یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

مستحبات و مکروهات ازدواج و زفاف (دم بخت ها و متاهل ها حتما بخوانند)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

1-خواندن خطبه پیش از عقد مستحب است و بهتر است شامل حمد و ثناى خداوند و توصیه به تقوا باشد. شایسته است هر آنچه را زن و شوهر و حضار نیاز دارند، مانند اصول دین و محاسن اخلاق و آداب در خطبه یادآورى شود..

2-در حدیثى از امام صادق علیه السلام منقول است که هر گاه کسى اراده خواستگارى کرد، دو رکعت نماز بگزارد و حمد اللهى بگوید و دعاى وارده براى طلب ازدواج و همسر نیکو را بخواند.

3-در حدیثى معتبر آمده است که مستحب است ازدواج در شب واقع شود.

4-در حدیثى آمده است که خوب است عقد در ماه شوال خوانده شود.

5-خوب است هنگام عقد، قمر در عقرب نباشد. چرا که اگر چنین باشد، زن و مرد عاقبت نیکو نبینند.

6-از امیرالمؤ منین علیه السلام منقول است که روز جمعه براى خواستگارى و نکاح خوب است .

7-مستحب است که در موقع ازدواج گواهانى را بر آن گرفت تا نسب و ارث ثابت گردد.

8-مستحب است در ازدواج (آن هم به دور از زیاده روى و ریا) ولیمه داده شود و باید از این طعام به فقرا نیز داده شود و تنها به توانگران و شخصیت ها محدود نشود. از پیامبر صل الله علیه و آله روایت شده است که فرمودند: اطعام هنگام ازدواج از سنتهاى پیامبران است

همچنین فرمودند:

ولیمه در روز نخست ، حق است ، در روز دوم نیکى و افزون بر آن ریا و شهرت طلبى است

 9-مستحب است که دادن ولیمه در روز و ازدواج در شب باشد.

10-اسلام خوش نمى دارد ساعات گرمى براى زفاف برگزیده شود.

11-ازدواج هنگام محاق ماه (روزهاى پایانى ماه هاى قمرى ) نیکو نیست . امام حسن عسگرى علیه السلام مى فرماید: کسى که هنگام محاق ماه ازدواج کند باید تسلیم سقط جنین شود.

12-مستحب است که مرد هنگام آمیزش و دخول ، وضو داشته باشد و دعاهاى وارده را بخواند.

13-هنگام نزدیکى شایسته نیست که زن را به شتاب اندازد و تا وقتى که نیاز زن برآورده نشده ، نباید او را رها سازد.

14-مستحب است اگر مردى با دیدن زنى دیگر غریزه اش به هیجان آمد، سراغ همسر خویش برود و از او کام بگیرد. امام على علیه السلام فرمودند: هر گاه از شما زنى را دید که از او خوشش آمد، از زن خود کام گیرد. زیرا زن او همان دارد که آن زن دارد. پس نباید در قلبش براى شیطان راهى قرار دهد که نگاه او را از زنش متوجه آن دیگرى کند.

پیامبر صل الله علیه و آله مى فرمایند: اى على ! با شهوت زن دیگرى با همسرت نزدیکى مکن . زیرا در این صورت من بیم دارم که اگر نطفه فرزندى منعقد گردد، کودک شما نامرد و بى عقل باشد.

15-برخى از فقها هنگام میل و رغبت زن ، آمیزش با او را مستحب مى دانند و حدیث پیامبر صل الله علیه و آله را مى آورند که به مردى فرمود: آیا با روزه وارد صبح شدى ؟ عرض کرد:

خیر. فرمود: پس تهیدستى را اطعام کردى ؟ عرض کرد: خیر. پیامبر صل الله علیه و آله فرمودند: پس نزد همسرت برو و با او آمیزش کن که آن براى تو به منزله صدقه است .

16-نگاه کردن به شرمگاه همسر در هنگام آمیزش کراهت دارد.

17-سخن گفتن در حال آمیزش کراهت دارد. چرا که براى فرزند، لالى را در پى دارد.

18-نگاه کردن به فرج زن در هنگام آمیزش مکروه است . زیرا براى فرزند، کورى به بار مى آورد.
19
-آمیزش در زیر آسمان نیز مکروه است .

20-مستحب است که هر یک از زن و شوهر پس از جماع براى پاک کردن خود از دستمالى جداگانه استفاده کنند و یک دستمال به کار نبندند. پیامبر اسلام صل الله علیه و آله به حضرت على علیه السلام مى فرمایند: با همسرت نزدیکى مکن مگر آن که تو دستمالى داشته باشى و او دستمالى و خود را با یک دستمال تمیز نکنید تا مبادا شهوت روى شهوت قرار نگیرد که این کار دشمنى میان شما را در پى دارد.

21-به هنگام حصر- یعنى نیازى که انسان را به شتاب اندازد - جماع کراهت دارد. امام صادق علیه السلام فرمودند: انسانى که خضاب کرده جماع نمى کند. راوى عرض کرد: فدایت گردم ! چرا انسان خضاب کرده جماع نمى کند؟ فرمودند: زیرا در حصر است.

22-بلافاصله بعد از خوردن غذا و با شکم پر نباید همبستر شد. امام صادق علیه السلام فرمودند.

سه چیز بدن را ویران مى کند و چه بسا آدمى را بکشد: با شکم پر به حمام رفتن ، با شکم پر با همسر آمیزش کردن و ازدواج با پیرزنان.

 23-از امام باقر علیه السلام پرسیدند: آیا زمانى وجود دارد که جماع حلال در آن مکروه باشد؟

حضرت علیه السلام فرمودند: آرى ، بین طلوع فجر و طلوع آفتاب ، از غروب آفتاب تا غروب شفق (سرخى آسمان )، در شب و روز خسوف و کسوف (ماه گرفتگى و خورشید گرفتگى )، در شب یا روزى که باد سیاه یا سرخ یا زرد بوزد و هنگامى که زمین لرزه پیش آید، جماع حلال مکروه است .

24-پیامبر صل الله علیه و آله از این که در شب اول ماه هاى قمرى همبسترى کنند، نهى مى فرماید و به على علیه السلام مى فرمایند: اى على ! در شب اول ماه ، شب نیمه ماه و شب آخر ماه همبسترى مکن ! زیرا هر کس چنین کند، بیم آن مى رود که فرزندش کودن گردد.

25-از نظر اسلام کراهت دارد که مرد بلافاصله بعد از بازگشت از سفر، شبانگاه بر خانواده اش وارد شود. پس بهتر است تا صبح شکیبایى کند.

26-کراهت دارد که مرد شب مسافرت که غالبا با اضطراب همراه است و احتمال ضعف مى رود با همسرش همبستر شود. پیامبر صل الله علیه و آله فرمودند: اى على هنگامى که براى سفرهاى کوتاه به مدت سه شبانه روز از خانه خارج مى شوى با همسرت درنیامیز که اگر فرزندى از شما پدید آید، یار ستمگر خواهد شد.

27-اسلام دستور مى دهد که همبستر شدن در پنهان صورت پذیرد، نه در حضور هوو یا فرزندى که صداى آنها را مى شنود و اندامشان را مى بیند.

از امام صادق علیه السلام روایت شده است که فرمودند: پیامبر صل الله علیه و آله فرموده است : سوگند به خدایى که جان من در ید قدرت اوست ، اگر مردى با زنش درآمیزد در حالى که کودکى بیدار آن دو را مى بیند و صدایشان را مى شنود و صداى نفسهاى زن و شوهر به گوش او مى رسد، این کودک روى رستگارى نخواهد دید؛ پس اگر پسر باشد، زناکار خواهد شد، و اگر دختر شد، زانیه خواهد شد. این حدیث مى افزاید: هر گاه على بن الحسین علیه السلام آهنگ همبستر شدن داشت ، در را مى بست و پرده ها را مى انداخت و خدمتگزاران را بیرون مى کرد.

28-جماع کردن روى بام ساختمان یا در برابر خورشید یا زیر درختان میوه دار مکروه است .

29-همبستر شدن رو به قبله یا پشت به قبله ، و در حال برهنگى کامل و در کشتى یا بر سر راه کراهت دارد.

30-جماع کردن در حالت ایستاده نیز مکروه است. زیرا در احادیث آمده است که این عمل ، کار دراز گوشهاست .

31-جماع کردن پس از احتلام (جنب شدن ) نیز مکروه است . از احادیث استفاده مى شود که این کار باعث پدید آمدن فرزند دیوانه مى شود.

32-اسلام دستور مى دهد که هنگام مباشرت و جماع به خدا توجه شود و از شر شیطان به او پناه برده شود.

33-اسلام توصیه مى کند که پیش از مباشرت با زن حامله ، وضو گرفته شود.

34-اسلام از این که مرد براى مدتى با همسرش آمیزش جنسى نداشته باشد، نهى کرده است . چه بسا این کار موجب فساد و تباهى زن گردد.

35-نزدیکى کردن از پشت زنان کراهت دارد.

36-جماع کردن در شب اول ماه رمضان مستحب است .

37-جماع کردن در شب عید فطر کراهت دارد که اگر فرزندى بوجود آید، شرى بسیار از او ظاهر شود.

39-جماع کردن در شب عید قربان کراهت دارد که اگر فرزندى بوجود آید، شش انگشت یا چهار انگشت در دست خواهد داشت .

39-جماع کردن در بین اذان و اقامه مکروه است که اگر فرزندى بوجود آید، در ریختن خون جرى خواهد شد.

40-جماع کردن در شب مکروه است که اگر فرزندى حاصل شود، شوم باشد و در رویش نشان سیاهى پدید آید.

42-آمیزش در شب دوشنبه مستحب است ، چرا که اگر فرزندى پدید آید، حافظ قرآن و راضى به قسمت خدا باشد.

44-نزدیکى نمودن در شب سه شنبه استحباب دارد. زیرا اگر فرزندى حاصل شود، دهانش خوشبو، دلش رحیم ، دستش جوانمرد و زبانش از غیبت و بهتان پاک باشد.

43-آمیزش و نزدیکى در شب پنج شنبه مستحب است و اگر فرزندى حاصل شود، حاکمى از حکام شریعت یا عالمى از علما باشد و اگر در روز پنج شنبه ، وقتى که آفتاب در میان آسمان باشد نزدیکى شود و فرزندى پدید آید، شیطان نزدیک او نشود تا پیر شود و خداوند سلامتى در دنیا و دین را به او روزى مى کند.

44-مجامعت در شب جمعه مستحب است و اگر فرزندى حاصل شود، خطیب و سخنگو گردد و اگر در روز جمعه بعد از عصر جماع شود و فرزندى به وجود آید از دانایان مشهور شود.

45-جماع کردن در ساعات اول شب کراهت دارد. زیرا اگر اگر فرزندى به وجود آید، بیم آن است که ساحر شود و دنیا را بر آخرت ترجیح دهد.

46-در حدیثى از امیرالمؤ منین علیه السلام منقول است که هر گاه کسى را دردى در بدن به هم رسد یا حرارت بر مزاجش غالب شود، پس با زن خود جماع کند تا ساکن شود.

47-جماع کردن در حالى که انگشترى همراه مرد یا زن باشد که نام خدا بر آن نقش کرده باشند، کراهت دارد.

48-جماع کردن در سفر در صورتى که آب غسل نداشته باشند، مکروه است . لازم به ذکر است که اسلام در دوران باردارى مراقبتهاى زیادى را را براى مادر چه از نظر معنوى ، چه بهداشتى و چه تغذیه سفارش کرده است ؛ همچنین اسلام سفارشاتى از نظر معنوى و تغذیه پدر، جهت پدر شدن دارد.

منبع: همه چیز در مورد مستحب و مکروه

شعر مادر تقدیم به همه مادرانی که در زیر خاک اند

آسمان را گفتم

می توانی آیا

بهر یک لحظهء خیلی کوتاه

روح مادر گردی

صاحب رفعت دیگر گردی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار


     فرزند کنار قبر مادر

کهکشان کم دارم

نوریان کم دارم

مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم

خاک را پرسیدم

می توانی آیا

دل مادر گردی

آسمانی شوی وخرمن اخترگردی

گفت نی نی هرگز

 من برای این کار

بوستان کم دارم

در دلم گنج نهان کم دارم

***

این جهان را گفتم

هستی کون ومکان را گفتم

می توانی آیا

لفظ مادر گردی

همهء رفعت را

همهء عزت را

همهء شوکت را

بهر یک ثانیه بستر گردی

گفت نی نی هرگز


                        مادر کنار قبر فرزند

من برای این کار

آسمان کم دارم

اختران کم دارم

رفعت وشوکت وشان کم دارم

عزت ونام ونشان کم دارم

 ***
آنجهان راگفتم

می توانی آیا

 لحظه یی دامن مادر باشی

 مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی

 گفت نی نی هرگز

 من برای این کار

 باغ رنگین جنان کم دارم

 آنچه در سینهء مادر بود آن کم دارم

***
روی کردم با بحر

گفتم اورا آیا

می شود اینکه به یک لحظهء خیلی کوتاه

پای تا سر همه مادر گردی

عشق را موج شوی

مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

بیکران بودن را

بیکران کم دارم


           

ناقص ومحدودم

بهر این کار بزرگ

قطره یی بیش نیم

طاقت وتاب وتوان کم دارم

 ***
صبحدم را گفتم

می توانی آیا

لب مادر گردی

عسل وقند بریزد از تو

لحظهء حرف زدن

جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی

 گفت نی نی هرگز

گل لبخند که روید زلبان مادر

به بهار دگری نتوان یافت

دربهشت دگری نتوان جست

من ازان آب حیات

من ازان لذت جان

که بود خندهء اوچشمهء آن

من ازان محرومم

خندهء من خالیست

زان سپیده که دمد از افق خندهء او

خندهء او روح است

خندهء او جان است

جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم

روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم

***
کردم از علم سوال

می توانی آیا

معنی مادر را

بهر من شرح دهی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم

قدرت شرح وبیان کم دارم

***

درپی عشق شدم

تا درآئینهء او چهرهء مادر بینم

دیدم او مادر بود

دیدم او در دل عطر

دیدم او در تن گل

دیدم اودر دم جانپرور مشکین نسیم

دیدم او درپرش نبض سحر

دیدم او درتپش قلب چمن

دیدم او لحظهء روئیدن باغ

از دل سبزترین فصل بهار

لحظهء پر زدن پروانه

در چمنزار دل انگیزترین زیبایی

بلکه او درهمهء زیبایی

بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنایی

همه جا پیدا بود

همه جا پیدا بود

منبع: سبزدلان گریز

داستان عاشقانه یک شعر


وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم


اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم


کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم


مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم


چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم


بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم


نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم


جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم


به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم


وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


 

(ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده. )

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.


دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...


مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود  فرح  یا نامزد اوستا به فرانسه ..


در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید..

 

منبع:  http://bahram88.persianblog.ir

محمدکاظم و پرهیز از گناه و فعل حرام

کربلایی کاظم در روستای ساروق، از توابع فراهان اراک، در خانواده ای فقیر چشم به جهان گشود و پس از گذراندن ایام کودکی به کار کشاورزی پرداخت . او چون سایر مردم روستا از خواندن و نوشتن محروم بود و بهره ای از دانش و علم نداشت . یک سال، در ماه مبارک رمضان ، مبلّغی از سوی آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری به روستای ایشان می رود و در منبر و سخنرانی خود از نماز ، خمس و زکات می گوید و در ضمن تأکید می کند که هر مسلمانی حساب سال نداشته باشد و حقوق مالی خویش را ندهد، نماز و روزه اش صحیح نیست. کسانی که گندمشان به حد نصاب برسد و زکات و حق فقرا را ندهند ، مالشان به حرام مخلوط می گردد و اگر با عین پول آن گندمهای زکات نداده خانه یا لباس تهیه کنند ، نماز در آن خانه و با آن لباس باطل است . خلاصه او تأکید می کند که مسلمان واقعی باید به احکام الهی و حلال و حرام خداوند توجه کند و زکات مالش را بدهد .

محمد کاظم که می دانست ارباب و مالک ده، خمس و زکات نمی دهد ، ابتدا به او تذکر می دهد ، ولی او اعتنا نمی کند. از این رو، تصمیم می گیرد روستای خود را ترک کند و برای ارباب ده کار نکند . هر چه خویشان ، به خصوص پدرش ، بر ماندن او پا فشاری می کنند ، او حاضر نمی شود در آن روستا بماند و شبانه از ده فرار می کند و تقریباً سه سال برای امرار معاش در دهات دیگر به عملگی و خارکنی می پردازد ، تا با دسترنج حلال گذران عمر کند . یک روز مالک ده از محل او مطلع می شود و برای او پیغام می فرستد که من توبه کرده ام و خمس و زکات مالم را می دهم و از تو می خواهم که به ده برگردی و نزد پدرت بمانی .

او به روستای خود بر می گردد و در زمینی که ارباب در اختیار او می نهد، مشغول کشاورزی می شود و از همان آغاز نیمی از گندمی را که در اختیارش نهاده شده بود، به فقرا می بخشد و بقیه را در زمین می افشاند . خداوند به زراعت او برکت می دهد؛ به حدی که فزون تر از حد معمول برداشت می کند . او به شکرانة برکت یافتن زراعتش تصمیم می گیرد هر ساله نیمی از محصولش را بین فقرا تقسیم کند .

یک سال در زمان برداشت محصول ، هنگامی که خرمنش را کوبیده بود ، منتظر وزیدن باد می ماند تا گندمها را باد دهد و کاه را از گندم جدا کند ؛ ولی هر چه منتظر می ماند باد نمی وزد. نا امیدانه به ده بر می گردد . در راه یکی از فقرای روستا او را می بیند و می گوید : »امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی و ما را فراموش کردی« . او می گوید: «خدا نکند که من فقرا را فراموش کنم! راستش، هنوز نتوانسته ام محصولم را جمع کنم». آن فقیر خوشحال به ده بر می گردد ، اما محمد کاظم دلش آرام نمی گیرد و آشفته حال به مزرعه باز می گردد و با زحمت زیاد، مقداری گندم را برای او جمع می کند و نیز قدری علوفه برای گوسفندانش می چیند و آنها را بر می دارد و روانة دهکده می شود. در راه بازگشت ، برای رفع خستگی گندمها و علوفه را در کناری می نهد و روی سکوی درِ باغ امامزاده 72 تن ،که نزدیک روستا قرار دارد، می نشیند . ناگاه می بیند که دو سید جوان عرب نورانی و بسیار خوش سیما ، نزد او می آیند .وقتی به او می رسند ، می گویند : محمد کاظم نمی آیی بروم در این امامزاده فاتحه ای بخوانیم؟ او تعجب می کند که چطور آنها که هرگز او را ندیده اند او را به اسم صدا می زنند؟ محمد کاظم می گوید: »آقا ، من قبلاً به زیارت رفته ام و اکنون می خواهم به خانه برگردم«، ولی آنها می گویند: بسیار خوب ، این علوفه ها را کنار دیوار بگذار و با ما بیا فاتحه ای بخوان . بنابراین محمد کاظم به دنبال آنها روانة امامزاده می شود.

آن دو جوان مشغول خواندن چیزهایی می شوند که محمد کاظم نمی فهمد و ساکت کناری می ایستد ، اما ناگاه مشاهده می کند که در اطراف سقف امامزاده، کلماتی از نور نوشته شده که قبلاً اثری از آن کلمات بر سقف نبود. یکی از آن دو به او می گوید : کربلایی کاظم چرا چیزی نمی خوانی ؟ او می گوید : »من نزد ملا نرفته ام و سواد ندارم .« آن سید می گوید: تو باید بخوانی. سپس نزد محمد کاظم می آید و دست بر سینة او می گذارد و محکم فشار می دهد و می گوید: حالا بخوان . محمد کاظم می گوید : »چه بخوانم ؟« آن سید می گوید: این طور بخوان :

بسم اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیم . إِنَّ رَبَّکُمُ اللهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَواتِ وَالارضَ فِی سِتَّةِ أیامٍ ثُمَّ استَوَی عَلَی العَرشِ یغشِی اللَّیلَ النَّهَارَ یَطلُبُهُ حَثیثاً وَ الشَّمسَ وَ القَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتِ بِأمرِهِ ، ألاَ لَهُ الخَلقُ وَ الاَمرُ تَبَارَکَ اللهُ رَبُّ العَالمَینَ اعراف/ 54 .

محمد کاظم آن آیه و چند آیة بعدی را به همراه آن سید می خواند و آن سید همچنان دست به سینة او می کشد، تا می رسند به آیة 59 که با این کلمات پایان می پذیرد:إنِّی اَخَافُ عَلَیکُم عَذَابَ یومٍ عَظِیم.اعراف/59

محمد کاظم پس از خواندن آیات ، سرش را بر می گرداند تا با آن آقا حرفی بزند ، اما ناگهان می بیند که خودش تنها در داخل حرم ایستاده است و ازنوشته های روی سقف نیز چیزی بر جای نمانده است . در این موقع ترس و حالت مخصوصی به او دست می دهد و بی هوش بر زمین می افتد .

صبح روز بعد که به هوش می آید ، احساس خستگی شدید می کند و چیزی از ماجرا را به یاد نمی آورد . وقتی متوجه می شود که داخل امامزاده است ، خودش را سرزنش می کند که چرا دست از کار کشیده ای و در امامزاده خوابیده ای!؟

بالاخره از جای بر می خیزد و از امامزاده خارج می شود و با بار علوفه و گندم به سوی ده حرکت می کند . در بین راه متوجه می شود که کلمات زیادی بلد است و نا خود آگاه آنها را زمزمه می کند و داستان آن دو جوان را به یاد می آورد و خود را حافظ قرآن می یابد .

وقتی به مردم بر خورد می کند ، به او می گویند : تا کنون کجا بودی؟ او بی درنگ نزد پیشنماز محل، آقای حاج شیخ صابر عراقی ، می رود و داستان خود را نقل می کند . ایشان می گوید:» شاید خواب دیده ای« محمد کاظم می گوید : »خیر ، بیدار بودم و با پای خود و همراه آن دو سید به امامزاده رفتم و حالا نیز همة قرآن را حفظم« . روحانی روستا ، قرآن می آورد و سوره رحمن ، یس ، مریم و چند سوره دیگر را از او می پرسد و او همة آن سوره ها را از حفظ و بدون اندکی درنگ، تلاوت می کند.

این داستان زندگی کسی است که سواد نداشت و «الف« را از « ب» تشخیص نمی داد ، اما در اثر اجتناب از مال حرام و گناه و بها دادن به دستورات دینی، مشمول لطف و عنایت خداوند و اولیای او قرار گرفت و تا پایان عمر، همة قرآن را حفظ بود و هر آیه ای از او پرسیده می شد ، با آیة قبل و بعد آن می خواند و اگر از او می خواستند که آیه ای از قرآن را نشان دهد ، فوراً صفحة مورد نظر را می گشود و بی درنگ دست بر روی همان آیه می گذاشت . او حتی به خواص سوره های قرآن آگاه بود . اگر از او پرسیده می شد که مثلاً حرف « واو» یا« ک » چند بار در سوره بقره به کار رفته است ، بی درنگ جواب می داد و می توانست قرآن را از آخر به اول بخواند. وقتی روزنامه یا کتابی چون جواهر را مقابل او می گشودند ، او که کلمات را تشخیص نمی داد و درکی از آنها نداشت ، فوراً دست روی آیة قرآن می نهاد و می گفت : آیات قرآن نور دارند و من از نوری که از آنها ساطع می شوند آنها را تشخیص می دهم. منبع : داستان حافظ قرآن شدن کربلایی کاظم.


منبع: http://www.hawzah.ne

از حرام بپرهیزید تا به حلالش برسید- حتما بخوانید

مردى در مدینه زندگى می کرد که کارش دزدى بود، ولى بروز نمى‏داد. شب‏ها دزدى مى‏کرد و صبح قیافه ظاهرالصلاحى داشت. نیمه شب، از دیوار خانه‏اى بالا رفت. چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود و زن سى ساله تنهایى هم در آن زندگى مى‏کرد. با خودش گفت: امشب، سفره ما دو برابر شد. هم خانه را مى‏بریم و هم صاحبخانه را!

در این فکرها بود که یکى از آن برق‏هاى الهى به او زد و یک لحظه قیامت خود را مرور کرد: کدام شب هم دزدى کردم و هم به ناموس‏ مردم دست دراز کردم؟ در قیامت که فریادرسى نیست، اگر خدا مرا محاکمه کند چه جوابى بدهم؟

با این فکر، از دیوار پایین آمد و گفت: مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم و مال مردم را بردم، اما امشب تو فکر مرا بردى! با این حال، خیلى به او سخت گذشت و تا صبح قیافه آن زن در نظرش مجسم مى‏شد.



صبح به مسجد آمد. مردم به پیامبر گفتند: یا رسول اللَّه، خانمى با شما کار دارد. فرمود تا داخل مسجد بیاید.

زن گفت: پدر و مادرم مرده‏اند. خانه‏اى دارم با چند اتاق پر از اسباب زندگى، اما شوهرم هم مرده است.

دیشب شبحى روى دیوار دیدم. نمى‏دانم خیالاتى شده‏ام یا کسى مى‏خواست دزدى کند. لطفاً درد مرا درمان کنید! پیامبر، صلى‏الله‏علیه‏وآله، فرمود: مشکلت چیست؟ گفت: امشب مى‏ترسم در آن خانه تنها باشم. اگر کسى زن ندارد، مرا براى او عقد کنید! پیامبر رو به جمعیّت کرد و آن دزد را دید. از او پرسید: زن دارى؟ گفت:

نه! فرمود: پول دارى عروسى کنى؟ زن گفت: آقا، پول نمى‏خواهم. همین طور خوب است. فرمود: آقا، این خانم را می خواهى؟ آماده‏اى او را برایت عقد کنم؟ گفت: هر چه شما بفرمایید! پیامبر عقد را جارى کردند و فرمودند: معطل نشو! دست خانمت را بگیر و برو!

با هم به منزل رفتند. دزد نگاهى به اتاق‏ها کرد و در حالى که چشمانش از گریه سرخ شده بود گفت:خانم، آن دزد دیشبى من بودم. براى رضاى خدا از شما گذشتم و خدا این‏گونه به من مرحمت فرمود.

منبع: http://www.nooreaseman.com

یک ماجرای عشقی - خاطره یک قاضی

ماجرای ازدواج عاشقانه یک پسر 17 ساله با زن 65 ساله


مثل اغلب موارد پرونده ای به قاضی ارجاع شد که باشکایت شاکی تشکیل شده بود. شاکی مادر نسبتا جوانی بود که پسرش ۱۷ سال داشت. مادر زود ازدواج کرده بود و پسر جوان نیز اولین و تنها فرزندش بود. شاید بخواهید بدانید موضوع شکایت چه بود و برای چه از سایر پرونده ها متمایز به به نظر می رسید؟

همان طور که همیشه در این وبلاگ گفته ام به ابعاد حقوقی قضیه کاری ندارم . بلکه ابعاد اجتماعی آن و تاثیری که مواجه شدن با پرونده بر  تمامیت معنوی شخصیت قاضی می گذارد مد نظر من قرار دارد .

برای اینکه از موضوع خاطره دور نشویم باید بگویم مادر از عروسش آزرده خاطر بود . بله درست خواندید (عروسش (پسر یکی یکدانه مادر سر خود و بدون اطلاع ازدواج کرده بود.



اگرچه این عمل هم مادر را آزرده خاطر کرده بود ولی اصل قضیه این نبود . فکر نکنید که  آزردگی خاطر مادر از عروسش مربوط به اختلافات مرسومی بود که معمولا بین مادر شوهر و عروس پیش می آید. نه ..... موضوع مهم تر از اینها به نظر می رسید. پسرش عاشق یک زن ۶۵ ساله شده بود که قبلا دو بار ازدواج کرده بود . یکی از شوهرانش فوت کرده بودند و از دیگری جدا شده بود . آثار بالا رفتن سن روی چین و چروک هایی که در صورت ارایش کرده عروس خانم در حال شکل گیری بود به خوبی قابل مشاهده بود . این در حالی بود که مادر آقا داماد فقط ۵۷ سال داشت و از عروسش جوانتر بود !!!!! پسر ۱۷ ساله که در سن اوج گیری هیجانات جنسی خود بود در اثر چند ارتباط ساده مانند کمک در حمل بار یا همراهی زنی که الان همسرش بود برای نشان دادن آدرس که عمدا یا سهوا تکرار شده بود بدون در نظر گرفتن نقش جنسی خود در اجتماع به او دل باخته بود و می گفت که تحمل جدایی از همسرش را ندارد و در این صورت خودکشی می کند.

ولی آزردگی مادر جوان از عروس ۶۵ ساله بیشتر بود. آخر عروسش هم از دوری شوهر ۱۷ ساله اش بی تابی زیادی می کرد و خود را شیفته وی نشان می داد یا شاید هم واقعا شیفته وی بود و می گفت در خیلی از موارد ـ که نگارنده به دلایلی نمی تواند به آن بپردازد - شوهر سومش که از همه جوان تر هم بود از شوهران سابقش بهتر است و خیلی به همسرش عشق می ورزد.

مادر جوان فکر می کرد این ابراز عشق ساختگی است و برای همین از عروسش به خاطر فریب دادن پسرش شکایت داشت. شاید هم او درست می گفت . ولی وقتی پرونده را بررسی می کردید پسر جوان امتیاز خاصی نداشت که زن را به این کار وا دارد نه وضع مالی اش خوب بود نه چهره جذابی که مورد پسند اغلب زنان باشد در وی دیده می شد . فاقد هر گونه شغل و در آمدی بود و به مقتضای سنش از تحصیلات بالایی هم برخوردار نبود و دارای هوش معمولی بود . به راستی عروس خانم چرا می بایست از این وضعیت استقبال می کرد؟؟؟!!!....... 

چندی پیش در یک کتاب روانشناسی خواندم که عشق یک اتفاق عجیب است . به اتفاق بودن و عجیب بودن آن توجه کنید.

اتفاق است به خاطر آن که قابل پیش بینی نیست و برای آن نمی شود برنامه ریزی کرد . و عجیب است به خاطر آن که هیچ دلیل متعارفی برای آن پیدا نمی شود . قصدم تایید این نظریه نیست چون تخصصی در این علم ندارم . به خصوص آن که نظرات مخالف آن را هم در کتاب های معتبر دیگری دیده ام . مثلا برخی عشق ورزیدن را یک نوع هنر دانسته و قابل برنامه ریزی می دانند و از نظر آنها معشوق قابلیت انتخاب دارد.

ولی از همه اینها گذشته وقتی نظریه اول را می خواندم یاد این خاطره افتادم

منبع: http://realjudge.blogfa.com

سلیمان و مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.



سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .



این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت:(( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟))

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

 

منبع: http:da3tanekotah.pesianblog.ir

خدا و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.



خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.



کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..

خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

مـادرصدا کنی

منبع: http://da3tanekotah.persianblog.ir

اقتصاد و تجارت خارجی (مبادله بین دنیا و آخرت)

از شرایط اساسی برای تحقق  معامله این است که فروشنده باید مالک  کالایی باشد که می فروشد، واگر مالک نباشد ، معامله تحقق نمی یابد! شرط دیگر این است که خریدار باید به آن کالا نیاز داشته باشد تا به سراغ آن برود وآن را خریداری کند . شرط بعدی تعادل میان کالا و قیمت است که در عوض  باید پرداخت شود ، هیچ گاه درازای کالایی که ارزش 10 تومان را دارد  100تومان پرداخت نمی شود.


ادامه مطلب ...

حتماً بخوانید

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:



من تو را کی گفــتم ای یار عـــزیز

کاین گــره بگـشای و گندم را بریز

آن گره را چــون نیارستی گـشود

این گــره بگشوندنت دیگر چه بود

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی کیسه‌ای از زر ریخته شده است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

تو مبین انــدر درخــتی یا به چاه

تو مـــرا بین که مـنم مفـــتاح راه

                         ( مولانا)


 

هزینه عشق

پسر بچه‌ای یک برگ کاغذ به مادرش داد.

مادر که در حال آشپزی بود، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.

او نوشته بود:

صورتحساب!!!

کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان

مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان

نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان

بیرون بردن زباله 1000 تومان

جمع بدهی شما به من: 12.000 تومان!



مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ

بابت تمام شب‌هایی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ

بابت غذا، نظافت تو، اسباب بازی هایت هیچ

و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می‌کرد. گفت:

مامان... دوستت دارم.

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

قبلاً به طور کامل پرداخت شده!!!

قابل توجه اونهایی که هیکل درشت کرده­ اند و فکر می‌کنند مرور زمان آنها را بزرگ کرده.

بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم... کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.

نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا می‌ذاره منطق کور میشه!!!

مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه می‌ذاره:

جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان!!!

 

منبع: http://www.arefan.com