یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

برای افزایش رزق و روزی در زندگیتان حتماً بخوانید.

دستگاه آفرینش بنابر اراده الهی، به تناسب هر یک از اعمال انسان، عکس العملی در خور نشان می دهد و به فراخور آن عمل، آثار و نتایجی را در همین دنیا به صاحب عمل می رساند. آری، چه بسیار افعالی که باعث ریزش خیرات، برکات مادی و معنوی فراوان در زندگی انسان می شود و چه بسیار افعالی که باعث فرو باری محنت ها، بلاها، و گرفتاری ها می شود.

قرآنِ کریم، انسانها را به نگریستن از افقی برتر و توجه به این رابطه ها فرا می خواند؛ تا با تمسّک به افعال خیر و ترک افعال شر، به سعادتِ دنیا و آخرت نایل شوند. در این سلسله نوشتار، به مدد نازل کننده قرآن، بر انیم تا عوامل فزونی دهنده روزی و برکت را از منظرِ قرآن به نظاره بنشینیم. عواملی چون: استغفار، ایمان، تقوا، دُعا، توکّل، شکر، ازدواج، قرض دهی و….

بدان امید که این تلاش، گشایشِ راهی باشد به سوی توسعه همه جانبه و ایجاد قابلیتی برای بارشِ خیرات و برکات الهی. ان شاء اللّه

1-استغفار

توبه از گناهان و آمرزش خواهی از خداوند غافر، امری است که بسیار مورد تأکید قرآن و پیشوایان دین قرار گرفته است. در کلام پیشوایان معصوم(ع)، استغفار به عنوانِ بهترین دُعا و عبادت، ارزشمندترین توسل، موثرترین سلاح گناهکاران و نجات بخش ترین شفیع، به گونه ای کم نظیر، مورد تأکید واقع شده و آثاری برای آن، ذکر شده است.

در این جا، استغفار و توبه را به عنوان عامل ریزش روزی و برکت در گستره قرآن و روایات مورد توجه و تحقیق قرار می دهیم. در قرآن کریم، سه آیه بسیار عجیب وجود دارد که به روشنی اثر استغفار را در فزونی روزی بیانگر است: دو آیه اول از زبان حضرت هود(ع) خطاب به قومِ بی ایمان و گناه کار عاد وارد شده است:

»و ان استغفرُوا ربکُم ثُم تُوبوا إِلیه یمتعکُم متاعاً حسناً إلی أجل مُسمی ویؤت کُل ذی فضل فضلهُُ…؛ و اینکه از پروردگار خود آمرزش بطلبید؛ سپس [با ایمان ناب و عمل صالح] به سوی او باز گردید تا شما را تا مدّت معینی [از مواهب زندگی این جهان] به خوبی بهره مند سازد و به هر صاحب فضیلتی، به مقدارِ فضیلتش ببخشد…». (سوره هود، آیه 3)

قوم عاد، مردمی بلند قامت، درشت هیکل و سخت نیرومند بودند. این قوم، تمدنی بسیار پیشرفته و عظیمی داشتند که به فرموده قرآن: «لم یخلق مِثلُها فی البلاد؛ در هیچ عصری مثلِ آنان آفریده نشده است». (سوره فجر، آیه 8) این مردمان همیشه، غرقِ در نعمت خدا و آبادانی و فزونی برکات الهی بودند تا این که به تدریج وضع خود را تغییر دادند و به بُت پرستی و عصیان روی آوردند. خدای تعالی به خاطر انحرافشان از راه حقّ، برادرشان هود(ع) را مبعوث کرد تا به سوی حقّ، دعوت و ارشادشان کند. با این که هود(ع) در هدایت آنان نهایت استعداد و سعی خود را به کار گرفت، امّا جز عدّه اندکی به او ایمان نیاوردند و بیشتر مردمان بر دشمنی و لجبازی های خود اصرار ورزیدند و نسبت سفاهت و دیوانگی به آن حضرت دادند. در نتیجه خداوند هم«سنّتِ تغییر» را بر آنان جاری فرمود، چرا که:«انّ اللّه لایغیرُ ما بقومٍ حتّی یغیروا ما بانفُسهِم؛خداوند، احوال و سرنوشتِ هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر آن که خودشان، تغییر کنند. (سوره رعد، آیه 11) به خواستِ الهی، آسمان تا هفت سالِ تمام از باریدن، دریغ کرد تا آن که قوم عاد دچار، قحطی، گرانی، خشکسالی و ضعف و ناتوانی شدند. در این احوال هم، هود(ع) مثل همیشه از درِ خیر خواهی و مهربانی به سوی ایشان روی آورد و راهِ چاره را «طلب مغفرت از پروردگار»، «توبه از شرک و بت پرستی» و «ایمان به خداوند و عمل صالح» دانست.

طبق آنچه در تفسیر گران سنگِ المیزان در ذیل دو آیه فوق آمده است: منظور از «توبه» که بعد از «استغفار» با جمله «ثمّ توبوا الیه» بدان تأکید شده است، «بازگشت حقیقی به سوی خدا با ایمان و عمل صالح» می باشد.

آیه سوم از زبان حضرت نوح(ع) خطاب به مردمِ مجرم و گناه کار زمانه اش وارد شده است:

»اِستغفروا ربَّکم انّه کان غفّاراً یرسلِ السّماءَ علیکُم مدراراً ویمددکُم باموال وبنین ویجعل لکُم جنّات ویجعل لکم اَنهاراً؛ از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدد یاری رساند و باغ های خرم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید». (سوره نوح)

امام صادق(ع) با استناد به آیه فوق می فرمایند: «هنگامی که رسیدنِ روزی ات را همراهِ سختی و کندی دیدی، زیاد استغفار کن، چرا که خداوند عزّوجلّ در کتابش می فرماید: از پروردگارتان، طلبِ مغفرت نمایید که او بسیار آمرزنده است تا از آسمان پیوسته بر شما بباراند و با اموال و فرزندان فراوان یاری تان رساند (یعنی در دنیا)و باغ های خرّم و نهرهای جاری عطایتان فرماید (یعنی در آخرت)»

در آیه فوق برای اثر استغفار سه بهره ارزشمند در دنیا معرفی شده است: «بارشِ پیوسته باران های مفید»، «وسعت و مال فراوان» و «نعمتِ برخورداری از فرزندان»

روایت شده که شخصی خدمتِ امام رضا(ع) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن». شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن» فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن». حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟! فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه آیه فوق را تلاوت فرمودند.

بهترین وقت استغفار

بهترین وقت استغفار، سحرگاهان به ویژه سحرِ شب جمعه می باشد تا جایی که استغفار کنندگان در سحرگاهان مورد مدح خداوند عالمیان قرار می گیرند:

«المستغفرین بِالأَسحارِ». (سوره آل عمران، آیه 17)

«وبالأَسحارِهُم یستَغفِرونَ». (سوره ذاریات، آیه 18)

امام صادق(ع) در تفسیر آیه فوق می فرمایند: «هر کس در وقت سحر، هفتاد مرتبه استغفار کند از اهلِ این آیه خواهد بود».

چگونگی استغفار

امام صادق(ع) می فرماید: «هر که در نماز وتر و در حالی که به قیام ایستاده است، هفتاد مرتبه بگوید: استغفرُ اللّه و اتُوبُ إلیه؛ و تا یک سال تمام بر آن مواظبت کند (و در صورت عدم موفقیت به نماز شب، قضای آن را به جا آورد) خداوند او را در زمره «استغفار کنندگان در سحرگاه» می نویسد و آمرزش و مغفرت خویش را بر او واجب می گرداند».

و آن حضرت در روایت دیگری می فرمایند:

«هر که دو ماه پیاپی هر روز چهارصد مرتبه این ذکر استغفار را بخواند، خداوند او را گنجی از دانش یا مالِ فراوان کرامت فرماید: «استغفرُ اللّه الّذی لاإله الاّ هُو الحی القیومُ الرَّحمنُ الرّحیمُ بدیعُ السّموات والأرض من جمیعِ ظُلمی وجرمی واِسرافی علی نفسی واَتوبُ إِلیه»

منبع: http://www.hawzah.ne

پیامی از سوی خدا برای دلهای شکسته

می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دل های بزرگی که جای من در آن است، آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم.

هنوز خدایت همان خداست!

هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

و جنسش عوض نمی شود ...

و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...برای همیشه!

چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق!

منبع: http://www.climax.parsfa.com

 

همه ماستها را کیسه کرده اند.

وزیر به پادشاه می گوید: قوت مردم فقیر ماست است و ماست بند ها نیز مرتب قیمت ماست را بالا می برند. حکمی بده که قیمت ماست ها زیاد نشود.

پادشاه نیز امر می کند که قیمت ماست نباید از فلان مقدار بیشتر شود.

روزی به پادشاه خبر می دهند که ماست بند های شهر دو نوع ماست می فروشند. ماست شاه عباسی که به قیمت اعلام شده فروش می رود و ماستی که به قیمت بالا فروش می رود.

پادشاه با لباس مبدل به بازار می رود و طلب ماست می کند. ماست بند می گوید: چه ماستی می خواهی؟ پادشاه با تعجب می پرسد: ماست می خواهم دیگر! چه فرقی می کند؟ ماست بند می گوید: گوئی تازه به این مملکت آمدی؟! در این ولایت دو نوع ماست داریم. ماست شاه عباسی که همان دوغی است که در جلوی در است و به قیمت اعلام شده به فروش می رود و ماستی هم پشت دکان داریم که ماستی سفت و آب رفته است و قیمتش بالاتر از قیمت اعلام شده است. حالا از کدام می خواهی؟

پادشاه دستور می دهد که ماست بند را وارونه از در دکان آویزان کنند و کمرش را محکم ببندند و تمام ماست های آب بسته را در پاچه های شلوارش بریزند و بعد پاچه هایش را محکم ببندند و آن قدر در آن حالت بماند تا تمام آب ماست ها کشیده شود.

بعد از این حکم تمام ماست بند ها از ترس شاه ماست های خود را در کیسه کردند و مقابل در دکان آویختند. از آن پس هر کسی که کاری را از روی ترس و اجبار انجام می دهد می گویند که: فلانی ماستش را کیسه کرده است.

منبع: http://www.climax.parsfa.com

ازدواج چیست؟

دیدگاه بزرگان دنیا

فرانکلین :

ازدواج مثل شهر محاصره شده است: کسانی که داخل شهرند سعی دارند ازآن خارج و آنها که خارج هستند کوشش دارند که داخل شوند!

فرانسیس بیکن :

زندگی زناشویی مثل تاتر است: مردم صحنه زیبا و آراسته آن را می بینند درحالی که زن و شوهر با پشت صحنه درهم ریخته و پرماجرای آن سر و کار دارند.



سامرست موام:

تا قبل از ازدواج فقط مرگ می تواند دو عاشق دلداده را از هم جدا کند اما بعد از ازدواج تقریبا هرچیزی می تواند سبب جدایی آنان شود!

جین کر:

ازدواج با یک زن مثل خریدن کالایی است که مدت ها مشتاقانه از پشت ویترین تماشایش کرده اید اما وقتی به خانه می رسید از خریدنش پشیمان می شوید...

ساموئل راجرز:

ازدواج برای کسانی که تصور می کنند صبح روز بعد از آن ، آدم دیگری می شوند موضوعی ناامیدکننده است.

اچ.ال.منکن:

مجردان بیشتر از متاهلین درباره زنان اطلاع دارند چون اگر نداشتند آنها هم ازدواج می کردند!

سینکلر لوییس :

مرد با ازدواج روی گذشته اش خط می کشد ولی زن باید روی آینده خود خط بکشد.



هلن رولان :

+قبل از ازدواج، مرد قبل از خواب به حرف هایی می اندیشد که شما گفته اید اما بعد از ازدواج ، مرد قبل از این که شما حرف بزنید به خواب می رود!

+زنان با این آرزو با مردان ازدواج می کنند که مردان تغییر کنند...که نمی کنند.مردان با این آرزو با زنان ازدواج می کنند که زنان تغییر نکنند...که می کنند!

وارن فارل  :

خیلی بامزه است: هنگامی که زنان از ازدواج خود داری می کنند اسمش را می گذاریم عشق به استقلال اجتماعی اما وقتی مردان از ازدواج خودداری می کنند به آن می گوییم ترس از مسوولیت اجتماعی!

ضرب المثل چینی :

اگر می خواهی برای یک روز معذب باشی مهمان دعوت کن.اگر می خواهی یک سال عذاب بکشی پرنده نگه دار و اگر می خواهی مادام‌العمر در عذاب باشی ازدواج کن!



 
منبع: http://heavenlylove.mihanblog.com

نظر پیامبر اکرم(ص) در مورد زنان آخرالزمان

حضرت رسول خدا(ص )در ضمن گفتارى فرمود:دو دسته اهل دوزخ هستند و حتى بوى بهشت(که تا پانصد سال راه به مشام مى رسد)به مشام آنها نخواهد رسید.

1-ستمگرانِ تازیانه به دست که با تازیانه مردم را بى خودى مى زنند.

2-زنان بدحجاب و برهنه اى هستند که با زرق و برق ، خود را به مردم نشان داده و هوسهاى آنها را به سوى خود جذب مى کنند، موهاى سرشان همچون کوهانهاى شتر سبکسر عربى است.

و فرمود:زنى که از خانه اش در حالى که خود را آراسته و بزک کرده و عطر زده(بى آنکه پوشش اسلامى را رعایت کند)خارج گردد، و شوهرش ‍ به این کار راضى باشد.

(گناه آن به قدرى بزرگ است که)براى هر گامى که آن زن در بیرون خانه برمى دارد، خانه اى در دوزخ براى شوهرش ساخته مى شود.



و نیز فرمودند:

زن بى حفاظ، آسیب پذیر است ، هر گاه از خانه (بدون حجاب ) خارج شد، شیطان او را احاطه مى کند و در چشم انداز نفوذ شیطان قرار مى گیرد.

و نیز فرمودند:با خواندن سوره نور(و توجّه و عمل به دستورهاى آن )زنان خود را(از بى عفتى و دورى از حریم حجاب)حفظ کنید.

و نیز فرمودند:زنى که خود را براى دیگران خوشبو کند او خود در آتش ‍ است و ننگ محسوب مى گردد.

و نیز فرمودند:وقتى زنى در جائى بنشست و از آنجا برخاست نباید مردى در آن مکان بنشیند تا آنکه گرمى آن از بین برود و سرد شود.

فرمودند:هرکس بازنى که محرم او نیست مصافحه کند غضب حق تعالى رابراى خود خریده است.
و نیز فرمودند:هر کس بطور حرام با زنى مصافحه کند یعنى به او دست بدهد روز قیامت درغّل و زنجیر بسته و سپس به آتش انداخته خواهد شد.

و نیز فرمودند: براى زن سزاوار نیست که هنگام بیرون رفتن از خانه اش ‍ لباسهایش را به خودش بچسباند که برجستگى هاى اندامش از بیرون ظاهر گردد.

پیامبر خدا (ص ) فرمودند:

یا فاطمه هر زنى که خود را زینت کند و لباسهاى زیبایش را بپوشد و از خانه خارج شود که مردم به او نگاه کنند، ملائکه آسمانها و زمینهاى هفتگانه او را لعنت مى کنند و پیوسته مورد غضب الهى است و اگر بمیرد دستور داده مى شود او را بسوى آتش جهنم ببرند.

و نیز فرمودند:

اى سلمان در آخر زمان مردها به مردها وزنها به زنها بسنده کنند، لواط رایج مى شود و هم جنس بازى فراوان گردد و آثار شوم آن مانند مرضایدز دنیا را فرا مى گیرد و مردها شبیه به زنها و زنها شبیه به مردها مى شوند و زنان و دختران سوار زین)مانند دوچرخه و موتور)مى شوند، بر اینگونه زنان از امت من لعنت خدا باد.

و نیز فرمودند:

در آخر زمان زنها پوشیده و برهنه هستند (لباسى مى پوشند که در ایجاد فساد با برهنه بودن تفاوتى ندارند، یعنى برجستگى هاى اندامشان از زیر لباس ظاهر است ). روسرى هایشان را مثل کوهان شتر درست مى کنند، لعنت کنید ایشان را که آنها ملعونند.

حضرت رسول (ص ) خطاب به حولاء همسر عطاره ، مى فرمایند:

اى حولاء زینت خود را براى غیر شوهرت آشکار نکن و براى زن جایز نیست مچ و پایش را براى مرد نامحرم آشکار سازد و اگرمرتکب چنین عملى شد.

اول اینکه : خداوند سبحان همیشه او را لعنت مى کند.

دوم اینکه : دچار خشم و غضب خداوند بزرگ مى شود.

سوم اینکه : فرشتگان الهى هم او را لعنت مى کنند.

چهارم : عذاب دردناکى براى او در روز قیامت آماده مى شود.

اى حولاء هر زنى که به خداوند سبحان و روز قیامت ایمان دارد زینتش ‍ را براى غیر شوهرش ظاهر نمى کند و همچنین موى سر و مچ خود را نمایان نمى سازد و هر زنى که این کار را براى غیر شوهرش انجام دهد دین خود را فاسد کرده و خداوند را نسبت بخود خشمگین نموده است .

http://www.114bab.blogfa.com/post-71.aspxمنبع:

قهرمانان واقعی

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید..

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

 

منبع: http://da3tanekotah.persianblog.ir




یک سفره پر از شهید

گاهی اوقات یک عکس تمامی حرف های دل را می زند. گاهی اوقات یک تصویر آن قدر در خود حرف دارد که دیگر احتیاج به حرف زدن ندارد.

عکسی که نام آن را «سفره ای پر از شهید» گذاشتیم از این دسته تصویر هاست.

این عکس در تابستان 1364، واقع در اردوگاه الصابرین کرخه بر سر سفره ناهار گرفته شده، هنگامی که بچه های گردان تخریب لشکر 10 سید الشهدا(ع) در حال خوردن غذا بودند.

همانگونه که در تصویر مشخص است  11 نفر بر سرسفر حاضر هستند که 8 نفر آنها به شهادت رسیده اند.



اسامی شهدا بدین قرار است:

از راست: نفر اول (شهید عباس بیات)، نفر دوم (شهید رحمان میرزا زاده)، نفر سوم (شهید اکبر عزیز زاده)، نفر پنجم (شهید مرتضی ملکی، نفر هفتم (شهید محمد بهشتی)، نفر هشتم (شهید سید محسن جلادتی)، نفر دهم (شهید پیام پور رزاقی)، نفر یازدهم (شهید حاج قاسم اصغری)

 

منبع: http://www.asriran.com

یک ماجرای عشقی - خاطره یک قاضی

ماجرای ازدواج عاشقانه یک پسر 17 ساله با زن 65 ساله


مثل اغلب موارد پرونده ای به قاضی ارجاع شد که باشکایت شاکی تشکیل شده بود. شاکی مادر نسبتا جوانی بود که پسرش ۱۷ سال داشت. مادر زود ازدواج کرده بود و پسر جوان نیز اولین و تنها فرزندش بود. شاید بخواهید بدانید موضوع شکایت چه بود و برای چه از سایر پرونده ها متمایز به به نظر می رسید؟

همان طور که همیشه در این وبلاگ گفته ام به ابعاد حقوقی قضیه کاری ندارم . بلکه ابعاد اجتماعی آن و تاثیری که مواجه شدن با پرونده بر  تمامیت معنوی شخصیت قاضی می گذارد مد نظر من قرار دارد .

برای اینکه از موضوع خاطره دور نشویم باید بگویم مادر از عروسش آزرده خاطر بود . بله درست خواندید (عروسش (پسر یکی یکدانه مادر سر خود و بدون اطلاع ازدواج کرده بود.



اگرچه این عمل هم مادر را آزرده خاطر کرده بود ولی اصل قضیه این نبود . فکر نکنید که  آزردگی خاطر مادر از عروسش مربوط به اختلافات مرسومی بود که معمولا بین مادر شوهر و عروس پیش می آید. نه ..... موضوع مهم تر از اینها به نظر می رسید. پسرش عاشق یک زن ۶۵ ساله شده بود که قبلا دو بار ازدواج کرده بود . یکی از شوهرانش فوت کرده بودند و از دیگری جدا شده بود . آثار بالا رفتن سن روی چین و چروک هایی که در صورت ارایش کرده عروس خانم در حال شکل گیری بود به خوبی قابل مشاهده بود . این در حالی بود که مادر آقا داماد فقط ۵۷ سال داشت و از عروسش جوانتر بود !!!!! پسر ۱۷ ساله که در سن اوج گیری هیجانات جنسی خود بود در اثر چند ارتباط ساده مانند کمک در حمل بار یا همراهی زنی که الان همسرش بود برای نشان دادن آدرس که عمدا یا سهوا تکرار شده بود بدون در نظر گرفتن نقش جنسی خود در اجتماع به او دل باخته بود و می گفت که تحمل جدایی از همسرش را ندارد و در این صورت خودکشی می کند.

ولی آزردگی مادر جوان از عروس ۶۵ ساله بیشتر بود. آخر عروسش هم از دوری شوهر ۱۷ ساله اش بی تابی زیادی می کرد و خود را شیفته وی نشان می داد یا شاید هم واقعا شیفته وی بود و می گفت در خیلی از موارد ـ که نگارنده به دلایلی نمی تواند به آن بپردازد - شوهر سومش که از همه جوان تر هم بود از شوهران سابقش بهتر است و خیلی به همسرش عشق می ورزد.

مادر جوان فکر می کرد این ابراز عشق ساختگی است و برای همین از عروسش به خاطر فریب دادن پسرش شکایت داشت. شاید هم او درست می گفت . ولی وقتی پرونده را بررسی می کردید پسر جوان امتیاز خاصی نداشت که زن را به این کار وا دارد نه وضع مالی اش خوب بود نه چهره جذابی که مورد پسند اغلب زنان باشد در وی دیده می شد . فاقد هر گونه شغل و در آمدی بود و به مقتضای سنش از تحصیلات بالایی هم برخوردار نبود و دارای هوش معمولی بود . به راستی عروس خانم چرا می بایست از این وضعیت استقبال می کرد؟؟؟!!!....... 

چندی پیش در یک کتاب روانشناسی خواندم که عشق یک اتفاق عجیب است . به اتفاق بودن و عجیب بودن آن توجه کنید.

اتفاق است به خاطر آن که قابل پیش بینی نیست و برای آن نمی شود برنامه ریزی کرد . و عجیب است به خاطر آن که هیچ دلیل متعارفی برای آن پیدا نمی شود . قصدم تایید این نظریه نیست چون تخصصی در این علم ندارم . به خصوص آن که نظرات مخالف آن را هم در کتاب های معتبر دیگری دیده ام . مثلا برخی عشق ورزیدن را یک نوع هنر دانسته و قابل برنامه ریزی می دانند و از نظر آنها معشوق قابلیت انتخاب دارد.

ولی از همه اینها گذشته وقتی نظریه اول را می خواندم یاد این خاطره افتادم

منبع: http://realjudge.blogfa.com

سلیمان و مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.



سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .



این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت:(( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟))

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

 

منبع: http:da3tanekotah.pesianblog.ir

آمدی ای عید قربان

ای تو جان نوبهاران، خـــوش رســیدی، خــــوش رســــیدی!

ای تـــو شـــــور آبشاران، خـوش رســیدی، خـوش رسیدی!

ای شــــــــراب آســـــــمانی، ای طــــــــــــــلوع مـــــــهربانی

با تو شد خورشید خنــدان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

ای که نامـت گشـــته ذکــــر هـــــــــــر دم جـــــــان و روانــــم

ای شفای درد پنـــهان، خــوش رســـیدی، خــوش رسیدی!



آمدی چـــون مــــــاه تازه، تیــــغ بــر کـــــف، خـــنده بــــر لب

آمدی ای عــید قــــربان! خـــوش رســـیدی، خـوش رسیدی!

آمـــدی چون سیلْ جــــوشان ، بی‌خـــــبر، ناگــــه، خروشان

تا کنی ایــن خانه ویران، خوش رســـیدی، خـوش رســیدی!

خانـــــــــه‌ی عقل زبــــــون را، عــــقل ســــرد تیــره‌گـــــون را

کرده‌ای با خاک یکسان، خوش رسیدی، خــوش رســــیدی!

شعر می‌جـــوشد ز من، پیوســته هـــر شب، هـر ســـحرگه

ازتو شداین چشمه جوشان،خوش رسیدی،خوش رسیدی!

منبع: http://www.tebyan.net

تست هوش و تست آی کیو

یک سری تست هوش و تست آی کیو:

1-در یک مسابقه دو سرعت شرکت کرده اید. از نفر دوم سبقت می گیرید حالا نفر چندم هستید؟

-اگر در مسابقه قبل از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟

3-این تست هوش را فقط ذهنی حل کنید.

عدد 1000 را فرض کنید. 40 رو به اون اضافه کنید. حاصل رو با 1000 جمع کنید. عدد 30 رو به جواب اضافه کنید. دوباره با 1000 جمع کنید. حاصل را با 20 جمع کنید. 1000 را به حاصل قبل اضافه کنید و در پایان 10 تا به حاصل اضافه کنید. حاصل چند است؟

4- آبروتون در خطره. زود سوال زیر رو جواب بدید.

پدر ماری، پنج تا بچه داره: به نام های Nana و Nene و Nini و Nono. اسم بچه پنجمی چیه؟

5-بعضی از ماه ها 30 روز دارند بعضی 31 روز چند ماه 29 روز دارد؟

6-اگر دکتر به شما 3 قرص بدهد و بگوید هر نیم ساعت یک عدد قرص بخور چقدر طول می کشد تا تمام قرصها خورده شود؟

7-قصد دارید ساعت 8 شب بخوابید. ساعت را کوک می کنید که 9 صبح زنگ بزند وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می شوید،

 چند ساعت در خواب بوده اید؟

8-عدد 30 را به نیم تقسیم کنید وعدد 10 را به حاصل آن اضافه کنید چه عددی به دست می آید؟

9-چوپانی 17 گوسفند زنده داشت تمام گوسفند هایش به جز 9 تا مردند چند گوسفند زنده برایش باقی مانده است؟
10-فردی خانه ای ساخته که هر چهار دیوار آن به سمت جنوب پنجره دارد خرسی بزرگ به این خانه نزدیک میشود این خرس چه رنگی است؟

11- اگر 2 سیب از 3 سیب بردارید چند سیب دارید؟

12-اگر اتوبوسی را با 43 مسافر از مشهد به سمت تهران برانید و در نیشابور 5 مسافر را پیاده کنید و 7 مسافر جدید را سوار کنید و در دامغان 8 مسافر پیاده و 4 نفر را سوار کنید و سرانجام بعد از 14 ساعت به تهران برسید حالا نام راننده اتوبوس چیست؟

پاسخ تست هوش و تست آی کیو :

1-اگر پاسخ دادید که نفر اول هستید، کاملاً در اشتباه هستید! اگر شما از نفر دوم سبقت بگیرید، جای او را می گیرید و نفر دوم خواهید بود.

2-اگر جواب شما این است که شما یکی مانده به آخر هستید، باز هم در اشتباهید. چطور می توان از نفر آخر سبقت گرفت؟ (اگر شما از نفر آخر عقب تر باشید، خوب شما نفر آخر هستید و از خودتون می خواهید سبقت بگیرید؟)

3-به عدد 5000 رسیدید؟ جواب درست 4100 است. باور ندارید! با ماشین حساب حساب کنید.

4-جواب: Nunu؟ نه! البته که نه. اسم بچه پنجم ماری است. یک بار دیگه سوال رو بخوانید.

5-تمام ماهها حداقل 29 روز را دارند.

6-یک ساعت (شما یک قرص را در ساعت 1 و دیگری را درساعت 1.5 و بعدی را در ساعت 2 می خورید.(

7-ساعت کوکی شب و روز را تشخیص نمی دهد. پس به اولین ساعت 9 که برسد زنگ می زند که ساعت 9 شب است. پس یک ساعت خوابیده اید.

8-حاصل 70 است. (تقسیم بر نیم معادل ضرب در 2 است.)

9-کاملاً روشن است که او همان 9 گوسفند را خواهد داشت.

10-سفید. چون خانه ای که هر چهار دیوارش رو به سمت جنوب پنجره داشته باشد باید در قطب جنوب باشد و در آنجا همه خرس ها سفیدند.

11- همان2 سیب.

12-خوب خودتونید دیگه (نام خودتان)

منبع: http://www.webfa.ir

سگ حریص

سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید.او برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد،در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست  او دید یک سگ پایین پل،استخوانی بزرگ در دهان دارد استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش.سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید .



سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد.حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود.

حکیم ارد بزرگ می گوید:« نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است »

آری و بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند .

منبع: http://da3tanekotah.persianblog.ir

خدا و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.



خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.



کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..

خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

مـادرصدا کنی

منبع: http://da3tanekotah.persianblog.ir

استغفار

                         کردم گناه بی عدد دانم که بد کردم چه  بد

                                            این اســت وردم ای احد اســــتغفر الله العظیم


                         چندان که کردم توبه ها ثابت نگشتم بروفا

                                            زین فعل بـد ای پادشاه استغـــــفر الله العظیم


                           درحب دنیا روزوشب سرگشته ام اندرطلب

                                          یا رب مکن برمن غضــب استغـــــــفرالله العظیم

                          پوشیده دارم درنهان حسرت به مال مردمان

                                           ای پادشــاه مهـــــــربان استغــــــفر الله العظیم


                          کاهل تنم از یـاد حق سـاکت زبـانم از نطق

                                            زین غم سیاهم شـــد ورق استغفرالله العظیم

                          دردل هوای معصیت هرلحظه باچندین صفت

                                             غافل ندارد معـــــرفت استـــــغفرالله العظـــــیم

                          چشمم زبهر مال وزر دارد به هرجانب نظر

                                             تا در کجا یابم مگــر استـــــــــــغفر الله العظیم

                          گوشم به پند مصطفی نگرفت بند این بیحیا

                                             برخود کردم من جفا استغــــــــــــفرالله العظیم


دستم به سوی معصیت هردم شتابان درغلط
                         
هستم از این غم در سقط استغفر الله العظیم 

پایم به کار دنیوی باشد عجب چابک قوی
                           
شل شد به راه معنوی استغفر الله العظـــــیم

از خوردن پرهمچو خرکاهل بخفتم تا سحر
                         
از روز محشر بی خبر استغـــــــفرالله العظـــیم

یارب گناهان کرده ام با قول شیطان کرده ام
                         
این لحظه ارمان کرده ام استغـــــفرالله العظیم

شاها به حق مصطفی هم چهار یار باصفا
                         
ما را مگردان بی نوا استغــــــــــــفر الله العظیم

داری که تا جان در بدن ناحق زبان اندر دهن
                       
هر دم بگو مسکین من استغــــــــــفرالله العظیم


منبع: http://www.janahonline.com

مادر نابینا

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت کشیدم.آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم.



روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم دربچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد :اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.

«ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجاولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه»

منبع: http://unilog.ir

تفاوت مردان و زنان

ایـن تـفـاوتـها میـان فـرهنـگها، تمدنها، کشورها و نژادهای مـخـتـلف متـنـوع مـی بـاشـد زیــرا هـر کـدام‌از آنـها دارای اسـتانداردهای متـفـاوتـی از اخـلاقـیات و بـرابری زن و مرد هستند. امـا تفاوتهای ذکر شده در این مقاله تقریبا فراگیر می باشند:

1-در دنـیای مردان بسیاری از آنها هنوز چنـیـن میپندارنـد که پول درآوردن وظیفه آنها میباشد و خانه داری، آشپزی و نـگهداری از فـرزنـدان وظیـفه همـسرانـشان، خـواه شـاغل باشند و یا نباشند. بنابراین زنـان مجبور هسـتند کـارهـای زیادی را انجام دهند که سبب ایجاد استرس فراوان در آنها می گردد. در حـالی کـه مـردان روی مبـل لم داده و در حال تماشای تلویزیون و خوردن چیپس میباشند. البته مردانی نـیـز وجـود دارند که تـمام کارهای خانه را انـجام مـی دهنـد امـا این کار را در عوض حرف شنوی و مطیع بودن زن هنگامی که آنها با دوستانشان بیرون میروند انجام میدهند.



2-بـیشتر اوقـات مـردان نـسبت بـه انـجام کارهای خانه برای همسرانشان تبعیض قائل می گردند. آنها تصور میکنند که زنان در انجام کارهای عملی که بـا دسـت انجام میگیرد مهارت ندارند زیرا فاقد نیروی عضلانی کافی میباشند. کاری را که آنها انجام میدهـند دو برابر بیشتر از حد معمول بطول می انجامد.

3-زنان حساس تر از مردان میباشند. زنان هیجانات شدید تری در برابر مرگ، مصـیبتها و تغیر و تحولات از خود نشان میدهند. آنـها مـعـمولا زمان بیشتری نسبت به مردان نیاز دارند تا زخمهای عاطفی خود را التیام بخشند.

4-مردان منطقی تر از زنان میباشند. مردان در کنترل احساسات خود، دادن تـوضیـحات و استدلالهای منطقی و تسلی دادن زنان اندوهگین بهتر میباشند.

5-زنان کنجکاه تر از مردان میباشند. زنـان مـراقب همه چیز هستند: مـردم چه لباسی می پـوشند، کدام فروشگاه حراج کرده، کـدام فـرد مشهور می خواهد طلاق بـگیـرد و یـا چه کسی دوست پسر جدید پیدا کرده است.

6-مردان بی پرواتر و خشنتر از زنان میباشند. شـاید بـخاطر آن اسـت کـه عـضلانی تر و نیرومنتر هستند. آنها ترجیح میدهند مشکلاتشان را با مشت و لگد حل کنند



7- زنان در بکار بستن لطافت و ملایمت و اشک ریختن برای آن که قـلب مردی را تسخیر کنند مهارت خاصی دارند. هنگامی که زنی میگرید و غصه میخورد حتی دل سنگدلترین مرد را نیز به رحم می آورد.

8- زنان نـیاز بیشتری به همدم و مراقبت کلی دارند. مردان نیز احتیاج به فضا و وقت آزاد دارنـد تا کارهایـی کـه دوسـت دارنـد را انـجـام دهنـد. مـردان نـیاز دارنـد تا عادات و سبک زندگیشان حتی پس از ازدواج بدون تغییر باقی بماند.

9- زنان صدای تیزتر و گوش خراش تری دارند که بعضی اوقات تکان دهنده میباشد خصوصا زمانی که آنها میخندند و یا در مورد چیزی گله و شکایت می کنند که برای برخی مردان تقریبا آزر دهنده است.

10- زنان دوسـت دارند تـا مـردان از آنـها محافظت کنند مردان نیز دوست دارند تا از زنان مـحافظت کنند. هر جـا کـه زنـان مـورد آزار و اذیـت قـرار بگیرند مردان فعالانه به کمک آنها خواهند شتافت.

11-از مـردان انـتظار می رود در حضور زنان نجابت خود را به نمایش بگذارند. راه را برای زنان باز کنند، صنـدلی را بـرای خـانـم بـعقـب بیـاورد تــا بنشیند و یا برای آنها نوشیدنی بریزند.

12- مردان نسبت به شان و منزلت خود حساستر می بـاشـند زیـرا مـردان در قید و بند نـمـاد مردانگی هستنـد. بـنـابرایـن از آنـکه شـان و مقام مردی آنها زیر سوال برود بسیار خشمگین خواهند شد.

13- مـردان در تـجربه کـردن اعــمال و ورزشهای مخاطره آمیز بی باک تـر و دلیـرتر از زنـان میباشند. مردان به ورزشهای پرسرعت و پر تصادم علاقه مندند.

14-مـا مـعـمولا آنکه شـوهری بیشتر از هـمسرش پول در بـیـاورد را مـورد پـذیـرش قـرار میدهیم اما برعکس این قضیه سبب میگردد تا آبرو و وجهه مرد از میان رفتـه و دیگران به چشم حقارت به وی نگاه کنند.

15-زنان وابسته به شوهرانشان برای اداره زندگی کاملا قابل قبول مردم می باشد اما شوهرانی که کار می کنند ولی بـرای غذا و پـول وابـسته به زنانشان می بـاشند سربار تلقی میگردند.

16-بیشتر اوقات هنگامی که زنان با مردان بحث می کـنـند در کنار یکدیگر می ایستند این گونه کسب پشتیبانی و حمایت کمتر در میان مردان مشاهده می گردد شاید بدین علت که مردان منطقی تر میباشند.

17-هرگاه بحث و مشاجره ای میان زن و مرد صورت میگیرد کسی که باید تسلیم گردد مـرد اسـت و کسی که بیشتر مورد همدردی و جانبداری از سوی دیگران قرار میگیرد زن میباشد.

منبع: http://www.talab.ir

دلاوران

این عزیزان رزمندگان دلاور دفاع مقدس اند که بعضی از آنها به
درجه رفیع شهادت نائل شده اند
از کسانی که آنها را می شناسند در قسمت نظرات نام این
بزرگان را بنویسند.

تصویر شماره یک


از راست: محمد حسین امرایی-میناپور-شاطری-سیروس کرمی-نامشخص
مرحوم ناصر یگانه- شهید حمیدرضا گراوند
با تشکر از برادر بزرگوارم جناب آقای محمد حسین امرایی

گناهان یک شهید 16 ساله

دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله در جریان تفحص پیکر شهدا، پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

کسی که دفترچه یادداشت را دیده یکی از بچه های تفحص پیکر شهداست.می گوید: خواندن بخشی از یادداشتهای این شهید ۱۶ ساله برای لحظاتی ما را به فکر فرو برد که کجائیم و چه می کنیم. گناهان یک روز او عبارت بودند از:

سجده نماز ظهر طولانی نبود.

زیاد خندیدم.

هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

کسی که دفترچه یادداشت را دیده در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم… !

منبع: http://ramezan.com

عزیزان ملت



از راست:
1-مصطفی آزادبخت 2-وفایی 3- نامشخص 4- شهید والامقام حمیدرضا محمدی
5- ایرج دارابی
با تشکر از جناب آقای مرتضی قبادی

به این میگن مخ زدن و پیدا کردن شوهر

با بازشدن در ساختمان شرکت،نوشین که گوشه سالن پشت میزنشسته بود و مشغول تایپ نامه‌ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته‌ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود.

با آشفتگی گفت: عمه‌جان! شما اینجا چه کار می‌کنین؟

عمه‌جان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین می‌آمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزاده‌ام رو ببینم!

نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچه‌ام؟
عمه‌جان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من

نوشین با گستاخی حرف عمه‌اش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمی‌کنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه.

عمه‌جان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی می‌مالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر می‌کنم تا وقتی که با من زندگی می‌کنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمی‌کنم بابات بدونه که تو می‌یای، سرکار.

و نگاه نافذ خود را به چهره برافروخته نوشین دوخت که یک شال سبز رنگ روی سرش گذاشته بود. نوشین که با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شده بود در حالی که سعی می‌کرد خشم خود را پنهان کند، با لحن نیشداری گفت: ما داریم تو یه دوره و زمونه دیگه زندگی می‌کنیم عمه خانوم! الان خیلی از مـعیارها و ملاک‌ها تغییر کردن. حتی آدم‌های فسیل شده هم اینو می‌فهمن!

عمه‌جان سری تکان داد و گفت: اما دخترجان! من فکر نمی‌کنم حتی آدم‌های فسیل شده هم منکر وقار و نجابت و شخصیت برای یه دختر جوون باشن!

نوشین می‌خواست چیزی بگوید که ناگهان در شرکت باز شد و مرد جوان خوش تیپی که کیف سامسونت در دست داشت، وارد شد. نوشین که با دیدن مرد جوان آشکارا دستپاچه شده بود، با دستپاچگی با او سلام و احوالپرسی کرد. مرد جوان در حالی که به طرف اتاق رئیس شرکت می‌رفت، پرسید: پدر هستند دیگه، نه؟

نوشین جواب داد: بله! بله! تشریف دارن.

وقتی مرد جوان وارد اتاق شد و در را پشت سرخودش بست، نوشین هیپنوتیزم شده روی صندلی خود نشست. عمه‌جان در حالی که با لبخند معنا داری نوشین را نگاه می‌کرد، به آهستگی گفت: آهان! پس ماجرا اینه!

نوشین با لحن بی‌‌اعتنایی گفت: چی اینه؟

عمه‌جان سرش را جلو آورد و با مهربانی گفت: ببین دخترجان! ازدواج خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار خیلی خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار باشخصیت که دیگه نورعلی نوره! اما هر کاری راهی داره. با رنگ و لعاب و قر و اطوار که آدم نمی‌تونه شریک آینده زندگیش رو پیدا کنه. می‌تونه؟

نوشین با دلخوری و لحن تندی گفت: منظورتون چیه؟

عمه‌جان با صداقت گفت: منظورم اینه که پسر آقای رئیس خیلی جوان برازنده و شایسته‌ای به نظر میاد، اما فکر نمی‌کنم از اون دست جوونایی باشه که گول ظاهر افراد رو می‌خورن و بر اساس اون تصمیم می‌گیرن.

نوشین که دوباره مثل لبو قرمز شده بود، خشم‌آلود گفت: عمه دیگه دارین شورشو در میارین. من هر کاری می‌کنم به خودم مربوطه. شما هم

اما در همین هنگام در اتاق آقای رئیس باز شد. نوشین با عجله از جا جهید و در حالی که به در اتاق چشم دوخته بود، با لحنی که هم التماس آمیز بود و هم آمرانه به عمه‌اش گفت: برین عمه! برین! تو رو خدا! زود باشین.

عمه خانم اخمی کرد و گفت: وا! چه بی‌تربیت! مگه من طاعون دارم بچه؟!

نوشین که با نگرانی از در اتاق چشم بر نمی‌داشت، دوباره گفت: عمه! بحث نکن! برو.

عمه گفت: نکنه روت نمیشه که آقای رئیس و پسرش منو با تو ببینند ‌هان؟ به کلاس خانوم نمی‌خورم؟

و بعد رویش را به سمت دیگر برگرداند و با سماجت گفت: اصلا حالا که اینطور شد از جام تکون نمی‌خورم. دختره بی‌حیا! دو ترم درس خونده واسه من چه حرفهایی می‌زنه!

آقای رئیس و پسرش صحبت کنان از اتاق خارج شدند و چند لحظه بعد پسر جوان از پیرمرد خداحافظی کرد و به دنبال کاری رفت. آقای رئیس موقع بازگشت به اتاقش متوجه حضور عمه‌جان شد. لبخند زنان جلو آمد و مؤدبانه سلام و احوالپرسی کرد. نوشین به اجبار، عمه‌اش را به آقای رییس معرفی کرد. عمه‌جان و آقای رئیس مشغول صحبت با هم شدند و به نظر می‌رسید که از صحبت‌هایشان لذت می‌برند.

بالاخره عمه خانم خداحافظی کرد و خواست برود که ناگهان گویا چیزی یادش آمده باشد، در حالی که زیپ ساکش را باز می‌کرد، به نوشین گفت: داشت یادم می‌رفت. کوفته درست کرده بودم. گفتم برات بیارم. دلم نمی‌خواد هله هوله بیرون رو به جای ناهار بخوری. شدی یه مشت استخون!

نوشین بی‌دلیل خجالت کشید و سرخ شد. آقای رئیس با شنیدن اسم کوفته بی‌اختیار خنده کنان گفت: وای! کوفته! خانوم غفوری من سال‌هاست کوفته نخوردم.

عمه‌جان با شنــیدن این حرف با خوشحالی گفت: لطفا شما هم میــل کنین. تعداد کوفته‌ها زیاده. خوشحال میشم. باورکنین دستپختم بد نیست.

آقای رئیس با رضایت خاطر گفت: خیلی ممنون! چرا که نه! با کمال میل.

با رفتن عمه‌جان، نوشین نفس راحتی کشید. نصف بیشتر کوفته‌ها را گرم کرد و برای آقای رئیس برد. آقای رئیس با ولع کوفته‌ها را می‌خورد و به به و چه چه می‌کرد. نوشین هم قند توی دلش آب می‌شد و از این‌که عمه جانش توانسته بود دل پدر شوهر آینده‌اش را به دست بیاورد، خیلی خوشحال بود.

در واقع از آن روز به بعد رفتار آقای رئیس با نوشین روز به روز مهربانانه‌تر و صمیمی‌تر می‌شد. پسرش هم از آن حالت بی‌‌اعتنایی بیرون آمده بود و با گرمی و صمیمیت با نوشین برخورد می‌کرد. نوشین حتی حس می‌کرد که نـگاه پدر و پسر تغییر کرده است و در چشمانشان دوست داشتن عجیــبی موج می‌زند. دل توی دل نوشین نبود و هر شب با رویاهای شیرین به خواب می‌رفت او دلش می‌خواست وقتی وصلت سر می‌گیرد دماغ عمه جانش را به خاک بمالد و به او بفهماند که بزک دوزک او بی‌فایده نبوده است. عمه‌جان بیشتر اوقات به محل کار او می‌آمد و برایش ناهار می‌آورد. البته نوشین دیگر ناراحت نمی‌شد. چون پدر شوهر آینده‌اش و حتی پسرش ظاهرا خیلی از آن غذاها خوششان می‌آمد و این برای نوشین یک موفقیت بزرگ بود. فقط باید هر بار به نصیحت‌های عمه‌اش درباره شخصیت و وقار و متانت گوش می‌داد که برایش ارزشی نداشت و همیشه توی دلش می‌گفت: عمه خانوم! تو چی حالیته. تو اگه لالایی بلد بودی پس چرا خودت خوابت نبرد. اینجوری عزب اوقلی موندی!

تا این‌که سرانجام یک روز آقای رئیس، نوشین را به دفتر خودش فرا خواند. قلب نوشین تند می‌زد و احساسی مرموز به او می‌گفت که بالاخره روز موعود فرا رسیده است. آقای رئیس با مهربانی از هر دری صحبت می‌کرد. اما نوشین بی‌‌صبرانه منتظر بود تا حرف اصلی را از دهان او بشنود. توی دلش چهره عمه‌اش را تصور می‌کرد که با شنیدن خبر خواستگاری چه جوری می‌شود و از این تصور با بدجنسی خنده‌اش می‌گرفت. تا این‌که سرانجام آقای رئیس گفت: می‌دونی عزیزم هیچ چیزی به اندازه یه ازدواج خوب نمی‌تونه آدم رو خوشبخت کنه.

نوشین با شادی توی دلش گفت: می‌دونم! می‌دونم! حرفت رو بزن! طفره نرو.

آقای رئیس آهی کشید و گفت: بعد از فوت همسرم، من و پسرم واقعا خیلی تنهایی کشیدیم. سال‌های بدی رو پشت سر گذاشتیم.

نوشین سعی می‌کرد خودش را آرام و خونسرد نشان بدهد اما در درونش غوغا به پا بود و دلش می‌خواست به هوا بپرد. آقـــای رئیـــس ادامه داد: حضور یه زن خوب می‌تونه به زندگی ما رنگ و روی تازه‌ای بده. در واقع یه ازدواج موفق می‌تونه برای هر دو نفر ما کمک بزرگی باشه.

نوشین می‌خواست از خوشحالی غش کند. آقای رئیس کمی خودش را جلو کشید و لبخندی زد و ادامه داد: راستش ما خیلی راجع به این موضوع فکر کردیم. چطور بگم حرف امر خیره.

نوشین به زور چهره یک دختر خجالت‌زده معصوم را به خودش گرفته بود ولی در واقع از این‌که می‌دید بالاخره تیرش به هدف خورده است می‌خواست پرواز کند. آقای رئیس سرفه‌ای کرد و گفت: من چند بار عمه‌خانم شما رو اینجا ملاقات کردم. زن بسیار معـــقول ، متــین، کامل و باسوادیه. از این زن‌هــا دیگه کمتر پیدا می‌شن. هم من و هم پسرم فکر می‌کنیم که اون برای همسری من بسیار شایسته و مناسبه. البته من اصلا قصد ازدواج نداشتم ولی دیدن عمه شما

نوشین دیگر چیزی نمی‌شنید. گویا یک دفعه یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند. وسط اتاق ایستاده بود و ‌هاج و واج با دهان نیمه باز به دهان آقای رئیس که باز و بسته می‌شد نگاه می‌کرد و عمه‌جان را می‌دید که مثل یک پروانه دور آقای رئیس بال بال می‌زند و در حالی که انگشت اشاره‌اش را به طرفش تکان تکان می‌دهد، می‌‌گوید: حالا دیدی حق با من بود! دیدی حق با من بود!

منبع: http://www.talab.ir

مردی که در جزیره گم شد

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!

مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!

وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!

منبع: http://www.talab.ir

رفتن رسیدن است

موجـــیم و وصل ما، از خــود بریـــدن است

ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است

تا شعله در ســـــریم، پــــــروانه اخـــــگریم

شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است

ما مرغ بی پـــــریم، از فــــــوج دیـــــگریــــم

پـــرواز بـــال ما، در خــــــون تپـــــیدن است

پر می‌کشـــــــــیم و بال، بر پـــــرده‌ی خیال

اعجاز ذوق ما، در پـــــــــر کشـــــیدن است

ما هـــیچ نیستیم، جـــز سایه‌ای ز خویش

آیـیـــــن آینــــــه، خـــــود را نـــدیــدن است

گفتی مرا بــخـــــــوان، خواندیم و خامشی

پاسخ همــین تــــو را، تنـــها شنیدن است

بی درد و بی غـــم است، چیدن رسیده را

خامـــیم و درد ما، از کـــــال چــــــیدن است



قیصر امین پور