یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

حاج حمید هم رفت همه می رویم.

امروز پنجشنبه سی ام شهریور 1391 تشیع پیکر حاج حمید قبادی دلاور مرد دوران دفاع مقدس است کسی که جبهه های غرب و جنوب از رشادت و شجاعت او خاطره ها دارد و امشب شب اول قبر آن عزیز از دست رفته است. او امشب میهمان شهداست. شهدا امشب همرزم خود را در بین خود دارند.


از راست: شهید محمود رضایی - مرحوم حمید قبادی

این حقیر دقیقا به یاد دارم که در روز جمعه یکی از روزهای دهم تا سیزدهم اردیبهشت سال 1361 یعنی حدوداً سی سال و پنج ماه پیش همراه عزیزانی چون حاج شریف آزادی, شهیدنیازقبادی, شهید اسماعیل هادیان, شهید نبی الله ابراهیمی, شهید صیدعباس ابراهیمی, میرزا موحد, مرحوم ابوالحسن باقری, حاج مراد روشنی, شهید تاج الدین دلوجی, شهید یحیی دارابی, حجت الاسلام حاج علی اخویان, شهید چراغی, حجت الاسلام هادی قبادی, عباس خزایی, حاج کیانوش بهرامی, حاج ولی الله احمدپور, شهید شمس الله مرادی , شهید زمانی, فتح الله تیموری, بیژن طرهانی, حاج علی محمد سوری لکی, نامدار حیدری, مرتضی دیناری,کربلایی نجف حیدری,شهید علی نیایی, دکتر سهمدینی, میرزاعلی زیدی و دیگر عزیزانی که در این لحظه نام آنها را فراموش کرده ام بودم.


ایستاده: مرحوم حمید قبادی - شهید آزاد قبادی

نشسته: رضایی - شهید سوخته زاری

همین لحظه که این متن نگارش می شود, انگار همان لحظات سی سال و چند ماه پیش است. این عزیزان در مقابل پاتک سنگین نیروهای عراقی سخت مقاومت می کردند. چرا که دیشب مرحله اول عملیات بیت المقدس آغاز و رزمندگان سپاه اسلام قسمت وسیعی از سرزمین مقدس ایران اسلامی را از دست نیروهای دشمن آزاد کرده بودند و نیروهای عراقی تلاش داشتند تا آنچه را دیشب از دست آنها خارج شده بود دوباره بتصرف خود درآورند.

در آن زمان مرحوم حاج حمید قبادی و دیگر عزیزان با رشادت تمام از خاک ایران همیشه سرافراز دفاع می کردند.

یاد و خاطره همه شهیدان والامقام و جانبازان سرافراز و رزمندگان دلاور تا ابد زنده و جاوید باد.

از خدای بزرگ می خواهم در روز قیامت هم مورد عنایت ویژه حضرت حق قرار گیرند.

نام های خدا

الله - الرحمن بخشاینده رحمت عام - الرحیم مهربان رحمت خاص - الملک پادشاه - القدوس پاک و مقدس - السلام درود - المؤمن اطمینان دهنده - المهیمن نگهدارنده - العزیز شکست ناپذیر - الجبار توانگر - المتکبر دارای کبریا و بزرگی - الخالق آفریننده - البارئ درست - المصور نگارگر، صورتگر - الغفار همیشه بخشاینده - القهار فروکاهنده - الوهاب نیک بخشاینده - الرزاق همیشه روزی دهنده - الفتاح گشاینده پیروزکننده - العلیم داناترین - القابض میراننده، بیرون کشنده جان‌ها - الباسط گستراننده، فراخ کننده روزی - الخافض پست کننده، خوار کننده - الرافع به سوی خود بالا برنده - المعز عزیزکننده - المذل خوارکننده - السمیع - شنواترین - البصیر بیناترین - الحکم دادگر - العدل بینهایت عادل - اللطیف آن‌که بر بندگانش لطف دارد - الخبیر آگاه‌ترین - الحلیم بسیار بردبار - العظیم بی‌انتها - الغفور بسیار بخشاینده - الشکور بسیار سپاسگزار و پاداش دهنده - العلی بلند مرتبه - الکبیر بزرگ‌ترین - الحفیظ نگهدارنده - المقیت خوراک دهنده - الحسیب شمارنده - الجلیل بسیار گرانقدر و پرشکوه - الکریم بسیار بخشنده و صاحب کرامت - الرقیب نگهبان، بیننده و آماده - المجیب پاسخگو - الواسع گسترده، پهناور - الحکیم فرزانه، بسیار خردمند - الودود دوست - المجید بسیار لایق ستایش - الباعث برانگیزنده مردگان - الشهید گواه و شهادت دهنده - الحق راست، درست - الوکیل وکیل - القوى نیرومند - المتین سخت و پاینده - الولى دوست، سرپرست - الحمید ستوده - المحصى شمارنده - المبدئ آغازگر، نخستین آفریننده - المعید بازگرداننده، دوباره زنده کننده - المحیى زندگی بخش، هستی بخش - الممیت میراننده، نابود کننده - الحی زنده - القیوم قائم به ذات - الواجد یابنده، دارا - الماجد بزرگوار - الواحد یکتای بی‌همتا - الاحد یگانه - الصمد بی‌نیاز - القادر توانا - المقتدر تعیین کننده قضا و قدر - المقدم فراپیش کشنده - المؤخر فراپس دارنده - الأول نخستین - الأخر واپسین - الظاهر آشکار - الباطن پنهان - الوالی کاردار - المتعالی خود ستوده - البر نیکوترین - التواب همیشه توبه پذیر- المنتقم دادستان - العفو درگذرنده آمرزنده - الرؤوف بسیار دلسوز و مهربان - المالک صاحب - ذوالجلال و الاکرام دارای شکوه و بخشش - المقسط عادل - الجامع گردآورنده - الغنى توانگر و بی‌نیاز - المغنى بی‌نیاز کننده ازغیر - المانع بازدارنده - الضار آزار دهنده گناهکاران - النافع سودمند - النور روشنی - الهادی رهنما - البدیع سنجش ناپذیر، ابداع خلقت - الباقی ماندگار و تغییرناپذیر - الوارث وارث - الرشید راهنما – الصبور

منبع: ویکیپدیا

خوشا به حال شهیدان

امام خمینی:

ما تابع امر خداییم، به همین دلیل طالب شهادتیم و تنها به همین دلیل است که زیر بار ذلت و بندگی غیر خدا نمی رویم.

خدا می داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملت ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود.

همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.


اسامی شهدای گرانقدر را بنویسید تا در جای مناسب درج شود.

از راست: ا-شهید ابراهیمی 2- شهید سوری

                                

از راست: 1- شهید . . . . . . . 2-شهید . . . . . . . 3- شهید . . . . . .

              4-شهید . . . . . . . .5-شهید . . . . . . . 6- شهید . . . . . .


از راست: 1- . . . . . 2- . . . . . 3- . . . . . 4- . . . . .5- . . . . 6- . . . . .

             7- شهید علی محمد کوشکی 8- . . . . . . .

گردنبند

ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.



ویکتوریا قبول کرد

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.

همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.

هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

-نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست



پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"

هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده

 !!!
-
نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

 - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست

و دوباره روی او را بوسید و گفت:

 "خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"

چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.

ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.
پدربایک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش،ازجیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا رابیرون آورد.داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.

این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ...

زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت.

http://www.mihan24.comمنبع:

داستان روباه و شیر

روباهی حیله گر با شیری زندگی می کرد . درمیان حیوانات ، روباه به تنبلی معروف بود . کار او فقط این بود که از ته مانده شکار وغذای شیر می خورد و می خوابید . تا اینکه شیر مریض و ناتوان شد . روباه خیلی نگران بود و نگرانی اش بیشتر برای خودش بود تا شیر / او نه حال شکار داشت و نه می توانست گرسنگی را تحمل کند . یک روز همین طور که شیر دراز کشیده بود و آه و ناله می کرد ، روباه به او گفت : “جناب شیر ، آیا برای بیماری شما علاجی نیست ؟



بعد با خود در دل گفت:” آخر من دارم از گرسنگی می میرم.”شیر که مرتب ناله می کرد وحال حرف زدن هم نداشت گفت:” نمی دانم. می گویند گوشت و مغز خر برای این بیماری خوب است و ضعف و ناتوانی را از بین می برد . ای کاش می توانستم خری شکار کنم و گوشت و مغزش را بخورم.”روباه با خودش فکر کرد:”اگر یک بار این کار را بکنم و او توان خویش را به دست بیاورد، بهتر از این است که از گرسنگی بمیرم. وقتی که حال شیر خوب شد، من هم می توانم دوباره به زندگی خودم ادامه دهم.”پس به شیر گفت:”اینکه کاری ندارد قربان، بارها خری را دیده ام که برای تفریح و استراحت، کنار چشمه می آید . من می توانم او را اینجا بیاورم .”روباه راه افتاد و رفت تا به چشمه رسید.چشمه همیشه پرآب بود و همه حیوانات جنگل از آن استفاده می کردند.روباه اطراف خود راخوب نگاه کرد، اما از خر خبری نبود. مدتی هم منتظر ماند. اما باز هم از خر خبری نشد. پیش خود گفت شایدخر از آنجا رفته است. با ناامیدی می خواست نزد شیر برگردد که ناگهان خر را دید که از پشت درختی بیرون آمد. از خوشحالی دمش را تکان داد و به طرف خر رفت.

پس از سلام گفت:”خر عزیز خسته به نظر می رسی، اتفاقی افتاده است ؟”خر عرعری کرد و گفت:چرا نباید خسته باشم. آنقدر بارکشیده و کار کرده ام که دارم از حال می روم. این صاحب ظالم من،دو برابرتاب و توانم،ازمن کار می کشد. دیگر از دستش خسته شده ام.به اینجا آمده ام تا آب بخورم و زیر سایه این درخت کمی استراحت کنم .”روباه اخمی کرد وگفت :”خوب اگر صاحبت اینقدر تورا اذیت می کند، چرا از دستش فرار نمی کنی؟”خربا ناامیدی سرش راتکان داد وگفت:”ای روباه ، کجا بروم؟ اصلا ً کجا را دارم که بروم؟ برای خرها، همه جای آسمان همین رنگ است. این صاحب نشد ، یکی دیگر بارمان می کند.همه آدمها مثل هم هستند.”



روباه گفت:”هر مشکل،راه حلی دارد. چاره کار تو هم در این است که بیایی و با ما زندگی کنی.تو را جایی می برم که هیچکس اذیتت نکند. آنجا می توانی با خیال راحت استراحت کنی و بخوری و بخوابی.مگر عقل نداری که می خواهی عمر وجوانیت را به پای آدمها بریزی؟ می دانی وقتی که پیر و ناتوان شدی، با تو چه کار می کنند . تنها در گوشه ای رهایت می کنند تا بمیری . حالا بیا تا تو را به جایی ببرم که در خواب هم ندیده ای . آنجا نه از آدمها خبری هست نه از کار و بار . “

خر که از بچگی فقط کار کرده و بار کشیده بود و چیزی از زندگی نفهمیده بود ، وسوسه شد. در خیال خود، پا به جایی می گذاشت که مثل بهشت پر از نعمتهای فراوان و یونجه های سبز و تازه ، آب فراوان و جای نرم و گرم برای خواب بود. برای یک لحظه فکر صاحبش را از سر بیرون کرد و گف  باشد می آیم. دیگر از این زندگی خسته شده ام ، هرچه بادا باد .” روباه که در دلش جشن گرفته بود ، به همراه خر براه افتاد . خر در راه به جایی مثل بهشت فکر می کرد ، اما روباه به خوراک شدن خر برای شیر. پس از مدتی راه رفتن، به نزد شیر رسیدند . شیر که از گرسنگی داشت هلاک می شد تا خر را دید انگار که جان تازه ای گرفته باشد ، به خر حمله کرد و با پنجه هایش پشت خر را زخمی کرد . خر بیچاره، بی خبر از همه جا تا این موجود وحشتناک را دید و سوزش زخم را احساس کرد، پا به فرار گذاشت. روباه از شدت عصبانیت داد می زد:” جناب شیر چرا این کار را کردی،چرا نتوانستی او را بکشی؟ اگر اینقدر ضعیف و ناتوان هستی ، وای به حال من. بودن درکنار شما، دیگر هیچ فایده ای ندارد . طعمه به این خوبی را از دست دادی؟ ” شیر که از ناتوانی خودش شرمنده و عصبانی بود، به روباه گفت :” چند روز است که به شکار نرفته ام و گرسنگی و ضعف بر من چیره شده است . اگر بار دیگر او را بیاوری ، خدمتش می رسم . گوشتش را تو بخور و گوش و مغزش را برای من بگذار.” روباه قبول کرد و رفت : نمی دانست که آیا خر باز هم به حرفهایش اعتماد می کند یا نه . اما چاره ای نداشت جز اینکه دوباره تلاش کند. خر تا روباه را دید با عصبانیت گفت:” بهشتی که می گفتی آنجا بود. آنجا از جهنم هم بدتر بود صد رحمت به آدمها. صد رحمت به صاحب ظالم خودم.لا اقل قصد جانم را نداردخر عرعر می کرد و نفس نفس می زد و از پشتش خون می چکید . روباه گفت : ” ای بابا اگر دیدی آنطور به طرف تو آمد ، از شدت شوق و علاقه اش بود . به سبب اشتیاقی است که به خرها دارد . مدتها بود که خری ندیده بود، وقتی تو را دید ، چنان از خود بی خود شد که به سوی تو پرید تا تو را در آغوش بگیرد . باور کن قصد بدی نداشت. الان هم از اینکه ناخواسته تو را زخمی و ناراحت کرده ، گوشه ای نشسته است و زار زار گریه می کند. نگذار بیش از این رنج ببرد.”خر ساده و زودباور این بار هم گول حرفهای روباه را خورد و با او به راه افتاد . وقتی که نزد شیر رسیدند ، شیر دوباره به طرفش دوید.خر فکر کرد که شیر به دلیل اشتیاق بسیار اینگونه به طرفش می دود . از جای خود تکان نخورد و این بار شیر او را به زمین انداخت و گلویش را پاره کرد و او را کشت . شیر که از شدت ضعف و خستگی نفس نفس می زد ، به روباه گفت: ” اینجا بمان و مواظب باش تا من دست و صورتم را بشویم . می گویند برای درمان بیماری باید گوش و مغز خر را با دست های پاکیزه خورد . ” روباه که دیگر بی طاقت شده بود ، دور از چشم شیر ، شروع به خوردن گوشت خر کرد . حتی به گوش و مغز خر هم رحم نکرد و آنها را هم خورد . بعد با شکمی سیر بی حرکت زیر درخت نشست تا غذایش هضم شود . شیر که دست و رو شسته و حریص برگشته بود ، با لاشه تکه تکه شده خر مواجه شد و با عصبانیت پرسید: ” پس گوش و مغزش کو؟ چی شد؟ ”روباه که حسابی سیر شده بود و از حال و روز شیر گرسنه خبر نداشت ، درحالی که با دمش بازی می کرد ، با خونسردی گفت : ” شیر عزیز ، قربان یالهایت بشوم . خر بدبخت ، مغز و گوشش کجا بود ؟ اگر این خر ساده ، گوش و مغز داشت ، دو بار گول حرفهای مرا نمی خورد و اینجا نمی آمد. همان بار اول که خطر را احساس کرده بود ، می رفت و دیگر این طرفها پیدایش نمی شد؟شیر عصبانی و شگفت زده ،هاج و واج مانده بود . روباه که کم کم احساس خطر می کرد ، بلند شد و شروع به دویدن کرد. اما شیر آنقدر ضعیف و ناتوان شده بود که حتی توان راه رفتن هم نداشت ، چه برسد به اینکه روباه را دنبال کند .

منبع: http://www.ghalbinternet.com

شاهزاده عزیز و فرشته سیدجماالدین اسدآبادی

ملکی بودنیک اندیش روزی ملک به شکاررفته بود که ناگاه خرگوش سفیدی ازدست سگ شکاری گریخته خودرابه پای وی انداخت شاه اورا نوازش کردوبنا به اشارت شاه خرگوش رابه سرای همایون بردند و جای خوبی برای او تعیین کردند.شبی چون پادشاه درشبستان خود تنها شدناگهان دیدخانمی که ازسرتاپا جامه سفیدترازبرف پوشیده،پیداشدخانم جوان درجواب پادشاه که متحیربود که این زن ازکجا آمده گفت:«من فرشته ام آمدم ببینم آنچه مردم درموردخوبی شما می گویند راست است یا نه؟



به این سبب به صورت خرگوش در آمدم اگر به من رحم نمی کردی می دانستم که شما فرمانروای ستمگری هستید اکنون هر آرزویی دارید به من بگویید تا برآورده کنم» ملک گفت: « آرزوی من این است که تنها پسرم را دوست بدارید و از لطف خود نسبت به او دریغ نکنید.» فرشته به او پاسخ داد: بسیار خوب اما بدانید اگر فرزندتان بدکردار ومردم آزار باشد شما خوب می دانید که کامکار نخواهد بود. چندی بعد ملک از دنیا رفت. شاهزاده عزیز در مرگ پدر بسیار گریست پس از سه روز فرشته خود را به شاهزاده عزیز نشان داد و چنین گفت: «من با پدرت عهد کرده ام که تو را دوست بدارم بنابر ایفای عهد برایت هدیه ای آورده امانگشتری از طلای سفید پیش شاهزاده نهاد و گفت: هر گاه کار بد کنی آن به انگشتت نیشی خواهد زد اگر باز پی آن کار بروی دوستی من به دشمنی مبدل می شود. شاه روزی به شکار رفت ولی هر چه تلاش کرد نتوانست شکاری بزند. بسیار برآشفت و راه بد خویی پیش گرفت انگشتری قدر در انگشت او به حرکت در آمد ولی نیش نزد. سگ شکاری اش به سراغش آمد و ملک با خشم به او لگدی زد و در این هنگام آن انگشتر او را نیش زد؛ به خود گفت: « چنان می پندارم که فرشته مرا دست انداخته. آوازی بلند شد که من تو را مسخره نکرده ام، می پنداری که مردم و جانوران برای بندگی تو آفریده شده اند. شاه جوان عهد کرد دیگر چنین نکند و علت رفتار نادرستش را لله نادان خود دانست. زیرا لله به او می گفت: تو شاه خواهی شد و همه مردم بنده تواند.

به همین علت خودبینی و کبر در او نهادینه شده بود، هر چه کوشش می نمود که خود را اصلاح نماید ممکن نشد. خوی بد در طبیعتی که نشست *** نرود تا به روز مرگ از دست خلاصه ملک به خلق و خوی بد عادت کرده بود. اغلب اوقات انگشتر، او را متناسب با کارهایی که می کرد نیش می زد. سرانجام روزی بی طاقت گشت و انگشتر را دور انداخت. چنان شد که مردم را به ستمهای او تحمل نماند. روزی عزیز گردش می کرد دختری مه پیکر به نام قمر دید. همانقدر که زیبا بود، دو چندان دانا بود. دختر به عزیز گفت: هرگز همسر شما نخواهم شد. عزیز گفت: مگر تو مرا نمی پسندی؟ و جواب شنید؟ «نه ای پادشاه تو ممکن است برترین سلاطین باشی جواهرهای قیمتی که تو به من خواهی داد در مقابل حرکات بد و رفتار مغرورانه و شاهانه تو چه فایده ای دارد؟» شاه فرمان داد که او را به زور به سرای همایونی ببرند. اما هر چه شاه به دختر ملاطفت می کرد او دوری می جست از طرفی چون او را دوست می داشت،آزارش نمی داد. شاه جوان برادر بد ذاتی داشت.او سبب غصه ملک جوان را پرسید. ملک گفت:بی اعتنایی این دختر مرا به ستوه آورده. برادر شاه گفت:برای یک دختر کم ارزش چرااینقدربرخود تنگ گرفته اید؟ اگر به جای شما می بودم وی رابه زندان انداخته، یا به زور او را به اطاعت خود درمی آوردم.اگرباز هم راضی به همسری شمانمی شد،اورابه چارمیخ کشیده، شکنجه های بسیار می دادم تا بمیرد. تا بدین طریق دیگران هم عبرتی گیرندوخلاف امر سلطان رفتارنکنند



عزیز گفت:آخرقمر هیچ گناهی ندارد.برادرش گفت:بالاتر ازاین گناه چه می شود که کسی برخلاف مرادسلطان رفتارنماید.ستم به چنین شخصی که حرمت سلطنت را نگاه نمی دارد نه تنها رواست بلکه عین عدالت است.سلطان قصدکردکه شب برای آخرین بار پیش قمربرود،اگر باز به سلطان اقبال نکنند او را به زندان بیفکنداما برادرش چند جوان راکه بدتر از خودش بودند جمع کرد، و همان شب باسلطان عزیز برسر سفره شاهانه نشستند،و شروع به بد گویی از قمر کردند و دل شاه را چنان از کینه قمر پر نمودند که او دیوانه وار برخاست و سوگندخورد یا باید قمر را به اطاعت خود درآوردیافردا،مثل اسیران دربازار بفروشدش.شاه خشمگین خود رابه اتاق قمررساند،امااو را آنجانیافت.

تعجب کرد، زیرا کلید اتاق در جیب خودش بود بد نهادان فرصت را غنیمت شمرده عزم کردند از حرص و غضب شاه علیه سلیمان چوپان بهره برداری کنند، سلیمان چوپان مدتی بود که عجیب مقرب سلطان شده بود. البته اوایل سلطان عزیز از او ممنون بود و انتقادهای سلیمان چوپان را می پذیرفت، ولی کم کم تحمل مخالفت کردن با سخنهای خویش را از دست داد. سرانجام امر کرد که مدتی دور و بر او نرود. اما از امکانات رفاهی از او دریغ نمی کرد و احوالش را می پرسید. وزیران و مقربان سلطان که همیشه می ترسیدند چوپان باز خود را در نزد سلطان جا کرده تقرب یابد به سلطان فهماندند که سلیمان چوپان قمر را گریزانده. سلطان امر کرد بروند مجرم را به زندان بیندازند. عزیز بعد از دادن این فرمان به اتاق خود رفت در همین هنگام فرشته پیدا شد و با خشم به او گفت: به پدرت وعده کرده بودم تو را نصیحت کنم اگر نه مجازات نمایم حکم می کنم تو تبدیل به جانوری عجیب شوی. از اینکه بسیار خشم و حرص داری باید به شیر مانی در گرسنه چشمی به گرگ و در بی وفایی به مار. با اتمام سخنان فرشته عزیز شروع به تغییر شکل دادن کرد و خود را در یک بیشه در کنار چشمه ای یافت. تا صورت خود را در آب دید شنید که: نگاهدار این صورت را که عکس العملهای خود توست. عزیز فهمید که این صدای فرشته است. در بیشه رفت و رفت تا اینکه پایش به گودالی فرو رفت که صیادان کنده بودند. او را گرفته، زنجیر زدند و به سمت شهر حرکت کردند. هنگامی که به شهر رسیدند شادی و مسرت بی اندازه مردم را مشاهده کردند صیادان سبب شادی مردم را پرسیدند جواب شنیدند که عزیز که پیوسته در پی اذیت مردم بود در پی یک رعد و برق کشته شد. مردم در مقابل کاخ جمع شدند چون اکثریت مردم خواستار حکومت سلیمان چوپان بودند تاج را به سلیمان دادند چرا که او بسیا دانا قابل و عادل بود. چون عزیز را به سرای خویش بردند دید سلیمان به روی تختش نشسته و بزرگان دولت از سه طرف کمر خدمت به میان بسته بودند در این حال سلیمان چوپان رو به مردم کرده گفت: تاج و تختی را که شما به من تقدیم کردیدپذیرفتم اما آن را نگه می دارم برای عزیز بنابراین همه دعاکنیم و امیدوار باشیم. سخنان سلیمان چوپان به دل عزیز فرو رفته اثر تمام بخشید، از جوش و خروش وبیتابی دست برداشت وبه دریای تفکررفت وستمهایی راکه درعهد خویش کرده بودبه خاطر آورد و همچون گوسفندان طریق ملایمت پیش گرفت. عزیزجانوررابرداشتندوبه میان سایر جانوران که در قفس سلطانی جای داشتند بردندعزیز قصدکرد که اخلاق زشت خود را به اخلاق نیکو تبدیل نماید. روزی که پاسبان خوابیده بود،پلنگی زنجیررا گسست خودرابر روی پاسبان انداخت تااو راببلعد عزیز آرزو کرد که اگرازقید وارهد،درباره پاسبان نیکی نماید.همین که این آرزو راکردازقفس رها شده به جانب او پرید.این جانورنیکوکار خودرابرروی پلنگ انداخت و او راپاره پاره کرد.



بعد به نزد پاسبان آمد و روی خود را به پای او گذاشت. در این حال عزیز متوجه شد که دستها و پاهایش کمی به وضع اول برگشته است و چون دست به سر و صورت خود کشید، دید که دیگر آنها چون سر و صورت شیر نیست. اما اگر چه به صورت آدم در آمده بود، ولی هیکلی بسیار گنده و عظیم و ناموزون یافته بود که با هیکل و چهره انسانی اش هنوز تفاوت داشت. پاسبان او را به خدمت سلطان سلیمان برد و این سرگذشت غریب را برای او نقل کرد. هیکل عزیز هر روز بزرگتر می شد. سلطان سلیمان از پزشکان پرسید که چه باید کرد؟ جواب دادند: او را جز اندکی نان چیز دیگر ندهید. عزیز روزی تکه نانش را برداشت تا به میان باغ قصر رود و در آنجا آنرا بخورد. ناگهان احساس کرد که گم شده است. او بسیاری از زنان و مردان را با جامه های پاره و مندرس و قیافه های گرفته در آن دید. مردم برای لقمه نانی بر سر و کول هم می زدند.

عزیز دختری را دید که از شدت گرسنگی می کوشید از زمین علف بکند و بخورد. او با خود گفت: اگر چه من هم گرسنه ام ولی هنوز تاب تحمل دارم. پس تکه نانش را به آن دختر داد. اما درآن هنگام صدای فریادی شنید. دید قمر به دست چهار نفر اسیر شده و او را به زور می برند عزیز در آن لحظه به وضعیت خود تأسف خورد که چون هنوز کاملاً بهشکل انسانی نبود نمی توانست به قمر یاری نمایدپس بنای عوعو کردن گذاشت وبه دنبال آنها دوید اما او رابا ضرب پا زدندو راندند.عزیز به صورت کبوتری سفیددرآمددر نخستین پروازخواست به محل قمر برود پروازکردتا به صحرا رسید در آنجاغاری دیدنزدیک شدناگهان قمرراپیش زاهدی یافت که درآنجاریاضت می کشید عزیز کبوتر شده بی اراده بناکردبه دورسرآنهاپرواز کردن این کبوتر قمررامفتون خود ساخت و از روی مهربانی اورامی نواخت ودرهمین حال عزیز به صورت طبیعی خود درآمد فرشته که به شکل زاهد در آمده بود به شکل نخست درآمد و گفت:عزیز مترس و پریشان مشو قمر آندم که تو را دید دوستت داشت ولی کارهای بدتو مانع اقبال وصال اوبود و او را می ترسانید.اکنون که سیرت و اخلاق نیکو گرفته ای او تورادوست خواهد داشت.عزیزوماهرخ خود را به پای فرشته انداختند.فرشته گفت:ای بچه های من برخیزیدوبرویدتابه سرای خود وبرمسند شاهی قرار گیرید. همین که این راگفت،خود را درسرانزد سلیمان یافتند.سلیمان ازدیدارشاه عزیزبسیار شادمان شده تخت وتاج راتسلیم وی کرد. عزیز مدتی مدید به کمال عدل و داد حکمرانی نمود وانگشتر رانیز به دست کرد اما انگشتر هرگز او را نیش نزد.

جمال الدین حسینی

منبع: روشنگر شرق

علی عبد کامل خدا، مولای عدالت، مظهر مظلومیت

 على علیه السلام مردی که فرزند دلبند خود را با سیاه حبشى یکسان میدید، از عمال خود باز جوئى میکرد و ستمگران را مجازات مینمود تا حق مظلومین را بگیرد. آن امام همام فرمود:بینوایان ضعیف در نظر من عزیز و گردنکشان ستمگر پیش من ضعیفند.


حکومت على علیه السلام بر پایه عدالت و تقوى و مساوات و مواسات استوار بود و در مسند قضا جز بحق حکم نمیداد و هیچ امرى و لو هر قدر خطیر و عظیم بود نمیتوانست رأى و اندیشه او را از مسیر حقیقت منحرف سازد.على علیه السلام خود را در برابر خدا نسبت برعایت حقوق بندگان مسئول میدانست و هدف او برقرارى عدالت اجتماعى بمعنى واقعى و حقیقتى آن بود و محال بود کوچکترین تبعیضى را حتى در باره نزدیکترین کسان خود اعمال نماید چنانکه برادرش عقیل هر قدر اصرار نمود نتوانست چیزى اضافه بر سهم مقررى خود از بیت المال مسلمین از آنحضرت دریابد و ماجراى قضیه آن در کلام خود آنجناب آمده است که فرماید:و الله لان ابیت على حسک السعدان مسهدا و اجر فى الاغلال مصفدا احب الى من القى الله و رسوله یوم القیامة ظالما لبعض العباد و غاصبا لشى‏ء من الحطام . . .

بخدا سوگند اگر شب را (تا صبح) بر روى خار سعدان (که به تیزى مشهور است) به بیدارى بگذرانم و مرا (دست و پا بسته) در زنجیرها بر روى آن خارهابکشند در نزد من بسى خوشتر است از اینکه در روز قیامت خدا و رسولش را ملاقات نمایم در حالیکه به بعضى از بندگان (خدا) ستم کرده و از مال دنیا چیزى غصب کرده باشم و چگونه بخاطر نفسى که با تندى و شتاب بسوى پوسیدگى برگشته و مدت طولانى در زیر خاک خواهد ماند بکسى ستم نمایم؟

و الله لقد رأیت عقیلا و قد املق حتى استماحنى من برکم صاعا...

بخدا سوگند (برادرم) عقیل را در شدت فقر و پریشانى دیدم که مقدار یک من گندم(از بیت المال) شما را ازمن تقاضا میکرد و اطفالش را با موهاى ژولیده و کثیف دیدم که صورتشان خاک آلود و تیره و گوئى بانیل سیاه شده بود و(عقیل ضمن نشان دادن آنها بمن)خواهش خود راتأکیدمی کردو تقاضایش راتکرارمینمودومن هم بسخنانش گوش میدادم و(او نیز)گمان میکرد دینم رابدو فروخته و از او پیروى نموده و روش خود را رها کرده‏ ام!

فاحمیت له حدیدة ثم ادنیتها من جسمه لیعتبر بها!...


kep02mn 

پس قطعه آهنى را(در آتش)سرخ کرده و نزدیک تنش بردم که عبرت گیرد!ازدرد آن مانند بیمار شیون و فریاد زد و نزدیک بود که از حرارت آن بسوزد(چون او را چنین دیدم) گفتم اى عقیل مادران در عزایت گریه کنند آیا تو از پاره آهنى که انسانى آنرا براى بازیچه و شوخى گداخته است ناله میکنى ولى مرا بسوى آتشى که خداوندجبار آنرابراى خشم و غضبش افروخته است میکشانى؟آیا تو از این درد کوچک مینالى و من از آتش جهنم ننالم؟

 و شگفت‏ تر از داستان عقیل آنست که شخصى (اشعث بن قیس که از منافقین بود)شبانگاه با هدیه‏اى که در ظرفى نهاده بود نزد ما آمد (و آن هدیه) حلوائى بود که از آن اکراه داشتم گوئى بآب دهن مار و یا باقى آن خمیر شده بود بدو گفتم آیا این هدیه است یا زکوة و صدقه است؟و صدقه که بر ما اهل بیت حرام است گفت نه صدقه است و نه زکوة بلکه هدیه است!

پس بدو گفتم مادرت در مرگت گریه کند آیا از طریق دین خدا آمده‏اى که مرافریب دهى؟آیا بخبط دماغ دچار گشته‏اى یا دیوانه شده‏اى یا هذیان میگوئى (که براى فریفتن على آمده‏اى) ؟

و الله لو اعطیت الاقالیم السبعة بما تحت افلاکها على ان اعصى الله فى نملة اسلبها جلب شعیرة ما فعلته...

بخدا سوگند اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمانهاى آنها است بمن بدهند که خدا را درباره مورچه‏اى که پوست جوى را از آن بگیرم نا فرمانى کنم هرگز نمیکنم و این دنیاى شما در نظر من پست‏تر از برگى است که ملخى آنرا در دهان خود میجود،على را با نعمت زودگذر دنیا و لذتى که پایدار نیست چکار است؟ما لعلى و لنعیم یفنى و لذة لا تبقى (1) .عبد الله بن ابى رافع در زمان خلافت آنحضرت خازن بیت المال بود یکى از دختران على علیه السلام گردن بندى موقة براى چند ساعت جهت شرکت در یک مهمانى عید قربان بعاریه از عبد الله گرفته بود،پس از خاتمه مهمانى که مهمانان بمنزل خود رفتند على علیه السلام دختر خود را دید که گردن بند مروارید بیت المال در گردن اوست فى الفور بانگ زد این گردن بند را از کجا بدست آورده‏اى؟دخترک با ترس و لرز فراوان عرض کرد از ابن ابى رافع براى چند ساعت بعاریه گرفته‏ام عبد الله گوید امیر المؤمنین علیه السلام مرا خواست و فرمود اى پسر ابى رافع در مال مسلمین خیانت میکنى؟عرض کردم پناه بر خدا اگر من به مسلمین خیانت کنم!



فرمود چگونه گردن بندى را که در بیت المال بود بدون اجازه من و رضایت مسلمین بدختر من عاریه داده‏اى؟

عرض کردم یا امیر المؤمنین او دختر شما است و آنرا از من بامانت خواسته که پس بدهد و من خود ضامن آن گردن بند هستم که آنرا محل خود باز گردانم،فرمود همین امروز آنرا بمحلش برگردان و مبادا براى بار دیگر چنین کارى مرتکب شوى که گرفتار عقوبت من خواهى شد و اگر او گردن بند را بعاریه مضمونه نگرفته بود اولین زن هاشمیه بود که دستش را مى‏بریدم،دخترش وقتى این سخن را شنید عرض‏کرد یا امیر المؤمنین من دختر توام چه کسى براى استفاده از آن از من سزاوارتر است؟حضرت فرمود اى دختر على بن ابیطالب هواى نفست ترا از راه حق بدر نبرد آیا تمام زنهاى مهاجرین در عید چنین گردن بندى داشتند؟آنگاه گردن بند را از او گرفت و بمحلش باز گردانید طلحه و زبیر در زمان خلافت على علیه السلام با اینکه ثروتمند بودند چشمداشتى از آنحضرت داشتند.على علیه السلام فرمود دلیل اینکه شما خودتان را برتر از دیگران میدانید چیست؟

عرض کردند در زمان خلافت عمر مقررى ما بیشتر بود حضرت فرمود در زمان پیغمبر صلى الله علیه و آله مقررى شما چگونه بود؟

عرض کردند مانند سایر مردم على علیه السلام فرمود اکنون هم مقررى شما مانند سایر مردم است آیا من از روش پیغمبر صلى الله علیه و آله پیروى کنم یا از روش عمر؟

چون جوابى نداشتند گفتند ما خدماتى کرده‏ایم و سوابقى داریم!على علیه السلام فرمود خدمات و سوابق من بنا بتصدیق خود شما بیشتر از همه مسلمین است و با اینکه فعلا خلیفه هم هستم هیچگونه امتیازى میان خود و فقیرترین مردم قائل نیستم،بالاخره آنها مجاب شده و نا امید برگشتند.

 على علیه السلام عدالت را در همه جا مستقر میکرد و از ظلم و ستم بیزارى میجست،او پیرو حق بود و هر چه حقیقت اقتضاء میکرد انجام میداد دستورات وى که بصورت فرامین بفرمانداران شهرستانها نوشته شده است حاوى تمام نکات حقوقى و اخلاقى بوده و حقوقدانان جهان از آنها استفاده‏هاى شایانى برده و در مورد حقیقتخواهى آنحضرت قضاوت نموده‏اند.جرجى زیدان در کتاب معروف خود) تاریخ تمدن اسلام) چنین مینویسد:ما که على بن ابیطالب و معاویة بن ابى سفیان را ندیده‏ایم چگونه میتوانیم آنها را از هم تفکیک کنیم و بمیزان ارزش وجود آنها پى ببریم؟

 ما از روى سخنان و نامه‏ها و کلماتى که از على و معاویه مانده است پس از چهارده قرن بخوبى میتوانیم درباره آنها قضاوت کنیم.معاویه در نامه‏هائى که بعمال و حکام خود نوشته بیشتر هدفش اینست که آنها بر مردم مسلط شوند و زر و سیم بدست آورند سهمى را خود بردارند و بقیه را براى او بفرستند ولى على بن ابیطالب در تمام نامه‏هاى خود بفرمانداران خویش قبل از هر چیز اکیدا سفارش میکند که پرهیزکار باشند و از خدا بترسند،نماز را مرتب و در اوقات خود بخوانند و روزه بدارند،امر بمعروف و نهى از منکر کنند و نسبت بزیر دستان رحم و مروت داشته باشند و از وضع فقیران و یتیمان و قرض داران و حاجتمندان غفلت نورزند و بدانند که در هر حال خداوند ناظر اعمال آنان است و پایان این زندگى گذاشتن و گذشتن از این دنیا است

هیچیک از علماى حقوق روابط افراد و طبقات را با هم و همچنین مناسبات.اجتماع را با حکام دولتى مانند آنحضرت بیان ننموده‏اند،على علیه السلام جز راستى و درستى و حق و عدالت هدفى نداشت و از دسیسه و حیله و نیرنگ بر کنار بود.موقعیکه بخلافت رسید و عمال و حکام عثمان را معزول نمود عده‏اى از یارانش عرض کردند که عزل معاویه در حال حاضر مقرون بصلاح نیست زیرا او مردى فتنه جو است و بآسانى دست از امارت شام بر نمیدارد،على علیه السلام فرمود من براى یکساعت هم نمیتوانم اشخاص فاسدو بیدین را بر جماعت مسلمین حکمروا بینم .


 

گروهى کوته نظر را عقیده بر اینست که على علیه السلام بسیاست آشنائى نداشت زیرا اگر معاویه را فورا عزل نمیکرد بعدا میتوانست او را معزول کند و یا در شوراى 6 نفرى عمر اگر موقة سخن عبد الرحمن بن عوف را میپذیرفت خلافت بعثمان نمیرسید و اگر عمرو عاص را در جنگ صفین رها نمیساخت بمعاویه غالب میشد و جریان حکمیت پیش نمیآید و و...سخنان و اعتراضات این گروه از مردم در بادى امر صحیح بنظر میرسد ولى باید دانست که على علیه السلام مردم کریم و نجیب و بزرگوار و طرفدار حق و حقیقت بود و او نمى‏توانست معاویه و امثال او را بر مسلمین والى نماید زیرا حکومت او که همان خلافت الهیه بود با حکومت دیگران فرق داشت،حکومت الهیه با توجه بمبانى عالیه اخلاقى و فضائل نفسانى مانند عدل و انصاف و تقوى‏و فضیلت و حکمت و امثال آنها پى ریزى شده و مصالح فردى و اجتماعى مسلمین را در نظر میگیرد و آنچه بر خلاف حق و عدالت است در چنین روشى دیده نمیشود،على علیه السلام مظهر صفات خدا و نماینده او در روى زمین است و اعمالى که انجام میدهد باید منطبق با حقیقت و دستور الهى باشد.

سیاست و دسیسه و گول زدن شیوه اشخاص حیله ‏گر و نیرنگ باز و فریبکار است براى على علیه السلام انجام این اعمال شایسته نبود نه اینکه او نمیتوانست مانند دیگران زرنگى بخرج دهد چنانکه خود آنحضرت فرماید:و الله ما معاویة بادهى منى و لکنه یغدر و یفجر.بخدا سوگند معاویه از من زیرکتر و با هوش‏تر نیست و لکن او مکر میکند و مرتکب فجور میگردد.و باز فرمود:لو لا التقى لکنت ادهى العرب.یعنى اگر تقوى نبود (بفرض محال من تقوى نداشتم) از تمام عرب زرنگتر بودم.ولى تجلى حق سراپاى على را فرا گرفته بود او حق میگفت و حق میدید و حق میجست و از حق دفاع میکرد.

درباره عدالت على علیه السلام نوشته‏ اند که سوده دختر عماره همدانى پس از شهادت آنحضرت براى شکایت از حاکم معاویه (بسر بن ارطاة) که ظلم و ستم روا میداشت بنزد او رفت و معاویه او را که در جنگ صفین مردم را بطرفدارى على علیه السلام علیه معاویه تحریک میکرد سرزنش نمود و سپس گفت حاجت تو چیست که اینجا آمده‏اى؟

سوده گفت بسر اموال قبیله ما را گرفته و مردان ما را کشته و تو در نزد خداوند نسبت باعمال او مسئول خواهى بود و ما براى حفظ نظم بخاطر تو با او کارى نکردیم اکنون اگر بشکایت ما برسى از تو متشکر میشویم و الا ترا نا سپاسى کنیم معاویه گفت اى سوده مرا تهدید میکنى؟سوده لختى سر بزیر انداخت و آنگاه گفت:

صلى الاله على روح تضمنها قبر فاصبح فیها العدل مدفونا

یعنى خداوند درود فرستد بر روان آنکه قبرى او را در بر گرفت و عدالت نیز با او در آن قبر مدفون گردید.معاویه گفت مقصودت کیست؟

سوده گفت بخدا سوگند او امیر المؤمنین على علیه السلام است که در زمان‏خلافتش مردى را براى اخذ صدقات بنزد ما فرستاده بود و او بیرون از طریق عدالت رفتار نمود من براى شکایت پیش آنحضرت رفتم وقتى خدمتش رسیدم که آنجناب براى نماز در مصلى ایستاده و میخواست تکبیر بگوید چون مرا دید با کمال شفقت و مهربانى پرسید آیا حاجتى دارى؟من جور و جفاى عامل او را بیان کردم چون سخنان مرا شنید سخت بگریست و رو بآسمان کرد و گفت اى خداوند قاهر و قادر تو میدانى که من این عامل را براى ظلم و ستم به بندگان تو نفرستاده‏ام و فورا پاره پوستى از جیب خود بیرون آورد و ضمن توبیخ آن عامل بوسیله آیات مبارکات قرآن بدو نوشت که بمحض رؤیت این نامه،دیگر در عمل صدقات داخل مشو و هر چه تا حال دریافت کرده‏اى داشته باش تا دیگرى را بفرستم که از تو تحویل گیرد،و آن نامه را بمن داد و در نتیجه دست حاکم ستمگر از تعدى و تجاوز بمال دیگران کوتاه گردید.


 

معاویه چون این سخن شنید بکاتب خود دستور داد که نامه‏اى به بسر بن ارطاة بنویسد که آنچه از اموال قبیله سوده گرفته است بدانها مسترد نماید

بارى على علیه السلام در تمام نامه‏ هائى که به حکام و فرمانداران خود می نوشت همچنانکه جرجى زیدان نیز تصریح کرده راه حق را نشان میداد و عدل و داد و تقوى و درستى را توصیه میفرمود،اگر دوران حکومت آنحضرت بطول میانجامید و هرج و مرج و جنگهاى داخلى وجود نداشت بلا شک وضع اجتماعى مسلمین طور دیگر میشد و سعادت دین و دنیا نصیب آنان میگشت زیرا روش على علیه السلام در حکومت،مصداق خارجى عدالت بود که از تقوى و حقیقتخواهى او سرچشمه میگرفت و براى روشن شدن مطلب بفرازهائى از عهد نامه آنجناب که بمالک اشتر نخعى والى مصر مرقوم فرموده ذیلا اشاره میشود:اى مالک ترا بکشورى فرستادم که پیش از تو فرمانروایان دادگر و ستمکار در آنجا بوده‏اند و مردم در کارهاى تو به همانگونه می نگرند که تو در کارهاى حکمرانان قبیل مینگرى و همان سخنان را درباره تو گویند که تو در مورد پیشینیان گوئى و چون بوسیله آنچه خداوند درباره نیکان بر زبان مردم جارى میکند میتوان آنها را شناخت لذا باید بهترین ذخیره‏ها در نزد تو ذخیره عمل نیک باشد. (اى مالک) مهار هوى و هوست را بدست گیر و بنفس خود از آنچه برایت مجاز و حلال نیست بخل ورز که بخل ورزیدن بنفس در مورد آنچه خوشایند و یا نا خوشایند آن باشد عدل و انصاف است،قلبا با مردم مهربان باش و با آنها با دوستى و ملاطفت رفتار کن و مبادا بآنان چون حیوان درنده باشى که خوردن آنها را غنیمت داند زیرا آنان دو گروهند یا برادر دینى تواند و یا (اگر همکیش تو نیستند) مانند تو مخلوق خدا هستند (5) که از آنها لغزشها و خطایائى سر میزند و دانسته و ندانسته مرتکب عصیان و نا فرمانى میشوند بنا بر این آنها را مورد عفو و اغماض خود قرار بده همچنانکه دوست دارى که تو خود از عفو و گذشت خداوند برخوردار شوى زیرا تو ما فوق و رئیس آنهائى و آنکه ترا بدانها فرمانروا کرده ما فوق تست و خداوند نیز از کسى که ترا والى آنها نموده ما فوق و برتر است و از تو رسیدگى بکارهاى آنها خواسته و آنرا موجب آزمایش تو قرار داده است.

(اى مالک) مبادا خود را در معرض جنگ با خدا قرار دهى زیرا تو نه در برابر خشم و قهر او قدرتى دارى و نه از عفو و رحمتش بى نیاز هستى،و هرگز از عفو و گذشتى که درباره دیگران کرده‏اى پشیمان مباش و بکیفر و عقوبتى هم که دیگران را نموده‏اى شادمان مشو و به تند خوئى و غضبى که از فرو خوردن آن در نفس خود وسعتى یابى شتاب مکن و نباید بگوئى که بمن امارت داده‏اند و من دستور میدهم باید اجراء نمایند زیرا این روش سبب فساد دل و موجب ضعف دین و نزدیکى جستن بحوادث و تغییر نعمت‏ها است.

(اى مالک)زمانیکه این حکومت و فرمانروائى براى تو بزرگى و عجب پدید آورد به عظمت ملک خداوند که بالاترازتست وبقدرت وتوانائى او نسبت بخودت‏بدانچه از نفس خویش بدان توانا نیستى نظر کن و بیندیش که این نگاه کردن و اندیشیدن کبر وسرکشى ترا ازتندى بازداردو آنچه در اثر عجب و کبر ازعقل و خردت ناپیدا گشته بسوى تو باز میگردد،و ازاینکه خود را با خداوند در بزرگى و عظمت برابر گیرى ویاخویشتن را درجبروت و قدرت همانند اوقرار دهى سخت برحذرباش زیراخداوندهر گردنکشى را خوار کند و هر متکبرى را پست و کوچک نماید.

(اى مالک) خدا را انصاف ده و درباره مردم نیز از جانب خود و نزدیکانت و هر کسى که از زیر دستانت دوست دارى با انصاف رفتار کن که اگر چنین نکنى ستمکار باشى،و کسى که به بندگان خدا ستم کند خداوند بعوض بندگان با او دشمن میشود و خداوند هم با کسى که مخاصمه و دشمنى کند حجت و برهان او را باطل سازد و آنکس با خدا در حال جنگ است تا موقعیکه دست از ستمکارى بکشد و بتوبه گراید،و هیچ چیز مانند پایدارى بر ستم در تغییر نعمت خدا و زود بغضب آوردن او مؤثر نیست زیرا خداوند دعاى ستمدیدگان را میشنود و در کمین ستمکاران است.

(اى مالک) باید که دورترین و دشمن‏ترین زیر دستانت نزد تو آنکسى باشد که بیش از همه در صدد عیبجوئى مردم میباشد زیرا که مردم را عیوب و نقاط ضعفى میباشد که براى پوشانیدن آنها والى و حاکم از دیگران شایسته‏تر است پس مبادا عیوب پنهانى مردم را که از نظر تو پوشیده است جستجو و آشکار سازى چونکه تو فقط عیوبى را که آشکار است باید پاک کنى و خداوند بدانچه از نظر تو پنهان است حکم میکند،بنا بر این تا میتوانى زشتى مردم را بپوشان تا خداوند نیز از تو آنچه را که از عیوب تو دوست دارى از مردم پوشیده باشد بپوشاند.

(اى مالک) گره هر گونه کینه ‏اى را که ممکن است مردم از تو در دل داشته باشند با حسن سلوک و رفتار خوش از دل مردم بگشاى و رشته هر نوع انتقام و دشمنى را در باره دیگران از خود قطع کن و خود را از هر چیزى که بنظر تو درست نباشد نادان نشان ده و در گواهى نمودن گفته‏هاى سخن چین عجله مکن زیرا که سخن چین هر چند خود را به نصیحت گویان مانند کند خیانتکار است،و در جلسه مشورت خود شخص بخیل را راه مده که ترا از فضل و بخشش باز گرداند و از فقر و تهیدستى میترساند وهمچنین شخص ترسو را داخل مکن که ترا از انجام کارهاى بزرگ نا توانت سازد و نه حریص و طمعکار را که شدت حرص را توأم با ستمگرى در نظر تو جلوه دهد زیرا که بخل و جبن و حرص غرایز مختلفى هستند که بد گمانى بخداوند آنها را گرد آورد .

(اى مالک) تا میتوانى بپارسایان و راستان بچسب و آنها را وادار کن که در مدح تو مبالغه نکنند و بعلت کار نا صوابى که نکرده‏اى شادمانت نگردانند زیرا اصرار و مبالغه در مدح،انسان را خود بین و خود پسند کرده و کبر و سر کشى پدید آورد.و نباید که نیکو کار و بدکار در نزد تو بیک درجه و پایه باشند زیرا این روش،نیکوکاران را به نیکو کارى دلسرد و بى میل میکند و بدکاران را به بدکارى عادت دهد،و هر یک از آنان را بدانچه براى خود ملزم نموده‏اند الزام کن (نیکوکاران را پاداش بده و بدکاران را بکیفر رسان) و باید اقامه فرائضى که انجام آنها براى خدا است در موقع مخصوصى باشد که بوسیله آن دینت را خالص میگردانى،پس در قسمتى از شب و روز خود تنت را براى عبادت خدا بکار بینداز و بدانچه بوسیله آن بخدا نزدیکى جوئى کاملا وفا کرده و آنرا بدون عیب و نقص انجام ده اگر چه این کار بدن ترا برنج و تعب افکند.

 

و موقعیکه با مردم بنماز جماعت برخیزى نه مردم را متنفر کن و نه نماز را ضایع گردان (با طول دادن رکوع و سجود و قنوت مردم را خسته مکن و در عین حال از واجبات نماز هم چیزى فرو مگذار تا موجب تباهى آن نشود یعنى فقط باداى واجبات نماز بطرز صحیح بپرداز) زیرا در میان مردم کسانى هستند که علیل و بیمار بوده و یا کارهاى فورى دارند.

(اى مالک) از خود بینى و خود خواهى و از اعتماد بچیزى که ترا بخود پسندى وادارت کند و از اینکه بخواهى دیگران ترا زیاد بستایند سخت بپرهیز زیرا این صفات زشت از مطمئن‏ترین فرصت‏هاى شیطان است که بوسیله آنها هر گونه نیکى نیکو کاران را باطل و تباه سازد،و بپرهیز از اینکه در برابر نیکى و احسانى که بمردم زیر فرمانت نموده‏اى براى آنان منتى نهى و یا کارى را که براى آنها انجام داده‏اى براى افتخار آنرابزرگ شمارى و زیاده از حد جلوه دهى و یا وعده‏اى بآنان دهى و وفا نکنى زیرا که منت نهادن احسان را باطل میکند و کار را بزرگ وانمود کردن نور حق را مى‏برد و خلف وعده در نزد خدا و مردم موجب خشم و دشمنى است چنانکه خداى تعالى فرماید (خداوند سخت دشمن دارد اینکه بگوئید آنچه را که نمیکنید)

و از تعجیل و شتابزدگى در انجام کارها پیش از رسیدن موقع آنها و یا سخت کوشیدن در هنگام دسترسى بدانها و یا از لجاجت و ستیزگى در کارى که راه صحیح آنرا ندانى و همچنین از سستى بهنگامى که طریق وصول بدان روشن است بپرهیز،پس هر چیزى را بجاى خود بنه و هر کارى را بجاى خویش بگذار.

 و بر تو واجب است که آنچه بر پیشینیان گذشته مانند احکامى که بعدل و داد صادر کرده و یا روش نیکى که بکار بسته‏اند و یا حدیثى که از پیغمبر صلى الله علیه و آله نقل نموده و یا امر واجبى که در کتاب خدا بدان اشاره شده و آنها انجام داده‏اند بیاد آرى و آنگاه بدانچه از این امور مشاهده کردى که ما بدان رفتار کردیم تو هم از ما اقتداء کرده و رفتار کنى و در پیروى کردن آنچه در این عهد نامه بتو سفارش کردم کوشش نمائى و من با این پیمان حجت خود را بر تو محکم نمودم تا موقعیکه نفس تو بسوى هوى و هوس بشتابد عذر و بهانه‏اى نداشته باشى (گر چه) بجز خداى تعالى هرگز کسى از بدى نگه نمیدارد و به نیکى توفیق نمیدهد،و آنچه رسول خدا صلى الله علیه و آله در وصایاى خود بمن تأکید فرمود ترغیب و کوشش در نماز و زکوة و مهربانى بر بندگان و زیر دستان بود من نیز عهدنامه خود را که بتو نوشتم با قید سفارش آنحضرت خاتمه میدهم و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم.

 بطوریکه ملاحظه میشود تمام دستورات على علیه السلام از تقوى و عدالت و حقیقت خواهى،و عطوفت و مهربانى او نسبت بمردم حکایت میکند و این دستورات تنها براى مالک نبود بلکه براى کلیه حکام خود فرامینى مشابه دستورات گذشته صادر فرموده است.

منبع: http://www.askquran.ir

آداب خوابیدن

اوقات خواب

خوابیدن  بعد از اذان صبح تا طلوع آفتاب و میان نماز شام و خفتن بعد از عصر مکروه است و پیش از ظهر در وقت گرمى هوا و بعد از نماز ظهر تا عصر، خواب قیلوله است و سنت است.

ازحضرت على‏ بن الحسین علیه‏السلام منقول است که به ابى حمزه ثمالى فرمود:خواب مکن پیش ازطلوع آفتاب،که من ازبراى تو دوست نمى‏دارم،زیراکه حق تعالى روزى بندگان رادراین وقت قسمت مى‏نمایدو هرکه دراین وقت درخواب است از روزى محروم مى‏شود.

از حضرت رسول مروى است که زمین به سوى خدا ناله و فریاد مى‏کند از سه چیز:

1- از خون حرامى که بر آن ریخته شود.

2- غسلى که از زنا کند بر روى آن.

3- یا خواب کردن بر آن پیش از طلوع آفتاب.

حضرت رسول فرمود: هر که در جاى نماز خود بنشیند از طلوع صبح تا طلوع آفتاب، خدا او را مستور گرداند از آتش جهنم. در حدیث دیگر فرمود: مثل ثواب حج کننده خانه کعبه داشته باشد و گناهانش آمرزیده شود.

اما در چند حدیث، تجویز وارد شده است که اگر نماز بکند و قدرى تعقیب بخواند و پیش از برآمدن آفتاب بخواند باکى نیست چنان چه در حدیث صحیح منقول است که جناب امام رضا علیه‏السلام به شخصى فرمود: فردا بعد از طلوع آفتاب بیا که من بعد از نماز صبح خواب مى‏کنم. و از حضرت صادق علیه‏السلام منقول است که به شخصى فرمود: چون نماز صبح کردى و ذکر خدا خواندى، اگر پیش از طلوع آفتاب به خواب روى، باکى نیست.

وضو ساختن پیش از خواب

از حضرت صادق علیه‏السلام منقول است که هر که وضو بسازد و به رختخواب برود، براى او حکم مسجد داشته باشد و اگر در میان رختخواب به یادش آید که وضو ندارد، از لحاف تیمم کند، اگر با وضو یا تیمم بخوابد، تا به یاد خداست، چنان است که نماز مى‏کند.

از حضرت امیر المؤمنین علیه‏السلام منقول است که نخوابد مسلمانى، در حالى که جنب باشد و نخوابد مگر با وضو و اگر آب نیابد براى غسل و وضو، تیمم کند به خاک، زیرا که روح مؤمن را در وقت خواب به آسمان مى‏برند و حق تعالى او را قبول مى‏نماید، برکت بر او مى‏فرستد. پس اگر اجلش رسیده است، او را در گنجینه‏هاى رحمت خود مى‏سپارد، اگر نرسیده است با امینان خود از ملائکه به بدن او برمى‏گرداند.

در حدیث معتبر دیگر منقول است که روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود فرمود: کدام یک از شما تمام سال روزه مى‏دارید؟ سلمان گفت: من. فرمود: کدام یک از شما شب را احیا مى‏کنید؟ سلمان گفت: من. فرمود: کدام یک از شما هر روز ختم قرآن مى‏کنید؟ سلمان گفت: من. پس عمر به خشم آمد و گفت: این مردى است از فارس، مى‏خواهد بر ما که از قریشیم فخر کند و دروغ مى‏گوید، در اکثر روزها روزه نیست و در اکثر شب خواب است و در اکثر روزش خاموش مى‏باشد. حضرت فرمود: او مانند و شبیه لقمان حکیم است، از او سؤال کن تا جوابت بگوید. عمر پرسید، سلمان فرمود:

اما روزه سال: من ماهى سه روز روزه مى‏دارم و حق تعالى مى‏فرماید: هر که حسنه‏اى بکند ده برابر به او ثواب مى‏دهم.

این برابر روزه سال مى‏شودبا آن که ماه شعبان را روزه مى‏گیرم و باماه رمضان پیوند مى‏کنم.

امابیدارى شب:هرشب با وضو مى‏خوابم و ازحضرت رسول صلى الله علیه وآله وسلم شنیدم که مى‏فرمود:هرکه باوضو بخواب،چنان است که تمام شب را به عبادت،احیا کرده باشد.

و اما ختم قرآن: در هر سه روز، سه مرتبه «قل هو الله احد» را مى‏خوانم.

و از حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم شنیدم که به حضرت امیر المؤمنین علیه‏السلام مى‏فرمود: یا على! مثل تو در میان امت، مثل قل هو الله است، هر که سوره قل هو الله را یک بار بخواند، چنان است که ثلث قرآن را خوانده است و هر که دوبار بخواند، چنان است که دو ثلث قرآن را خوانده است و هر که سه بار بخواند، چنان است که قرآن را ختم کرده است. پس هر که تو را به زبان دوست دارد ثلث ایمان در او کامل شده است و هر که تو را به زبان و دل دوست دارد و به دست خود تو را یارى کند، تمام ایمان در او کامل شده است. یا على! به حق خداوندى که مرا به راستى فرستاده است سوگند که اگر تو را اهل زمین دوست مى‏داشتند، چنان چه اهل آسمان تو را دوست مى‏دارند، خدا هیچ کس را به آتش جهنم عذاب نمى‏کرد. پس عمر ساکت شد، که گویا سنگى به دهانش گذاشتند.

مکان خوابیدن و آداب پیش از خوابیدن

مشهور میان علما آن است که خوابیدن در مساجد مکروه است و ظاهر احادیث آن است که مکروه نیست، مگر در مسجدالحرام و مسجد رسول صلى الله علیه و آله و سلم و در آن‏ها نیز تجویز واقع شده است.

در احادیث معتبره بسیار وارد شده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم سه کس را لعنت کرد:

1- کسى که تنها چیزى بخورد

2- کسى که تنها به سفر رود.

3- کسى که تنها در یورد  بخوابد

فرمود: اگر کسى تنها بخوابد، بیم آن است که دیوانه شود.

از حضرت امام موسى علیه‏السلام منقول است که هر که در خانه‏اى یا بیابانى تنها بخوابد، بگوید: «اللهم انس وحشتى و اعنى على وحدتى»

سایر آداب خوابیدن

سنت است که بر دست راست رو به قبله بخوابد و دست راست را زیر رو بگذارد و بر دست چپ خوابیدن و بر رو خوابیدن مکروه است چنان چه از حضرت امیر المؤمنین علیه‏السلام منقول است که خواب بر چهار قسم است:

الف: پیغمبران بر پشت مى‏خوابند و دیده‏هاى ایشان به خواب نمى‏رود و منتظر وحى پروردگار خود مى‏باشند.

ب: مؤمن بر دست راست مى‏خوابد رو به قبله.

ج:پادشاهان و فرزندان ایشان بر دست چپ مى‏خوابند، که آن چه خورده‏اند گوارا شود.

د:شیطان و برادران او و هر دیوانه و مبتلایى بر رو در افتاده مى‏خوابد.

درحدیث معتبر دیگر فرمود: آدمى بر رو نخوابد و هر که را بینید که بر رو خوابیده است،او را بیدار کنید و مگذارید بر آن حال.فرمود:

هر گاه کسى اراده خواب کند، باید که دست را بر زیر جانب راست رو بگذارد. به درستى که نمى‏داند که از این خواب بیدار خواهد شد یا نه. احادیث در فضیلت خوابیدن بر دست چپ بسیار وارد شده است.

آداب و ادعیه‏اى که پیش از خواب باید خوانده شود

در حدیث صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه‏السلام منقول است که هر گاه کسى دست را در زیر سر گذاشته، بخوابد،بگوید:

«بسم الله اللهم انى اسلمت نفسى الیک و وجهت وجهى الیک و فوضت امرى الیک و الجات ظهرى الیک و توکلت علیک رهبة منک و رغبة الیک لا ملجا و لا منجا منک الیک امنت بکتابک الذى انزلت و برسولک الذى ارسلت»

و بعد از آن تسبیح حضرت فاطمه علیها السلام بخواند.

در حدیث صحیح دیگر فرمود: ترک نکند در وقت خواب این دعا را:

«اعیذ نفسى و ذریتى و اهل بیتى و مالى بکلمات الله التامات من کل شیطان و هامة و من کل عین لامة»

که به این دعا تعویذ مى‏فرمود حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم امام حسن و امام حسین- صلوات الله علیهما- را.

در حدیث صحیح دیگر فرمود: هر که بعد از خوابیدن در رختخواب سه مرتبه بگوید: «الحمد لله الذى علا فقهر الحمد لله الذى بطن فخبر و الحمد لله الذى ملک فقدر و الحمد لله الذى یحیى الموتى و یمیت الاحیاء و هو على کل شى‏ء قدیر. » از گناهان بیرون مى‏آید، مانند روزى که از مادر متولد شده بود.

از حضرت امام رضا علیه‏السلام منقول است که هر که آیه الکرسى در وقت خواب بخواند، از فالج  ایمن گردد.

از حضرت صادق علیه‏السلام منقول است که هر که سوره یس پیش از خواب بخواند، حق تعالى هزار ملک به او موکل گرداند که او را از شر شیاطین و هر بلایى حفظ کند.

از حضرت امام محمد باقر علیه‏السلام منقول است که هر که سوره «اذا وقعت الواقعة» هر شب پیش از خواب بخواند، در قیامت روى او ماند ماه شب چهارده باشد

http://www.eteghadat.com/forum/forum-f53/topic-t240.html
پی نوشتها :

=======
[1]
خانه.

[2] پناه دادن، پناه آوردن، دعایى که بر کاغذ مى‏نویسند.

[3] فلج

منبع: ir.http://www.nahj135


خاطرات یک احمق

من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت؛

سلام حالت خوبه؟

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم؛

- حالم خیلی خیلی توپه.

بعدش اون آقاهه پرسید؛

-خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟

با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برا ی همین گفتم؛

-اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم..

وقتی سؤال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه، به هر ترفند بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم؛

-منم می تونم بیام طرفت؟

آره سؤال یکمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم؛

-نه الآن یکم سرم شلوغه!!!

یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت :

ببین. من بعداً باهات تماس می گیرم. یه احمقی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب میده!

منبع: وبلاگ باران درد

فرزندان آدم علیه السلام

خداى متعال پس از خلقت آدم ، حوّا را نیز آفرید تا ضمن این که آدم را از تنهایى مى رهاند، وسیله اى طبیعى براى ازدیاد نسل او در زمین فراهم سازد. آن دو به فرمان خداى سبحان با هم ازدواج کرده و داراى فرزند شدند.

در تواریخ واحادیث ، تعداد فرزندانى که آدم از حوّا پیدا کرد مختلف نقل شده است . برخى آن ها را چهل فرزند در پاره اى از روایات صدنفر و برخى بیش از صدها فرزند ذکر کرده اند که از آن جمله در پسران نام هاى : هابیل ، قابیل و شیث (یاهبة اللّه ) و در دختران نام هاى : عناق ، اقلیما، لوزا و... ذکر شده است .

اختلاف دیگرى که در این جا به چشم مى خورد، درباره کیفیت ازدواج فرزندان آدم و چگونگى ازدیاد نسل او در زمین است .
بیشتر تاریخ نویسان و راویان اهل سنت گفته اند: حوّا در دو نوبت چهار فرزند زایید. نخست قابیل و خواهرش اقلیما و سپس هابیل و خواهرش لوزا به دنیا آمدند - یا بالعکس - و پس از آن که به حد رشد و بلوغ رسیدند، خداوند سبحان امر فرمود (یاخود آدم به این فکر افتاد) که هر یک از دختران را به عقد برادر دیگرى درآورد؛ یعنى اقلیما را به عقد هابل درآورد و لوزا را به ازدواج قابیل . به دنبال این مطلب گفته اند: چون دخترى که سهم هابیل شده بود زیباتر از همسر قابیل بود، قابیل به این تقسیم و ازدواج راضى نشد و زبان به اعتراض گشود. سرانجام قرار شد هر کدام جداگانه قربانى اى به درگاه خدا ببرند و قربانى هر کدام که قبول شد، آن دختر زیبا سهم او شود.

ولى روایات شیعه عمومااین مطلب را نادرست خوانده و گفته اند: خداوند براى همسرى هابیل حوریه اى فرستاد و براى قابیل همسرى از جنیان انتخاب کرد و نسل آدم از ان دو پدید آمد، علاوه بر این در چند حدیث همسر شیث را نیز حوریه اى از حوریه هاى بهشت ذکر کرده اند.

در برخى از روایات نیز آمده که همسر هابیل یا شیث از همان زیادى گل آدم و حوّا خلق شد،و موضوع اختلاف قابیل و هابیل را-که منجر به قتل هابیل گردید- موضوع وصیت و جانشینى آدم دانسته اند.

و اجمال آن چه از ائمه بزرگوارِ ما در این باره رسیده این است که ازدواج برادر و خواهر در همه ادیان حرام بوده و آدم ابوالبشر نیز چنین کارى نکرد و همان خدایى که خود آدم و حوّا را از گِل آفرید، این قدرت را داشت که افراد دیگرى را نیز براى همسرى پسران آدم خلق کند یا از عالم دیگرى بفرستد.

از جمله حدیث هاى کاملى که در این باره داریم،حدیثى است که عیاشى در تفسیرخود ازسلیمان بن خالد روایت کرده که گوید :

به امام صادق(ع)عرض کردم: قربانت گردم مردم مى گویند که حضرت آدم دختر خود را به پسرش ‍تزویج کرد؟حضرت صادق(ع) فرمود: مردم چنین مى گویند، امّا اى سلیمان ! آیا ندانسته اى که پیغمبر فرمود: اگر من مى دانستم آدم دختر خود را به پسرش تزویج کرده بود، من هم (دخترم ) زینب را به پسرم (قاسم )مى دادم و از آیین آدم پیروى مى کرد ...

سلیمان گوید: گفتم قربانت گردم ! مردم مى گویند سبب این که قابیل هابیل را کشت ، آن بود که به خواهرش رشک برد.

امام فرمود: اى سلیمان چگونه این حرف را مى زنى . آیا شرم ندارى که چنین سخنى را درباره پیغمبر خدا آدم مى گویى؟

عرض کردم: پس علت قتل هابیل به دست قابیل چه بود؟

حضرت فرمود: درباره وصیّت بود. آن گاه ادامه داده فرمود: اى سلیمان!خداى تبارک و تعالى به آدم وحى فرمود که وصیّت و اسم اعظم را به هابیل بسپارد با این که قابیل از او بزرگ تر بود. قابیل که از موضوع مطّلع شد، غضبناک گشت و گفت : من سزاوارتر به وصیت بودم و از این رو آدم بر طبق فرمان الهى به آن دو دستور داد تا قربانى کنند، و چون به درگاه خداوند قربانى بردند، قربانى هابیل قبول شد، ولى از قابیل پذیرفته نگشت . همین ماجرا سبب شد که قابیل بر وى رشک برد و او را به قتل برساند.

عرض کردم : قربانت گردم ! نسل فرزندان آدم از کجا پیدا شد؟ آیا به جز حوّا زنى و به جز آدم مردى بود؟

حضرت فرمود: اى سلیمان ! خداى تبارک و تعالى از حوّا قابیل را به آدم داد و پس از وى هابیل به دنیا آمد. هنگامى که قابیل به حدّ بلوغ و رشد رسید، زنى از جنّیان براى او فرستاد و به حضرت آدم وحى کرد تا او را به ازدواج قابیل در آورد. آدم نیز این کار را کرد و قابیل هم راضى و قانع بود تا این که نوبت ازدواج هابیل شد و خدا براى او حوریه اى فرستاد و به آدم وحى فرمود که او را به ازدواج هابیل در آورد.

حضرت آدم این کار را کرد و هنگامى که قابیل برادرش هابیل را کشت ، آن حوریه حامله بود و پس از گذشتن دوران حمل،پسرى زایید و آدن نامش را هبة اللّه و به حضرت آدم وحى شد که وصیت و اسم اعظم را به او بسپارد.

حوّا نیز فرزند دیگرى زایید و حضرت آدم نامش را شیث گذارد. وقتى او به حدّ رشد و بلوغ رسید، خداوند حوریّه دیگرى فرستاد و به آدم وحى کرد او را همسرى شیث درآورد. آدم نیز این کار را کرد و شیث درآورد. آدم نیز این کار را کرد و شیث از آن حوریه دخترى پیدا کرد و نامش را حورة گذارد. وقتى آن دختر بزرگ شد، او را به ازدواج هبة اللّه در آورد و نسل آدم از آن دو به وجود آمد. در این وقت هبة اللّه از دنیا رفت و خداوند به آدم وحى کرد که وصیت و اسم اعظم را به شیث بسپارد و حضرت آدم نیز این کار را کرد.

منبع: http://www.askquran.ir/thread

ازدواج با دختری کور و کر و شل

محمد1پس از کارهای روزانه کنار نهر جوی آبی خسته و افتاده نشسته بود. از سپیده‌دم آن روز تا دم ظهر یکسره کار کرده بود. به پشت دراز کشیده بود و به ازدواج و آینده خود می‌اندیشید. چقدر علاقه داشت همه فرزندانش را خوب تربیت کند و آنها را جهت تحصیل علوم دینی و سربازی و خدمت‌گزاری امام زمان (ارواحنافداه)، به نجف اشرف بفرستد. خودش که در این باره به آرزویش نرسیده بود. در فراز و نشیب زندگی، درس و بحث طلبگی را نیمه‌تمام گذاشته و از نجف به «نیار»2برگشته بود.

«عجب خیالاتی شدم، با این فقر و فلاکت چه کسی عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟! خوب درست است که خدا روزی‌رسان و گشایش‌بخش است،  اما من باید خیلی کار کنم. امسال شکر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولی..»

از فکر و خیال که فارغ شد،زود از جا برخاست. ترسید که وقت نماز دیر شده باشد. لب جوی نشست تا آبی به سر و صورت خسته خود بزند که سیب سرخ و درشتی از دورترها نظرش را جلب کرد: ...عجب سیبی! ...چقدر هم درشت! ...چقدر قشنگ و زیبا!

سیب راکه‌گرفت،باشگفتی وخوشحالی نگاهش کرد.اول‌دلش‌نیامدبخورد.امامدت‌هابودکه سیب نخورده بود.یک لحظه هوس شدیدی نمودودریک آن،شروع به خوردن کرد.سیب که تمام شد،ناگهان فکرعجیبی درذهنش لانه کردوشروع به ملامت خود نمود:

«ای وای! این چه کاری بود کردی محمد؟! این بود نتیجه چندین سال طلبگی‌ات؟! ای دل غافل!... خدایا ببخش!... خدا می‌بخشد، ولی صاحب سیب چطور؟ امان از حق‌الناس!»

بی‌درنگ وضویی ساخت و روی نیاز به سوی کردگار بی‌نیاز آورد. پس از عروجی ربّانی در سجده‌ای روحانی با تمام وجود از پروردگار هستی مدد طلبید و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوی آب به سمت بالادشت به راه افتاد. ظهر که شده بود، همه به ده برگشته بودند و سکوت وهم‌انگیزی همه دشت را در برگرفته بود. گاه این سکوت وهم‌انگیز را صدای ملایم شرشر آب جوی می‌شکست.

چند فرسنگی که راه رفت،به باغی رسید درختان بزرگ و کهن بید،اطراف باغ را گرفته بودند.کمی آن طرف‌تر،درختان بلند و پربرگ تبریزی قدبرافراشته بودند و در میان آنها درختان سیب با انبوهی ازسیب‌های سبزوسرخ و زرد خودنمایی می‌کردند.صدای جیک‌جیک گنجشکان ونغمه دیگر پرندگان، صفای دیگری به باغ داده بود.باغ از عطر یونجه و بوی دل‌انگیزگل‌ها وعلف‌های وحشی سرشاربود.این همه، محمد را در خود فرو برد،اما پس از لختی‌ درنگ به خود آمدوفریادزد:کسی این‌جانیست؟..صاحب باغ کجاست؟

کمی دورتر، در زیر درختان تبریزی، کلبه ساده و زیبایی دیده می‌شد. محمد چندین بار دیگر که صدا زد، پیرمردی از داخل کلبه بیرون آمد و جواب داد: «بفرمایید برادر! تعارف نکنید! بفرمایید سیب میل کنید

و آن‌گاه خوش‌آمدگویان به طرف محمد آمد. محمد در حالی که از خجالت و شرم سر به زیر انداخته بود، سلام کرد و گفت:

ـ این باغ مال شماست پدر جان؟!

ـ این حرف‌ها چیه؟ بفرمایید میل کنید... مال بندگان خداست... مال خودتان!

ـ ممنون پدر!... عرضی داشتم.

پیرمرد در حالی که لبخند می‌زد، با تعجب گفت:

ـ امر بفرمایید برادر! من در خدمتم.

ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از این حرف‌ها هستید، اما برای اطمینان‌خاطر خدمتتان عرض می‌کنم، این بنده گناهکار خدا اهل ده پایین هستم. می‌شناسید، «نیار»؟

ـ بله، بله...

ـ کنار جوی نشسته بودم که سیبی آمد. گرفتم و خوردم. ولی متوجه شدم که بی‌اجازه، آن سیب را خورده‌ام. به احتمال قوی آن سیب از درختان شما بوده است، می‌خواستم آن سیب را بر ما حلال کنید پدر جان!

پیرمرد تعجب‌کنان خندید و آخر سر گفت:

ـ که این طور... سیبی افتاده تو آب و آمده و شما آن را خورده‌اید؟!

و یک لحظه قیافه‌اش را تغییر داد و با درشتی گفت:

ـ نه،... امکان ندارد... اگر می‌آمدی همه این باغ را با خاک یکسان می‌کردی، چیزی نمی‌گفتم... اما من هم مثل خودت به این‌جور چیزها خیلی حساسم!... کسی بدون اجازه مال مرا بخورد، تا قیام قیامت حلالش نمی‌کنم... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم حضرت آقا؟!... بفرمایید!!

چهره محمد به زردی گرایید و چنان ترس و لرزی وجودش را فراگرفت که انگار بیدی در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و دیناری در جیب داشت، بیرون آورد و با گریه و زاری گفت:

ـ تو را به خدا پدر جان، این دینارها را بگیر و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمل عذاب خدا را ندارم!... مرا حلال کن پدر جان!

و بعد گریه‌اش امان نداد. مدتی که گریست، پیرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت:

ـ حالا که این‌قدر از عذاب الهی می‌ترسی، به یک شرط تو را می‌بخشم!

ـ چه شرطی پدر جان؟ به خدا هر شرطی باشد، قبول می‌کنم.

ـ شرط من خیلی سخت است. درست گوش‌هایت را باز کن و بشنو و با دقت فکر کن ببین این شرط سخت‌تر است یا عذاب خدا...

ـمسلّم عذاب خداسخت‌تر است،شرط تو رابه هرسختی هم که باشد،قبول می‌کنم.

ـ ...و اما شرط من: دختری دارم کور و شل و کر، باید او را به همسری قبول کنی!!

به راستی که شرط سختی بود. محمد مدتی در فکر فرو رفت و یادش افتاد که چقدر آرزوی ازدواج کرده بود و به چه دختران زیبارویی اندیشیده بود. ...و اینک تمام آرزوهایش بر باد رفته بود. آهی سوزان از نهادش برخاست و گفت:

ـ قبول می‌کنم.

ـ البته خیالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبی هم برایت می‌دهم...ولی چه کار کنم دخترم سال‌های سال از وقت ازدواجش گذشته و کسی نیست بیاید سراغش...بیچاره پیر شده... چه کارش کنم جوان؟!...حالا بایدتا آخر عمرم برای خداسجده شکر کنم که مثل تویی را برای دخترم رساند. و بعد قهقهه‌ای کرد و به طرف کلبه به راه افتاد.

نگاه تأسف‌بار محمد برای لحظات مدیدی دنبال پیرمرد خشکید. چاره‌ای نداشت.

مراسم عقد و عروسی فاصله چندانی با هم نداشتند. خطبه عقد همان روزهای اول خوانده شده بود و تا شب عروسی برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. اما مرگ و میری در کار نبود... باید می‌ماند و مزه مال مردم‌خوری را می‌چشید!

عروس را که آوردند، دل او مثل سیر و سرکه می‌جوشید. اضطراب تلخی به دلش چنگ می‌انداخت و نفس را در سینه‌اش حبس و فکرش را در دریایی پرتلاطم غرق می‌ساخت:

ـ خدایا چه کاری بود من کردم؟ این چه بلایی بود به سرم آمد؟! ای کاش به سوی این باغ نیامده بودم! بهتر نبود می‌گریختم! ...نه، نه! باید بمانم!

در این فکرها بود که ناگاه محمد را صدا زدند:

ـ عروس خانم منتظر شماست!

پاهایش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگینی همه بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجه همراهان عروس هم نشد.

در را که باز کرد، صدای نازنین دختری را شنید که به او سلام گفت. صدای دختر هیچ شباهتی به صدای لال‌ها و کورها و شل‌ها نداشت.

ـ نه، نه، تو که لال بودی دختر؟!

دختر لبخندی زد و نقاب از چهره کنار زد:

ـ ببین! لال نیستم! کر هم نیستم! شل هم نیستم!

بلند شد و چند قدمی راه رفت، تا خیال محمد از همه چیز راحت باشد. محمد که مدهوش و مسحور زیبایی دختر شده بود، بی‌مهابا فریاد کشید:

ـ تو زن من نیستی!... زن من کجاست؟!... زن من...

و فریاد زنان از خانه بیرون آمد. زنان و مردانی که خسته و کوفته از کار روزانه در خانه‌های اطراف خود را به بستر آرامش انداخته بودند، با صدای محمد جملگی از جا جستند و خانه تازه‌داماد را در میان گرفتند.

ـ این زن من نیست... زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداخته‌اید؟!

چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمد که میهمان خانه هم‌جوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمد را بوسید و طوری که همه بشنوند، بلند گفت:

ـ بله آقا محمد! عاقبت پارسایی و پرهیزکاری همین است... آن دختر زیبارو زن توست. هیچ شکی هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، یعنی با دست و پایش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غیبت کسی را نشنیده است...

ـ چه می‌گویی پدر جان؟!... خوابم یا بیدار؟!...

ـ آری محمد، دختر من در نهایت عفت بود و من او را لایق چون تو مردی دیدم... .

هلهله وشادی به ناگاه ازهمه برخاست ودرسکوت شب تادورترها رفت.محمددرحالی که‌عرق شرم را ازپیشانی‌اش پاک‌می‌کرد، دوباره روانه حجره زفاف شدو ازاین‌که صاحب چنین زن و صاحب چنین فامیلی شده است،بی‌نهایت شکرو سپاس فرستاد.

...و اینک صدای پای کودکی از آن خانه شنیده می‌شد؛ صدای پای بهار. آری، از چنان مادر و چنین پدری، پسری چون احمد مقدس اردبیلی به ارمغان می‌آید که از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نامی هستند که توصیفش محتاج کتاب دیگری است.

پی نوشت:

1-پدر مرحوم مقدس اردبیلی

2-«نیار» نام روستایی در سه کیلومتری اردبیل است که اکنون به اردبیل متصل شده است. این روستا ولادتگاه مقدس اردبیلی بوده است.

3-منبع: کتاب آینه اخلاص (داستان‌هایی از زندگی مقدس اردبیلی)

منبع: http://h-talkh.blogfa.com -