یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

راز سعادت

روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار سفری طولانی شد . او شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر مکانی باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را آبیاری کنی به سعادت جاودان دست یافته ای. او سفر خود را اغاز کرد و همین طور که در راه می رفت به گرگی رسید. ابتدا از آن گرگ ترسید و خواست پا به فرار بگذارد و ولی با ناله های گرگ باز گشت و دریافت که گرگ بسیار نحیف و رنجور بود و از درد به خود می پیچید . سبب را پرسید و گرگ گ ف ت که مدتهاست نتوانسته ام غذای مناسبی بخورم زیرا دردی در دندانم دارم که امانم را بریده ولی نمی دانم علت آن چیست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افتاد .و همینطور که می رفت در راه توان فرسای سفر به درختی رسید که می دید ب ا آن که در باغ سرسبزی قرار دارد و همه ی اطرافش گل و چمن و طراوت است باز آن درخت خشکیده و بی ثمر اس ت .کنجکاو شد و از او سبب را پرسید. درخت با ناراحتی گفت ای مرد من هم نمی دانم چرا این گونهاست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد. در نهایت پس از پشت سر گذاشتن راهی طولانی و سخت مرد به محل زندگی دانای راز رسید و همانطور که گفته بودند باغچه های آدمیان را در آن پیدا کرد. سپس از دانای راز خواست تا به او اجازه دهد برای رسیدن به سعادت جاودان باغچه ی خودش را آبیاری کند . دانای راز باغچه ی مرد را به او نشان داد و مرد آن را آبیاری کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نیز از دانای راز پرسید .مرد آهنگ بازگشت کرد.

در راه وقتی به درخت رسید درخت از او پرسید ای مرد آیا پاسخ مشکل مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت آری و بدان که صندوقی در زیر ریشه های تو وجود دارد که مانع از رسیدن آب به آنها می شود و تو نمی توانی از آب زلال چشمه استفاده کنی و سر سبز شوی. درخت گفت ای مرد آیا تو این نیکی را در حق من می کنی و ان صندوق را در می آوری؟ مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن آن صندوق از خاک مشاهده کرد که درون آن پر از سکه های طلا و زر است. درخت که جانی دوباره گرفته بود. به مرد گفت ای مرد اگر تو به اینجا نمی آمدی و پیغام مرا به دانای راز نمی رساندی و این صن دوق را از زیر ریشه های من بیرون نمی آوردی من هرگز دوباره نمی توانستم سرسبز و شاداب شوم. پس به نشانه ی سپاس گذاری از تو می خواهم که این صندوق با همه ی آنچه درون آن هست را برداری و با آن

زندگی سعادت مندی برای خودت بسازی .ولی مرد به یاد باغچه اش افتاد و گفت: نه ! من باغچه یخودم را ابیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید و نیازی به طلاهای این صندوقچه ندارم.

آن گاه مرد به راهش ادامه داد به گرگ رسید . گرگ پرسید ای مرد آیا پاسخ سوال مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت بلی و بدان که تو روزی از رودخانه ماهی صید کرده ای که در شکم آن گوهری گرانبها بوده است و آن گوهر در بین دندانهای تو مانده و سبب رنجش تو ر ا ف راهم کرده است .

گرگ گفت ای مرد حال که پاسخ مشکل مرا می دانی بیا و این گوهر را از بین دندانهای من بیرون بیاور تا من بتوانم از این پس به راحتی غذا بخورم. مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن گوهر مشاهده کرد که آن

تکه جواهر به راستی گوهر گرانبهایی است و درخشش خیره کننده ای دارد. سپس گرگ به مرد گفت ای مرد اگر تو پاسخ مشکل مرا از دانای راز نمی پرسیدی و این گوهر را از دهان من بیرون نمی آوردی من نمی توانستم دوباره به راحتی غذا بخورم پس به نشانه سپاس این گوهر را به تو می دهم تا زندگی خود را با آن سعادت آمیز سازی. مرد باز به یاد باغچه ی خود و پاسخی که به درخت داده بود افتاد و گفت:نه! در راه من درختی بود که او نیز همین درخواست را از من داشت ولی من باغچه ی خودم را آبیاری کر ده ام و بی شک بهسعادت جاودانی خواهم رسید.

در این هنگام ناگهان گرگ جستی ناگهانی زد و مرد را به نیش کشید و پس از مدتها شکمی از عز ا درآورد!

سپس خطاب به آن مرد گفت آسی که نتواند از سعادتهایی که بر سر راهش قرار می گیرد بهره ببرد بی شک خود به سعادتی برای دیگران تبدیل خواهد شد...

منبع: درسهایی از زندگی

گردنبند

ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.



ویکتوریا قبول کرد

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.

همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.

هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

-نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست



پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"

هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده

 !!!
-
نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

 - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست

و دوباره روی او را بوسید و گفت:

 "خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"

چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.

ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.
پدربایک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش،ازجیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا رابیرون آورد.داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.

این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ...

زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت.

http://www.mihan24.comمنبع:

داستان روباه و شیر

روباهی حیله گر با شیری زندگی می کرد . درمیان حیوانات ، روباه به تنبلی معروف بود . کار او فقط این بود که از ته مانده شکار وغذای شیر می خورد و می خوابید . تا اینکه شیر مریض و ناتوان شد . روباه خیلی نگران بود و نگرانی اش بیشتر برای خودش بود تا شیر / او نه حال شکار داشت و نه می توانست گرسنگی را تحمل کند . یک روز همین طور که شیر دراز کشیده بود و آه و ناله می کرد ، روباه به او گفت : “جناب شیر ، آیا برای بیماری شما علاجی نیست ؟



بعد با خود در دل گفت:” آخر من دارم از گرسنگی می میرم.”شیر که مرتب ناله می کرد وحال حرف زدن هم نداشت گفت:” نمی دانم. می گویند گوشت و مغز خر برای این بیماری خوب است و ضعف و ناتوانی را از بین می برد . ای کاش می توانستم خری شکار کنم و گوشت و مغزش را بخورم.”روباه با خودش فکر کرد:”اگر یک بار این کار را بکنم و او توان خویش را به دست بیاورد، بهتر از این است که از گرسنگی بمیرم. وقتی که حال شیر خوب شد، من هم می توانم دوباره به زندگی خودم ادامه دهم.”پس به شیر گفت:”اینکه کاری ندارد قربان، بارها خری را دیده ام که برای تفریح و استراحت، کنار چشمه می آید . من می توانم او را اینجا بیاورم .”روباه راه افتاد و رفت تا به چشمه رسید.چشمه همیشه پرآب بود و همه حیوانات جنگل از آن استفاده می کردند.روباه اطراف خود راخوب نگاه کرد، اما از خر خبری نبود. مدتی هم منتظر ماند. اما باز هم از خر خبری نشد. پیش خود گفت شایدخر از آنجا رفته است. با ناامیدی می خواست نزد شیر برگردد که ناگهان خر را دید که از پشت درختی بیرون آمد. از خوشحالی دمش را تکان داد و به طرف خر رفت.

پس از سلام گفت:”خر عزیز خسته به نظر می رسی، اتفاقی افتاده است ؟”خر عرعری کرد و گفت:چرا نباید خسته باشم. آنقدر بارکشیده و کار کرده ام که دارم از حال می روم. این صاحب ظالم من،دو برابرتاب و توانم،ازمن کار می کشد. دیگر از دستش خسته شده ام.به اینجا آمده ام تا آب بخورم و زیر سایه این درخت کمی استراحت کنم .”روباه اخمی کرد وگفت :”خوب اگر صاحبت اینقدر تورا اذیت می کند، چرا از دستش فرار نمی کنی؟”خربا ناامیدی سرش راتکان داد وگفت:”ای روباه ، کجا بروم؟ اصلا ً کجا را دارم که بروم؟ برای خرها، همه جای آسمان همین رنگ است. این صاحب نشد ، یکی دیگر بارمان می کند.همه آدمها مثل هم هستند.”



روباه گفت:”هر مشکل،راه حلی دارد. چاره کار تو هم در این است که بیایی و با ما زندگی کنی.تو را جایی می برم که هیچکس اذیتت نکند. آنجا می توانی با خیال راحت استراحت کنی و بخوری و بخوابی.مگر عقل نداری که می خواهی عمر وجوانیت را به پای آدمها بریزی؟ می دانی وقتی که پیر و ناتوان شدی، با تو چه کار می کنند . تنها در گوشه ای رهایت می کنند تا بمیری . حالا بیا تا تو را به جایی ببرم که در خواب هم ندیده ای . آنجا نه از آدمها خبری هست نه از کار و بار . “

خر که از بچگی فقط کار کرده و بار کشیده بود و چیزی از زندگی نفهمیده بود ، وسوسه شد. در خیال خود، پا به جایی می گذاشت که مثل بهشت پر از نعمتهای فراوان و یونجه های سبز و تازه ، آب فراوان و جای نرم و گرم برای خواب بود. برای یک لحظه فکر صاحبش را از سر بیرون کرد و گف  باشد می آیم. دیگر از این زندگی خسته شده ام ، هرچه بادا باد .” روباه که در دلش جشن گرفته بود ، به همراه خر براه افتاد . خر در راه به جایی مثل بهشت فکر می کرد ، اما روباه به خوراک شدن خر برای شیر. پس از مدتی راه رفتن، به نزد شیر رسیدند . شیر که از گرسنگی داشت هلاک می شد تا خر را دید انگار که جان تازه ای گرفته باشد ، به خر حمله کرد و با پنجه هایش پشت خر را زخمی کرد . خر بیچاره، بی خبر از همه جا تا این موجود وحشتناک را دید و سوزش زخم را احساس کرد، پا به فرار گذاشت. روباه از شدت عصبانیت داد می زد:” جناب شیر چرا این کار را کردی،چرا نتوانستی او را بکشی؟ اگر اینقدر ضعیف و ناتوان هستی ، وای به حال من. بودن درکنار شما، دیگر هیچ فایده ای ندارد . طعمه به این خوبی را از دست دادی؟ ” شیر که از ناتوانی خودش شرمنده و عصبانی بود، به روباه گفت :” چند روز است که به شکار نرفته ام و گرسنگی و ضعف بر من چیره شده است . اگر بار دیگر او را بیاوری ، خدمتش می رسم . گوشتش را تو بخور و گوش و مغزش را برای من بگذار.” روباه قبول کرد و رفت : نمی دانست که آیا خر باز هم به حرفهایش اعتماد می کند یا نه . اما چاره ای نداشت جز اینکه دوباره تلاش کند. خر تا روباه را دید با عصبانیت گفت:” بهشتی که می گفتی آنجا بود. آنجا از جهنم هم بدتر بود صد رحمت به آدمها. صد رحمت به صاحب ظالم خودم.لا اقل قصد جانم را نداردخر عرعر می کرد و نفس نفس می زد و از پشتش خون می چکید . روباه گفت : ” ای بابا اگر دیدی آنطور به طرف تو آمد ، از شدت شوق و علاقه اش بود . به سبب اشتیاقی است که به خرها دارد . مدتها بود که خری ندیده بود، وقتی تو را دید ، چنان از خود بی خود شد که به سوی تو پرید تا تو را در آغوش بگیرد . باور کن قصد بدی نداشت. الان هم از اینکه ناخواسته تو را زخمی و ناراحت کرده ، گوشه ای نشسته است و زار زار گریه می کند. نگذار بیش از این رنج ببرد.”خر ساده و زودباور این بار هم گول حرفهای روباه را خورد و با او به راه افتاد . وقتی که نزد شیر رسیدند ، شیر دوباره به طرفش دوید.خر فکر کرد که شیر به دلیل اشتیاق بسیار اینگونه به طرفش می دود . از جای خود تکان نخورد و این بار شیر او را به زمین انداخت و گلویش را پاره کرد و او را کشت . شیر که از شدت ضعف و خستگی نفس نفس می زد ، به روباه گفت: ” اینجا بمان و مواظب باش تا من دست و صورتم را بشویم . می گویند برای درمان بیماری باید گوش و مغز خر را با دست های پاکیزه خورد . ” روباه که دیگر بی طاقت شده بود ، دور از چشم شیر ، شروع به خوردن گوشت خر کرد . حتی به گوش و مغز خر هم رحم نکرد و آنها را هم خورد . بعد با شکمی سیر بی حرکت زیر درخت نشست تا غذایش هضم شود . شیر که دست و رو شسته و حریص برگشته بود ، با لاشه تکه تکه شده خر مواجه شد و با عصبانیت پرسید: ” پس گوش و مغزش کو؟ چی شد؟ ”روباه که حسابی سیر شده بود و از حال و روز شیر گرسنه خبر نداشت ، درحالی که با دمش بازی می کرد ، با خونسردی گفت : ” شیر عزیز ، قربان یالهایت بشوم . خر بدبخت ، مغز و گوشش کجا بود ؟ اگر این خر ساده ، گوش و مغز داشت ، دو بار گول حرفهای مرا نمی خورد و اینجا نمی آمد. همان بار اول که خطر را احساس کرده بود ، می رفت و دیگر این طرفها پیدایش نمی شد؟شیر عصبانی و شگفت زده ،هاج و واج مانده بود . روباه که کم کم احساس خطر می کرد ، بلند شد و شروع به دویدن کرد. اما شیر آنقدر ضعیف و ناتوان شده بود که حتی توان راه رفتن هم نداشت ، چه برسد به اینکه روباه را دنبال کند .

منبع: http://www.ghalbinternet.com

شاهزاده عزیز و فرشته سیدجماالدین اسدآبادی

ملکی بودنیک اندیش روزی ملک به شکاررفته بود که ناگاه خرگوش سفیدی ازدست سگ شکاری گریخته خودرابه پای وی انداخت شاه اورا نوازش کردوبنا به اشارت شاه خرگوش رابه سرای همایون بردند و جای خوبی برای او تعیین کردند.شبی چون پادشاه درشبستان خود تنها شدناگهان دیدخانمی که ازسرتاپا جامه سفیدترازبرف پوشیده،پیداشدخانم جوان درجواب پادشاه که متحیربود که این زن ازکجا آمده گفت:«من فرشته ام آمدم ببینم آنچه مردم درموردخوبی شما می گویند راست است یا نه؟



به این سبب به صورت خرگوش در آمدم اگر به من رحم نمی کردی می دانستم که شما فرمانروای ستمگری هستید اکنون هر آرزویی دارید به من بگویید تا برآورده کنم» ملک گفت: « آرزوی من این است که تنها پسرم را دوست بدارید و از لطف خود نسبت به او دریغ نکنید.» فرشته به او پاسخ داد: بسیار خوب اما بدانید اگر فرزندتان بدکردار ومردم آزار باشد شما خوب می دانید که کامکار نخواهد بود. چندی بعد ملک از دنیا رفت. شاهزاده عزیز در مرگ پدر بسیار گریست پس از سه روز فرشته خود را به شاهزاده عزیز نشان داد و چنین گفت: «من با پدرت عهد کرده ام که تو را دوست بدارم بنابر ایفای عهد برایت هدیه ای آورده امانگشتری از طلای سفید پیش شاهزاده نهاد و گفت: هر گاه کار بد کنی آن به انگشتت نیشی خواهد زد اگر باز پی آن کار بروی دوستی من به دشمنی مبدل می شود. شاه روزی به شکار رفت ولی هر چه تلاش کرد نتوانست شکاری بزند. بسیار برآشفت و راه بد خویی پیش گرفت انگشتری قدر در انگشت او به حرکت در آمد ولی نیش نزد. سگ شکاری اش به سراغش آمد و ملک با خشم به او لگدی زد و در این هنگام آن انگشتر او را نیش زد؛ به خود گفت: « چنان می پندارم که فرشته مرا دست انداخته. آوازی بلند شد که من تو را مسخره نکرده ام، می پنداری که مردم و جانوران برای بندگی تو آفریده شده اند. شاه جوان عهد کرد دیگر چنین نکند و علت رفتار نادرستش را لله نادان خود دانست. زیرا لله به او می گفت: تو شاه خواهی شد و همه مردم بنده تواند.

به همین علت خودبینی و کبر در او نهادینه شده بود، هر چه کوشش می نمود که خود را اصلاح نماید ممکن نشد. خوی بد در طبیعتی که نشست *** نرود تا به روز مرگ از دست خلاصه ملک به خلق و خوی بد عادت کرده بود. اغلب اوقات انگشتر، او را متناسب با کارهایی که می کرد نیش می زد. سرانجام روزی بی طاقت گشت و انگشتر را دور انداخت. چنان شد که مردم را به ستمهای او تحمل نماند. روزی عزیز گردش می کرد دختری مه پیکر به نام قمر دید. همانقدر که زیبا بود، دو چندان دانا بود. دختر به عزیز گفت: هرگز همسر شما نخواهم شد. عزیز گفت: مگر تو مرا نمی پسندی؟ و جواب شنید؟ «نه ای پادشاه تو ممکن است برترین سلاطین باشی جواهرهای قیمتی که تو به من خواهی داد در مقابل حرکات بد و رفتار مغرورانه و شاهانه تو چه فایده ای دارد؟» شاه فرمان داد که او را به زور به سرای همایونی ببرند. اما هر چه شاه به دختر ملاطفت می کرد او دوری می جست از طرفی چون او را دوست می داشت،آزارش نمی داد. شاه جوان برادر بد ذاتی داشت.او سبب غصه ملک جوان را پرسید. ملک گفت:بی اعتنایی این دختر مرا به ستوه آورده. برادر شاه گفت:برای یک دختر کم ارزش چرااینقدربرخود تنگ گرفته اید؟ اگر به جای شما می بودم وی رابه زندان انداخته، یا به زور او را به اطاعت خود درمی آوردم.اگرباز هم راضی به همسری شمانمی شد،اورابه چارمیخ کشیده، شکنجه های بسیار می دادم تا بمیرد. تا بدین طریق دیگران هم عبرتی گیرندوخلاف امر سلطان رفتارنکنند



عزیز گفت:آخرقمر هیچ گناهی ندارد.برادرش گفت:بالاتر ازاین گناه چه می شود که کسی برخلاف مرادسلطان رفتارنماید.ستم به چنین شخصی که حرمت سلطنت را نگاه نمی دارد نه تنها رواست بلکه عین عدالت است.سلطان قصدکردکه شب برای آخرین بار پیش قمربرود،اگر باز به سلطان اقبال نکنند او را به زندان بیفکنداما برادرش چند جوان راکه بدتر از خودش بودند جمع کرد، و همان شب باسلطان عزیز برسر سفره شاهانه نشستند،و شروع به بد گویی از قمر کردند و دل شاه را چنان از کینه قمر پر نمودند که او دیوانه وار برخاست و سوگندخورد یا باید قمر را به اطاعت خود درآوردیافردا،مثل اسیران دربازار بفروشدش.شاه خشمگین خود رابه اتاق قمررساند،امااو را آنجانیافت.

تعجب کرد، زیرا کلید اتاق در جیب خودش بود بد نهادان فرصت را غنیمت شمرده عزم کردند از حرص و غضب شاه علیه سلیمان چوپان بهره برداری کنند، سلیمان چوپان مدتی بود که عجیب مقرب سلطان شده بود. البته اوایل سلطان عزیز از او ممنون بود و انتقادهای سلیمان چوپان را می پذیرفت، ولی کم کم تحمل مخالفت کردن با سخنهای خویش را از دست داد. سرانجام امر کرد که مدتی دور و بر او نرود. اما از امکانات رفاهی از او دریغ نمی کرد و احوالش را می پرسید. وزیران و مقربان سلطان که همیشه می ترسیدند چوپان باز خود را در نزد سلطان جا کرده تقرب یابد به سلطان فهماندند که سلیمان چوپان قمر را گریزانده. سلطان امر کرد بروند مجرم را به زندان بیندازند. عزیز بعد از دادن این فرمان به اتاق خود رفت در همین هنگام فرشته پیدا شد و با خشم به او گفت: به پدرت وعده کرده بودم تو را نصیحت کنم اگر نه مجازات نمایم حکم می کنم تو تبدیل به جانوری عجیب شوی. از اینکه بسیار خشم و حرص داری باید به شیر مانی در گرسنه چشمی به گرگ و در بی وفایی به مار. با اتمام سخنان فرشته عزیز شروع به تغییر شکل دادن کرد و خود را در یک بیشه در کنار چشمه ای یافت. تا صورت خود را در آب دید شنید که: نگاهدار این صورت را که عکس العملهای خود توست. عزیز فهمید که این صدای فرشته است. در بیشه رفت و رفت تا اینکه پایش به گودالی فرو رفت که صیادان کنده بودند. او را گرفته، زنجیر زدند و به سمت شهر حرکت کردند. هنگامی که به شهر رسیدند شادی و مسرت بی اندازه مردم را مشاهده کردند صیادان سبب شادی مردم را پرسیدند جواب شنیدند که عزیز که پیوسته در پی اذیت مردم بود در پی یک رعد و برق کشته شد. مردم در مقابل کاخ جمع شدند چون اکثریت مردم خواستار حکومت سلیمان چوپان بودند تاج را به سلیمان دادند چرا که او بسیا دانا قابل و عادل بود. چون عزیز را به سرای خویش بردند دید سلیمان به روی تختش نشسته و بزرگان دولت از سه طرف کمر خدمت به میان بسته بودند در این حال سلیمان چوپان رو به مردم کرده گفت: تاج و تختی را که شما به من تقدیم کردیدپذیرفتم اما آن را نگه می دارم برای عزیز بنابراین همه دعاکنیم و امیدوار باشیم. سخنان سلیمان چوپان به دل عزیز فرو رفته اثر تمام بخشید، از جوش و خروش وبیتابی دست برداشت وبه دریای تفکررفت وستمهایی راکه درعهد خویش کرده بودبه خاطر آورد و همچون گوسفندان طریق ملایمت پیش گرفت. عزیزجانوررابرداشتندوبه میان سایر جانوران که در قفس سلطانی جای داشتند بردندعزیز قصدکرد که اخلاق زشت خود را به اخلاق نیکو تبدیل نماید. روزی که پاسبان خوابیده بود،پلنگی زنجیررا گسست خودرابر روی پاسبان انداخت تااو راببلعد عزیز آرزو کرد که اگرازقید وارهد،درباره پاسبان نیکی نماید.همین که این آرزو راکردازقفس رها شده به جانب او پرید.این جانورنیکوکار خودرابرروی پلنگ انداخت و او راپاره پاره کرد.



بعد به نزد پاسبان آمد و روی خود را به پای او گذاشت. در این حال عزیز متوجه شد که دستها و پاهایش کمی به وضع اول برگشته است و چون دست به سر و صورت خود کشید، دید که دیگر آنها چون سر و صورت شیر نیست. اما اگر چه به صورت آدم در آمده بود، ولی هیکلی بسیار گنده و عظیم و ناموزون یافته بود که با هیکل و چهره انسانی اش هنوز تفاوت داشت. پاسبان او را به خدمت سلطان سلیمان برد و این سرگذشت غریب را برای او نقل کرد. هیکل عزیز هر روز بزرگتر می شد. سلطان سلیمان از پزشکان پرسید که چه باید کرد؟ جواب دادند: او را جز اندکی نان چیز دیگر ندهید. عزیز روزی تکه نانش را برداشت تا به میان باغ قصر رود و در آنجا آنرا بخورد. ناگهان احساس کرد که گم شده است. او بسیاری از زنان و مردان را با جامه های پاره و مندرس و قیافه های گرفته در آن دید. مردم برای لقمه نانی بر سر و کول هم می زدند.

عزیز دختری را دید که از شدت گرسنگی می کوشید از زمین علف بکند و بخورد. او با خود گفت: اگر چه من هم گرسنه ام ولی هنوز تاب تحمل دارم. پس تکه نانش را به آن دختر داد. اما درآن هنگام صدای فریادی شنید. دید قمر به دست چهار نفر اسیر شده و او را به زور می برند عزیز در آن لحظه به وضعیت خود تأسف خورد که چون هنوز کاملاً بهشکل انسانی نبود نمی توانست به قمر یاری نمایدپس بنای عوعو کردن گذاشت وبه دنبال آنها دوید اما او رابا ضرب پا زدندو راندند.عزیز به صورت کبوتری سفیددرآمددر نخستین پروازخواست به محل قمر برود پروازکردتا به صحرا رسید در آنجاغاری دیدنزدیک شدناگهان قمرراپیش زاهدی یافت که درآنجاریاضت می کشید عزیز کبوتر شده بی اراده بناکردبه دورسرآنهاپرواز کردن این کبوتر قمررامفتون خود ساخت و از روی مهربانی اورامی نواخت ودرهمین حال عزیز به صورت طبیعی خود درآمد فرشته که به شکل زاهد در آمده بود به شکل نخست درآمد و گفت:عزیز مترس و پریشان مشو قمر آندم که تو را دید دوستت داشت ولی کارهای بدتو مانع اقبال وصال اوبود و او را می ترسانید.اکنون که سیرت و اخلاق نیکو گرفته ای او تورادوست خواهد داشت.عزیزوماهرخ خود را به پای فرشته انداختند.فرشته گفت:ای بچه های من برخیزیدوبرویدتابه سرای خود وبرمسند شاهی قرار گیرید. همین که این راگفت،خود را درسرانزد سلیمان یافتند.سلیمان ازدیدارشاه عزیزبسیار شادمان شده تخت وتاج راتسلیم وی کرد. عزیز مدتی مدید به کمال عدل و داد حکمرانی نمود وانگشتر رانیز به دست کرد اما انگشتر هرگز او را نیش نزد.

جمال الدین حسینی

منبع: روشنگر شرق

سلطان و هیزم شکن

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد .

در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت :

مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری؟! هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن !!! پیرمرد خند ه ای کرد و گفت :

اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟!

پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .

پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟!

پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد ...

پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.  بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود .

آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است...!

منبع: سایت گل سرخ

چشمه

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.

آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

منبع: داستانک

چند میفروشی؟

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه.

منبع: داستانک

سیزده بدر و گره زدن گیاه

واژه نوروز یک اسم مرکب است که از ترکیب دو واژه" فارسی «نو»(تازه - جدید.اکنون) و «روز»(رووز-رز-روژ در فارسی میانه به چم خورشید و آفتاب هم بکار می رفته امروز معادل the day  به وجود آمده است. امروزه در فارسی این نام در دو معنی به‌کار می‌رود:

۱) نوروز عام: روز آغاز اعتدال بهاری(برابری شب و روز) و آغاز سال نو

2) نوروز خاص: روز ششم فروردین با نام «روز خرداد»


           سیزده بدر سال دیگر خونه شوهر بچه بغل


فروردین از آنِ فروهرهای پاکانست که برای دیدار کسان خود به زمین می‌آیند. برای فرخندگی آتش می‌افروختند و بنام هفت امشاسپندان (سپند مینو و شش فروزه‌ی اهورایی) سفره های هفت سین می‌چیدند. نوروز را روز آغازین آفرینش نیز نامیده اند که در آن، اهورامزدا جهان را بیافرید و شش روز درین کار بود؛ از اینروست که نخستین روز فروردین، به نام خداست و ششم نوروز را بزرگ داشته اند.

در افسانه ها آمده است که جمشید شاه "ایران"، دراین روز بر تخت زرین نشسته است که مردم آن را بر دوش خود داشتند. آنان پرتوی آفتاب را بر جمشید دیدند و این روز را جشن گرفتند. فردوسی فرماید که جمشید پس از سامان دادن به کشور،  بفر کیانی تختی ساخت  و بزرگان و مردمان، از گوشه و کنار جهان رو بسوی تختگاه او نهادند و همگی، ارمغانهای گرانبها از زر و سیم و در و گوهر، نثار کردند و شکوه و نیرو و توان جمشید را گرامی داشتند. این اجتماع بزرگ در تختگاه جمشید، در روز ویژه‌ ای انجام گرفت که با روزهای دیگر سال فرق داشت؛ آنروز هرمزد روز،‌یکم روز از ماه فروردین، آغاز بهار و سال نو بود.



در نوشته های اسلامی که متاثر از روزگار ساسانی است، آمده که جمشید، شهر استخر را گسترش داده است و تختی برآن نهاده است و آیین نوروز را برپا کرده است. از روی نوشته های دینی که در ودای هندیان نیز بازتاب دارد، می‌دانیم که جمشید  متعلق به دورانی کهن است که آریاییان بر ایران فرود می‌آمدند و جایگاه وی در حدود پاختر خاوری ایران بوده است، با دقت نظر می‌توان دریافت که کارهای داریوش بزرگ، در ورای نام جمشید نهفته است. البته باید دانست که نوروز جشنی کهن و بسیار باستانی است که شاید به روزگار آریایی و زمان جمشید برگردد.

پس از زردشتی شدن بخش بزرگی از مردم ایران و همگانی شدن سالشماری اوستایی در ایران، در  واپسین سالهای شاهنشاهی داریوش بزرگ،  در بامداد نخستین روز فرودین (هرمزد روز)  سال ۷۲هخامنشی (۴۸۷پیش از میلاد) به افق تخت جمشید، که خورشید پس از طی برج های دوازده گانه دوباره به برج حمل باز می‌گشت، ماه های هخامنشی که نمونه‌ی ایرانی ماه های بابلی بود، با ماه های اوستایی تطابق داده شد، و از این هنگام بدینور نوروز در آغاز بهار ثابت شده و آنرا جشن می‌گرفتند، این اقدام در عالم گاهشماری ایران و ستاره‌شناسی،‌یکی از کارهای مبتکرانه و مهمی است که در روزگار داریوش بزرگ انجام گرفت. در روزگار داریوش بزرگ گاهشماری های ایرانی‌یگانه گشت، نوروز را از جمشید می دانستند.



نوروز، از جشن‌های باستانی ایرانیان است. در زمانهای کهن، جشن نوروز در نخستین روز فروردین (معمولاً مطابق با ۲۱ مارس) آغاز می‏شد، ولی مشخص نیست که چند روز طول می‏کشیده‏است. در بعضی از دربارهای سلطنتی جشن‏ یک ماه ادامه داشته ‌است. مطابق برخی از اسناد، جشن عمومی نوروز تا پنجمین روز فروردین برپا می‏شد، و جشن خاص نوروز تا آخر ماه ادامه داشت. شاید بتوان گفت، در طی پنج روز اول فروردین جشن نوروز جنبه ملی و عمومی داشت، در حالیکه طی باقیمانده ماه، هنگامی‏که پادشاهان مردم عادی را به دربار شاهنشاهی می‏پذیرفتند جنبه خصوصی و سلطنتی داشت.

جشنهای سال نو از قدیمی ترین اعیادی است که بشر آنها را برگزار می کرده و سابقه آن به بیش از 4000 سال پیش باز می گردد. حدود 2000 سال قبل از میلاد مسیح (ع) جشن آغاز سال بابلی ها با رویت ماه بعد از اولین روز بهار برگزار می شد و این موضوع بخوبی نشان می دهد که از دیر باز آغاز بهار زمان مناسبی برای آغاز سال بشمار می آمده است، چرا که فصل بهار فصل تولد دوباره طبیعت، کاشت محصولات جدید و شکفتن شکوفه ها بود.

 نوروز در زمان سلسله هخامنشیان

کوروش دوم بنیان‌گذار هخامنشیان، نوروز را در سال ۵۳۸ قبل از میلاد، جشن ملی اعلام کرد. وی در این روز برنامه‌هایی برای ترفیع سربازان، پاکسازی مکان‌های همگانی و خانه‌های شخصی و بخشش محکومان اجرا می‌نمود. این آیین‌ها در زمان دیگر پادشاهان هخامنشی نیز برگزار می‌شده است. در زمان داریوش یکم، مراسم نوروز در تخت جمشید برگزار می‌شد. البته در سنگ‌نوشته‌های به‌جا مانده از دوران هخامنشیان، به‌طور مستقیم اشاره‌ای به برگزاری نوروز نشده است. اما بررسی‌ها بر روی این سنگ‌نوشته‌ها نشان می‌دهد که مردم در دوران هخامنشیان با جشن‌های نوروز آشنا بوده‌اند، و هخامنشیان نوروز را با شکوه و بزرگی جشن می‌گرفته‌اند. شواهد نشان می‌دهد داریوش اول هخامنشی، به مناسبت نوروز در سال ۴۱۶ قبل از میلاد سکه‌ای از جنس طلا ضرب نمود که در یک سوی آن سربازی در حال تیراندازی نشان داده شده است.

در دوران هخامنشی، جشن نوروز در بازه‌ای زمانی میان ۲۱ اسفند تا ۱۹ اردیبهشت برگزار می‌شده است.

نوروز در زمان اشکانیان و ساسانیان

در زمان اشکانیان و ساسانیان نیز نوروز گرامی داشته می‌شد. در این دوران، جشن‌های متعددی در طول یک سال برگزار می‌شد که مهمترین آنها نوروز و مهرگان بوده است. برگزاری جشن نوروز در دوران ساسانیان چند روز (دست کم شش روز) طول می‌کشید و به دو دوره نوروز کوچک و نوروز بزرگ تقسیم می‌شد. نوروز کوچک یا نوروز عامه پنج روز بود و از یکم تا پنجم فروردین گرامی داشته می‌شد و روز ششم فروردین (خردادروز)، جشن نوروز بزرگ یا نوروز خاصه برپا می‌شد. در هر یک از روزهای نوروز عامه، طبقه‌ای از طبقات مردم (دهقانان، روحانیان، سپاهیان، پیشه‌وران و اشراف) به دیدار شاه می‌آمدند و شاه به سخنان آنها گوش می‌داد و برای حل مشکلات آنها دستور صادر می‌کرد. در روز ششم، شاه حق طبقات گوناگون مردم را ادا کرده بود و در این روز، تنها نزدیکان شاه به حضور وی می‌آمدند.



شواهدی وجود دارد که در دوران ساسانی سال‌های کبیسه رعایت نمی‌شده‌است. بنابراین نوروز هر چهار سال، یک روز از موعد اصلی خود (آغاز برج حمل) عقب می‌ماند و درنتیجه زمان نوروز در این دوران همواره ثابت نبوده و در فصل‌های گوناگون سال جاری بوده است.

اردشیر بابکان، بنیان گذار سلسله ساسانیان، در سال ۲۳۰ میلادی از دولت روم که از وی شکست خورده بود، خواست که نوروز را در این کشور به رسمیت بشناسند. این درخواست مورد پذیرش سنای روم قرار گرفت و نوروز در قلمرو روم به Lupercal معروف شد.

در دوران ساسانیان، ۲۵ روز پیش از آغاز بهار، در دوازده ستون که از خشت خام برپا می‌کردند، انواع حبوبات و غلات (برنج، گندم، جو، نخود، ارزن، و لوبیا) را می‌کاشتند و تا روز شانزدهم فروردین آنها را جمع نمی‌کردند. هر کدام از این گیاهان که بارورتر شود، در آن سال محصول بهتری خواهد داد. در این دوران همچنین متداول بود که در بامداد نوروز، مردم به یکدیگر آب بپاشند. از زمان هرمز اول مرسوم شد که مردم در شب نوروز آتش روشن نمایند.همچنین از زمان هرمز دوم، رسم دادن سکه در نوروز به‌عنوان عیدی متداول شد.


احتمالا این خانم سیزده بدر سال گذشته گیاه گره زده است


ایرانیان باستان از نوروز به عنوان ناوا سرِدا یعنی سال نو یاد می‌کردند. مردمان ایرانی آسیای میانه نیز در زمان سغدیان و خوارزمشاهیان، نوروز را نوسارد و نوسارجی به معنای سال نو می‌نامیدند.پارتیان و ساسانیان همه ساله نوروز را را با برپایی مراسم و تشریفات خاصی جشن می‌گرفتند. صبح نوروز شاه جامه ویژه خود را پوشیده و به تنهایی وارد کاخ می‌شد. سپس کسی که به خوش قدمی شناخته شده بود وارد می‌شد. و سپس والامقام‌ترین موبد در حالی که همراه خود فنجان، حلقه و سکه‌هایی همه از جنس زر، شمشیر، تیر و کمان، قلم، مرکب و گل داشت در حین زمزمه دعا وارد کاخ می‌شد. پس از موبد بزرگ ماموران حکومت در صفی منظم وارد کاخ شده و هدایای خود را تقدیم شاه می‌کردند. شاه پیشکش‌های نفیس را به خزانه فرستاده و باقی هدایا را میان حاضران پخش می‌کرد. ۲۵ روز مانده به نوروز، دوازده ستون با آجرهای گلی در محوطه کاخ برپا شده، و دوازده نوع دانه گیاه مختلف بر بالای هریک از آنها کاشته می‌شد. در روز ششم نوروز، گیاهان تازه روییده شده بر بالای ستونها را برداشته و آنها را کف کاخ می‌پاشیدند و تا روز ۱۶ فروردین که به آن روز مهر می‌گفتند، آنها را برنمی داشتند.

جشن‌هایی که از آن روزگار به یادگار مانده، هیچ یک به طول و تفصیل نوروز نیست. نوروز جشنی است که یک جشن کوچک‌تر (چهارشنبه سوری) به پیشواز آن می‌آید و جشنی دیگر (سیزده به در) به بدرقه آن. و نماد آن انداختن سفره هفت سین است.

نوروز در گذشته دارای آداب چندی بوده‌است که امروز تنها برخی از آنها برجای مانده و پاره‌ای در گذشت زمان از بین رفته‌اند. از رسم‌های بجا مانده یکی راه افتادن حاجی فیروز است و دیگری پهن کردن سفره هفت سین است.

 هفت سین

 هفت سین به معنای هفت قلم شیئی که نام آن‌ها با حرف «س» (سین) آغاز می‌شود، یکی از اجزای اصلی آیین‌های سال نو است که بیشینه‌ی ایرانیان آن را برگزار می‌کنند و باید ذکر کرد که در ایران باستان هفت شین بوده است و امروزه تغییر یافته و به هفت سین شناخته می شود. این اقلام سنتاً در سفره‌ی هفت سین چیده و به نمایش گذاشته می‌شوند. این سفره‌ای است که هر خانواده‌ای بر روی زمین (یا بر روی میز) در اتاقی که معمولاً به میهمانان گرامی اختصاص داده شده می‌گسترد و این اقلام بر روی آن قرار داده می‌شود: در بالای سفره (در دورترین فاصله از در) آینه‌ای گذاشته می‌شود، که در دو طرف آن شمع‌دان‌هایی دارای شمع نهاده شده (سنتاً مطابق با شمار فرزندان خانواده)، در پایین آن نسخه‌ای از قرآن (از شاهنامه یا دیوان حافظ نیز استفاده می‌شود)، تُنگی که معمولاً حاوی یک ماهی لایی (بسیاری از خانواده‌ها یک کوزه آب باران را که قبلاً جمع آوری شده و/ یا کاسه آبی که حاوی برگ سبز انار، نارنج، یا شمشاد است نیز می‌افزایند)، ظرف‌های حاوی شیر، گلاب، عسل، شکر، و (1، 3، 5 یا 7 عدد) تخم مرغ رنگ‌آمیزی شده گذاشته می‌شود. مرکز سفره عموماً با گل‌دانی از انواع گل‌ها، معمولاً سنبل و شاخه‌های بیدمشک فروگرفته می‌شود. کنار آن، سبزه و دست‌کم شش قلم دیگر که با حرف سین آغاز می‌شوند (تشریح شده در زیر)، ظرفی حاوی میوه (سنتاً سیب، پرتقال، انار، و به)، چند نوع نان (اغلب شیرین)، ماست و پنیر تازه، شیرینی‌های گوناگون، آجیل (مخلوط خشک و بو داده شده‌ی تخم‌های نخودچی، خربزه، گندم برشته، برنجک، و فندق و گردو، که همگی با کشمش آمیخته ‌شده‌اند) قرار داده می‌شود.


احتمالا این خانم هم در سیزده بدر سال گذشته گیاه گره زده است


سفره هفت سین معمولا چند ساعت مانده به تحویل سال چیده میشود هر جزء این سفره وجودش حکمتی دارد و به قصد خاصی بر سر سفره قرار می گیرد. جالب است که تعداد سین های هفت سین گاهی از هفت عدد بیشتر می شود اما از آنجایی که عدد هفت همواره نزد ایرانیان از اهمیت خاصی برخوردار بوده و عددی کامل به حساب می آمده است . ( هفت طبقه آسمان - هفت خان رستم و ... ) مبنای این سفره بر هفت سین که هفت نوع خوردنی هستند گذاشته شده است : سماق ، سیر ، سنجد ، سیب ، سمنو، سبزی وسرکه .علاوه بر اینها اشیاء دیگری نیز به نیات مختلف بر سر سفره قرار میدهند از جمله:

کتاب مقدس، که قرآن، اوستا یا انجیل است، آینه، برای رفع کدورت و یکرنگی، تخم مرغ رنگ کرده به نیت برکت و روزی که معمولا به تعداد اعضای خانواده تهیه میشود، شمع روشن به نیت روشنایی و طول عمر اعضای خانواده که به همین دلیل اعتقاد بر این بوده که شمع هفت سین را نباید خاموش کرد و در صورت لزوم این کار باید با برگ سبز یا نقل و نبات انجام شود، آب، نشانه صافی، پاکی و گشایش در کارها، سبزه به معنای حیات و نشاط و شادابی ،ماهی قرمز به نشانه ی زندگی و پایداری و گل به نیت باروری و شادابی بر سر سفره هفت سین گذاشته میشوند.

 یکم فروردین: مراسم کوسه برنشین یا بهار جشن

 مراسم کوسه برنشین یا بهار جشن یکی از مراسمی بود که در ایران مقارن با بهار انجام می‌دادند. در روزگار ساسانیان بخاطر اجرای گاه‌شماری زرتشتی و عدم در نظر گرفتن سال کبیسه آغاز بهار با اول آذر ماه سال اوستایی مصادف بود. یکی از مراسمی که شهرتی بسیار داشت و جشن‌های کارناوالی را به یاد می‌آورد. موسوم بود به رکوب الکوسج یا کوسه برنشین.

ابوریحان بیرونی شرح این رسم را آورده است که در اولین روز بهار، مردی کوسه را بر خر می‌نشاندند که به دستی کلاغ داشت و به دستی بادزن که خود را مرتب باد می‌زد اشعاری می‌خواند که حاکی از وداع با زمستان و سرما بود و از مردم چیزی به سکه و دینار می‌گرفت. آنچه از مردم می‌ستاند، از بامداد تا نیمروز به جهت خزانه و شاه بود و آنچه از نیمروز تا عصر اخذ می‌کرد، تعلق به خودش داشت. آنگاه اگر از عصر وی را می دیدند، مورد آزار و شتم قرار می‌دادند. ابوریحان می‌گوید در روزگار ما چنین رسمی در شیراز اجرا می‌شود.

محمد حسین بن خلف تبریزی متخلص به برهان، نظیر شرح فوق را در برهان قاطع آورده است. مسعودی در کتاب مروج الذهب به این رسم اشاره کرده است. چنین رسمی میان اقوام و ملل گوناگون بر پا بوده و شکل‌های مختلف داشته است.

این رسم در روزگار ساسانی و دوره" اسلامی، توسط غلامان سیاه اجرا می‌شده که ملبس به لباس‌های رنگارنگ شده و با آرایش ویژه و لهجه" شکسته و خاصی که داشتند، دف و دایره می‌زدند و ترانه‌های نوروزی می‌خواندند. حاجی فیروز‌های امروزی که مقارن نوروز و سال نو در کوی و برزن مردم را به طرب در می‌آورند، از بقایای آن رسم کهن است. با این تفاوت که امروزه چون غلام و سیاهانی نیستند که چنین کنند، دیگران خود را سیاه کرده و به زی آنان آراسته و تقلیدشان می‌کنند.

چهارم فروردین : ارسال خوانچه های عیدانه برای تازه عروس ها

دراین روز برای تازه عروس ها خوانچه های عیدانه تزیین شده فرستاده می شد .

جشن زایش اشو زردشت 

 ششمین یا خرداد روز فروردین که بنا به نظر بسیاری محققان و موبدان زرتشتی، سالروز تولد زردشت اسپنتمان است و به روز «امید»، روز اسپیدا‌ نوشت یا نوروز بزرگ معروف است. دراین روز زردشیان در آتشکده‌های هر شهر گردهم می آیند، به سخنرانی‌های مذهبی گوش می‌دهند، اوستا می‌خوانند و تولد پیامبرشان را جشن می‌گیرند. آب پاشیدن به همدیگر، دود کردن اسپند و پخش کردن سنجد و آویشن نیز از دیگر مراسم‌های این جشن است.گاتاخوانی، دف زنی و سخنرانی در مورد تاریخچه نوروز و جشن زایش زردشت از جمله برنامه‌های این مراسم می باشد. حضور در نیایشگاه شاور اهرام ایزد و سایر نیایشگاه‌ها و مکان‌های مقدس دینی در صبح روز ششم فروردین از دیگر آیین‌های بزرگداشت زایش زردشت است، که در همه شهرهای زردشتی نشین برگزار می‌شود.

در متن پـهلوی «ماهِ فـروردین، روزِ خـرداد» رویدادهای بسیاری به این روز منسوب شده است؛ از جـمله: پیـدایی کیومـرث و هـوشنگ، روییدن مشی و مشیانه،پیدایی دوباره شاه‌کیخسرو (از جاودانان در باورهای ایرانی) و همپُرسگی زرتشت با اهورامزدا. نام «روز امید انتظار پیدایی دوباره کیخسرو و دیگر جاودانان و نجات‌بخشان (سوشیانت‌ها)، به این روز داده شده است.

 دهم فروردین: جشن آبریزگان

آب‌پاشان، جشن آبریزگان یا آبریزان یا نوروز طبری یا جشن سرشوی یا آفریجکان یا عیدالاغتسال از جمله مراسم معتبر و مشهوری است که به نوروز منسوب است و اغلب مورخان و نویسندگان بدان اشاره کرده‌اند. از جمله مراسم این جشن رسم شست و شوی و غسل کردن و آب پاشیدن به یکدیگر می‌‌باشد. برابر با روایت ابوریحان منشأ جشن مربوط است به زمان جمشید در این زمان عدد جانوران و آدمی آنقدر زیاد شد که دیگر جایی باقی نماند. خداوند زمین را سه برابر فراخ تر گردانید و فرمود مردم غسل کنند تا از گناهان پاک شوند و از آن گاه جشن آبریزگان به یادگار ماند. در مأخذ دیگر شروع این جشن چندان قدیم نیست و به عهد ساسانیان مربوط می شود. ابن فقیه همدانی در اواخر سده" سوم آورده که: در روزگار شهریاری فیروز بن یزدگرد بن بهرام (پیروز یکم) هفت سال مردم ایران باران ندیدند آنگاه مردی در جوانق درگذشت، فیروز کسانی برای تحقیق حال آن مرد فرستاد. فرستادگان دیدندش که او را سه انبار گندم بوده‌است. این خبر را به فیروز دادند. فیروز آن کس را که این مژده آورده‌بود، چهار هزار درهم بداد و گفت «سپاس خداوند را که هفت سال مملکت مرا باران نداد و با این همه یک تن از گرسنگی نمرد.» پس از آن به آبان روز (روز دهم) از فروردین ماه باران آمد و مردم از این شادمانی که پس از روزگاری دراز باران بیاید، بر یکدیگر آب پاشیدند. این کار تا امروز چون آیینی در ماه و همدان و اصفهان و دینور بر جای مانده‌است. جشن «آبانگاه»، نخستین آبان‌روز سال و به روایت «برهان قاطع» (جلد ۱، ص۳) انجام جشنی به همین نام، همراه با آب‌پاشی و انتظار بارش باران برگزار می شد..

 ...پانزدهم فروردین : جشن روز دی به مهر

به مناسبت روز شادمانی جشن و سرور برگزار می شد .

هفدهم فروردین : سروش روز یا سروشگان

این روز ویژه مراسم شستشو و نیایش بود. هنگام جشن «سروشگان» یا جشن «هفده‌روز» در ستایش «س'ـرَئوشَـه/ سروش»، ایزد پیام‌آور خداوند و نگاهبان «بیداری»؛ روز گرامیداشت «خروس» و به ویژه خروس سپید که از گرامی‌ترین جانوران در نزد ایرانیان بشمار می‌رفته و به سبب بانگ بامدادی، نماد سروش دانسته می‌شده است.

جشن نخستین شنبه و چهارشنبه سال :

در این دو روز مردم مانند سیزده بدر به صحرا و بویژه به کشتزارها روی می‌آورند و به پختن آش رشته و شادی می‌پردازند.

جشن بیل‌گردانی :

در روستای «نیمه‌ور» محلات، به مناسبت پایان لایروبی و جوی‌روبی برگزار می شود. این مراسم در فاصله بین نوروز تا سیزده‌بدر و همراه با باز‌ی‌های آیینی و نمایشی برگزار می‌شده و متأسفانه امروزه فراموش شده است.

..وَ اما؛

سیزده به در

 در فرهنگ اساطیر برای رسم های سیزده بدر، معنی های تمثیلی آورده :  شادی و خنده در این روز به معنی فروریختن اندیشه های تیره و پلیدی، روبوسی نماد آشتی و به منزله تزکیه، خوردن غذا در دشت نشانهً فدیه گوسفند بریان، به آب افکندن سبزه های تازه رسته - نشانه دادن هدیه به ایزد آب یا " ناهید " و گره زدن سبزه برای باز شدن بخت و تمثیلی برای پیوند زن و مرد برای تسلسل نسلها، رسم مسابقه ها به ویژه اسب دوانی - یادآور کشمکش ایزد باران و دیو خشکسالی است. ، استاد فره وشى، مراسم سیزده نوروز را «روز ویژه طلب باران براى کشتزارهاى نودمیده» در دوران هاى کهن دانسته و در توضیح مى نویسد: « ایرانیان در روزگاران کهن پس از برگزار مراسم نوروزى و دمیدن سبزه و گندم و جو و حبوبات در نخستین روزهاى سال و در روزى که متعلق به ستاره باران بود، یعنى در روز سیزدهم فروردین ماه، به دشت و صحرا و کنار چشمه و جویبار مى رفتند و به هنگام شکست یافتن دیو خشکسالى «اپوشَه» در نیم روز، گوسفند بریان مى کردند و این نثارى بود براى فرشته باران «تیشتر یا تیر» تا کشت هاى نودمیده را سیراب کند. از این رو خوردن غذاى روز در دشت و صحرا نشانه همان فدیه گوسفند بریان است که در اوستا آمده و افکندن سبزه هاى تازه دمیده نوروزى به آب روان جویبار تمثیلى از دادن فدیه به ایزد آب «آناهیتا» و ایزدباران و جویبارها «تیر» است و به این طریق تخم بارورشده اى را که ناهید فرشته موکل بر آن بوده است. به خود او بازمى گردانند و گیاهى را که ایزد تیر پرورانده است به خود وى باز مى سپرند تا موجب برکت و بارورى و آبسالى در سال نو باشد.»

جشن سیزده فروردین ماه روز بسیار مبارک و فرخنده است. ایرانیان چون در مورد این روز آگاهی کمتری دارند آن روز را نحس می دانند و برای بیرون کردن نحسی از خانه و کاشانهً خود کنار جویبارها و سبزه ها می روند و به شادی می پردازند. تا کنون هیچ دانشمندی ذکر نکرده که سیزده نوروز نحس است. بلکه قریب به اتفاق روز سیزده نوروز را بسیار مسعود و فرخنده دانسته اند. مثلا در صفحهً 266 آثار الباقیه جدولی برای سعد و نحس آورده شده که در آن سیزده نوروز که تیر روز نام دارد کلمهً ( سعد ) به معنی فرخنده آمده و به هیچ وجه نحوست و کراهت ندارد.  بعد از اسلام چون سیزدهً تمام ماه ها را نحس می دانند به اشتباه سیزده عید نوروز را نیز نحس شمرده اند. وقتی دربارهً نیکویی و فرخنده بودن روز سیزدهم نوروز بیشتر دقت و بررسی کنیم مشاهده  می شود موضوع بسیار معقول و مستند به سوابق تاریخی است. سیزدهم هر ماه شمسی که تیر روز نامیده می شود مربوط به فرشتهً بزرگ و ارجمندی است که " تیر " نام دارد و در پهلوی آن را تیشتر می گویند. فرشتهً مقدس تیر در کیش مزدیستی مقام بلند و داستان شیرینی دارد. ایرانیان قدیم پس از دوازده روز جشن گرفتن و شادی کردن که به یاد دوازده ماه سال است، روز سیزدهم نوروز را که روز فرخنده ایست به باغ و صحرا می رفتند و شادی می کردند و در حقیقت با این ترتیب رسمی بودن دورهً نوروز را به پایان میرسانیدند.

 سبزه گره زدن

  افسانهً آفرینش در ایران باستان و مسئلهً نخستین بشر و نخستین شاه و دانستن روایاتی دربارهً کیومرث حائز اهمیت زیادی است.

در اوستا چندین بار از کیومرث سخن به میان آمده و او را اولین پادشاه و نیز نخستین بشر نامیده است. گفته های حمزه اصفهانی در کتاب سنی ملوک الارض و انبیاء و گفته های مسعودی در کتاب مروج الذهب جلد دوم و بیرونی در کتاب آثار الباقیه بر پایهً همان آگاهی است که در منابع پهلوی وجود دارد. مشیه و مشیانه که پسر و دختر دوقلوی کیومرث بودند روز سیزده فروردین برای اولین بار در جهان با هم ازدواج نمودند. در آن زمان چون عقد و نکاحی شناخته شده نبود آن دو به وسیله گره زدن دو شاخه پایهً ازدواج خود را بنا نهادند. این مراسم را بویژه دختران و پسران دم بخت انجام میدادند و امروز هم دختران و پسران برای بستن پیمان زناشویی نیت می کنند و علف گره می زنند. این رسم از زمان کیانیان تقریباً متروک شد ولی در زمان هخامنشیان دوباره شروع شده و تا امروز باقی مانده است. در کتاب مجمل التواریخ چنین آمده " اول مردی که به زمین ظاهر شد پارسیان او را کل شاه گویند. پسر و دختری از او ماند که مشیه و مشیانه نام گرفتند و روز سیزدهً نوروز با هم ازدواج کردند و در مدت پنجاه سال هیجده فرزند بوجود آوردند و چون مردند جهان نود و چهار سال بی پادشاه بماند " . چنانکه در بحث جشن نوروز اشاره شد کردهای ایران و عراق که زرتشت را از خود می دانند روز سیزدهم فروردین را جزو جشن نوروز به حساب می آورند.

گره زدن سبزه، به نیت باز شدن گره دشواری ها و برآورده شدن آرزوها، از جمله بیرون کردن نحسی است. این باور، معروف است که " سبزه گره زدن " دختران " دم بخت "، شگونی برای ازدواج و همسر یابی، می باشد.


منبع: http://www.afkarpress.ir

سیزده بدر - داستان سلیمان و دیو

سلیمان فرزند داود،انگشتری داشت که اسم اعظم الهی برنگین آن نقش شده بود و سلیمان به برکت آن اسم اعظم الهی ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها میساختند (قرآن/ سبا /١٣) این دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزادباشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح در آیند، خادم دولتسرای عشق شوند.



روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به حمام رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد. فوراً خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتر را ازکنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند وبر جای او نشست و ادعا کرد که او سلیمان است و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه ازسلیمانی فقط ظاهری می دیدند.) و چون سلیمان از حمام بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند. و سلیمان که به حکومت و ملک و دنیا اعتنایی نداشت و درعین سلطنت خود را"مسکین و فقیر"می دانست ، به صحرا و کناردریا رفت و ماهیگیری پیشه کردحافظ می گوید:

دلی که غیب نمایست و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود،چه غم دارد؟

اما دیوچون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک براو مقرر شد، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ،آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدینسان بگذشت، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را دررفتار دیو ندیدند و در دل گفتند.

 که زنهار از این مکر و دستان و ریو

به جای سلیمان نشستن چو دیو

بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شدوجمله دل از او بگردانیدند و درکمین فرصت بودند تا او را ازتخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی رابه جای اونشانند که به گفته ی حافظ :

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود

و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را

به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی

و به زبان مولانا :

خلق گفتند این سلیمان بی صفاست

از سلیمان تا سلیمان فرق هاست

و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای رابشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد .سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است .

پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و اینروز ، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است . و نحس برای کسی است که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهربیرون نیاید .

و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیزبهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی

ما همه فانی و او پا برجاست.. عشق را می گویم.. بی گمان عشق خداست..

در انتشار آنچه خوبیست و ردی از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید.

استاد اللهی قمشه ای

منبع: http://www.havades.ir

پندی از سقراط بزرگ

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .

علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.

جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟  

juy65r4v  

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .

آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟

و آیا کسی که رفتارش نادرست است ، روانش بیمار نیست؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکری و روان نامش غفلت است.

و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و ارامش خود را هرگز از دست مده.

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

منبع: نایومی

یادته ؟

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست ، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه پایین می‌‌رود ، و شوهرش را در آشپزخانه نشسته میبیند که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده و در فکری عمیق فرو رفته بود . . .

زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید . . .

زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : " چی‌ شده عزیزم ؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی ؟ "

شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر داشت و گفت : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم ، 20 سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم ، یادته ؟

زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود ، چشم‌هایش پر از اشک شد گفت:"آره یادمه " .....
شوهرش به سختی‌ گفت :

یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟

آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشسته بود .....)

یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا 20 سال می‌‌فرستمت زندان ؟!

آره اونم یادمه .....

مرد آهی ‌‌کشید و گفت : اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم.

 

منبع: http://rabin.blogfa.com

فرصت سازی

پیرمردی با قطار به مسافرت می رفت، به علت بی توجهی یک لنگه کفش او از پنجره بیرون افتاد. مسافران برای پیرمرد تاسف خوردند ولی پیرمرد بدون معطلی لنگه ی دیگر کفش  را هم به بیرون پرتاب کرد. همه متعجب شدندو از او پرسیدند که چرا این کار را کرد. پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند خیلی خوشحال می شود.

  

 kp39c86b1

انسان منطقی همیشه می تواند از کاستی ها شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند.

آیا ما نیز واقعاً منطقی هستیم؟

منبع: ب مثل بازنشستگی

همه ماستها را کیسه کرده اند.

وزیر به پادشاه می گوید: قوت مردم فقیر ماست است و ماست بند ها نیز مرتب قیمت ماست را بالا می برند. حکمی بده که قیمت ماست ها زیاد نشود.

پادشاه نیز امر می کند که قیمت ماست نباید از فلان مقدار بیشتر شود.

روزی به پادشاه خبر می دهند که ماست بند های شهر دو نوع ماست می فروشند. ماست شاه عباسی که به قیمت اعلام شده فروش می رود و ماستی که به قیمت بالا فروش می رود.

پادشاه با لباس مبدل به بازار می رود و طلب ماست می کند. ماست بند می گوید: چه ماستی می خواهی؟ پادشاه با تعجب می پرسد: ماست می خواهم دیگر! چه فرقی می کند؟ ماست بند می گوید: گوئی تازه به این مملکت آمدی؟! در این ولایت دو نوع ماست داریم. ماست شاه عباسی که همان دوغی است که در جلوی در است و به قیمت اعلام شده به فروش می رود و ماستی هم پشت دکان داریم که ماستی سفت و آب رفته است و قیمتش بالاتر از قیمت اعلام شده است. حالا از کدام می خواهی؟

پادشاه دستور می دهد که ماست بند را وارونه از در دکان آویزان کنند و کمرش را محکم ببندند و تمام ماست های آب بسته را در پاچه های شلوارش بریزند و بعد پاچه هایش را محکم ببندند و آن قدر در آن حالت بماند تا تمام آب ماست ها کشیده شود.

بعد از این حکم تمام ماست بند ها از ترس شاه ماست های خود را در کیسه کردند و مقابل در دکان آویختند. از آن پس هر کسی که کاری را از روی ترس و اجبار انجام می دهد می گویند که: فلانی ماستش را کیسه کرده است.

منبع: http://www.climax.parsfa.com

قهرمانان واقعی

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید..

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

 

منبع: http://da3tanekotah.persianblog.ir




مردی که در جزیره گم شد

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!

مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!

وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!

منبع: http://www.talab.ir

عزراییل و مرد ترسو

روزی مردی خداپرست در دوران پیامبری حضرت سلیمان در بازار شهر راه می رفت که ناگهان عزرائیل را دید ...

روزی مردی خداپرست در دوران پیامبری حضرت سلیمان در بازار شهر راه می رفت که ناگهان عزرائیل را دید . او را شناخت و به همین دلیل به شدت ترسید . زیرا چهره ی عزرائیل بسیار غضبناک و جدی بود . آن مرد به سرعت نزد حضرت سلیمان رفت و از ایشان خواست تا با استفاده از قدرتش او رابه سرزمین دوری بفرستد. حضرت سلیمان فرمودند:دلیل این درخواست تو چیست؟ آن مرد گفت : ای پیامبر من از موضوعی به شدت می ترسم و می خواهم مرا به جایی دور بفرستی تا خیالم آسوده شود. حضرت سلیمان قبول کرد و به ابر دستور داد تا آن مرد را به سرزمین هندوستان که خیلی دور بود ببرد . ابر به شکل یک قالیچه در آمد و مرد را در بازار هندوستان پیاده کرد . مرد آسوده خاطر شد . هنوز چند قدمی راه نرفته بود که باز هم عزرائیل را دید . اما این بار با چهره ای خندان . تعجب کرد و رفت جلو و گفت : من تو را می شناسم . تو عزرائیلی . اما این بار بر خلاف دفعه ی قبل خندانی . می توانم دلیلش را بپرسم ؟ عزرائیل گفت : آن روز بسیار متعجب بودم از کار خدا . زیرا در نامه ای که به من داده بود دستور گرفتن جان تو نوشته شده بود اما در هندوستان . من تعجب کردم و به خداوند گفتم : خدایا ، من چگونه جان این مرد را بگیرم ؟ و حال که تو را اینجا دیدم از کار و حکمت خداوند خنده ام گرفت . حال آمده ام به دستور الهی عمل کنم.

منبع: http://sonyboy.cloob.com

شاه عباس و رییس دستگاه قضایی شدن شیخ بهایی

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مى‏خواهد ترا رییس دستگاه قضایی کشور نمایم تا همانطور که به فرهنگ سروسامان دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی تا مردم در شکایت ها به حق خود برسند .

شیخ بهایى گفت : قربان من یک هفته مهلت می خواهم تا پس از گذشته آن و اتفاقاتى که پیش آمد خواهد کرد چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى باشد دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم .

شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ بهایی سوار بر الاغش شد و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى که از آنجا گذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد سلامى کرد . شیخ قبل از شروع نماز جواب سلام را داد و گفت :



اى بنده ی خدا لحظه مرگ من فرار رسیده و درحال نماز زمین مرا می بلعد تو اینجا بنشین و پس ازمرگ من الاغ و عصاى مرابردار و به شهر برو به منزل من خبر بده وبگو شیخ به زمین فرو رفت. اما چون الان عزرائیل می آید و جان مرا می گیرد و تو قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت راببند و پس ازخواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت راباز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردارو برو .

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشت ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خود رسانید و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می ‏شود .

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان و مقربین شاه بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل کرد عرض کرد : قبله گاها می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می ‏نمایند .

شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر ازمحارم خودم کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم  این قدراین حرف به تواتر رسیده که همه کس می ‏گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت .حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند !

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بر هر کس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا تضرع مینمود . چهارمى ‏گفت : خدا را شاهد می ‏گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه‏اش وارد می ‏آمد از کاسه سر بیرون زده بود

به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند . شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد . عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت :

بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می ‏شود شیخ بهایى گناهکار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید ؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود ؟ شیخ عرض کرد : قربان به من فرمودید ، قاضى القضات شوم . شاه گفت : بله ولى چطور ؟ شیخ گفت : من چگونه میتوانم قاضى القضات شوم با علم به اینکه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد ، آن وقت مظلمه گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم . اما اگر امر می فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان می ‏آید و برمن حرفى نیست !شاه عباس گفت :چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى .

از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید و مقام شامخ علما را به حدى به درجه تعالى رسانید که همه کس آنان را مورد تکریم و تعظیم قرار مى‏داد.

منبع: http://www.tebyan.net

ملانصرالدین

وظیفه و تکلیف

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.

یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"

ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."

شیرینی

روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.

شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!

خر نخریدم انشاءالله



ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.

مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.

مرد گفت: انشاءالله بگوی.

گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.

چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟

گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!

نردبان

 روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟

ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

سپر

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

بچه داری

روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد، که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!

ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.

زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟

ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

عزاداری

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست، دخترکی در خانه بود و گفت: نداریم!

ملا گفت: لیوانی آب بده!

دخترک پاسخ داد: نداریم!

ملا پرسید: مادرت کجاست؟

دخترک پاسخ داد: عزاداری رفته است!

ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

قبر علمدار

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!

شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است!

ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

دانشمند

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:

خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر

می کنم.

ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت:اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!



مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر به سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟

ملا گفت: درست همین جا که ایستاده ای!

"اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد."

دم الاغ

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد، اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد، ملا با خودش گفت: این الاغ را با آن دم

کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.

اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما خریدار تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.

اما ملا بلافاصله گفت: ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!

خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت.

ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت: خروسم را بده! دزد گفت: من خروس تو را ندیده ام.

ملا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

الاغ
روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد.

شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

سطل آب

روزی ملا با سطلش مشغول بیرون آوردن آب از چاه بود که سطل او به درون چاه افتاد

ملا در کنار چاه نشست. شخصی که از آنجا عبور می کرد از او پرسید: ملا چرا اینجا نشسته ای؟!

ملا گفت: سطلم درون چاه افتاده نشسته ام تا از چاه بیرون بیاید!

آرایشگاه

روزی ملا به دکان آرایشگری رفت آرایشگر ناشی بود و سر او را مدام می برید و جایش پنبه می گذاشت.

ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت: بس است دست از سرم بردار، نصف سرم را پنبه کاشتی بقیه را خودم کتان می کارم!

مادرزن

ملا شنید که مادر زنش را آب برده است. پس بر عکس جهت رودخانه ای که او در آنجا غرق شده بود شروع به را رفتن نمود!

با تعجب از او پرسیدند چرا خلاف جهت آب به دنبال مادر زنت می گردی؟

ملا گفت: چونکه همه کارهای او برعکس بود احتمال می دهم که جنازه اش را هم آب برعکس برده باشد!

مرگ

روزی ملا حسابی مریض شده بود و گمان می کرد که خواهد مرد.

به همین جهت زنش را صدا زد و گفت: برو بهترین لباست را بپوش و خودت را حسابی آرایش کن!

زن که ناراحت بود به گمان اینکه ملا می خواهد آخرین حرفهایش را به او بزند گریه اش گرفت و گفت: مگر من زن بی وفایی هستم که

بخواهم در موقع مردن شوهرم خودم را آرایش کنم؟

ملا به او گفت: نه منظورم چیز دیگری است من می خواهم که اگر عزرائیل سراغ من آمد تو را آراسته ببیند و دست از سر من بردارد!

زن آبستن

زن ملا آبستن بود ولی نمی زائید، همه نگران شده بودند به همین جهت نزد ملا رفتند تا او چاره اندیشی کند

ملا قدری فکر کرد و سپس چند عدد گردو به آنها داد و گفت: اینکه کاری ندارد، گردو ها به او بدهید تا جلویش بگذارد مطمئن باشید بچه با

 دیدن آنها زودتر برای خاطر گردو بازی هم که شده بیرون خواهد آمد!

دندان درد

 ملا دندانش درد می کرد دستمالی به صورتش بسته بود، یکی از دوستانش او را دید و گفت: بلا دور است ترا چه شده است؟

ملا گفت: دندانم درد می کند، دوستش گفت اینکه کاری ندارد زودتر آنرا بکش.

ملا گفت: اگر در دهان تو بود می دادم آن را بکشند!

 درد

کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم.

ملا از او پرسید: امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ!

ملا گفت: برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!

ستاره شناس

روزی ملا از همسایه اش که مردی دانشمند بود و ستاره شناسی میکرد پرسید فلانی مرا می شناسی؟

مرد گفت: نه!

ملا گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چطور می خواهی ستارگان را بشناسی؟!

گرسنگی

روزی ملا از دهی می گذشت گرسنه اش بود به روستائیان گفت: به من غذا بدهید و الا همان بلایی که بر سر ده قبلی آورده ام به سر شما هم

می آورم!

روستائیان ترسیدند و او را غذا دادند، ملا پس از آنکه سیر شد و عازم رفتن گردید یکی از روستائیان از او پرسید: به ما بگو با روستای قبلی

چه معامله ای کردی؟

ملا خندید و گفت: هیچ غذایم ندادند، رهایشان کردم و به سراغ ده شما آمدم!

پیری

یک روز از ملا پرسیدند که چرا اینقدر پیر شده است؟ ملا با تعجب گفت: که اشتباه می کنید زور من با جوانیم اندکی فرق نکرده است.

چونکه آن زمان در گوشه حیات خانه ما یک گلدان سنگی بود که نمی توانستم آنرا بلند کنم اکنون هم که پیر شده ام نمی توانم.

به همین جهت زور بازویم هرگز کاهش نیافته است.

بی خوابی

شبی ملا بی خوابی به سرش زده بود، به همین جهت از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه ها می گشت.

یکی از دوستانش ملا را دید و از او پرسید: نیمه شب در کوچه ها چرا پرسه می زنی؟

ملا گفت: خوابم پریده، دنبالش می گردم شاید پیدایش کنم!

باانصافی ملا

ملا مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب و سبزیجات مختلف دیگر خرید و در خورجینی ریخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد.

یکی از دوستانش که آن حال را دید پرسید: ملا جان چرا خورجین را به ترک خر نمی اندازی؟

ملا جواب داد: دوست عزیز آخر من مرد منصفی هستم و خدا را خوش نمی آید که هم خودم سوار خر باشم و هم خورجین را روی حیوان

بیندازم!

 مدعی

 شخصی که ادعای معلومات بسیار داشت روزی در مجلسی که ملا هم آن جا بود داد سخن می داد و اظهار وجود می کرد و خود را برتر از

همه می پنداشت.

ملا که از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسید: این معلومات را از کجا فرا گرفته ای؟

آن مرد گفت: از کتاب های بسیاری که مطالعه کرده ام.

ملا گفت: مثلا" چند کتاب خوانده ای ؟

آن شخص گفت: به قدر موهای سرم!

ملا که می دانست آن شخص کچل است و حتی یک تار مو هم به سر ندارد، ذربینی از جیب در آورد و بعد از برداشتن کلاه او ذربین را روی کله بی موی او گرفت و پس از دقت بسیار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است.

منبع: http://namakdoon1.persianblog.ir/post/11

مردی به نام نصوح (توبه نصوح)

نصوح مردى بدون ریش؛ همانند زنان بود. دو پستان داشت و در یکى از حمامهاى زنانه زمان خود کارگرى مى کرد. او کیسه کشى و شستشوى این زن و آن زن را بر عهده داشت .به اندازه اى چابک و تردست بود که همه زنها مایل بودند کار کیسه کشى آنان را، او عهده دار شود.

کم کم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید و اومیل کرد که وى را از نزدیک ببیند. فرستاد حاضرش کردند، همین که دختر پادشاه وضع او را دید پسندید و شب او را نزد خود نگه داشت .

روز بعد دستور داد حمام را خلوت کنند واز ورود افراد متفرّقه جلوگیرى نمایند، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد وتنظیف خودش را به او واگذار کرد. وقتى کار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ،گوهر گرانبهایى از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خیلى دوست مى داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتکاران مخصوصش فرمان داد همه کارگران را بگردند، تا بلکه آن گوهر پیدا شود.



طبق این دستور، ماءموران کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند،همین که نوبت به نصوح رسید، با این که آن بیچاره هیچ گونه خبرى از گوهر نداشت ولى از این جهت که مى دانست تفتیش آنان سرانجام کارش را به رسوایى مى کشاند،حاضر نمى شد او را بگردند.

لذا به هر طرفى که ماءمورین مى رفتند تا دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او آن طور نشان مى داد که گوهر را او ربوده است. و از این نظر ماءمورین براى دستگیرى او اهمیّت بیشترى قائل بودند. نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را میان خزانه حمام پنهان کند، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانید و همین که دید ماءموران براى گرفتنش به خزانه وارد شدند، و فهمید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود،به خداى متعال متوجّه شد و از روى اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهى درازنمود، و از او خواست که از این غم و رسوایى نجاتش ‍ دهد.

به مجرّد این که نصوح حال توبه پیدا کرد، ناگهان از بیرون حمّام آوازى بلند شد که دست از آن بیچاره بردارید که دانه گوهر پیدا شد.


منبع: http://www.askdin.com

جان فدا کردن برای آزادی همسر

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند .
فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود .

فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟



سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد .
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟
همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند !


منبع: http://www.pandamoz.com

دادگــــاه بلــخ

حتماً این شعر را شنیده اید.

گـنه کـــــرد دربلـــــخ آهنــــگری     به شوشتر زدند گردن مسگری

یکی از حکایتهای دادگاه بلخ:

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که ( والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟)اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌گوید. مُرده! 

مسافری دیگر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: این مردِ فاسق، تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس درمحضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعامی کند که زنده است. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاً جایز نیست!

منبع: http://www.rasekhoon.net

عموسبزی فروش

داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:

ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد (احمد شاه)

تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند
و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.
چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟

وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم... یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است... کسی نیست که سرود ملی ما
را بداند و اعتراض کند...

اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟.. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزی‌فروش . . ...

بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟

. .. . بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین

نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی»

به این‌صورت تدوین شد:

عمو سبزی‌فروش! . ..  . . بله


سبزی کم‌فروش! . ... .. .. بله


سبزی خوب داری؟ . ..   . بله


خیلی خوب داری؟ . . .. .  بله


عمو سبزی‌فروش! . .. . .  بله


سیب کالک داری؟ .. ..  .  بله


زال‌زالک داری؟ . . .  . . ..  بله


سبزیت باریکه؟ ... . . . . . بله


شبهات تاریکه؟ .... . . . .  بله

 

عمو سبزی‌فروش! . . . . .  بله


این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند.. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت».


منبع: http://sava.blogfa.com


چـهل ســرخــون

روزگاری عده ای بودند که به آنها چل سرخون (چهل سرخان) می گفتند.این آدمها که چهل نفر بودند بسیار شیاد و حقه باز بودند. آنها آدم های ساده را گیر می آوردند و با کلک و حقه لختش می کردند و دار و ندارش را می گرفتند.یک روز یک نفر الاغی به بچه اش داد و گفت: این را به بازار ببر وبفروش. وبه بچه سفارش کرد که آن را کمتر از سی تومان نفروشد. شب عید بود و می خواستند با پول آن لباسی و کفشی و چیزی بخرند.گفت:"اگر بیشتر زورت رسید بفروش اما کمتر از سی تومان به هیچ وجه نفروش چون این الاغ بیشتر از سی تومان ارزش دارد"

چل سرخون عادتشان این بود که راهی یا گذری را به فاصله مثلا حدود صد یا دویست متر بین خود تعیین می کردند.می ایستادند ودیگر کسی جرعت عبور از آنجا را نداشت چون امکان نداشت که سالم از دست آنها بیرون برود. پسر افسار الاغ را بدست گرفت و به راه افتاد. آمد و آمد تا به نفر اول از چل سرخون رسید. اولی به او گفت :"پسر بزت را چند می فروشی" پسر دور وبرش را نگاه کرد و گفت :"من که بز ندارم ! کدام بز؟" چل سرخون گفت :"همین بزی که بندش را در دست داری" پسر گفت :" این که بز نیست عمو این خر است ".گفت :"چشمت را بمال تو می گویی این بز خر است؟ خوب اگر فکر می کنی که خر داری برو به سلامت". پسر به راهش ادامه داد تا به چل سرخون دومی رسید. دومی گفت:" به به پسر عمو آمد. پسر عمو این بزت را چند می فروشی؟" پسر به الاغ نگاه کرد و با خود گفت:" پناه بر خدا این ها مگر کورند که .... (بقیه در ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...

حذف شش صفر از پول ملی

رئیس کل بانک مرکزی گفت: "با حذف چهار صفر از پول ملی کشور، هر یک ریال معادل یک دلار خواهد شد."

یکی از کارشناسان با تبریک این موفقیت بزرگ گفت: "چه باحال! حالا که اینطوریه پیشنهاد می دم به جای چهارصفر، شیش تا صفر از پول ملی حذف کنیم که یک ریال معادل 100 دلار بشه و بدین ترتیب حال خارجی ها اساسی بره توی قوطی!"

رئیس کل بانک مرکزی همچنین گفت: "برخی چنین تصور می‌کنند که حذف صفرهای پول سبب کاهش ارزش پول ملی می‌شود، در حالی که نه تنها دخالتی در این زمینه ندارد بلکه سبب کاهش تورم هم می گردد."

در این زمینه بایدگفت:"دم مسئولان بانک مرکزی گرم که راه به این آسونی برای کاهش تورم پیدا کردن! پیشنهاد می کنیم دولت اینقدر زحمت اضافی نکشه و تنها سالی دو سه تا صفر حذف کنیم تا تورم کاهش پیدا کنه، به همین آسونی.


منبع: http://niksalehi.com

گـــــروه نـــود و نــه

پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود اما خودش نیز علت را نمی دانست !

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد و هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید و متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد ...

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟  آشپز جواب داد ........

قربان ، من فقط یک آشپز هستم و  تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم ؛ ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم ؛  بدین سبب من راضی و خوشحال هستم ... 



پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد و  وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست ! اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبختی است ! 

پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟!!  

وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید این کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید و  به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست ...! 

پادشاه براساس حرفهای وزیر‌فرمان دادیک کیسه با 99سکه طلا رادر مقابل درخانه آشپزقرار دهند آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت ودرمقابل درکیسه را دید ، با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد و با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته وشوریده گشت !!!

آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد : 99 سکه ؟!!

آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است و  بارها طلاها را شمرد ، ولی واقعا 99 سکه بود ! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست و فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد : اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد ، اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد ...  

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند ! تا دیروقت کار کرد ، به همین دلیل صبح ­ روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند ...

آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند و فقط تا حد توان کار می کرد . پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسرآشپز آورده است وعلت را از وزیر پرسید

وزیر جواب داد : قربان ، این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد!

اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند ، تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند ، می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند و این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان است ...

منبع:http://beloz.mihanblog.com

ماجرای یک خواستگاری جالب

بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد . وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش . از قیافه اش خوشم آمد . دیدم همانی است که تو می خواهی .وقتی پیاده شد ،من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم . دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد . به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد . خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود ، گفتم : من هر طور شده این وصلت را جور می کنم.



ادامه مطلب ...

رســــول تـــرکـــه

در روز 5 اسفند سال 1284 شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود. آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد. بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد. از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت. یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت. ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود. رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد. بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت. همه جا را سکوت فراگرفته بود. به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد. هرچند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقاامام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دیگری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت.

   مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد. ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند. وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود. مسئول پاسبانی از خیمه های امام حسین (ع) را رسول ترک برعهده داشت. این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک، حربن یزید ریاحی دیگری ساخت. بله، رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود؛

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادنـد

  او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین (ع) می شود به گونه ای که هر سخنی که از او درباره آقا بیرون می آمد، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند.

  سرانجام در شب نهم دی ماه سال 1339 شمسی مصادف با پانزدهم رجب سال 1380 قمری درحالی که او حاج اکبر ناظم را بر بالین خود می بیند با گفتن مکرر »آقام گلدی ، آقام گلدی« روح بزرگش از بدنش خارج و به دیار باقی می شتابد. جنازه مطهرش را در قم، در کنار تربت پاک خانم فاطمه معصومه (س) در قبرستان حاج آقای حائری (قبرستان نو) به خاک می سپارند. روحش همنشین ابدی مولایش باد.

www.shiabloggers.irمنبع:

چه شود گر بنمائى تو بسویم نظرى

بـزدائى ز وفا درد وغـــم منتـــــظرى

چه شود گر زره لطف پناهى بدهـى

سرکویت زکرم ، در صحن و در بـدرى

من نه آنم که کنم ترک تو وکـوى تـرا

نگهى کن بدل سوخته و چشم تـرى

تو طبیبىّ و بدست تو بـود نسخه من

بهر دیدار تـو هر ســو بنمایم نظــــرى

درد من را تــو دواگر نکنـى گو که کند

مى شناسم تو و غیرازتو ندارم دگرى

آنقدر حلقــه درب تو بکـوبم شب و روز

آه و فریـــاد کنم تاکه جواـــبم بدهـى

من کسى جز تو ندارم نگـــرد حال مرا

ده اجــازه که بکــــوى تو نمایم سفرى

حکایت آن پادشاه که گوزیدن را ممنوع کرده بود.

در گذشته‌های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمین مادری مسلط شد. او بدخواه و در عین حال زیرک بود و وزیری داشت از خودش بسی بدخواه ‌تر و زیرک‌تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند  و اعتراضی  بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری  بنوشت و به جارچیان داد تا در  سراسر شهرها و دهات‌ بخوانند. قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی  را غیرقانونی  اعلام کرد.و مالیاتها را به سه  برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از  آن شاه بود  و ارزش جان مردمان به اندازه  چهارپایان کشور همسایه که موطن  اصلی شاه بود اعلام  شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با  این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این  قوانین گوزیدن و چسیدن هم ممنوع  اعلام شد.

 پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار  آنان را به شورش وا خواهد داشت.

وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. به  بند گوزیدن دقت  نفرمودید. همان سوپاپ اطمینان است  که انرژی اعتراضشان را خالی کنند.  و چنین شد که وزیر گفت. مردم لب به  اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار  است. این  طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم  را به دین خودش در آورد و یا سواد  خواندن آنان  را بگیرد. همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بوده و مالکیت  در شب زفاف هم  رسمی قدیمی است. و بی ارزش بودن جان  ما در مقابل جان مردمان همسایه هم  از وطن  پرستی شاه است اما دیگر منع چسیدن  و گوزیدن خیلی زور است. و تازه مگر  پادشاه می  تواند در تمام مستراح های این  سرزمین نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودند  داد سخن دادند که تازه جانم خالی  نمودن باد روده برای سلامت مفید  است و هیچ  قبحی در آن نیست. و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان  خلایق فرو  می کنند. با کلی کیف به خاطر این  تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند.  وگفتند تازه مگر خود شاه نمی گوزد.  جک های  بسیاری ساختند در مورد شاه که از  فرط نگوزیدن ترکیده, یا برای کنترل  بر روده اش  چوب پنبه به ماتحتش فرو کرده, یا  مثل سگ بو کشان دماغش را به سوراخ  کون مردم می  چسباند واینها را برای هم اس ام اس  کردند و کلی خندیدند.نگهبانان  حکومت در سراسر سرزمین پخش شدند تا اجرای  قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر  به مستراح ها یورش می بردند و افراد گوزو را دستگیر می کردند و  به منکرات می بردند. اما مردم همچنان به چسیدن و  گوزیدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای  بویناک روده شان را اعتراضی عظیم  به حکومت می دانستند. مردم به  صحراها می رفتند  و می گوزیدند. در کوچه های شهر  نگاهی به این ور و آنور می  انداختند و پیفی می  دادند. حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند لوبیا می خوردند و گروپ  گوز راه می انداختند. بعد از مدتی دیگر کسی آن  ماجرای منع سواد و دین اجباری و  کاپیتولاسیون و عروس دزدی و  مالیات را به خاطر نیاورد و همگان  سعی کردند از این  آخرین حق بدیهی خوشان دفاع کنند. و  در همین احوال پادشاه و وزیرش در  قصر قهقهه  سر می دادند که چه زیرکانه مردمان  را در بخارات اسیدی خودشان غرق  کرده  و همگان را گوزو کرده اند.

منبع: http://freeword.blogsky.com

آسانسور معجزه گر

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.

پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .

در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!

 

با تشکر از دانشجوی عزیز جناب آقای کیانوش غلامیان

توصیه های یک شاعر به دختران مجرد

چو هرگز نیابی نشانی ز شوی

ز گهواره تا گور دانش بجوی !

از این رو که وقتی تو شوهر کنی

دگر هیچ نتوان کنی جست و جوی

بخر، زایمان کن، بروب و بپز

بدوز و اتو کن، بساب و بشوی

بیا و برو، میهمانی بده

شود استراحت، تو را آرزوی!

نداری اگر خانه، سالی دو بار

تو با شوهرت می روی کو به کوی

مبادا که چیزی بخواهی از او

تو باید شوی همسری صرفه جوی

وگر همسرت مایه دار است هم

مبادا دوتا باشه تنبانِ اوی!

بخواهی اگر شوهری سر به راه

برس دائما هی به روی و به موی

اپیلاسیون، رنگ، مش، های لایت

که با دیدن تو بگویند:« ووووی

شب امتحان بی شب امتحان

و الا برد شو ز تو آبروی!

نباید بگیری تو هیچ استرس

شب امتحان هی شوی ترشروی

بگوید که برگرد پیش بابات!

برایش اگر آوری نیمروی!

یکی او یکی بچه ها مانعند

که حفظت شود جزوه ها مو به موی

رسد مادر شوهرت هم ز راه

برای کمی غرغر و گفت و گوی!

قدم رو رود روی اعصاب تو

به کلی بریزد به هم خلق و خوی!

به دنبال او هی ز در می رسند

یکایک عموزاده ها و عموی!...

از این رو مجرد اگر مانده ای

به اعصابی آرام دانش بجوی 

منبع: http://parastooha.urg.ir/18

 

شعر طنز خیلی خنده دار

بعد از افطاری ،همین یکشنبه شب
رفته بودم منزل مشتی رجب
در حدود هشت یا نه هفته بود
همسرش از دار دنیا رفته بود
تسلیت گفتم که غمخواری کنم
این مصیبت دیده را یاری کنم
رفت و ظرفی میوه آورد آن عزیز
با ادب بگذاشت آن را روی میز
در همین هنگام آمد خا له اش
خاله ی هشتاد یا صد ساله اش
او زبان بر حرف و بر صحبت گشود
من حواسم پیش ظرف میوه بود
در میان حرف او گفتم چنین
آفرین ، به به ،هلو یعنی همین
ناگهان آن پیرزن از جا پرید
از ته دل جیغ ناجوری کشید
داد زد الاف بودن تا به کی
هی به فکر داف بودن تا به کی
یک کم آدم باش این هیزی بس است
داستان گربه و دیزی بس است
مردکِ کم جنبه ی بی چشم و رو
تو غلط کردی به من گفتی هلو

منبع: http://jokestan1740.persianblog.ir

 

نیمرو درست کردن دخترها و پسرها

دخترها:

۱. توی ماهیتابه روغن میریزن

۲. اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن

۳. تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن

۴. چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن

پسرها:

۱. توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن

۲. توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن

۳. ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن

۴. توی ماهیتابه روغن میریزن

۵. توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن

۶. یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن

۷. چند تا فحش میدن

۸. دنبال کبریت میگردن

۹. با فندک اجاق گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره

۱۰. ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد!

۱۱. ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن

۱۲. تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن

۱۳. چند تا فحش میدن و لباس میپوشن

۱۴. میرن سراغ بقالی سر کوچه و ۲۰ تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن

۱۵. تلویزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند میکنن

۱۶. روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن

۱۷. تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن

۱۸. دنبال نمکدون میگردن

۱۹. نمکدون خالی رو پیدا میکنن و چند تا فحش میدن

۲۰. دنبال کیسهء نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن

۲۱. نمکدون رو پر از نمک میکنن

۲۲. صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون

۲۳. نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن

۲۴. بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه

۲۵. چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن

۲۶. توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن

۲۷. با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن

۲۸. صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی تلویزیون

۲۹. سریع برمیگردن توی آشپزخونه

۳۰. تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن

۳۱. ماهیتابه رو میندازن توی سینک

۳۲. دنبال ظرفهای مسی میگردن

۳۳. قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن

۳۴. چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن

۳۵. یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن

۳۶. چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن

۳۷. یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه

۳۸. روی باقیماندهء تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن

۳۹. چند تا فحش میدن و بلند میشن

۴۰. نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن

۴۱. قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن

۴۲. چند تا فحش میدن و انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن

۴۳. با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن

۴۴. پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن

۴۵. نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا فحش میدن

http://www.funpatugh.com

مخصوص آدم های با شخصیت

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود ....

احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!

شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده...؟!

همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت:

"آقای محترم! بفرمایید

قند تو دلم آب شد!

با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک . وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم،
نوشته بود:

.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا

 

منبع: http://freeword.blogsky.com

طلبه جوان و دختر فراری

شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.

از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند. قران کریم می فرماید: نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند «سوره یوسف آیه 53» انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.

پیرمرد و دختر

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

خواب و بیداری

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند .خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟پس از گزارش سربازان به خان وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند .

مرد به حضور خان می رسید.خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید دزد،همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟

مرد می گوید من خواب بودم.خان می گوید خب چرا خوابیده ی که مالت را ببرند؟

مرد دراین لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.

مرد می گوید :چون فکر کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش را از خزانه جبران کنند.و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم

منبع: http://www.m2ch.blogfa.com/8912.aspx

مردان منقرض می شوند. !!!

دانشمندان بررسی کرده اند که طی پنج هزار نسل بعد مردان منقرض می شوند.

تضعیف شدن کروموزم جنسی مردانه Y و کوتاه قد شدن آن در برابر کروموزم جنسی زنانه X است و ادامه این روند جنس مرد را حدود پنج هزار نسل بعد منقرض خواهد کرد.

پس از اعلام بررسی‌های مجامع علمی مختلف درباره خطر انقراض مردان به دلیل تضعیف کروموزم مردانه Y و ایجاد شایعه‌های غیر علمی در دنیا، مرکز معتبر و علمی بررسی ژنوم آمریکا تایید کرد که اگر برای مسئله ضعیف شدن این کروموزم چاره‌ای اندیشه نشود، مردان تا پنج هزار نسل دیگر منقرض خواهند شد.

به گزارش دادنا و به نقل از “دیلی ساینس” شمار کروموزوم های ایگرگ Y کروموزمی که در وجود آن باعث پیدایش جنسیت مذکر در نوزاد می شود) در فرآیندی طولانی و چند میلیون ساله کاهش یافته و ادامه این روند موجب از بین رفتن این کروموزم و در نتیجه انقراض مردان خواهد شد. در صورت عدم چاره اندیشی و پیدا نکردن راه حلی برای پدیده “تضعیف کروموزم Y “، برای منقرض نشدن نسل بشر باید راهی تازه جست!

سلول‌های انسان دارای ۲۳ جفت کروموزوم است و هنگام تشکیل نطفه، ۲۳ جفت کروموزم اسپرم مرد با ۲۳ جفت کروموزم تخمک زن ترکیب می شود و منجر به تشکیل توده اولیه جنین که ۴۶ کروموزمی است می شود. جفت بیست و سوم کروموزم مرد که به کروموزم جنسی نیز مشهور است دارای یک جفت کروموزم X و یک جفت کروموزم Y است و کروموزم بیست و سوم زن دارای دو جفت کروموزم X است. اگر هنگام عمل لقاح جنین، منجر به تشکیل جفت بیست و سوم دو X شود، جنسیت جنین، دختر و در غیر این صورت و تشکیل جفت X و Y ، جنین پسر خواهد بود.

نکته ای که حائز اهمیت است تضعیف شدن کروموزم جنسی مردانه و کوتاه قد شدن آن در برابر کروموزم جنسی زنانه X است و ادامه این روند جنس مرد را حدود پنج هزار نسل بعد منقرض خواهد کرد.

کروموزم Y که تنها در جنس نر وجود دارد، در دروه تکامل خود در طی میلیون ها سال تعداد بی شماری جهش را تحمل کرده است و سرشار از مواد DNA است که هیچ ژنی را نمی سازند و بسیاری از پروتئینها را رمزگذاری نمی کنند. به همین دلیل در بین زیست شناسان ایده ای گسترده شده است که نشان می دهد کروموزم Y می تواند به عنوان کروموزمی معرفی شود که وارد یک نوع فرایند تحلیل رفتگی و فاسد شدگی شده است. این مسئله بدان معنی است که کروموزم Y با فقدان ترکیب دوباره و ناتوانی در فرایند تبادل اجزای DNA میان کروموزمهای همسانی که اجازه ایجاد یک ترکیب ژنتیکی جدید را می دهند، مواجه است.

درون کروموزوم ایگرگ ژنى جاى دارد موسوم به «اس.آر.آى» که جنس مذکر را به وجود مى ‏آورد. این سیستم تعیین جنسیت در تمامى پستانداران و بسیارى از جانداران دیگر نظیر ماهى ‏ها، خزندگان، حشرات و حتى گیاهان وجود دارد.

دانشمندان پیش‏ بینى مى‏ کنند که به مرور زمان این ژن در مردان از بین خواهد رفت و دیگر هیچ فرزند پسرى متولد نخواهد شد.

خونسردی راننده کامیون

راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!

منبع: http://www.pandamoz.com

لاستیک پنجر بعنوان سوال امتحانی

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه ، امتحان دوشنبه صبح بوده است . بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند .
آن ها به استاد گفتند : « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آن جایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم ، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم . »
استاد فکری کرد و پذیرفت که آن ها روز بعد بیایند و امتحان بدهند . چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آن ها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آن ها خواست که شروع کنند
آن ها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت . سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود : « کدام لاستیک پنچر شده بود ؟ »

منبع: http://www.pandamoz.com

داستان دو دوست دوران سربازی

سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود . کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران ) سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه .

بالاخره پس از کمی جستجو و طبق آدرسی که داشت خانه علی را پیدا می کنه و زنگ خونه را می زنه مادر علی در را باز می کنه و اون خودشو به مادر علی معرفی می کند مادر میگه که پسرش بیرون است و تا ساعتی دیگر برمی گرده خلاصه با اصرار اونو داخل خونه می بره و پذیرایی شایانی ازش می کنه تا اینکه پسرش میاد بعد از اینکه علی میاد و دوستشو می بینه با خوشحالی همدیگرو بغل می کنند و خلاصه چند روزی را اونجا در خانه دوستش می ماند .

یک روز که علی داشت آلبوم شخصی خودشو به رضا نشون می داد عکس یک دختر توجه رضا را جلب می کنه به دوستش میگه که این عکس کیه و علی هم میگه که از آشنایان دور ماست و خلاصه رضا تو فکر فرو میره علی که خوب رضا را می شناخته علت ناراحتی رضا می پرسه خلاصه بعد از کلی کلنجار رضا اقرار می کنه که عاشق دختره شده علی پس از کمی فکر میگه اگه دوست داشته باشی من با خانوادش صحبت می کنم ببینم چی میشه بدین ترتیب علی با خانواده دختره صحبت می کنه و موافقت اونا رو برای ازدواج می گیره جشنی را در اونجا برگزار می کنند و اونها رو بعقد هم در میارن .

پس از عقد علی ۲ میلیون تومان پول که در آن سال ها ارزش زیادی داشت به رضا میده رضا ابتدا پول را قبول نمی کنه ولی با اصرار علی که این پول به عنوان قرض است پول را گرفته و همراه همسرش به شهرستان خودشون بر می گردد و آن پول را به عنوان سرمایه به کار می اندازد و در مدت کوتاهی وضع مالی اش خوب می شود از ان طرف علی هم وارد کارهای تجاری شده و معاملات سنگینی را می کرده تا اینکه در یکی از این معاملاتش شکست خورده و ورشکست می شود .

پس از این ماجرا علی که در تهران عرصه را بر خودش تنگ می دید و طلبکار ها هر روز به در خانه اون میامدند تصمیم می گیرد از تهران فرار کرده و پیش دوستش در شهرستان برود و از او تقاضای کمک کند و خلاصه پس از رسیدن به آنجا متوجه می شود که دوستش از افراد معروف شهر شده و داری زندگی بسیار خوب و مرفهی است با خوشحالی به در خانه دوستش می رود و در را می زند مستخدم می خواهد که به دوستش ورود او را اطلاع دهد مستخدم رفته و پس از چند لحظه برمی گردد و می گوید که ارباب شما را به جا نیاوردند و در را می بندد . انگار که دنیا بر سر علی خراب شده باشد با ناراحتی از آنجا می رود و چون پول زیادی همراه نداشت شب را در پارک می خوابد فردا صبح دوباره به در خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنود با ناراحتی به پارک برمی گردد و در آنجا به حال خودش و این دنیا و رفاقت های آن لعنت می فرستاد .

در همین حین پیرزنی در حالیکه کیسه های باری رو حمل می کرد از کنار او رد میشه چند قدم جلوتر کیسه پاره می شود و تمام میوه ها بر زمین می ریزد علی برای کمک بلند میشه و در جمع کردن میوه ها به پیرزن کمک می کند و بار پیرزن را تا خانه وی براش می بره پیرزن علی را به داخل خانه دعوت می کند و برای وی چای می آورد خلاصه پیرزن علت ناراحتی علی را می پرسد و علی هم داستانش را برای پیرزن تعریف می کند پیرزن پس از اندکی تفکر از کمدی که داشت مبلغ زیادی پول نزدیک یک میلیون تومان (در زمان خود) درآورده و به علی می گوید که این پول را از طرف من بگیر چون من کسی را ندارم که به این پول نیاز داشته باشه تو با این پول کارهای خودت را اصلاح کن و هر وقت داشتی اونو به من برگردان با اصرار پیرزن علی پول را قبول کرده و با خوشحالی از خانه پیرزن بیرون میاد و پول را به حسابش حواله می کند و سپس تصمیم می گیرد که به سرعت به تهران بر گردد و از صفر شروع کند ولی با این وجود در آخرین لحظه پشیمان می شود و تصمیم می گیرد که یک شب دیگر را نیز در آنجا بماند شب را در همان پارک می خوابد و فردا صبح به خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنود و تلاش هایش برای دیدن دوستش بی نتیجه می ماند علی با ناراحتی به پارک برگشته و تصمیم می گیرد که رضا را بطور کلی فراموش کند و به تهران برگردد .

در همین افکار بود که یک دختر توجهش را به خود جلب کرد زیبایی فوق العاده دختر برای دقایقی علی را گیج و مبهوت می کند . نگاه علی و دختره دقایقی در هم گره می خوره . در همین حین متوجه می شه که دختره به طرفش می یاد و تعجبش زمانی بیشتر میشه که دختره درست روبروش واستاده و بهش سلام میده . علی خیلی زود جواب سلام اونو میده و کنار می کشه که دختره راحت تر روی نیمکت بشینه خلاصه بعد از یه کم تعارفات معمول دختره خودشو معرفی می کنه و میگه اسمش مینا است و از خانواده های مایه دار شهرند و خانوادش بهش جهت ازدواج فشار میارن ولی انتخاب همسر را به اختیار خودش گذاشتند و اونم 2-3 روزه که اینجا میاد و اونو دیده و خلاصه عاشق علی شده است

علی بیچاره بعد از آنکه از شوک بیرون می یاد داستان خودشو برای دختره میگه و اضافه می کنه که آه در بساط نداره والان هم عازم تهران. است . دختره کمی فکر می کنه و می گه باشه اگه مشکلی نداره میخوای با هم بریم تهران تو راه بیشتر با هم آشنا می شیم . علی با تعجب میگه : پس خونوادتون چی ؟ دختره میگه بهشون خبر میدم و خیلی راحت با اونا تماس میگیره و جریان رو به اونا میگه و اونا هم با خوشحالی موافقت میکنن . علی واقعا داشت پس می افتاد . بعد از اینکه دختره لباس و پول و ماشینشو بر میداره ، همراه علی به سمت تهران حرکت میکنن . تو مسیر هم با حرفای معمولی و کمی عاشقانه خودشونو سر گرم میکنن . علی تو دلش عاشق دختره شده بود .

و از طرفی بهش مشکوک بود .

خلاصه پس از صحبت های معمولی قرارها گذاشته میشه و دختره و خونوادش در روز معین واسه مراسم عقد و عروسی که در یکی از باغ های اطراف تهران برگزار می شد به تهران آمدند . بعد از مراسم همه ی فامیل های عروس و داماد جمع شده بودند که در همین حین داماد عزیز ما چشمش در میان جمعیت میفته به دوستش ( رضا ) و با عصبانیت به طرف اون حرکت می کنه ولی در وسط راه پشیمون میشه و بر میگرده و تصمیم می گیره دوستشو بین همه رسوا کنه .

لذا میره به سمت میکروفون و اونو از گروه موزیک میگیره و درخواست میکنه همه ساکت شوند . سکوت همه جا رو فرا میگیره و همه منتظرن ببینن تازه داماد چی میخواد بگه .

علی میگه:

- کسی بود که مثل داداشم میموند و اونو بیشتر از همه کس دوستش داشتم

سپس میگه:

-کسی که وقتی آمد خونمون ، مادرم اونو تو خونه برد و وقتی ازم خواست تا بزرگترین عشقمو زندگیمو واسش خواستگاری کنم قبول کردم و تنها دختری که در همه عمرم تا امروز دوست داشتم رو به عقد اون در در آوردم .

بعد میگه:

-کسی که سرمایه زیادی رو بعد از عروسی در اختیارش گذاشتم که کاسبی کنه و اونم کار کرد و موفق و پولدار شد ولی وقتی من تو تنگدستی بودم هیچ کمکی بهم نکرد و حتی خودشو از من پنهان هم می کرد .

علی بعد از گفتن این حرفها از پشت میکروفون پائین اومد و و روبروی رضا ایستاد سکوت همه جا رو برداشته بود و اشک و خشم در چهره علی موج میزد ولی صورت رضا آرام بود و لبخند هم می زد.

سپس رضا به آرامی به سمت میکروفون میره و در حالیکه همه جمعیت در سکوت و اضطراب بودند میگه :

کسی بود که همه زندگیم مال اون بود من کسی نبودم . اون من رو به همه چیز رسوند . اگه کمک های اون نبود من هیچ وقت به اینجا نمی رسیدم . من چطور می تونستم تحمل کنم که اون بیاد پیش من در حالیکه شکست خورده و خرد شده . من طاقت نداشتم اونو در این شرایط ببینم . من علی رو ( همون علی دست و دلباز و پولدار و با معرفت ) رو می خواستم ببینم .

سپس میگه:

اون کسی بود که من مادر بزرگم رو فرستادم توی پارک تا در پیش اون بشینه و علی رو به خونش ببره و بهش کمک مالی بده تا اون از این فلاکت در بیاد و بتونه روی پای خودش وایسته .

بعد میگه:

اون کسی بود که به قدری از خوبی هاش گفته بودم که همه فامیلم با اینکه اونو از نزدیک ندیده بودند دوستش داشتند . لذا وقتی از خواهرم خواستم که حاضره همسرش بشه قبول کرد و رفت و با او ازدواج کرد و می دونم که خوشبخت خواهد بود چون علی همیشه بهترین دوست من بوده و هست و الان هم پیوند فامیلی ما بیش از پیش محکمتر شده .

سپس از پشت میکروفون پایین میاد و در حالیکه هر دو به شدت گریه می کردند همدیگه رو در آغوش میگیرن و فریاد شادی و کف زدن جمعیت به آسمون میرسه .

منبع: http:pandamoz.com

راز خوشبختی مرد فقیر

روزگاری مردی فاضل زندگی می کرد و هشت سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می شد و دعا می کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود. یک روز هم چنان که دعا می کرد، ندایی به او گفت به جایی برود در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد.

مرد وقتی این ندا را شنید، بی اندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس های مندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد! مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به خیر.

مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: هیچ وقت روز شری نداشته ام !

پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ گاه بدبخت نبوده ام !!!

تعجب مرد فاضل بیش تر شد: همیشه خوشحال باشید

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ گاه غمگین نبوده ام !!!

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی آورم. خواهش می کنم بیش تر به من توضیح دهید.

مرد فقیر گفت: با خوشحالی این کار را می کنم.

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی که من هرگز روز شری نداشته ام زیرا در همه حال،

خدا را ستایش می کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم چنان خدا را می پرستم.

اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد،

باز خدا را ستایش می کنم و از او یاری می خواهم بنابراین هیچ گاه روز شری نداشته ام

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی که من هیچ وقت بدبخت نبوده ام

زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده ام و می دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند،

آن بهترین است و با خوشحالی هر آن چه را برایم پیش بیاید، می پذیرم.

سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیه هایی از سوی خداوند هستند

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی که من هیچ گاه غمگین نبوده ام

زیرا عمیق ترین آرزوی قلبی من، زندگی کردن بنا بر خواست و اراده ی خداوند است

منبع: http://www.funshad.com/View/khshbakhtiye-faghir.html

ملانصرالدین1

وظیفه و تکلیف

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.

یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"

ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."

شیرینی

روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.

شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!

خر نخریدم انشاءالله

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.

مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.

مرد گفت: انشاءالله بگوی.

گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.

چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟

گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!

نردبان

 روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟

ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

سپر

 روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

بچه داری

روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد، که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!

ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.

زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟

ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

عزاداری

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست، دخترکی در خانه بود و گفت: نداریم!

ملا گفت: لیوانی آب بده!

دخترک پاسخ داد: نداریم!

ملا پرسید: مادرت کجاست؟

دخترک پاسخ داد: عزاداری رفته است!

ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

قبر علمدار

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!

شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است!

ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

دانشمند

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:

خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر

می کنم.

ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت:اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر به سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟

ملا گفت: درست همین جا که ایستاده ای!

"اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد."

دم الاغ

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد، اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد، ملا با خودش گفت: این الاغ را با آن دم

کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.

اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما خریدار تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.

اما ملا بلافاصله گفت: ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!


ادامه مطلب ...