یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.



موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که

شوهرش نابینا باشد.

دو سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"

منبع: http://blog.kntoosi.in/category/cat-49

عمیق ترین درد

 عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است

منبع: http://shakhemohebat.persianblog.ir

فقط شما بخوانید

قسمتی از پیام امام رحمت و عزت خمینی بزرگ به هنرمندان در رابطه با رشادت دلاوران جبهه و جنگ:

« .... گیرم که قلمفرسایان هنرمند ، بتـواننـد میـدانهاى شجاعت و دلاورى آنـان و قـدرت و جسـارت فـوق العاده آنها را در زیـر آتـش مسلسلها و تـوپها و تانکها ترسیـم نمایند و نقاشان و هنرپیشگان بتـواننـد پیـروزیهاى هنـرمنـدانه آنان را در آن شبهاى تـار در مقابل مـوشکها و بمب افکنهاى دشمـن غدار و عبـور از پیچ و خمهاى سیمهاى خاردار و کـوههاى سر به فلک کشیده و بیرون کشیدن دشمنان خـدا از سنگـرهاى بتـونـى و مجهز به جهازهاى پیشـرفته را مجسـم نمایند ، لکـن آن بعد الهى عرفانى و آن جلـوه هاى معنوى ربانى که جانها را به سـوى خـود پـرواز مـى دهـد و آن قلبهاى ذوب شـده در تجلیات الهى را با چه قلـم و چه هنر و چه بیانى مى تـوان ترسیـم کرد؟»

فقط

شما

فقط

سپرده طلا و فتوای حضرت آیت الله سیستانی

آیت الله سیستانی در پاسخ به استفتائی درباره طرحی به نام سپرده طلا که در یکی از بانک های کشور به اجرا گذاشته شده، این طرح را در صورت صوری بودن "غیرصحیح "دانست.

متن استفتا و پاسخ دفتر آیت الله سیستانی به شرح زیر است:

سؤال: اخیرا یکی از بانک های کشور طرحی را با نام سپرده طلا به اجرا گذاشته است که طی آن مشتریان، حساب جاری ارزی بر پایه طلا افتتاح می کنند. در این حساب برای افتتاح کننده، یک گواهی رسید حساب سپرده طلا(غیرقابل نقل وانتقال) صادرمی‌گردد. همه مشتریان می‌توانند درهر زمان که مایل باشند نسبت به دریافت سپرده خود براساس ارزش روز فروش طلا اقدام نمایند.

نکته مهم اینجاست که عملا طلایی در کار نیست. معامله روی کاغذ انجام می شود. کاغذی به عنوان رسید طلا به مشتری داده می شود، عددی به عنوان وزن طلای صوری خریداری شده روی کاغذ نوشته می شود و اگر مشتری طلا را مطالبه کند، بانک آن طلا را اصلا ندارد که به او بدهد، بلکه بر اساس همان عدد(مثلا 5 گرم) قیمت روز طلا را محاسبه کرده و به مشتری پول پرداخت می کند.

نتیجه آنکه مشتری در واقع پولی را در بانک می گذارد و بر اساس نوسان قیمت طلا پولش کم و زیاد می شود.

آیا این عمل شرعا مجاز است؟

پاسخ:

بسمه تعالى

این کار صحیح نیست بلى اگر از بانک در مقابل پولى که میدهد طلا بخرد که هر وقت بخواهد بتواند از بانک طلا تحویل بگیرد و انشاء خرید و فروش طلا صورى نباشد و بانک طبق توافق با مشترى هر وقت که مشترى خواست پول طلا را و نه بیشتر از آن از بانک بگیرد این قرارداد بلا مانع خواهد بود.

این عزیزان را می شناسید؟

این عزیزان دلاور مردان کوهدشتی اند که بعضی از آنان به درجه رفیع شهادت نائل شده اند و بعضی دیگر به فعالیتهای مختلف اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی اشتغال دارند.

بنده یعنی مدیر وبلاگ چند نفر از آنها را نمی شناسم. کسانی که همه آنها را می شناسند، اسامی آنها را در قسمت نظرات شما برای بنده ارسال تا در زیر عکس قید نمایم.



حاج آبادیان-مصطفی آزادبخت-شهید حاتم آزادبخت-ابرهیم خزایی-مقدم-علیمراد جعفری-حاج محمد کریم مروجی-حسین محمودی-حاج سیروس لرستانی-احمدی- احمدی-سیدخیرالله نوراللهی-صادق ساعدپور


بچه های رومشکان
ایستده از راست: فتح الله رفیعیان - یدالله امرایی احمد عزیزی(پشت سر یدالله امرایی) - فتح الله امرایی - صحبت الله سوری - مرحوم محمدباقر کرم نزاد - حجت الله سوری - نامشخص - نامشخص
نشسته: محمد رفیعیان - پرویز امرایی - حشمت امرایی - ناصر علیپور - حشمت رفیعیان - مظفر کاظم زاده - شهمراد رحمانزاده
با تشکر از آقای محسن سوری

ماجرای یک خواستگاری جالب

بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد . وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش . از قیافه اش خوشم آمد . دیدم همانی است که تو می خواهی .وقتی پیاده شد ،من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم . دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد . به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد . خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود ، گفتم : من هر طور شده این وصلت را جور می کنم.



ادامه مطلب ...

اینها اسناد شرافت ملتند




شهید فیروز سرتیب نیا




شهید دکتر اسماعیل هادیان



شهید حجت الله سرتیب نیا

ازدواج و توصیه هایی چند پیرامون آن

تاریخ ازدواج ، تاریخ بشریت است، لذا اختلاف خانوادگی هم به قدمت تاریخ بشر است ، ازدواج افت و خیز دارد ، باید این افت وخیزها را برطرف کرد.

1-طول عمر ازدواج بطور متوسط حدود ۵۰ سال است ، بنا براین همه چیز مان مشترک است ، باید این اشتراک را حفظ کرد.ش

2-ازدواج دوران همسازی متقابل و رسیدن به تفاهم و توافق است ، همان اندازه که از خود انتظار داریم که تغییر کنیم به همان اندازه از طرف مقابل هم انتظار داشته باشیم.

3-زن وشوهر مثل ستونهای یک ساختمان هستند که با فاصله مناسب ساختمان را نگه می دارند ، لذا اساس این ساختمان با این ستونها استوار است.

4-ازدواج رشد دادن است ، زن و مرد باید در جهت رشد و تعالی همدیگر در عرصه های مختلف زندگی تلاش نمایند.

5-ازدواج عملکرد است زن و شوهر باید عملکردهای خود را ارائه نمایند.  

ازدواج 

6-در ازدواج می خواهیم عمیق ترین رابطه ها را داشته باشیم که تاکنون با هیچکس نداشته و نخواهیم داشت.

7-ازدواج نوعی مبادله است ، درصدی به تو می دهم و درصدی از تو می گیرم ، من در فلان مورد تغییر می کنم تو در فلان تغییر کن،اینکه من باتو ازدواج کرده ام تو مرا بساز،غلط و اشتباه است.

8-در ازدواج باید سعی کرد همدیگر را کشف کرد.

9-در ازدواج تفاهم مثل هم بودن نیست ، همدیگر را درک کردن است ، فهم متقابل است.

10-در زندگی زناشوئی نباید آنی شویم که طرف مقابل می خواهد ، بعبارتی چیزی غیر از آنچه که خود بوده ایم.

11-در ازدواج نباید رابطه از نوع انتقامی باشد،چون تو اینکار را کردی من اینکار را می کنم.

12-در روابط زناشوئی همانقدر من هستم که تو هستی.

13-احترام به نفس یک زن منوط به احساسات و کیفیت روابط اوست.

14-احترام به نفس یک مرد منوط به توانائی او درکسب نتیجه است.

15- یک زن برای فراموش کردن دردهای خود ممکن است که خود را درگیر مشکلات دیگران کند.

16-مورد نیاز کسی نبودن برای مرد ، مرگ تدریجی است ۰

17-مهمترین گلایه ای که زنها در روابط زناشوئی دارند«این است که به من گوش نمی دهی ،حتی این گلایه ازطرف مرد  هم سوء تعبیرمی شود»

18- یک مرد بین نیاز به صمیمیت و استقلال درگیری دارد.

19-سازگاری در روابط جنسی از مهمترین علل خوشبختی زندگی زناشوئی است ، لذا داشتن  اطلاعات کافی در مورد امور جنسی از موضوعات اساسی است.

20-در ازدواج رابطه با خانواده های اصلی  ( والدین زوجین ) محفوظ ولی استقلال زوجین هم باید محفوظ بماند.

21-آن دسته از زوجین که نزد والدین خویش زندگی می کنند ، باید مرز زندگی آنان با سایر اعضاء خانواده ( خانواده طرفین ) مشخص باشد.

22-همانگونه که ارتباط یکی از اساسی ترین  مناسبات زناشوئی است، دعوا و درگیری نیزاز مهمترین علل آشفتگی روابط زناشوئی است.

23-عقاید مذهبی و توجه به ارزشهای الهی و دینی در سعادت کانون خانوادگی از اهمیت ویژه ای برخوردار است ۰

24-افرادی که در ازدواج موفق هستند کمتر به  بیماریهای روحی و روانی  دچار می شوند.

 

محمود رضا هاشم ورزی 

کارشناس ارشدروانشناس بالینی و MPH بهداشت روان مدرس دانشگاه

منبع: http://aros-damad.blogfa.com

چــوکــــــل

کوهدشت یکی از پنج شهر ویژه سیاسی کشور است و بدبختانه شاید یکی از پنج شهر فقیر کشور هم باشد. در حالی که تا امروز در کلیه شهرهای کشور چندان خبری از انتخابات مجلس نهم وجود ندارد، باند بازی و حساسیت انتخابات در این شهر چنان است که می رود تا صددر صد مردم را در گیر نماید. این مسئله نه تنها هیچ سودی برای مردم نداشته است، بلکه خسارات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی فراوان برای این  شهر بر جای گذاشته است.  بافت شهری هر شهر با وضعیت اقتصادی مردم آن تناسب دارد. شهری که سطح درآمد مردمش بالاست، بافتی زیبا و  دارای جاذبه های شهریست و شهری که سطح درآمد مردمش پایین است، جاذبه چندانی ندارد و این یک امر طبیعی است، زیرا شهرداری ها متناسب با جیب و درآمد مردم ، درآمد خواهند داشت و هزینه خواهند کرد و کوهدشت نیز از این قاعده مستثنی نیست. بسیاری از دانشجویان غیر بومی شهر کوهدشت نسبت به بافت شهری آن بشدت انتقاد دارند در صورتی که  به فرهنگ و عاطفه کوهدشتی علاقه مندند.

  چوکل

با نگاهی به چهره مردم ، شهر  و  شاخص های توسعه در می یابیم که این شهر یکی از شهرهای مصیبت زده است. نرخ بیکاری و بخصوص بیکاری تحصیلکرده ها، پایین بودن درآمد مردم ،عده ای را ناخودآگاه به سمتی برده است که در دام  باندبازی قرار گیرند. 

متاسفانه تعصبات باندی برای عده ای عشق و نفرت ایجاد کرده است. عشق به هم باند و نفرت از غیر هم باند. همین مسئله جز بدبختی چیزی عاید کوهدشت نکرده است.

چوکل یا چوب خشک بی ارزش اصطلاحی است که افراد باند باز در فعالیت های سیاسی و انتخاباتی  در کوهدشت بکار می گیرند. و اظهار می دارند که ما کارشناس و خبره نمی خواهم که به مجلس بفرستیم ، بلکه یک چوکل از باند خودمان را بر یک کارشناس و یک خبره در امور اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی ترجیح می دهیم.همین دیدگاه باعث شده است تا شهر ما از دو جهت وضعیت خوبی نداشته باشد، یکی شاخص های توسعه یافتگی چون اشتغال و درآمد سرانه و ... بسیار ضعیف و  دوم  فرار مغزها و سرمایه ها که بعلت تحمل ناپذیری شرایط اقتصادی، اجتماعی صورت می گیرد.

 

چوکل 

دکتر کرم الله طولابی فوق تخصص لاپاراسکوپی 

                 پنجه طلایی ایران

      یکی از چهرهای علمی کوهدشت

                 متخصص و متعهد

با اینکه وضعیت اقتصادی کوهدشت ضعیف است، پرونده علمی آن غنی و تحصیلکرده های ما بسیارند. بطوری که ما می توانیم یک دانشگاه بزرگ علوم پزشکی و یک دانشگاه بزرگ علوم انسانی و یک دانشگاه بزرگ فنی مهندسی در این شهر داشته باشیم و همین اساتید کوهدشتی که در دانشگاه های تهران، اهواز، مشهد، اصفهان، شیراز ،خرم آباد، ایلام و کرمانشاه تدریس می کنند اداره و تدریس آنها را بر عهده گیرند.

خوشبختانه امروزه به لطف خداوند و وجود تحصیلکرده ها و روشنفکران فراوان در این شهر، سطح آگاهی های اجتماعی افزایش یافته و بسیاری از مردم ریشه مشکلات خود را دریافته اند و دیگر حاضر نیستند مانند گذشته بگویند فقط از باند ما باشد حتی اگر یک چوکل به مجلس بفرستیم.

در هم است

در دیار ما که هر کالا به هرجا

در هم است،

خوب و بد، معیوب و سالم، زشت و زیبا

در هم است.

گر خریداری کند کالای خوب از بد جدا،

با تشر گوید فروشنده:

که آقا درهم است.

مهدی جان:

یاران خوبت را مکن از بد جدا.

رو سیاه و روسفیدش جان مهدی

در هم است.


با تشکر از خانم ندا سعیداوی

دانشجوی اهوازی دانشگاه نوآوران

کجایید ای شهیدان خدایی؟


کجایید 

شهیدان والامقام(محمدآزادبخت-علی محمدکوشکی-محمودرضایی)

شهیدان والامقام(حسینقلی آزادبخت-جهانشاه آزادبخت)


تقدیم به امام زمان

نیستان تا نیستان آتشی در ناله ها پیداست

عطش می بارد از چشمم، نگاهم خیره بر صحراست

من و این سوز تنهایی، من و درد شکیبایی

تو اینجا با منی اما نگاهی سخت نابیناست

تو را می جویم از هرجا، تو را می بویم از هر باغ

دلم در آتش سوزان، نگاهم سیل خون پالاست

جدا افتاده ام از تو نمی یابم نشان، اما

دلم پیوسته می گوید که آن آیینه در اینجاست

زمان سرگشته می گردد، زمین بر خویش می لرزد

صدا در کوه می پیچد، ز توفانی که ناپیداست

کسی آن سوی این آبی، مهیا کرده اسبش را

که می بینم ردایش را، ز پشت ابرها پیداست

کسی می آید از آن دورها، عین یقین است این

زمین را وارث آخر، زمان را حجت تنهاست

شاعر: حسین اسرافیلی

منبع: http://golbon2.blogfa.com/post-32.aspx

آیا این عزیزان را می شناسید؟

این عکس متعلق به دوران دفاع مقدس  و حدوداً سی سال پیش گرفته شده است،تعدادی از این عزیزان به شهادت رسیده اند و تعدادی هم در حال حاضر در فعالیتهای مختلف اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی اشتغال دارند. به سن هر کدام از عزیزانی که در قید حیات هستند، حدوداً 30 سال اضافه کنید.

بنده یعنی مدیر وبلاگ چند نفر از آنها را نمی شناسم. کسانی که همه آنها را می شناسند، اسامی آنها را در قسمت نظرات شما برای بنده ارسال تا در زیر عکس قید نمایم.


ایستاده از راست:استاد اکبر امرایی-نامشخص-نامشخص-شهیدمجتبی آدینه وند-هادی قبادی اصغرمرادی-حاج محمدکریم مروجی-حاج ابراهیم هادیان نامشخص-دکتر بهمن هوشیاری

نشسته:حاج حسین احمدپور-جعفر حیدری یگانه


ایستاده از راست:محمدتقی بهاری-حاج اسماعیل دوستی

حاج احمدیار سوری-شهیدجهانشاه آزادبخت-حاج اکبر حیدری - علی محمددلفانی

مرحوم حاج فضل الله حکیمی-نامشخص

نشسته:حاج عیسی میرزاپور-شهید حسینقلی آزادبخت-حاج مصطفی میرزایی حاج کرمرضا پیریایی استاندار همدان-سیدیارالله حسینی-نامشخص-نامشخص-نامشخص نامشخص-حاج هوشنگ آقایی-مرحوم پیرولی محمدی

از راست:حاج فرهاد بازوند-مرحوم عبدالحسین مظاهری

حاج کرمرضا منصوری-حاج یونس قبادی

حاج مرادعلی محمدی-شهید حسین قلی آزادبخت

فارغ التحصیلان مدیریت بازرگانی


ایستاده از راست:الهیار عبداللهی-محمدزمزم-مسعود یاراحمدی-مهدی رهسپار-اکبر منصوری میرزامیرزاپور-منصور آزادبخت-مراد موحدی فرد-حمزه رضایی-سید شجاع الدین شاهرخی
احمد حسنوند-محمد روشناس- نامشخص
نشسته:شیرزاد بدری-منصور بهرامی-فرشاد لطفی-کیانوش غلامیان-احسان بازوند
ایمان دانشوری
هر کجا هستند خدا یار و نگهدارشان باد

حل کنید جایزه بگیرید

تا چند روز پیش بهای هر قالب پنیر500 گرمی 800 تومان بود، اما وزن همان قالب پنیر 200گرم کاهش یافت و 300گرم شد و بهای آن از 800 تومان به 1100 تومان افزایش یافت. حساب کنید تورم چند درصد بوده است.

اینها اسناد شرافت ملت اند ( بدون رمز نمی توان وارد شد)


شهید سیدقیصور حسینی


شهید شاپور صرامی


شهید صادق زیدی


شهید مجتبی سلطانی


شهید ملک محمد آدینه وند


شهیدنورمراد  محمدزاده

اینها اسناد شرافت ملتند.




شهید علیمردان آزادبخت




شهید مقدسی



شهید محمدعلیم عباسی(شهرام)




شهید ایرج میرزایی




شهید حمید سوری




شهید مجتبی آدینه وند

باطن پاک جوانان و دیدارشان با خدا

من به دیدار خدا رفتم و شد.



با کراوات به دیــدار خدا رفــــتم و شد

                                              بر خــلاف جهت اهل ریا رفــــتم و شد

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ

                                             همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد

با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم

                                            عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را

                                                ننـــمودم ز ته حلــق ادا رفــتم و شد

یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی

                                             گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین

                                    سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد

"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او

                                       "ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفـــــتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟

                                        من دلـــباخته بی چــون و چرا رفتم و شد

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست

                                          من خدا گفـــتم و او گفت بیا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون

                                            پیر من آنکـــه مرا داد نـــدا رفـــتم وشد

گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو

                                         تابدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد



http://s1.picofile.com/file/7103467090/ba.gif

حبیب گراوند


استاد مهندس حبیب گراوند
تحصیلکرده  کامپیوتر
مدرس دانشگاه
مدیرعامل شرکت پویا سیستم

لالایی دم مرگ تختی برای کودکش بابک سال 1346

تختی در سال 1309 بدنیا آمد و در آبان ماه سال ۱۳۴۵ زندگی مشترک خود را با همسرش آغاز کرد؛ که حاصل آن تولد بابک در سال ۱۳۴۶ بود و سرانجام پس از گذشت چهار ماه از تولد فرزندش خبر درگذشت جهان پهلوان همه را در اندوهی عظیم و بهتی شگفت انگیز فرو برد در مورد قتل و یا خودکشی وی دلایلی همچون ناراحتی های روحی و مشکلات مالی آوردند. ولی هیچ گونه بازرسی برای قتل وی به صورت جدی شکل نگرفته است.

شعر برای بابک چهارماهه

پسرجان: بابکم ای کودک تنهای تنهایم

امیدم: همدمم، ای تک‌چراغ تیره شب‌هایم

در این ساعت که راه مرگ می‌پویم

به حرفم گوش کن بابا برایت قصه می‌گویم

به میدان نبرد پهلوانان تک‌سواری بود

به فرمان سلحشوری به هر کشور سفرها کرد

دلش مانند دریا بود

نهنگ بحر پیما بود

. . .

نشان مهر،  تندیس شرف، گنج محبت بود

نگاهش برق عفت داشت

درون چهرۀ مردانه‌اش موج نجابت بود

. . .

ز تقوا و شرف یک خرمن گل بود، گلشن بود

در اوج زورمندی نازنین مردی فروتن بود

پسر جان: پهلوان ما یکی دردانه کودک داشت

درون خانه‌اش تک گوهری با نام «بابک» داشت

که عمرش بود

جانش بود

عشق جاودانش بود

به گاه ناتوانی، بی‌کسی، تنها کس و تنها توانش بود

. . .

پسر جان بابکم آن پهلوان شهر من بودم

درون سینه‌ام یک آسمان مهر و محبت بود

ز تنهایی به جان بودم

مرا بی‌همزبانی کشت دردم درد غربت بود

چه شب‌ها در غم تنهایی خود گریه‌ها کردم

تو را در های های گریه‌های خود دعا کردم

پسر جان: بابکم، من در حصار اشک‌ها بودم

همیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم

ترا تنها رها کردم

امید من نمی‌دانی

گرفتار بلا بودم

گرفتار بلا بودم

. . .

پسر جان: بابکم، افسانه بابا به سر آمد

پس از من نوبت افسانه عمر پسر آمد

اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش

اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش

بمان خرم، بمان خشنود

بدان، هنگام مردن، پیش چشم گریه‌آلودم

همه تصویر «بابک» بود

امید جان: خداحافظ

عزیزم، بابکم: بدرود . . .

سروده مهدی سهیلی

http://s1.picofile.com/file/7103467090/ba.gif

این شعر سال 1356 پس از مرگ دکترشریعتی برایش سروده شد

ای هــرگــز بــزرگ


بالهایت را شکستند،         

اما پروازت را هرگز

دستانت را بستند،            

اما داستانت را هرگز

پاهایت را بریدند،               

اما راهت را هرگز


«آرامگاه دکتر شریعتی دمشق»

لبانت را دوختند،               

اما پیامت را هرگز

تنت را کوفتند،                  

اما غرورت را هرگز

قامتت را خمیدند،             

اما قیامت را هرگز

قلبت را شکافتند،             

اما رازت را هرگز

خونت را ریختند،               

اما آبرویت را هرگز


«دستنوشته دکتر شریعتی»

اینک تو، ای هرگز بزرگ

ای رعد در سکوت            

 ظلمت شکاف شب

ای قله بلند نجابت،           

آتشفشان عاصی توحید

ای از تبار پاک ابوذر،         

تفسیر ناب سوره ی والعصر

ای مرد راستین تشیع،      

ای وارث حسین

ای مومن مجاهد مسئول،  

ای شاهد شهید

فرزند انتظار،                   

طوفان اعتراض

ای سنگر رهایی مردم،     

فریاد دادخواهی مظلوم

ای نون والقلم،                

ای چشمه ی زلال حقیقت

ای وارث همیشه بعثت،   

ای باد شرطه

ای آبشار عشق،            

ای رشته ی همیشه پیوند

«سال1356شهید مفتح در تشیع جنازه دکتر شریعتی»

ای آیت همیشه ایثار،      

ای مظهر همیشه پیکار

ای خصم هر چه بد،         

ای یار همیشه خوب

ای مصلح مسلح بیدار،     

تا آخرین نفس به خلق وفادار

ای شاعر حماسه انسان،  

ای شعر ناتمام

اینک که می روی ،           

به جمع شهیدان

کز ما درود برایشان           

لختی درنگ کن!

آن پرچم شکوهمند شهادت را،در دست ما بسپار

تا سرخ و سرخ و سرخ ،

در اهتزاز در آریمش همچنان !

                            سعید شهرتاش

http://s1.picofile.com/file/7103467090/ba.gif

جملات پشت کامیون ها

عاشق بی انتظار مادر

علم بهتر است یا ثروت؟، هیچکدام فقط ذره ای معرفت"

دا  کر سی  چینت بی.(یعنی مادر پسر برای چی خواستی؟)

به گنده تر و خرتر از خودت احترام بگذار!

به مد پوشان بگویید آخرین مد کفن است

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت      

سرنوشت دگران بر تو نخواهند نوشت

رفیق بی کلک مادرزن

 ناز نگات قشنگه!

تند رفتن که نشد مردی      

عشق است که برگردی

هر کجا محرم شدی -چشم از خیانت باز دار

ای بسا محرم با یک نقطه مجرم میشود،

مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز

جوان به حادثه ای زودپیر میشودگاهی

"دست بزن ولی خیانت مکن"

منم یه روز بزرگ میشم.

زندگی بر خلاف آرزوهایم گذشت.

داداش جان به خاطر اشک مادر یواش!

افسوس همه اش افسانه بود!

من از عقرب نمیترسم ولی از سوسک میترسم

من از دشمن نمیترسم ولی از دوست میترسم.

من نمی گویم مرا ای چرخ سرگردان مکن  

هرچه می خواهی بکن محتاج نامردان مکن!

شد شد، نشد نشد

یا علی گفتیم و قسط آغاز شد

بمیرد آنکه غربت را بنا کرد

مرا از تو، ترا از من جدا کرد

برگ از درخت خسته می شه

پاییز  فقط یه بهانه است

در این دنیا که مردانش چو نامردان عصا از کور می دزدند

من خوش باور نادان محبت آرزو کردم

دنبالم نیا آواره میشی

رفاقت قصه تلخی است که از یادش گریزانم

روی قلبم نوشتم ورود ممنوع

عشق آمد گفتم بیسوادم!

"تو هم خوبی!

از بس خوردم مرغ و پلو

آخر شدم مارکوپولو

سر پایینی پرنده

سر بالایی شرمنده

"اسیرتم ولی آزاد"
بخاطر دلم ولم.

100 بار بدی کردی و دیدی ثمرش را

خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی

قربان وجودت که وجودم ز وجود تو بوجود آمد مادر

تو که بی وفا نبودی پدر سگ!

یک کیلو آدم باش

دلم دادم بری باهاش حال کنی

نه که بری جیگرکی بازکنی !!

رفیق بی پدر ، مادر

تو رو اگه من نشورم کی میشوره ( عروسکم )

باغبان در را مبند من مرد گلچین نیستم 

من خودم گل دارم و محتاج یک گل نیستم!

تمام مرده شویان راضیند بر مردن مردم

بنازم مطربان را که خلق را مسرور میخواهند!

ای آسمون کبود

واسه همه بود واسه ما نبود؟؟؟؟

در قمار زندگی عاقبت ما باختیم

بس که تکخال محبت بر زمین انداختیم

گرپادشاه عالمی ، بازهم گدای مادری

نمیخام شمع باشم دخترا فوتم کنن

میخام سیگار باشم لوطیا دودم کنن

سرنوشت را نمی توان از سرنوشت

نیشابور

تو عزیز دلمی

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گل داری،من عشق گل اندامی!

همه از من میترسن // من از نیسان آبی

هندونه بده قاچ کنیم // لوپتو بده ماچ کنیم !

دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم// طوطی صفتی طاقت اسرار نداری

دنیا همه هیچ و زندگانی همه هیچ // ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد

منبع: http://tinakhanom.parsfa.com

یا ابوالفضل

   نمی توان گفت کدام قسمت ایران، چون همه جا همه مردم ایران به حضرت ابوالفضل ارادت ویژه ای دارند. هر وقت می گویند به ابوالفضل شکی نیست که صادقانه است. هر وقت می گویند یا ابوالفضل قوت می گیرند. نام ابوالفضل ریشه در مردانگی، گذشت، شجاعت، سخاوت، پرهیزگاری و همه خوبی ها دارد.

امروز نام عباس و ابوالفضل نام افتخار آفرین هر خانواده ای است که بر پسرشان می گذارند.

    تابش طلایی آفتاب، چهارمین روز شعبان سال 26 هجری قمری را در مدینه نوری دیگر می بخشید. بلور دل های شیفتگان امیرمؤمنان علی علیه السلام لبریز از شور و شوق می شد و کوچه های بنی هاشم، آغوش خود را به روی زائران خانه حضرت می گشود. چهره علاقه مندان اهل بیت علیهم السلام را شبنم شادی فرا گرفته بود و برای دیدار نورسیده مولای خویش بر یکدیگر پیشی می گرفتند. «ماه» تازه در مدینه کرده و با ظهور خود دل های شیفتگان اهل بیت علیهم السلام را از عطر شادمانی خوش بو ساخته بود. شور و شعف، خانه علی علیه السلام را فرا گرفته و نگاه همگان به سخاوت لبان مولا بود تا انتخاب نام نوزاد را نظاره کنند و شیرینی اولین کلام او را بیابند.

نام گذاری

   ام البنین، قنداقه نوزاد را به دست امیرمؤمنان علی علیه السلام داد تا نامی برای وی برگزیند. حضرت در گوش راست وی اذان و در گوش چپش اقامه گفت تا از همان ابتدا جانش با نوای خوش آن صفا یابد. آن گاه فرمود: «من او را به نام عمویم، عباس می نامم.» سپس دست های نوزاد را بوسید و اشک به صورتش جاری شد و فرمود: «گویا می بینم این دست ها در کنار رود فرات در راه یاری دین خدا قطع خواهد شد«.

دوران کودکی

   روزهای کودکی عباس علیه السلام در حالی آغاز شد که پدر گران قدرش چون آیینه معرفت، دانایی و کمال در مقابل او قرار داشت. گفتار الهی و رفتار آسمانی امام علی علیه السلام تأثیری ژرف بر وی نهاد. عباس علیه السلام خود را بر ساحل دریای علوم و معارف پدر می دید و در کنار جهاد و تقوا حس می کرد. او در خانه ای که بر خاک قرار داشت، ولی از افلاک برتری یافته بود، خانه ای که فرشتگان با فروتنی در آن فرود می آمدند و محل نزول اسرار هدایت بود، پرورش یافت. عباس علیه السلام در دوران کودکی، خوشه چین حقایق ولایت بود و از بلندای بینش امام علی علیه السلام بهره های بسیار برد. امیرمؤمنان علی علیه السلام ، پرورش و تکامل فرزندش را چنین توصیف می کند: «همانا فرزندم عباس، در کودکی دانش آموخت و چونان نوزاد کبوتر که از مادرش آب و غذا می گیرد، از من معارف فرا گرفت»

عباس در کلام امام سجّاد علیه السلام

   امام سجاد علیه السلام در کربلا حضور داشت و خود شاهد شهامت و فداکاری های شهیدان راه حقیقت و فضیلت بود. آن حضرت درباره عباس علیه السلام می فرماید: «خداوند، عمویم عباس را رحمت کند که با ایثارگری و جانبازی در راه برادرش، فداکاری کرد تا دست هایش قطع شد و خداوند به جای آن، به او دو بال داد که با آنها به همراه فرشتگان در بهشت پرواز کند، همان گونه که برای جعفر بن ابی طالب7 قرار داده شد. برای عباس در پیشگاه خداوند منزلتی است که در روز قیامت، همه شهیدان غبطه اش را می خورند«.

عباس در کلام امام صادق علیه السلام

   امام صادق علیه السلام در شأن و مقام حضرت عباس علیه السلام چنین می فرماید: «عموی ما، عباس، پسر علی علیه السلام ، بینشی دقیق و ایمانی استوار داشت. در رکاب برادرش با دشمنان جهاد کرد و به خوبی از عهده آزمایش الهی برآمد و به مقام شهادت رسید.» در بخشی از زیارت نامه ای که امام صادق علیه السلام در مورد حضرت عباس علیه السلام فرموده، چنین می خوانیم: «گواهی می دهم که تو ای عباس، در امر دینت هیچ گونه سستی نکردی و در برابر دشمن ایستادی و به راستی با کمال بصیرت و آگاهی از دنیا رفتی، در حالی که به صالحان اقتدا و از پیامبران پیروی کردی.»

بزرگ جانباز اسلام

   با مشاهده زندگی قمر بنی هاشم می توان دریافت که صفت ایثار و جانبازی، به بهترین شکل در وجود شریف آن حضرت نمود می یابد. حضرت عباس علیه السلام در پاسداری از سالار شهیدان، بر قلّه ایثار نشست و بر دیگر جانبازان آن عرصه پیکار حق بر ضد باطل، برتری یافت؛ زیرا فداکاری و جانبازی ایشان بر اساس ژرف ترین بصیرت ها قرار داشت؛ همان بصیرتی که امام صادق علیه السلام فرمود: «عموی ما عباس بصیرتی نافذ و عمیق و ایمانی محکم داشت.»

خوشا به حال جانبازان که روز میلاد حضرت ابوالفضل را روزشان نام نهاده اند.

منبع: http://www.hawzah.net

زن جدید و زن قدیم

صبح ساعت ۵

قدیم: به آهستگی از خواب بیدار می‌شود. نماز میخواند و سپس به لانه مرغها میرود تا تخم مرغها را جمع کند
جدید: مثل خرچنگ به رختخواب چسبیده و خر و پف میکند.

صبح ساعت ۶

قدیم: شیر گاو را دوشیده است ، چای را دم کرده است ، سفره صبحانه را باعشق و علاقه انداخته و با مهربانی مشغول بوسیدن صورت آقای شوهر است تا از خواب بیدار شود.

جدید: بازهم خوابیده است

صبح ساعت ۷

قدیم: مشغول مشایعت آقای شوهر است که از در خانه بیرون می رود و هزار تا دعا و صلوات برای سلامتی شوهر کرده و پشت سرش به او فوت میکند.

جدید: هنوز کپیده است.

صبح ساعت۱۱

قدیم: مشغول رسیدگی به بچه ها و پاک کردن لپه برای درست کردن ناهار است.

جدید: تازه چشمانش را با هزار تا ناز و عشوه باز کرده و با دست در حال بررسی جوش های روی صورتش است

ظهر ساعت ۱۲

قدیم: مشغول مزه کردن پلو به جهت تنظیم نمک آن است.

جدید: در حال آرایش کردن با همسایه طبقه بالا در مورد انواع مدیتیشن صحبت می‌کند

ظهر ساعت ۱۳

قدیم: در حال شستن جوراب و لباس‌های آقای خانه درون طشت وسط حیاط خلوت میباشد.

جدید: در حال روشن کردن ماشین لباسشویی ، ماشین ظرفشویی و البته غرغر کردن است.

ظهر ساعت ۱۴

قدیم: در حال مالیدن پای آقای شوهر که برای خوردن ناهار به خانه آمده است میباشد. جهت حض جمیل بردن آقای شوهر ، دامن گل گلی خود را پوشیده است.

جدید: در حال انداختن یک غذای آماده درون میکرفر بوده و در همان حال در حال تماشای Farsi1 می‌باشد.

ظهر ساعت ۱۵

قدیم: در حال جارو کردن حیاط خانه و تمیز کردن لانه مرغها و بردن علوفه برای گاوشان می‌باشد.

جدید: با یکی از دوستانش به پاساژ صدف برای خرید رفته است.

عصر ساعت ۱۶

قدیم: مشغول شستن پاهای کودکشان است که به دلیل دویدن در کوچه خونی شده است.

جدید: در حال پرو کردن لباس‌های خریداری شده است. در همان حال هم نیم نگاهی هم به شکم خود دارد که جدیداً چاقی را فریاد می‌کشد.

عصر ساعت ۱۷

قدیم: دم در خانه ایستاده است تا آقای شوهر بیاید.

جدید: در لابی نشسته است تا با آقای شوهر به خرید برود.

عصر ساعت ۱۸

قدیم: برای شوهر خود چای آورده و مانند یک خانم کنار شوهرش در حال صحبت با او است.

جدید: از این مغازه به آن مغازه شوهر بیچاره خود را می‌برد.

شب ساعت ۱۹

قدیم: سفره شام را انداخته و شوهر را برای خوردن شام دعوت میکند.

جدید: هنوز در حال خرید است.

شب ساعت ۲۰

قدیم: در حال شستن ظروف شام ، کنار حوضه خانه است.

جدید: کماکان در حال خرید است.

شب ساعت ۲۱

قدیم: در حال چاق نمودن قلیان آقای همسر میباشد.

جدید: در رستوران ، پیتزا میل می‌فرمایند.

شب ساعت ۲۲

قدیم: رختخواب ها را پهن کرده است برای خوابیدن . در حال ریختن گل سرخ روی متکای آقای خانه است تا خوش بو شود.
جدید: در حال غرغر کردن بر سر وضعیت ترافیک است.

منبع: http://blog.motavali.ir

اینها اسناد شرافت ملتند.

گاندی می گوید: «من شهادت را از شهدای عاشور آموختم.»

و ما می گوییم: «حماسه شهدایمان امتداد حماسه شهدای کربلاست.»

شخصیت شهدای ما از جنس ناشناخته ایست که انشای درون هریک آنان سالها ساعت می طلبد.

شهیدپرویز پرویزپور ازناشناخته های دفاع مقدس است.سرداری گمنام با عیاری برجسته از جنس مردانی که ادعا در وجودشان شکسته بود و شیشه غرورش به سنگ تقوا هزار تکه.

اینها

شهیدپرویزپور

نمی خواهیم شاهنامه را مرور کنیم. مردان شاهنامه طفیل شجاعت شهیدانند. نمی خواهیم مردان دفاع و حماسه را آسمانی کنیم. آنها خود بخشی از آسمانند. نمی خواهیم شهیدان را خورشید بنامیم آنان خود نجوم ثاقب و شمس اظهرند. از شهیدانمان نمی شود چیزی سرود، چون سرودهایمان اجزای لاینفک وجود آنان است.

شهید پرویزپور فرمانده اطلاعات عملیات و با ادبیات دفاع مقدس از « بچه های اخلاص » با تسلط به زبان قرآنی و گویش عربی از معدود شهدایی است که با نفوذ به قلب قرارگاه ها و پادگانهای نظامی عراق با شجاعت و طمانینه و ارائه اسم رمز عبور از سیستم بازرسی و دژبانی دشمن چون صاعقه ای می گذشت.

او سهم فراوانی در کسب، چینش و گزینش اطلاعات دسته اول نظامی و ترسیم کالک و نقشه های عملیاتی داشت.

شهید پرویزپور حتی برای تامین امکانات و تجهیزات و آذوقه نیروهای شناسایی و اطلاعاتی که بیش از یک هفته در شرایط نامساعد و نابرابر نظامی در آنسوی نقطه صفر مرزی و در عمق خاک دشمن از امکانات تدارک خودی محروم بودند، با نفوذ به قرارگاه دشمن امکانات نیروهای شناسایی دشمن را تامین می کرد.

کدام مرد و رستم شاهنامه توانسته است به قلب سپاه افراسیاب و اسفندیار نفوذ کند؟

شهدای ما اسطوره اند، فراتر از باورهای مادی.

ذهن های علیل هرگز به اعماق جزیره ایمان شهیدان نمی رسند و شهید پرویزپور که سالی پس از به صدا درآمدن شیپور جنگ جامه رزم برتن نمود، از نخستین شهدایی که بر « شط فرات » وضو ساخت و « برای صلوه » قیام کرد.

اخلاص و گمنامی شناسنامه شهید بود. اوج ایمان و معنویت درنگاهش موج می زد. ولایت علی(ع) را در سیمای امام می دید.

مردان جنگ همگی به ناشناختگی شهید پرویزپور و ابعاد ایمانی و معنویش صحه می گذارند.

شهیدان و جانبازان اسناد شرافت ملتند.

شهید پرویزپور در عملیات فتح 5 « کربلای 10» پس از انهدام آتشبار دشمن و به غنیمت گرفتن تانک چیفتن و استقرار در محل نیروهای خودی مورد اصابت تیربار دشمن قرار می گیرد و به مدال آسمانی « لک الخلود یا شهید » مفتخر می گردد.

« روح آسمانی اش جاودانه است »

قابل توجه خانواده معظم شهدای شهرستان کوهدشت

چنانچه عکس و خاطره ای از شهید گرانقدر خود دارید جهت درج در این وبلاگ به ایمیل بنده که در همین وبلاگ موجود است، ارسال نمایید.

یک جوان شریف و زحمتکش


هادی شرفی

جوان زحمتکشی که با تاسیس خدمات رایانه ای خود در صدد بدست آوردن لقمه حلال است.

برای او و خانواده اش و تمام جوانان زحمتکش این دیار آرزوی موفقیت دارم.

مثل مردن میمونه دل بریدن

چند روز پیش که آخرین روز امتحان دانشجویان بود و هر کدام از آنها به شهر و دیار خود رفتند، اون روز و روزهای بعدش روزهای بسیار سختی برای من بود. من که به دانشجویان عزیزم عادت کرده بودم. بشدت گریه کردم. حتی یکی از مدرسین هم در اتاق اساتید بنده را در این حال دید. گرچه چیزی نگفت اما ممکن است در دل به این رفتار من می خندید.

لحظه خداحافظی و بعد از آن احساس می کردم که دارم می میرم. و من درک کردم مثل مردن میمونه دل بریدن. دل بریدن از عزیزانی که هر کدام از آنها دو و یا سه ترم در خدمتشان بودم.

این احساس فقط به من دست نداده بود. بلکه متوجه شدم که بسیاری از دانشجویان عزیزم هم این احساس را داشتند و دارند و می شد به راحتی از پیامک هایی که برایم می آمد این را متوجه شد. چند روزی هم گوشی موبایلم را خاموش کردم. شاید بتوان به سختی آرامش پیدا کنم.  

بسیاری از دانشجویان  بنده را به شهر و دیارشان دعوت می کردند و بعضی هم از طریق پدرشان با بنده تماس می گرفتند. لطف و محبت آنها هرگز فراموش نخواهد شد.

بنده گرچه کاره ای نیستم،به همه دانشجویان عزیزم که چون فرزندان دلنبدم می باشند اطمینان می دهم اگر هرکاری از دستم برآید با جان و دل مانند پدری دلسوز و مهربان برایشان انجام دهم.

بسیار دوست دارم خداوند توفیق دهد زمانی که آنها را می بینم از موفقیت های خودشان در مراحل مختلف صحبت کنند. از موفقیت در داشتن شغل مناسب، تحصیل در مراحل بالاتر و عالیه، ازدواج و زندگی شیرین و سعادت مند و اطمینان دارم آنها در پناه قرآن خواهند بود و به آنچه برایشان آرزو کرده ام خواهند رسید.

بنده دعای گوی همه آنها هستم و عاقبت بخیری و موفقیت آنها را در تمام مراحل زندگی از خدای بزرگ می خواهم.

اطمینان دارم آنها نیز در دعاهای خود (بخصوص در این ایام رجب و شعبان و رمضان) فراموشم نمی کنند.

خداحافظ دانشجویان عزیزم

معلمی شغل خوبی است. حتی بسیار بیشتر از خوب. اما برای انسانهایی عاطفی چون بنده یک عیب بزرگ دارد. معمولا تیرماه که می شود عده ای از عزیزان دانشجو فارغ التحصیل می شوند هر کدام به شهر و دیار خود می روند و ما را با خاطرات خود تنها می گذارند.

ما می مانیم و کلاسها و تابلوها و محیط دانشگاه و خاطرات آنها که فراموش کردنشان سخت است.

دعای خیر من بدرقه راه همه شما عزیزان.

از خدای بزرگ عاقبت بخیری همه شما را می خواهم.

خداحافظ عزیزانم.اگر در حقتان کوتاهی کرده ام،مرا به بزرگی خود مورد عفو و بخشش قرار دهید.

البته این خداحافظی برای همیشه نیست. بلکه خداحافظی از حضور فیزیکی در کلاس و محیط دانشگاه است و ما از طریق این وبلاگ همیشه در ارتباط هستیم.

از آنجا که ارتباط از طریق وبلاگ را ترجیح می دهم، لذا گوشی موبایل تا چند روزی خاموش است.

بعنوان پدر از شما فرزندان عزیزم عاجزانه تقاضا دارم برایم دعا کنید.

ای خدا ای راز دار بندگان شرمگینت

ای خدا! ای رازدار بندگان شرمگینت

ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی

***

اشک، میغلتد بمژگانم ز شرم روسیاهی

ای پناه بی پناهان! مو سپید روسیاه

بر در بخشایشت اشک پشیمانی فشانم

تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم

***

وای بر من، با جهانی شرمساری کی توانم

تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟

با چنین شرمندگیها، کی زدست من بر آید

تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی؟

***

ای بسا شب، خواب نوشین، گرم میغلتد بچشمم

خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها

پیکر آلوده ام را خواب شیرین میرباید

روح من در جستجوی میپرد تا بیکرانها

***

بر تن آلوده منگر، روح پاکم را نظر کن

دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها

من بتو رو کرده ام، بر آستانت سر نهادم

دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها

***

مهربانا! با دلی بشکسته، رو سوی تو کردم

رو کجا آرم اگر از درگهت گوئی جوابم؟

بیکسم، در سایه ی مهر تو میجویم پناهی

از کجا یابم خدائی گر بکویت ره نیابم؟

***

ای خدا! ای راز دار بندگان شرمگینت

ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی

مهدی سهیلی

منبع: http://www.iranactor.com

رســــول تـــرکـــه

در روز 5 اسفند سال 1284 شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود. آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد. بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد. از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت. یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت. ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود. رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد. بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت. همه جا را سکوت فراگرفته بود. به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد. هرچند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقاامام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دیگری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت.

   مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد. ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند. وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود. مسئول پاسبانی از خیمه های امام حسین (ع) را رسول ترک برعهده داشت. این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک، حربن یزید ریاحی دیگری ساخت. بله، رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود؛

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادنـد

  او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین (ع) می شود به گونه ای که هر سخنی که از او درباره آقا بیرون می آمد، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند.

  سرانجام در شب نهم دی ماه سال 1339 شمسی مصادف با پانزدهم رجب سال 1380 قمری درحالی که او حاج اکبر ناظم را بر بالین خود می بیند با گفتن مکرر »آقام گلدی ، آقام گلدی« روح بزرگش از بدنش خارج و به دیار باقی می شتابد. جنازه مطهرش را در قم، در کنار تربت پاک خانم فاطمه معصومه (س) در قبرستان حاج آقای حائری (قبرستان نو) به خاک می سپارند. روحش همنشین ابدی مولایش باد.

www.shiabloggers.irمنبع:

چه شود گر بنمائى تو بسویم نظرى

بـزدائى ز وفا درد وغـــم منتـــــظرى

چه شود گر زره لطف پناهى بدهـى

سرکویت زکرم ، در صحن و در بـدرى

من نه آنم که کنم ترک تو وکـوى تـرا

نگهى کن بدل سوخته و چشم تـرى

تو طبیبىّ و بدست تو بـود نسخه من

بهر دیدار تـو هر ســو بنمایم نظــــرى

درد من را تــو دواگر نکنـى گو که کند

مى شناسم تو و غیرازتو ندارم دگرى

آنقدر حلقــه درب تو بکـوبم شب و روز

آه و فریـــاد کنم تاکه جواـــبم بدهـى

من کسى جز تو ندارم نگـــرد حال مرا

ده اجــازه که بکــــوى تو نمایم سفرى

درد دل یک مادر با فرزندش (حتما بخوانید)

بنام خداوند مهربان

کسانی که این تایپک رو می خونند بدانند که این دفترخاطراتی است که من لحظه به لحظه آن را برای پسر نازنینم نوشتم ولی با ورود به این انجمن دوست داشتم شما عزیزانی که تایپک منو می خونید تو غم و شادی لحظه به لحظه من شریک شوید چرا که من کسی رو ندارم که باهاش درد دل کنم و حرف بزنم. پیشاپیش عذرخواهی مرا ببخشید که اگر با خواندن این مطالب باعث ناراحتی شما می شوم. همه شما عزیزان رو دوست دارم و بخدای متعال می سپارمتان.

دانیال مامان! پاره تنم! عزیزدلم! پسر ناز و قشنگم!

امروز 88/2/23 است و من و پدرت 88/2/10 از هم جدا شدیم، می دونی چرا؟ فقط بخاطر آرامش تو. درسته شاید بگی ما حق نداشتیم اینکار رو بکنیم ولی بذار داستانشو برات تعریف کنم تا خودت قضاوت کنی.

پدرت مرد خوب و مهربونیه ولی متأسفانه در رفتارهایی که انجام می دهد نابهنجاریهای زیادی دارد. تو 15 ماهه بودی که پدرت منو جلوی تو کتک می زد و تو گریه می کردی و جیغ می زدی و توسرت می زدی خیلی خوشحالم که این روزا رو ندیدی. مربی مهدکودک ماهبد که از تو مراقبت می کرد یه روز به من گفت دانیال خیلی تو خواب پرش داره و جیغ می زنه، گریه می کنه. و من بخودم آمدم گفتم ای دل غافل. روح و روان تو خیلی بیشتر از این حرفها ارزش داره. و پدر تو بغیر از این مسائلی که برایت مطرح کردم، خانمی پا به عرصه زندگیش گذاشته بود و هیچ کس و هیچ چیز رو جز آن خانم نمی دید. و به هیچ عنوان در قبال زندگیش که من و تو بودیم، مسئولیتی رو قبول نمی کرد.

دانیال قشنگم! عزیزمامان! همه وجود وتاروپودم! یادم می یاد پارک میرفتی وسه چرخه بچه ها رو سوار می شدی و دلت سه چرخه میخواست، یه روز به پدرت گفتم. ولی نسبت به این امر بی تفاوت بود تا اینکه خودم وام گرفتم وبرای تو پسر قشنگم یه سه چرخه خریدم. همیشه بهترین چیزها رو می گشتم و برات می خریدم تا هیچ کمبودی احساس نکنی.

پسرقشنگم! دلبندم! این حرفا رو نمی زنم که بگم برات چیکار کردم این حرفارو می زنم چون دلتنگم، من عاشق پدرت هستم و براش ارزش و احترام زیادی قائلم، مرد خوب و مهربونی است فقط شدیداً بی احترامی و بدگویی می کند و بدتر از همه دست بزن دارد و فقط به فکر گردش و تفریح خودش می باشد.

دیروز 88/2/22 میدونی باهم چیکارکردیم، رفتیم پارک لاله،کلی دنبال کلاغ دویدی، میدونی به کلاغ چی می گفتی؟ می گفتی « کـ »  ،  دنبال گربه می کردی می دونی به گربه چی میگفتی؟ می گفتی بی جی بی جی؟ می دونی تو هر ماشینی که می نشستیم تا خونه بریم به ضبط راننده اشاره می کردی و مشت تو باز و بسته می کردی و می گفتی اونو اونو یعنی (ضبط رو روشن کنید) من نانای می خوام.

پسرگلم! من خودم ازهمه بیشتر ناراحتم! پدرت نه تنها هیچگونه کمکی از نظر مالی نمیکنه و در دادگاه هم گفت من نفقه (یعنی خرج بچه) را هم نمیدهم چون حضانت با مادراست. قاضی به این حرف خندید. پسرم! من به قاضی گفتم نمیخوام نه مهریه ونه نفقه، فقط پسرمو با حضانت کامل. برام تو از هرچیزی مهمتر بودی خیلی هم مهم. قضاوت کن ! من نمیگم پیش پدرت نرو ولی بدانکه مادرت ازهمه چی گذشت تا بتواند تو رو بثمر برسونه الان که این مطالب رو مینویسم تو فقط 15 ماه داری و نمیدانم وقتی این مطالب رومیخوانی من در چه وضعیتی هستم، آیا زنده هستم یا دستم ازاین دنیا کوتاه است. از همه مهمتر نمیدونم تو که این مطالب رومیخوانی اونوقت چندسال داری و آیا خوب تربیت شدی یا نه! امیدوارم زمانیکه این مطالب رو میخوانی بحد کافی بزرگ وفهیم و با تجربه شده باشی. و زحمات من بیخودی به هدر نرفته باشد.

عزیزدل مامان!

 خیلی دوستت دارم، مواظب خودت، رفتارت، ونحوه برخوردت بادیگران باش تا مامان ندا بهت افتخارکنه. یه ماچ گنده به مامان بده. اگر هم زنده نبودم ازاین پایین ماچ گنده بفرستی بهم تواون دنیا میرسه. دوستت دارم. پدرت رو هم دوست دارم، زندگیمو هم دوست دارم ولی اون منو، زندگیشو دوست نداره. امیدوارم تو منو دوست داشته باشی.

                    خدانگهدارت باشه عزیز مامان.

                             مامان ندا

  از دفتر خاطرات یک مادر

درد 

اتل متل توتوله ! ! !




منبع: سایت انتخاب

لعنت بر این آبرو شلوار می فروشم !‌!‌‌!‌!

خانم بخر قشنگ است ..گیتار می فروشم

باور کنید این را ناچار می فروشم

آقا بخر اصیل است؛ یک عمر (دست) من بود

چون کار نیست ناچار، آچار می فروشم  

آقاپسر مضرّ است این را نخر عزیزم

لعنت به من که ناچار، سیگار می فروشم

همسایه آش نذری آورده است امشب

مردم! زنم مریض است، افطار می فروشم!

یک ذره شیمیایی ست اما هنوز خوبند

کلیه از برای، بیمار میفروشم

خانه خراب گشتم عکاس ها کجایید؟!

چیزی نمانده..عکس آوار می فروشم

بچه گرسنه مانده.. جز آبرو نمانده..

لعنت به این آبرو .. شلوار می فروشم !!! ! !

 

منبع: http://javadyavari.blogfa.com

لعنت 

یک عکس یادگاری از سال 52-53

هم کلاسی های سال 53-52
هرکدام کجا هستند؟

افراد نشسته از راست: شهید سیدعزیزالله هاشمی-حاج قنبر ضرونی-
اصغر گله دار-علی امامی راد نماینده سه دور مجلس شورای اسلامی-
شهید محمدشیرنسب-حاج هاشم ضرونی
افراد ایستاه از راست:مرحوم نادعلی ساروقی-علی جعفر امرایی-علی حیدر شهبازی-کرمی عباسی-مرحوم جواد صادقی- نامشخص- عیدی امیری
افراد پشت سر در حال برف بازی:میرزا میرزاپور-رضا آزادبخت(در انگلستان تشریف دارند)

دایه دایه (زیباترین و قدیمی ترین آهنگ لری)

چشیامه نونید افتو قشنگه

کر لر تا دم مرگ چی شیر میجنگه

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش ده شنگه

زین و برگم بونید وو مادیونم
خبر مه بوریتو سی هالوونم

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش ده شنگه

د قلا کرده و در شمشیر وه دستش
چی طلا برق میزنه لقوم اسبش

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش ده شنگه

نازیه تو سی بکو جومه ورته
دور کردن تو قورسو شیر نرته

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش دِ شنگه

برارونم خیلین هزار هزارن
سی تقاص خین مه سر ور میارن

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش ده شنگه
کر لر تا دم مرگ چی شیر میجنگه

ترجمه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

حکایت آن پادشاه که گوزیدن را ممنوع کرده بود.

در گذشته‌های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمین مادری مسلط شد. او بدخواه و در عین حال زیرک بود و وزیری داشت از خودش بسی بدخواه ‌تر و زیرک‌تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند  و اعتراضی  بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری  بنوشت و به جارچیان داد تا در  سراسر شهرها و دهات‌ بخوانند. قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی  را غیرقانونی  اعلام کرد.و مالیاتها را به سه  برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از  آن شاه بود  و ارزش جان مردمان به اندازه  چهارپایان کشور همسایه که موطن  اصلی شاه بود اعلام  شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با  این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این  قوانین گوزیدن و چسیدن هم ممنوع  اعلام شد.

 پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار  آنان را به شورش وا خواهد داشت.

وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. به  بند گوزیدن دقت  نفرمودید. همان سوپاپ اطمینان است  که انرژی اعتراضشان را خالی کنند.  و چنین شد که وزیر گفت. مردم لب به  اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار  است. این  طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم  را به دین خودش در آورد و یا سواد  خواندن آنان  را بگیرد. همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بوده و مالکیت  در شب زفاف هم  رسمی قدیمی است. و بی ارزش بودن جان  ما در مقابل جان مردمان همسایه هم  از وطن  پرستی شاه است اما دیگر منع چسیدن  و گوزیدن خیلی زور است. و تازه مگر  پادشاه می  تواند در تمام مستراح های این  سرزمین نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودند  داد سخن دادند که تازه جانم خالی  نمودن باد روده برای سلامت مفید  است و هیچ  قبحی در آن نیست. و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان  خلایق فرو  می کنند. با کلی کیف به خاطر این  تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند.  وگفتند تازه مگر خود شاه نمی گوزد.  جک های  بسیاری ساختند در مورد شاه که از  فرط نگوزیدن ترکیده, یا برای کنترل  بر روده اش  چوب پنبه به ماتحتش فرو کرده, یا  مثل سگ بو کشان دماغش را به سوراخ  کون مردم می  چسباند واینها را برای هم اس ام اس  کردند و کلی خندیدند.نگهبانان  حکومت در سراسر سرزمین پخش شدند تا اجرای  قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر  به مستراح ها یورش می بردند و افراد گوزو را دستگیر می کردند و  به منکرات می بردند. اما مردم همچنان به چسیدن و  گوزیدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای  بویناک روده شان را اعتراضی عظیم  به حکومت می دانستند. مردم به  صحراها می رفتند  و می گوزیدند. در کوچه های شهر  نگاهی به این ور و آنور می  انداختند و پیفی می  دادند. حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند لوبیا می خوردند و گروپ  گوز راه می انداختند. بعد از مدتی دیگر کسی آن  ماجرای منع سواد و دین اجباری و  کاپیتولاسیون و عروس دزدی و  مالیات را به خاطر نیاورد و همگان  سعی کردند از این  آخرین حق بدیهی خوشان دفاع کنند. و  در همین احوال پادشاه و وزیرش در  قصر قهقهه  سر می دادند که چه زیرکانه مردمان  را در بخارات اسیدی خودشان غرق  کرده  و همگان را گوزو کرده اند.

منبع: http://freeword.blogsky.com

بله برون

بَله بُرون(یابَلّه بُرون=بلی بُران)بخش مهمی ازمراحل عروسی سنتی ایرانی است که مراسم آن‌ معمولاً پس از مرحلة خواستگاری و پیش از عقدکنان برگزار می‌شود.

بنا برعرف و سنتهای اجتماعی، مجلس بله برون بیشتر شب هنگام و با حضور جمعی از بزرگان وسالخوردگان دوگروه از قوم و طایفه و خویشان خانوادة دختر و پسر،در خانة پدر دختر برگزار می‌شود. گردهمایی در این مجلس به قصد تعیین شرایط مادی و معنوی ازدواج وپذیرش تعهدات خانوادة داماد نسبت به خانوادة عروس است.از این رو،بله­ برون در تحقق پیمان زناشویی و پیوند دو خانواده یا دو طایفه اهمیت بسیاری دارد.

در مجلس بله برون، مردان ریش سفید دوگروه دربارة میزان مهر، شیربها، و نقد یا نسیه پرداختن یا کم و بیش کردن میزان آنها، تأمین بعضی از هزینه های عروسی مانند میزان خرید طلا و جواهر، چگونگی برگزاری مجلس عقد و عروسی و سنگین یا سبک گرفتن آنها، شمارمهمانان و مانند اینها گفتگو می‌کنند که گاه ساعتها به درازا می کشد. پس از توافق طرفین، معمولاً سیاهه‌ای از تعهدات را روی دو نسخة کاغذ می‌نویسند و به امضای پدر داماد و پدرعروس و چندتن از ریش سفیدان مجلس می‌رسانند.

ادامه مطلب ...

یاد مرگ

مرگ حقیقتى قطعى و غیرقابل انکار براى هر موجود زنده مى باشد که خداوند چشیدن طعم آن را به عنوان یک قانون کلّى بیان نموده، مى فرماید«کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ»؛ «همه کس چشنده مرگ است

این آیه دلالت بر عمومیّت سخن حق تعالى دارد و اینکه هر صاحب نفسى ناچار و ناگزیر است از چشیدن طعم مرگ، و تفاوتى نمى کند که این موجود حیوان باشد یا گیاه و یا فرشته؛ پس هر موجود زنده اى به ناچار خواهد مرد. مگر خداوند تعالى که او زنده است و نمى میرد و او اوّل و آخر تمام اشیاء است. «کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ * وَ یَبْقَى وَجْهُ رَبِّـکَ »؛ «هر کس که بر زمین موجود است در معرض فنا است و پاینده است ذات پروردگار تو

مرگ حقیقتى است که هر روز به طور آشکار آن را مشاهده مى کنیم و یا چیزى در رابطه با آن مى شنویم؛ امّا انسانى که علاقمند به زندگى دنیایى است و به بازیهاى دنیایى سرگرم شده و گمان مى کند که مرگ، نابودى است و زندگى بعد از آن هرگز معنایى ندارد، از یاد مرگ مى ترسد و از نشانه هاى آن فرار مى کند؛ در حالى که خداوند چنین انسانهایى را مورد خطاب خویش قرار داده، مى فرماید: «أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِککُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنتُمْ فِى بُرُوجٍ مُّشَیَّدَةٍ»؛ «هر کجا باشید، مرگ شما را فرا مى گیرد؛ اگر چه در کاخهاى بسیار محکم باشید

ادامه مطلب ...

در آرزوی ازدواج با دختر یک کشاورز

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود...   

کشاورز به جوان گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را بتو خواهم داد.

مرد قبول کرد.در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد.

باور کردنی نبود......

بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود.

گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.

جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچوقت چنین فرصت هایی نصیبمان نشود.

منبع: http://beloz.mihanblog.com

چرا به امام رضا ضامن آهو می گویند؟

صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی می‌کند و آهو شکارچی را مسافت زیادی به دنبال خود می‌دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریف‌فرما بوده است، می‌اندازد.

صیاد که می‌رود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه می‌شود. ولی چون آهو را صید و حق شرعی خود می‌داند، در مطالبه و استرداد آهو مبالغه و پافشاری می‌کند. امام حاضر می‌شود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچی نمی‌پذیرد و به عرض می‌رساند: الا و بالله، من همین آهو را که حق خودم است، می‌خواهم و لاغیر ... و آن وقت آهو به زبان می‌آید و سخن گفتن آغاز می‌کند و به عرض امام می‌رساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنه‌اند و چشم به‌راه‌اند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم. علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم صیاد شوم... حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی می‌فرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار می‌دهد. آهو می‌رود و به‌سرعت باز می‌گردد و خود را تسلیم شکارچی می‌کند. شکارچی که این وفای به عهد را می‌بیند، منقلب می‌گردد و آن گاه متوجه می‌شود که گروگان او، حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است. بدیهی است فوراً آهو را آزاد می‌کند و خود را به دست و پای حضرت می‌اندازد و عذر می‌خواهد و پوزش می‌طلبد. حضرت نیز مبلغ زیادی به او مرحمت می‌فرماید و به‌علاوه، تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش می‌کند و صیاد را خوش دل روانه می‌سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت می‌داند اجازه مرخصی می‌طلبد و به سراغ لانه و بچگان خود می‌دود.

http://schoolmaster5.blogfa.comمنبع:

عکس یادگاری(مشهد مقدس)


مکان:مشهد مقدس (الماس شرق)
از راست به چپ:
حاج محمد کرمی(داماد میرزاپور) - غلامرضا انصاری فرد(معاون آموزشی دانشگاه نوآوران)
میرزاپور - سیدجلال سیادتی(فارغ التحصیل دانشگاه نوآوران)

عکس با دانشجویان


از راست به چپ: روح الله کولیوند - میرزاپور - حبیب ولیپور - سعید شیراوند

اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چهارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پنجم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ششم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هفــــــتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.