یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

حکایت آن پادشاه که گوزیدن را ممنوع کرده بود.

در گذشته‌های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمین مادری مسلط شد. او بدخواه و در عین حال زیرک بود و وزیری داشت از خودش بسی بدخواه ‌تر و زیرک‌تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند  و اعتراضی  بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری  بنوشت و به جارچیان داد تا در  سراسر شهرها و دهات‌ بخوانند. قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی  را غیرقانونی  اعلام کرد.و مالیاتها را به سه  برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از  آن شاه بود  و ارزش جان مردمان به اندازه  چهارپایان کشور همسایه که موطن  اصلی شاه بود اعلام  شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با  این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این  قوانین گوزیدن و چسیدن هم ممنوع  اعلام شد.

 پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار  آنان را به شورش وا خواهد داشت.

وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. به  بند گوزیدن دقت  نفرمودید. همان سوپاپ اطمینان است  که انرژی اعتراضشان را خالی کنند.  و چنین شد که وزیر گفت. مردم لب به  اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار  است. این  طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم  را به دین خودش در آورد و یا سواد  خواندن آنان  را بگیرد. همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بوده و مالکیت  در شب زفاف هم  رسمی قدیمی است. و بی ارزش بودن جان  ما در مقابل جان مردمان همسایه هم  از وطن  پرستی شاه است اما دیگر منع چسیدن  و گوزیدن خیلی زور است. و تازه مگر  پادشاه می  تواند در تمام مستراح های این  سرزمین نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودند  داد سخن دادند که تازه جانم خالی  نمودن باد روده برای سلامت مفید  است و هیچ  قبحی در آن نیست. و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان  خلایق فرو  می کنند. با کلی کیف به خاطر این  تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند.  وگفتند تازه مگر خود شاه نمی گوزد.  جک های  بسیاری ساختند در مورد شاه که از  فرط نگوزیدن ترکیده, یا برای کنترل  بر روده اش  چوب پنبه به ماتحتش فرو کرده, یا  مثل سگ بو کشان دماغش را به سوراخ  کون مردم می  چسباند واینها را برای هم اس ام اس  کردند و کلی خندیدند.نگهبانان  حکومت در سراسر سرزمین پخش شدند تا اجرای  قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر  به مستراح ها یورش می بردند و افراد گوزو را دستگیر می کردند و  به منکرات می بردند. اما مردم همچنان به چسیدن و  گوزیدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای  بویناک روده شان را اعتراضی عظیم  به حکومت می دانستند. مردم به  صحراها می رفتند  و می گوزیدند. در کوچه های شهر  نگاهی به این ور و آنور می  انداختند و پیفی می  دادند. حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند لوبیا می خوردند و گروپ  گوز راه می انداختند. بعد از مدتی دیگر کسی آن  ماجرای منع سواد و دین اجباری و  کاپیتولاسیون و عروس دزدی و  مالیات را به خاطر نیاورد و همگان  سعی کردند از این  آخرین حق بدیهی خوشان دفاع کنند. و  در همین احوال پادشاه و وزیرش در  قصر قهقهه  سر می دادند که چه زیرکانه مردمان  را در بخارات اسیدی خودشان غرق  کرده  و همگان را گوزو کرده اند.

منبع: http://freeword.blogsky.com

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 3 خرداد 1394 ساعت 07:46 ب.ظ

سلام داستان قشنگی بود حکایتی که حضرات سر ما در میارن

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد