یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

یک اتفاق تازه

پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب می‌شود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد… بالأخره توانست آن دختر را رام کند و او را فراچنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد.

دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته‌ ای آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند.دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید.

پسر جوان در خانه‌اش به انتظار نشسته بود و با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آن‌ها را از قصه‌ ای این دختر با خبر کرد.

دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادرش زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست. مجبور شد از دوستانش جدا شود؛ البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من میروم و به پدرم سری میزنم..

از خانه بیرون شد و دوستانش را در انتظار آمدن دختر جوان ترک کرد. ساعت پنج رسید و دختر نیز وارد شد. این گرگ‌های بی وجدان همگی بر او تاخته به تجاوزش پرداختند.

انگهی خانه را ترک نموده و او را در حالت بیهوشی رها کردند… در همین حین که این حادثه به وقوع می‌پیوست، پسر جوان پیش پدر رسید تا از حالش اطمینان حاصل کند؛

مادرش به سویش آمد و گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟ گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟ مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن‌ های ما را جواب نمی‌دادی.. جواب به سرعت از خانه‌ ای پدری خارج شده و دوان دوان خود را به خانه‌ ای خویش رساند

ناگهان خواهرش را دید که در خانه‌اش مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است.. هان که خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاری این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک‌ترین انسان به او … او خواهرش بود.

 کَذَلِکَ یُرِیهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَیْهِمْ بقره 167

این چنین خداوند کردارهایشان را به صورت حسرت زایی به آنان نشان می دهد

خاطرات یک دزد

مادرم می گه وقتی به دنیا اومدی و چشم باز کردی همش چشت به جیب بابات بود.

می گفت وقتی برات دندونی گرفتیم بااینکه سرسفره پولی نبود چهار دست و پارفتی و دست کردی توی جیب فرنگیس خانم زن همسایه و یه اسکناس پنجاه تومنی برداشتی.

(می گفت چقدر برات دست زدیم)

تا اونجایی که یاد میاد هر وقت مادرم منو می برد بازار، از بغل هیچ مغازه ای رد نمی شدیم مگه اینکه چیزی از جلوی مغازه اش را بلند کنم. (وقتی به خانه می رسیدیم همه اهالی خانه جیغ می زدند و برام کف می زدند. مادر بزرگم با اینکه پاش درد می کرد به زحمت بلند می شد و برام اسفند دود می کرد.)



چهار پنج سالم بیشتر نبود که معروف شدم به موش خونگی. آخه هیچ چیز از دست من در امان نبود. یخچال خونه در یک چشم بهم زدنی خالی می شد. توی کیف خواهرا و برادرام همیشه یه چیزی کم بود.

وقتی پام به مدرسه باز شد اتاق من پر شد از انواع و اقسام پاکن و مداد و خودکار گچ و... حتی دو سه باری دفتر نمره معلممون گم شد و سر از خونه ما در آورد.

سال دوم دبستان دو بار مدرسه ام را عوض کردم. (البته اخراج شدم)

سال پنجم دبستان بود که بهم گفتن دیگه شورش را درآوردی و از مدرسه به کل اخراج شدم. دیگه تعداد اولیایی که از من شکایت کرده بودند سی چهل تایی می شدند.



کار حرفه ای من در واقع بعد از اخراجم از مدرسه شروع شد. اولین چیز دندون گیری که دزدیم دخل حاج عمو بقال محله مون بود. بنده خدا تا سرشو کرد پشت یخچال تا چیزی بردارد دست کردم توی دخلش که نیمه باز بود و یک مشت اسکناس برداشتم. یه چهار پنج هزار تومنی می شد.

چهارده پونزده سالم بود که نون آور خونه شدم! پدرم به خاطر دست کجی از محل کارش اخراج شده بود و به خاطر کهولت سن خانه نشین شده بود. برادرا و خواهرکام رفته پی کار خودشون و دیر به دیر به ما سر می زدند. مادرم هم که کاری ازش بر نمی اومد. من بودم و یک موتور و یه چندتا محل که گه گداری به کمک جمشید پلنگ( بچه محل و دوست صمیمیم) کیف قاپی می کردم.

خرج و مخارجم در می اومد ولی من دیگه هیجده نوزده سالم بود و برام افت داشت کیف قاپی کنم. دیگه من و جمشید پلنگ جلوی بانک ها می پلیکیدیم و کیف و پول مشتریها رو می زدیم.

تا اینکه این اواخر من و جمشید و یکی دوتا از بروبچه ها در حین سرقت از یه بانک توی بالا شهر بودیم که در یه تعقیب و گریز دستگیر شدیم. الان هم یه دو سه ماهی هست که مزاحم دوستان در زندان قزل حصار هستم!

 

منبع: پاپوی