یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

آقا یکی دی سیلا سیم موه (خاطره ای از سال 60-59 دومین سال معلمی)

سال 60-59 سال دوم معلمی ام علاوه بر اینکه مدیر راهنمایی دکتر شریعتی شهر چغابل ( هنوز شهر نشده بود) و مسئول سرکشی به مدارس رومشکان (یکی از شهرستانهای استان لرستان) بودم. سالهای اول انقلاب بود. در آن سال از دانش آموزان کلاس اول ابتدایی امتحان نهایی می گرفتند.

دانش آموزان کلاس اول یکی از روستاهای چغابل و احتمالا روستای رشنو یا لالوند در حیاط مدرسه بدون هرگونه صندلی روی زمین خاکی نشسته بودند. یکی از دانش آموزان کنار دیوار (محل عبور آب حیاط از زیر دیوار) نشسته بود و مشغول جواب دادن به سوالات بود.

یک دانش آموز بزرگ تر (در حدود کلاس پنجم) در پشت دیوار از طریق سوراخ محل عبور آب از زیر دیوار تلاش می کرد تا برای دانش آموز کلاس اول که داخل حیاط نشسته بود، تقلب بگوید.

دانش آموز کلاس اول با حالت ترس و نگرانی و در حالتی که گریه می کرد، به بنده گفت آقا ( یکی دی سیلا سیم موه ) یک نفر از داخل سوراخ برایم تقلب می گوید.

روز جمعه دهم اریبهشت سال 1361 عملیات بیت المقدس

شب جمعه در منطقه ای به نام داخوین که نزدیکی خرمشهر بود ما یعنی (شهید اسماعیل هادیان، شهید یحیی دارابی، شهید تاج الدین دلوجی، شهید زمانی، شهید شمس الله مرادی، شهید نیاز قبادی و دلاوران مرحوم حاج حمید قبادی، مرحوم ابوالحسن باقری، حاج مراد روشنی، حاج شرف آزادی و حجت الاسلام هادی قبادی و حجت الاسلام حاج اخویان، حاج میرزا موحد و دیگر عزیزانی که الان حضور ذهن ندارم و بنده هم افتخار حضور درخدمت آنها را داشتم) را برای عملیات بیت المقدس تجهیز کردند اززمین و آسمان آتش می بارید. آن شب عملیات شروع شد اما ما را برای عملیات نبردند. فردای آن یعنی روزجمعه دهم اردیبهشت ما را حرکت دادند از روی پل شناور کارون گذشتیم. منطقه عملیاتی باتلاق بود. رزمندگان دلاور اسلام دیشب منطقه وسیعی بین کارون تا جاده اهواز خرمشهر را از خاک ایران را ازتصرف عراقی ها درآورده بودند خود جاده خرمشهر هم به دست ما افتاده بود. کنار جاده خاکریز بسیار بلندی زده بود.ماموریت ما حفاظت از منطقه آزاد شده دیشب بود. خمپاره های زمانی ازطرف عراقیها شلیک میشد. بنده سوره جمعه را میخواندم پشت خاکریز هنوز پیاده نشده بودیم که صدایی وحشتناک باعث شد داخل ماشینی که به آنها گازارتشی میگفتند به هم بخورد. همه پایین رفتند دیدم یکی از رزمندگان مانند کبوتر بال شکسته داخل ماشین افتاد. دیدم نبی اله ابراهیمی است که که ترکش خمپاره زمانی از پشت به قلب او زده است. او را پایین فرستادیم. به شهادت رسید. چون بنده در پایین بردن او از ماشین دخیل بودم. فکر می کردم که نیاز به غسل مس میت دارم. شهید اسماعیل هادیان به من گفت نیاز به غسل ندارم چون بدنش گرم بوده است.

در پشت خاکریز مستقر شدیم و از گوشه و کنار رزمندگان این دیار مجروح و شهید می دادیم.

حدود ساعت 4 بعداز ظهر بود که همراه شهید یحیی دارابی بودم ( او دانش آموز دبیرستان بود و معلم ) یک آب پرتقال پیدا کرد و آنرا به من داد.

حدود ساعت هفت و یا هشت عصر بود. بنده و حاج مراد روشنی آرپی جی داشتیم و مرحوم حمید قبادی تک تیرانداز بود سه نفری بالای خاکریز بودیم و به طرف تانک های عراقی که برای بازپس گیری آنچه از دیشب از اشغالشان بیرون امده بود، پاتک سهمگینی زدند. شلیک می کردیم. با شنیدن صدای بسیار مهیب و وحشتناکی در بالای سرمان ( من در این لحظه با لهجه لکی داشتم می گفتم اگه مال باوت برمی ایر ارا ای صدا و حشتناکته ) نصف حرف را نگفته بودم که دیدم صدای حاج مراد روشنی آمد که از بالای خاکریز به پایین افتاد. وقتی دیدم یک پایش کاملا قطع شده فقط یک بند از پوست پایش مانده. باچفیه خودم و چفیه خودش پایش را محکم بستم تا خونریزی نکند. دیدم ترکش همان خمپاره زمانی که پای حاج مراد روشنی را قطع کرده به کمرشهید یحیی دارابی اصابت کرده و قسمتی از سرشهید تاج الدین دلوجی را برده است. سفیدی مغز شهید تاج الدین دلوجی معلوم بود. از آنجا که ترکش به قسمت داخلی بدن شهید یحیی دارابی اصابت کرده بود، او را سوار یک ماشین کردیم. اما شهید تاج الدین دلوجی همانجا چند باردهانش را باز کرد و به شهادت رسید و شهید یحیی دارابی در بین راه شهید شده بود.

بعد از آن پای حجت الاسلام هادی قبادی زیر یکی از همین ماشین های بزرگ ( گاز ارتشی ) رفت او را بغل کردم و سوار ماشینش کردم تا به بیمارستان برسانند.

آن شب گذشت. فردای آن شهید اسماعیل هادیان، شهید صیدعباس ابراهیمی و بنده با هم صحبت می کردیم که تیر به پای شهید اسماعیل هادیان اصابت کرد.( شهید اسماعیل هادیان قبل از شهادت می لنگید. آن عزیز قبل از شهادت جانباز بود) سریع او را سوار یک آمبولانس که آماده بود کردیم. من بشدت برای این عزیزان گریه می کردم که یک نفر آمد و گفت چرا گریه می کنی تو داری روحیه بچه ها را خراب می کنی. به او گفتم اینها بهترین بچه های یک دبیرستان بودند که اینجا همه قلع و قمع شدند.

سه خاطره ازشهید حسن قبادی

1-اولین سالهای بعد ازانقلاب بود احتمالا سال 1358 و کوهدشت هنوز بخشداری بود و به فرمانداری تبدیل نشده بود. همراه شهید حسن قبادی آدینه وند و حاج محمد قبادی برای کمک گرفتن و شکل گیری کمیته امداد به خرم آباد رفتیم. ظهر موقع نهار چند عدد نان و یک مقدار سبزی گرفتیم. خیلی سخت گذشت. اما برای شهید حسن قبادی خیلی راحت بود.

2- ساختمان فعلی دانشگاه پیام نور، بخشداری کوهدشت بود. در آن زمان شهید حسن قبادی معاون بخشداری را بر عهده داشتند. شهید حسن قبادی یک پیراهن داشت هر وقت پیراهنش را می شست پیراهن دیگری نداشت که بپوشد. یادم هست پیراهنش را شسته بود و جلو آفتاب ایستاده بود تا پیراهنش خشک شود و بپوشد.

3- اول انقلاب کار ادارات قاطی شده بود مثلا رییس اداره آموزش و پرورش علاوه بر کار خودش حواله نفت هم صادر می کرد و شهید حسن قبادی معاون بخشداری بود و کارهای کمیته امداد را هم انجام می داد. خودش مانند یک کارگر ساده  پشت بام ها را قیرگونی می کرد. دستهایش ترک خورده بود و در سرمای زمستان پشت بام خانه خانواده های بی بضاعت را قیرگونی می کرد. خودم با چشمان خودم او را در حال قیروگونی کردن پشت بام خانواده های بی بضاعت دیده ام.