یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

تور پیرزنها

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد.

راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.

در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.




این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟

پیرزن گفت چون ما دندان نداریم.

راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟

پیرزن گفت ما شکلات دور بادام‌ها را خیلى دوست داریم!!

منبع: http://mo-khosravi.blogfa.com

روایت تلخ جان کندن انسان

همه ما دیر یا زود ؛ پیر یا جوان ؛ سالم یا مریض با واقعیتی به نام مرگ مواجه خواهیم شد و لحظه وداع از دنیا و تمام دلبستگی هایی که داریم فرا خواهد رسید و آرزوهایی که داشتیم فنا خواهد شد!

خوب است نکاتی را از مرگ برای یاد آوری خودمان مرور کنیم تا انشاءالله از این خواب گران بیدار شویم:

1- چون فرشته مرگ بر بالین انسان فرا می رسد روح را از تک تک اعضاء بدن مانند پا ؛ دست؛ چشم؛ گوش می گیرد تا جان آدمی به حلقوم او برسد!

سوره واقعه آیات 83-87: پس چگونه خواهد بود هنگامی که جانشان به حلقوم برسد!- و شما در آن لحظه بر بالین آن مُرده حاضرید و می نگرید!- و ما از شما به او نزدیکتریم ولی شما نمی بینید!- پس اگر حیات بدست شماست و شما خدایی ندارید!!- پس روح را به بدن آن مُرده باز گردانید اگر راست می گویید!!!

     2- بر گناهکار ؛ فرشته مرگ بصورت کریه وزشت و هولناک ظاهر می شود و هر چه تعلق خاطر آدمی به دنیا بیشتر باشد ؛ مرگ برای او تلختر و جان دادن دردناکتر خواهد بود.

سوره انعام آیه 93: اگر سختی حال ستمکاران را ببینی آنگاه که در سکرات مرگ گرفتار می شوند و فرشتگان برای گرفتن جان آنها؛ قهرآمیز دست برآورند که: خارج کنید جانهایتان را!! امروز کیفر و خواری می کشید بخاطر سخن ناحقی که بر خدا می بستید و بر آیات او تکبر می ورزیدید!

3–برای انسانهای صالح؛مرگ راچون بوئیدن گل تشبیه کردند.البته اگر انسان مومنی سخت جان دهد آن را به پاک شدن از گناه و کفاره آن منظور می کنند و اگرانسان بدکاری آسان جان دهد آن را به جبران بعضی از کارهای نیک اندکی که انجام داده منظور می کنند!

سوره نحل آیه 32: آنانکه(انسانهای صالح) فرشتگان پاک ایشان را بمیرانند به آنها می گویند: سلام علیکم! اکنون به بهشت داخل شوید بخاطر آنچه که انجام می دادید!

4 –مومن مرگ را دوست دارد زیراملاقات پروردگارش را دوست می دارد!البته مومن دنیا رادوست می دارد زیرا می داند فرصتی است که به او داده شده است تا با انجام اعمال صالح خود را به خدا نزدیکتر کند تادر لحظه جان دادن وملاقات با پروردگار؛آبرومندتر باشد!

سوره کهف آیه 110:ای پیامبر بگو... که خدایکتاست و هرکس به ملاقات پروردگارش امید بسته است باید اعمال صالح انجام دهد و هرگز در پرستش خدا با او شریکی قرار ندهد.

دقت داشته باشیم که منظور از اعمال صالح به غیر از نماز و روزه و حج و خمس و ... هر کار نیک دیگری نیز هست!  اگر با خوشرویی به یک راننده خسته نباشید بگویید؛ یک عمل صالح است! اگر به رفتگر محله خدا قوت بگویید؛  یک عمل صالح است! اگر به یک نفر که آدرسی را می پرسد؛ با حوصله برایش توضیح دهید یک عمل صالح است! خلاصه دایره اعمال صالح وسیع است اگر فقط بخاطر خدا باشد.

زیرا ارزش عمل صالح به مقدار آن نیست!هزار تومان صدقه می‌تواند بسیار بیشتر از صد هزار تومان صدقه باشد اگر فقط برای رضای خدا باشد!

دراینجا دو داستان  که پیرامون لحظه جان دادن و عاقبت بخیری در آن لحظه است را نقل می کنیم:

داستان اول:

فضیل عیاض شاگردی داشت که مریض شد ودر بستر مرگ افتاد.در لحظه مرگ؛بر بالین او نشسته بود و سوره یس می خوانداما شاگرد زیر دستش زد و گفت: نمی خواهم قرآن بخوانی!!!

و شهادتین را هم نگفت ومُرد!!!

بعد از این واقعه فضیل از شدت ناراحتی خانه نشین شد تا اینکه روح آن شاگرد را دید. از او علت بدعاقبتی اش را پرسید. او گفت به سه علت:

1-  نمی توانستم کسی را بالاتر از خود ببینم!!(حسادت)

2-  با پیغام رسانی؛ رابطه دو نفر  را خراب می کردم!!(سخن چینی)

3-  شرابخواری

داستان دوم:

یکی از شاگردان عارف الهی میرزا جواد آقا تبریزی نقل کرده که یک شب توی اتاق در خانه خوابیده بودم که دیدم صدای سوزناکی از حیاط خانه می آید!

هراسان از خواب بیدار شدم وبه حیاط خانه رفتم!دیدم حیاط خانه ما به یک کاروان سرای بزرگی تبدیل شده است!! و دور تا دور آن حجره است!

دیدم صدا از یکی از حجره ها بلند است! رفتم پشت در آن حجره که بسته بود و هرچه کردم آن در باز نمی شد! از شکاف در نگاه کردم و دیدم یکی ار رفقایم که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر سنگ اسیا روی او چیده اند!!! و یک شخص بد هیبت از آن بالا در حلقوم او کاری می کند و او از زیر فریاد سوزناک می زند!

ناراحت شدم! هرچه کردم در باز نشد! هرچه به آن فرد التماس کردم که چرا رفیقم را اذیت می کنی اصلا نگفت تو کی هستی!!

اینقدر ایستادم که خسته شدم! و به اتاق برگشتم ولی از ناراحتی خوابم نبرد!

صبح روز  بعد به پیش استادم آقا میرزا جواد رفتم و واقعه دیشب را تعریف کردم!

آقا میرزا جواد گفت: ها! شما مقامی پیدا کرده اید! این چیزی که شما دیدید مکاشفه نام دارد!  آن رفیق تو هم در آن لحظه در حال جان کندن بوده است!

ساعت این مکاشفه را یادداشت کردم.بعدا خبر از تهران برایم آمد که در همان زمان دوستم در حال جان دادن بوده است!!

اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا

(خدایا به حق محمد وآل محمد عاقبت ما را خیر قرار بده!)

منبع: http://100salam.blogsky.com

نامه تکان دهنده یک دختر 9 ساله در زمان جنگ به رزمندگان




            منبع: سایت شهدای سرزمین پاک ایران

شهید محمدجواد تندگویان شهیدغریب قریب

من المؤمنین رجالٌ صدقوا ماعاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه

و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا

شهید مهندس محمدجواد تندگویان، بالاترین مقام کشوری جمهوری اسلامی ایران بود در دوران هشت ساله دفاع مقدس توسط عمّال بعثی صهیونیستی رژیم صدام به اسارت گرفته شد.

مرور زندگی و فعالیت های این وزیر نفت کابینه شهید محمدعلی رجایی که درست چهل‌روز پس از آغاز جنگ تحمیلی اسیر شد، به خوبی حکایت مجاهدت ها و مظلومیت های یاران خمینی کبیر(ره) را بازنمایی می‌کند.



مهندس تندگویان(که مقام معظم رهبری به زیبایی تمام او را «شهیدغریب»خوانده‌اند)با همکاری مشترک دشمن رو در رو و ستون پنجم داخلی اسیر شد و سال های سال،سخت ترین شکنجه های جسمی و روحی و نیزدرد دوری از خانواده و میهن را تاب آورد و حاضر نشد حتی کلامی علیه یاران، هم رزمان و هم میهنان خود بگوید.

او به مصداق آیه شریفه «من المؤمنین راجال صدقوا ماعاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا» جان شیرین خود را در اوج جوانی بر سر هدف والایش گذاشت و با سر بلندی تمام به دیدار یارشتافت.

تندگویان از خیل جوانانی بود که هنگام آغاز قیام حضرت امام دراوایل دهه 1340 شمسی، دوره نوجوانی را طی می‌کرد و معظمٌ‌له در پاسخ به مزدوران رژیم پهلوی، این نوجوانان را یاران و یاوران نهضت خویش خواندند. پیش بینی جلودار نهضت به زیبایی به تحقق پیوست و تندگویان در دهه 1350 ضمن کسب دانش آکادمیک و نیز بهره گیری از استادان مدعو به به دانشگاه نظیر شهید مطهری،دکتر شریعتی و علامه جعفری، به مبارزه پنهان وآشکار علیه رژیم پرداخت و بهای آن را با زندانی شدن خویش و همچنین دوری از موقعیت های خوب اجتماعی (که با توجه به مقام علمی اش استحقاق آن را داشت) پرداخت کرد.

درادامه و با پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 نیزمهندس تندگویان از خیل جوانان متخصص و متعهدی بود که از هر نظر آمادگی خدمت به اسلام و میهن را داشتند و عرصه مدیریت، بهترین بستر برای خدمت آنان به آرمان های والای انقلاب اسلامی بود.

اما بروز رخدادی عظیم همچون جنگ تحمیلی، بسیاری از این جوانان شایسته را از ما گرفت و تندگویان درغربت تنهایی خویش،چون سروی آزاده محکم و پابرجا با نیت قربتاًالی الله ایستاد و با کمال وقار و افتخار نام خود را در بین این جوانان جاودانه ساخت. او راد مردی دیگر همچون باکری، همت،جهان‌آرا، نامجو، کلاهدوز و خیل شهدای دفاع مقدس بود.

یادت گرامی باد،محمدجواد تندگویان، ای شهید غریبِ قریب...

اسرایی که از ما گرفتند

بیانات حضرت امام خمینی(ره) در مورخه  22 بهمن 1359

ما در این جنگی که آن ها هجوم آوردند و تحمیل به ما کردند، اُسَرای بسیار از آن ها داریم،پناهندگان بسیار از آن ها داریم؛ لکن با اُسَرا عملی کردیم که هیچ کس با اُسُرای خودش آن را عمل نمی‌کند. ما مثل برادرهای خودمان با آن ها عمل کردیم. در صورتی که اُسَرایی که از ما آن ها گرفتند، تحت شکنجه هستند.حتی وزیرنفت ما- مهندس محمد جواد تندگویان- الآن تحت شکنجه است. آن طوری که حتی در روزنامه های این دو روز نوشته بودند،به واسطه شکنجه درخطراست،و شاید خدای نخواسته ازشکنجه هایی که می‌کنند و کردند جان سالم به در نبرد. این آن رژیمی است و آن شخصی است که در طائف آن لاطایل ها می‌گوید و اظهارمظلومیت می‌کند؛و نیست کسی که بنشاند او را در یک محکمه‌ای و از او بازجویی کند که آیا این مظلومیت هایی که اظهارمی‌کنید،ظالمی هستید که به صورت مظلوم خودتان را جلوه می‌دهید.

شهید تندگویان در کلام مقام معظم رهبری

پاسخ حضرت آیت الله خامنه‌ای به پیام های تبریک مسؤولان و اقشارمختلف مردم، به مناسبت اعلام متجاوزبودن عراق ازطرف سازمان ملل متحد، درتاریخ27 آذر1370

پیشانی سپاس بر درگاه خداوند ساییده و به ملت عزیز تبریک می‌گویم. این شادی بزرگ، با تلخی غم فقدان شهیدان عالی مقام و گلهای پرپرشده بوستان خمینی همراه است، که این روزها بازگشت پیکر مطهر شهید غریب مان،مهندس تندگویان ،وزیر بسیجی و فداکارجمهوری اسلامی، آن را تازه می‌سازد و عظمت فداکاری هایی را که به این پیروزی ها انجامید،درچشم هوشمندان عالم به تصویر می‌کشد. جای آن پیر مراد وحکیم فرزانه و رهبر دلسوز و تیزبین خالی است که ثمره استواریِ معجزنشان خود را در پیروزی های پیاپی ملت خود ببیند و شادابی این درخت تناور را که نهال آن به دست توانای او نشانده شده است بنگرد.

بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با وزیر و مسؤولان وزارت کشور و استانداران در تاریخ 27آذر 1370

جا دارد که به غم طولانی عمیق فقدان شهیدای عزیزمان اشاره کنم؛که مجاهدت و تلاش آنها،مظهروالای صبرو کار مخلصانه بود. امروز هم خدای متعال، با بازگشت پیکرمطهرشهید عزیزمان شهید تندگویان یاد شهدا را درذهن ملت ایران زنده تر کرد. خدا او را غریق رحمت کند،و همچنان که غریبانه مجاهدت کرد و در راه خدا شهید شد، ثواب و اجرشهدای غریب راه خدا را به او ارزانی بدارد.

بیانات حضرت آیت الله خامنه‌ای در دیدار با فرماندهان یگان های سپاه پاسداران مستقر در فرودگاههای کشور در تاریخ 2 دی 1370

واقعاً اگرعراق بعد از قبول قطعنامه توسط ما، با همان ساز و برگ قبلی پشت این هزاروسیصد کیلومتر مرز ما باقی می‌ماند، فکرمی ‌کنید که ملت ایران روی آرامش وآسایش می‌دید؟ فکرمی‌کنید که نیروهای مسلح که شماها باشید می‌توانستند اندک احساس آرامشی بکنند؟ آیا آب خوشی از گلوی این ملت پایین می‌رفت؟

رژیم عراق،اصلاً شریربالذات است؛اصلاً نمی‌تواند عدم شرارت را تحمل کند.شما ببینید جسد مبارک شهید تندگویان را مومیایی کرده حاضردارند؛اما وقتی که هیأت و دکتر و مسؤولان مربوطه به آن جا می‌روند، قبری را می کنند و جسد دیگری را نشان می‌دهند!البته این ها هم فهمیدند و گفتند که این جسد شهیدتندگویان نیست،اصرار کردند،بالاخره آن‌ها مجبورشدند که جسد اصلی را بدهند.حالا اگراین ها قانع می‌شدند و همان جسد را می‌آوردند،بگو شما با آن جسد مومیایی کرده، می‌خواستید چه کار کنید؟! شرارت این دشمن تا این حد است؛ از یک جسد مومیایی کرده هم حاضر نیست بگذرد؛ برای این که یک وقت به صورتی از آن علیه جمهوری اسلامی استفاده کند؛ یک بی آبروگی سیاسی، یا مشکلی درست کند!

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47

منبع: http://www.rasekhoon.net/article/show-88483.aspx

حسود بدتر از شیطان و فرعون

یکی دیگر از بیماریهای شایع روحی که ان شاء الله در این مرکز درمانی، به درمان آن خواهیم پرداخت مرض مهلک و ایمان برانداز "حسادت" است. اکثر اطباء اخلاقی معترفند که حسادت یکی از آزاردهنده ترین بیماری اخلاقی است.

دودی که از آتش خرمن حسادت برمی خیزد نخست چشم حسود را می سوزاند بعد به دیگران سرایت می کند.

روایت شده که شیطان، به درگاه فرعون آمد، و در را کوبید، فرعون گفت: کوبنده در کیست؟

شیطان گفت: اگر خدا بودی، می‌فهمیدی چه کسی در را می‌کوبد. فرعون گفت: ای ملعون داخل شو.

شیطان گفت: . . .

ادامه مطلب ...

شب یلدا و مستحق دعای خیر

شب سردی بود. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میگذاشت و انعام میگرفت.

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه. رفت نزدیک تر چشمش به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود افتاد. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه! میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش . هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن.


برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن ننه ! بلندشو برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت.

دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان …مادر جان !

پیرزن ایستاد...برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه، موز و پرتغال و انار.

پیرزن گفت: دستت درد نکنه ننه، من مستحق نیستم!

زن گفت : اما من مستحقم مادر.  مستحق دعای خیر . اگه اینارو ازم نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر مادر !

زن منتظر جواب پیرزن نماند.. میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد....

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد. قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش. دوباره گرمش شده بود. با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه. پیر شی ! الهی خیر از زندگیت بیبینی  مادر

منبع: http://www.daniyalonline.com

عشق و زندگی

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت ومی خندید،داخل خانه بابچه هاخوش وبش می کردماچه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی باکوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران دادو فریادمی کند؟آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک وعصبی مزاج تبدیل شده است زن هرچه که به ذهنش می رسیدو هر راهی راکه می دانست رفت امادریغ از اینکه چیزی عوض شود.روزی به ذهنش رسیدبه نزد راهبی که درکوهستان زندگی می کندبرودتامعجونی بگیرد و به خوردشوهرش دهد،شایدچاره ای شود!



زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازدراهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است !!! … ببر کوهستان ؟! … آن حیوان وحشی؟ !! راهب در پاسخ گفت بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.

نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد … زن خیلی خوشحال شد.

چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شدصبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست.

فکر می کنید آن راهب چه کرد؟

نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود !! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید !! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت : ” مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز

منبع: http://shobheh.parsiblog.com

آینده سازان

دانشجویان ترم اول

کاردانی مدیریت بیمه

کلاس 103

آینده سازان

دانشجویان ترم اول

کاردانی بیمه

کلاس 103

عزیزان ملت



از راست: شهید اسدعلی آزادبخت - فتحعلی - شهید حسن احمدپور


از چپ: شهید مرتضی حسن پور - شهید علیمردان آزادبخت
بقیه نامشخص
با تشکر از جناب آقای مرتضی قبادی

عکس یادگاری

دانشجویان ترم اول

مدیریت بیمه

کلاس 103

شیطان و عمواوغلی

در زمان دانیال نبى مردى پیش او آمد و گفت: اى دانیال امان از دست شیطان ،دانیال پرسید: مگر شیطان چه کرده؟ مرد گفت: هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم  دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشکر مى کشد و با شما جنگ مى کند و شما را مجبور مى کند که کار بد کنید. مرد گفت: نه، این طور که نه، ولى دایم ما را وسوسه مى کند، کارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست کردار باشیم .


آرامگاه دانیال نبی در شوش - استان خوزستان


دانیال گفت: باید توضیح بدهى که شیطان چه مى کند، ببینم، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بکنى شیطان مى آید و زورکى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این کارها را مى کند؟

مرد گفت نه: این کارها را نمى تواند بکند ولى نمى دانم چطور بگویم که شیطان در همه کارى دخالت مى کند، یک جورى دخالت مى کند که تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام، همه گناههاى من به گردن شیطان است. دانیال گفت: تعجب مى کنم که تو اینقدر از دست شیطان شکایت دارى،پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام، شاید تو بى انصافى مى کنى که گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى .

مرد گفت : نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانیال گفت : خیلى عجیب است ، کجا زندگى مى کنى ؟ مرد گفت :همین نزدیکى ، توى آن محله، و از دست شیطان مردم هم خیال مى کنند که من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه کار کنم، دانیال پرسید: اسم شما چیست ؟مرد گفت: اسمم عمو اوغلى است .

دانیال گفت عجب ، عجب پس این عمو اوغلى تویى .

مرد گفت: چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟دانیال گفت: من تا امروز خبرى از تو نداشتم، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و گفت: امان از دست این عمو اوغلى .

مرد گفت: شیطان از من شکایت داشت چه شکایتى؟

دانیال گفت: شیطان مى گفت: من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام، عمو اوغلى خیلى مرا اذیت مى کند، عمو اوغلى در حق من خیلى ظلم مى کند... آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدرى نصیحتت کنم که دست از سر شیطان بردارى. مرد گفت: خوب شما نپرسیدید که عمو اوغلى چه کار کرده؟ دانیال گفت: همین را پرسیدم که عمو اوغلى چه کار کرده؟ شیطان جواب داد که هیچى، آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم. روز اول که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى کارهایم قرار و مدارى گذاشتم، قرار شده است که تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عمو اوغلى مرتب در کارهاى من دخالت مى کند، پایش را توى کفش من مى کند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در کار خیر خرج کند ولى نمى کند. صد تا کار زشت و بد هم هست که مى تواند از آن پرهیز کند ولى پرهیز نمى کند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عمواوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عمو اوغلى در کارهایش حقه بازى مى کند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض این که به مسجد برود دایم جایش در خانه من است. بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عمو اوغلى به اینها هم ناخنک مى زند. چه بگویم اى دانیال که این عمو اوغلى مرتب بر سر من کلاه مى گذارد و آن وقت تا کار به جاى باریک مى کشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله مى کند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را در جیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من کى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل کرده ام . آخر اى دانیال من چه هیزم ترى به این عمو اوغلى فروخته ام. من چه ظلمى به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمى دارد.

خواهش مى کنم شما که همیشه مرا نصیحت مى کنید این عمو اوغلى را احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد و... شیطان این چیزها را گفت و خیلى شکایت داشت و من هم در صدد بودم که تو را پیدا کنم و بگوییم پایت را از کفش شیطان در بیاورى. خوب ، وقتى تو در کارهاى شیطان دخالت مى کنى او هم حق دارد، در کارهاى تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند. اما تو مى گویى که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه کرده، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى کنى به گفتار و رفتار نیک پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال، و نه تو از شیطان گله دارى و نه او از تو شکایت دارد. وقتى تو خودت بد مى کنى و بر شیطان لعنت مى کنى شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند. تو باید آن قدر خوب باشى که شیطان نتواند تو را لعنت کند. عمو اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست، تقصیر از خودم بود که دست به کارهاى شیطان مى زدم، باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، اى لعنت بر شیطان.

منبع: http://www.boyepirahanehoseyn.blogfa.com

مشکلات زندگی

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند:

50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت:

من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست.

اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید:

خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!

منبع: http://www.qurangloss.ir/thread-162-post-7488.html

وصیت نامه شهید محمدعلی رجایی

بیست روز قبل از شهادت، قبل از ترک خانه برای شرکت در جلسه‌ای مهم، همسر رجایی به او گفت:

«پیشنهاد می‌کنم وصیت‌نامة جدیدی بنویسید. وصیت‌نامه قبلی را سال‌ها پیش نوشته‌اید.»

رجایی به یادآورد که در سال ۱۳۵۲ قبل از این‌که به زندان برود، وصیت‌نامه‌ای نوشته بود و آن‌ روز، هشت سال از نوشتن آن وصیت‌نامه می‌گذشت.

کمی فکر کرد. سپس کاغذی خواست تا وصیت‌نامه‌ای جدید بنویسد. او بر روی یک برگ کاغذ دفتر مشق بدون‌ این‌ که پاکنویس کند خوش خط و خوانا و بدون خط‌خوردگی و روان‌ و ساده وصیت‌نامه‌ای نوشت و آن را به همسرش داد. نکاتی که در این چند خط به آن‌ها اشاره‌ شده، بسیار قابل تأمل است:

بسم الله الرحمن الرحیم

این بنده کوچک خداوند بزرگ با اعتراف به یک دنیا اشتباه، بی‌توجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی می‌کنم.

وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی که گفته‌ام و توصیه‌هایی که داشته‌ام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأکید می‌نمایم.

به کسی تکلیف نمی‌کنم ولی گمان می‌کنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت کتاب در‌آورند برای دانش‌آموزان مفید باشد.

هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم می‌باشد. کیفیت عملکرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان می‌گذارم.

برادرم محمدحسین رجایی وصی و همسرم ناظر و قیم باشند.

خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد(ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهم‌السلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای کرمش امید عفو دارم.

این مختصر را برای رفع تکلیف و تعیین خط ‌مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیت‌نامه این‌ بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمی‌گنجد.

و مکّه، حج بیت‌الله بر من واجب شده بود امکان رفتن پیدا نشد. اینک که به لقاءالله شتافتم این واجب را یکی از بندگان صالح خداوند به عهده بگیرد.

ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید.

محمدعلی رجایی

منبع: http://forum.iranblog.com

محمدکاظم و پرهیز از گناه و فعل حرام

کربلایی کاظم در روستای ساروق، از توابع فراهان اراک، در خانواده ای فقیر چشم به جهان گشود و پس از گذراندن ایام کودکی به کار کشاورزی پرداخت . او چون سایر مردم روستا از خواندن و نوشتن محروم بود و بهره ای از دانش و علم نداشت . یک سال، در ماه مبارک رمضان ، مبلّغی از سوی آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری به روستای ایشان می رود و در منبر و سخنرانی خود از نماز ، خمس و زکات می گوید و در ضمن تأکید می کند که هر مسلمانی حساب سال نداشته باشد و حقوق مالی خویش را ندهد، نماز و روزه اش صحیح نیست. کسانی که گندمشان به حد نصاب برسد و زکات و حق فقرا را ندهند ، مالشان به حرام مخلوط می گردد و اگر با عین پول آن گندمهای زکات نداده خانه یا لباس تهیه کنند ، نماز در آن خانه و با آن لباس باطل است . خلاصه او تأکید می کند که مسلمان واقعی باید به احکام الهی و حلال و حرام خداوند توجه کند و زکات مالش را بدهد .

محمد کاظم که می دانست ارباب و مالک ده، خمس و زکات نمی دهد ، ابتدا به او تذکر می دهد ، ولی او اعتنا نمی کند. از این رو، تصمیم می گیرد روستای خود را ترک کند و برای ارباب ده کار نکند . هر چه خویشان ، به خصوص پدرش ، بر ماندن او پا فشاری می کنند ، او حاضر نمی شود در آن روستا بماند و شبانه از ده فرار می کند و تقریباً سه سال برای امرار معاش در دهات دیگر به عملگی و خارکنی می پردازد ، تا با دسترنج حلال گذران عمر کند . یک روز مالک ده از محل او مطلع می شود و برای او پیغام می فرستد که من توبه کرده ام و خمس و زکات مالم را می دهم و از تو می خواهم که به ده برگردی و نزد پدرت بمانی .

او به روستای خود بر می گردد و در زمینی که ارباب در اختیار او می نهد، مشغول کشاورزی می شود و از همان آغاز نیمی از گندمی را که در اختیارش نهاده شده بود، به فقرا می بخشد و بقیه را در زمین می افشاند . خداوند به زراعت او برکت می دهد؛ به حدی که فزون تر از حد معمول برداشت می کند . او به شکرانة برکت یافتن زراعتش تصمیم می گیرد هر ساله نیمی از محصولش را بین فقرا تقسیم کند .

یک سال در زمان برداشت محصول ، هنگامی که خرمنش را کوبیده بود ، منتظر وزیدن باد می ماند تا گندمها را باد دهد و کاه را از گندم جدا کند ؛ ولی هر چه منتظر می ماند باد نمی وزد. نا امیدانه به ده بر می گردد . در راه یکی از فقرای روستا او را می بیند و می گوید : »امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی و ما را فراموش کردی« . او می گوید: «خدا نکند که من فقرا را فراموش کنم! راستش، هنوز نتوانسته ام محصولم را جمع کنم». آن فقیر خوشحال به ده بر می گردد ، اما محمد کاظم دلش آرام نمی گیرد و آشفته حال به مزرعه باز می گردد و با زحمت زیاد، مقداری گندم را برای او جمع می کند و نیز قدری علوفه برای گوسفندانش می چیند و آنها را بر می دارد و روانة دهکده می شود. در راه بازگشت ، برای رفع خستگی گندمها و علوفه را در کناری می نهد و روی سکوی درِ باغ امامزاده 72 تن ،که نزدیک روستا قرار دارد، می نشیند . ناگاه می بیند که دو سید جوان عرب نورانی و بسیار خوش سیما ، نزد او می آیند .وقتی به او می رسند ، می گویند : محمد کاظم نمی آیی بروم در این امامزاده فاتحه ای بخوانیم؟ او تعجب می کند که چطور آنها که هرگز او را ندیده اند او را به اسم صدا می زنند؟ محمد کاظم می گوید: »آقا ، من قبلاً به زیارت رفته ام و اکنون می خواهم به خانه برگردم«، ولی آنها می گویند: بسیار خوب ، این علوفه ها را کنار دیوار بگذار و با ما بیا فاتحه ای بخوان . بنابراین محمد کاظم به دنبال آنها روانة امامزاده می شود.

آن دو جوان مشغول خواندن چیزهایی می شوند که محمد کاظم نمی فهمد و ساکت کناری می ایستد ، اما ناگاه مشاهده می کند که در اطراف سقف امامزاده، کلماتی از نور نوشته شده که قبلاً اثری از آن کلمات بر سقف نبود. یکی از آن دو به او می گوید : کربلایی کاظم چرا چیزی نمی خوانی ؟ او می گوید : »من نزد ملا نرفته ام و سواد ندارم .« آن سید می گوید: تو باید بخوانی. سپس نزد محمد کاظم می آید و دست بر سینة او می گذارد و محکم فشار می دهد و می گوید: حالا بخوان . محمد کاظم می گوید : »چه بخوانم ؟« آن سید می گوید: این طور بخوان :

بسم اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیم . إِنَّ رَبَّکُمُ اللهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَواتِ وَالارضَ فِی سِتَّةِ أیامٍ ثُمَّ استَوَی عَلَی العَرشِ یغشِی اللَّیلَ النَّهَارَ یَطلُبُهُ حَثیثاً وَ الشَّمسَ وَ القَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتِ بِأمرِهِ ، ألاَ لَهُ الخَلقُ وَ الاَمرُ تَبَارَکَ اللهُ رَبُّ العَالمَینَ اعراف/ 54 .

محمد کاظم آن آیه و چند آیة بعدی را به همراه آن سید می خواند و آن سید همچنان دست به سینة او می کشد، تا می رسند به آیة 59 که با این کلمات پایان می پذیرد:إنِّی اَخَافُ عَلَیکُم عَذَابَ یومٍ عَظِیم.اعراف/59

محمد کاظم پس از خواندن آیات ، سرش را بر می گرداند تا با آن آقا حرفی بزند ، اما ناگهان می بیند که خودش تنها در داخل حرم ایستاده است و ازنوشته های روی سقف نیز چیزی بر جای نمانده است . در این موقع ترس و حالت مخصوصی به او دست می دهد و بی هوش بر زمین می افتد .

صبح روز بعد که به هوش می آید ، احساس خستگی شدید می کند و چیزی از ماجرا را به یاد نمی آورد . وقتی متوجه می شود که داخل امامزاده است ، خودش را سرزنش می کند که چرا دست از کار کشیده ای و در امامزاده خوابیده ای!؟

بالاخره از جای بر می خیزد و از امامزاده خارج می شود و با بار علوفه و گندم به سوی ده حرکت می کند . در بین راه متوجه می شود که کلمات زیادی بلد است و نا خود آگاه آنها را زمزمه می کند و داستان آن دو جوان را به یاد می آورد و خود را حافظ قرآن می یابد .

وقتی به مردم بر خورد می کند ، به او می گویند : تا کنون کجا بودی؟ او بی درنگ نزد پیشنماز محل، آقای حاج شیخ صابر عراقی ، می رود و داستان خود را نقل می کند . ایشان می گوید:» شاید خواب دیده ای« محمد کاظم می گوید : »خیر ، بیدار بودم و با پای خود و همراه آن دو سید به امامزاده رفتم و حالا نیز همة قرآن را حفظم« . روحانی روستا ، قرآن می آورد و سوره رحمن ، یس ، مریم و چند سوره دیگر را از او می پرسد و او همة آن سوره ها را از حفظ و بدون اندکی درنگ، تلاوت می کند.

این داستان زندگی کسی است که سواد نداشت و «الف« را از « ب» تشخیص نمی داد ، اما در اثر اجتناب از مال حرام و گناه و بها دادن به دستورات دینی، مشمول لطف و عنایت خداوند و اولیای او قرار گرفت و تا پایان عمر، همة قرآن را حفظ بود و هر آیه ای از او پرسیده می شد ، با آیة قبل و بعد آن می خواند و اگر از او می خواستند که آیه ای از قرآن را نشان دهد ، فوراً صفحة مورد نظر را می گشود و بی درنگ دست بر روی همان آیه می گذاشت . او حتی به خواص سوره های قرآن آگاه بود . اگر از او پرسیده می شد که مثلاً حرف « واو» یا« ک » چند بار در سوره بقره به کار رفته است ، بی درنگ جواب می داد و می توانست قرآن را از آخر به اول بخواند. وقتی روزنامه یا کتابی چون جواهر را مقابل او می گشودند ، او که کلمات را تشخیص نمی داد و درکی از آنها نداشت ، فوراً دست روی آیة قرآن می نهاد و می گفت : آیات قرآن نور دارند و من از نوری که از آنها ساطع می شوند آنها را تشخیص می دهم. منبع : داستان حافظ قرآن شدن کربلایی کاظم.


منبع: http://www.hawzah.ne

شعری از دوران دبستان

اول مهر سال 1342 یعنی 48 سال پیش برای ثبت نام کلاس اول ابتدایی به مدرسه رفتم.

شعری که اون روزها یادم هست می خواندیم این شعر بود.

دویدم و دویدم   

سر کوهــی رسیدم

دو تا خاتونو دیــــــدم        

یکیش به من آب داد   

یکیش به من نون داد

نونو خودم خوردم       

آبو دادم به زمــــــین

زمین به من علف داد    

علفو دادم به بزی

بزی به من شیر داد     

شیرو دادم به نونوا

نونوا به من آتیش داد   

آتیشو دادم آهنگر

آهنگر به من قیچی داد   

قیچیو دادم به خیاط   

خیاط به من عبا داد       

عبا رو دادم به بابا 

بابا به من خرما داد       

یکیشو خوردم تلخ بود   

یکیشو خوردم شیرین بود     

قصه ما همین بود 

از حرام بپرهیزید تا به حلالش برسید- حتما بخوانید

مردى در مدینه زندگى می کرد که کارش دزدى بود، ولى بروز نمى‏داد. شب‏ها دزدى مى‏کرد و صبح قیافه ظاهرالصلاحى داشت. نیمه شب، از دیوار خانه‏اى بالا رفت. چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود و زن سى ساله تنهایى هم در آن زندگى مى‏کرد. با خودش گفت: امشب، سفره ما دو برابر شد. هم خانه را مى‏بریم و هم صاحبخانه را!

در این فکرها بود که یکى از آن برق‏هاى الهى به او زد و یک لحظه قیامت خود را مرور کرد: کدام شب هم دزدى کردم و هم به ناموس‏ مردم دست دراز کردم؟ در قیامت که فریادرسى نیست، اگر خدا مرا محاکمه کند چه جوابى بدهم؟

با این فکر، از دیوار پایین آمد و گفت: مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم و مال مردم را بردم، اما امشب تو فکر مرا بردى! با این حال، خیلى به او سخت گذشت و تا صبح قیافه آن زن در نظرش مجسم مى‏شد.



صبح به مسجد آمد. مردم به پیامبر گفتند: یا رسول اللَّه، خانمى با شما کار دارد. فرمود تا داخل مسجد بیاید.

زن گفت: پدر و مادرم مرده‏اند. خانه‏اى دارم با چند اتاق پر از اسباب زندگى، اما شوهرم هم مرده است.

دیشب شبحى روى دیوار دیدم. نمى‏دانم خیالاتى شده‏ام یا کسى مى‏خواست دزدى کند. لطفاً درد مرا درمان کنید! پیامبر، صلى‏الله‏علیه‏وآله، فرمود: مشکلت چیست؟ گفت: امشب مى‏ترسم در آن خانه تنها باشم. اگر کسى زن ندارد، مرا براى او عقد کنید! پیامبر رو به جمعیّت کرد و آن دزد را دید. از او پرسید: زن دارى؟ گفت:

نه! فرمود: پول دارى عروسى کنى؟ زن گفت: آقا، پول نمى‏خواهم. همین طور خوب است. فرمود: آقا، این خانم را می خواهى؟ آماده‏اى او را برایت عقد کنم؟ گفت: هر چه شما بفرمایید! پیامبر عقد را جارى کردند و فرمودند: معطل نشو! دست خانمت را بگیر و برو!

با هم به منزل رفتند. دزد نگاهى به اتاق‏ها کرد و در حالى که چشمانش از گریه سرخ شده بود گفت:خانم، آن دزد دیشبى من بودم. براى رضاى خدا از شما گذشتم و خدا این‏گونه به من مرحمت فرمود.

منبع: http://www.nooreaseman.com

داستان مردی که به زیارت قبر امام حسین ع نمی رفت

شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده می‌کرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت می‌نمود؛ تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی»که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند.

سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: «از آداب زیارت در مذهب اهل‌بیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی. این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می‌باشند و دستشان به حرم مطهر نمی‌رسد«

آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار.

هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم؛ بلکه این روش را بدعت و زشت می‌دانم و نهی از منکر واجب است«


وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که به در صحن مطهر رسید .

نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید. سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، بر خود می‌لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می‌کرد تا این که وارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید.

چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک بر آورد و مانند زن بچه مرده، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگداز گفت: «اَهَذا مَصرَعُِِِ سیدُالشهداء؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟ ؛ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه السلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است؟»

پس فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به «شهیدان راه حق پیوست»

منبع: http://www.tebyan.net

باز شدن بخت دختران دم بخت

جهت گشایش بخت:

این آیه ی شریفه را به جهت گشایش بخت برکاغذ بنویسید و با گلاب بشویید و بخورید:

«وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلا اَصْحابَ الْقَرْیَةِ اِذْ جائَهَا الْمُرْسَلوُنْ»

نماز برای ازدواج موفق:

برای کسانیکه قصد ازدواج دارند و می خواهند همسر خوبی اختیار کنند حضرت علی می فرماید:

دورکعت نماز بخواند.درهر رکعت بعدازحمد سوره ی "یس"راخوانده وبعد از نماز حمد الهی را بجا آورد (الحمدالله را۱۰۰مرتبه بگوید)وثنای الهی رابجا اوردسپس بگوید:

اَللهمَ ارْزُقْنی زَوْجَةً صالِحَةً وَدوداً وَلوُداً شَکوُراً قََنوعاً غَیوراً اِنْ اَحْسَنْتُ شَکَرَتْ وَاِنْ اَسَاءْتُ غَفَرَتْ وَاِنْ ذَکَرْتُ اَللّهَ تَعالیَ اَعانَتْ وَاِنْ نَسیتُ ذَکَّرَتْ وَاِنْ خَرَجْتُ مِنْ عِنْدِها حَفِظَتْ وَ اِنْ دَخَلْتُ عَلَیْها سَرَّتْنی وَاِنْ اَمَرْتُها اَطاعَتْنی وَ اِنْ اَمَرْتُها اَطاعَتْنی وَاِنْ اَقْسَمْتُ عَلَیْها اَبَرَّتْ قَسَمِی وَاِنْ غَضَبْتُ عَلَیْها اَرْضَتْنی یا ذَالْجَلالِ وَالْاِکْرامِ هَبْ لی ذالِکَ فَاِنَّما اَسْئَلَةَ وَلا  اَجِدُ اِلّا ما مَنَنْتَ وَاَعَطَیْتَ

باز شدن بخت بسیار مجرب وسریع الاجابه:

بر روی کاغذ سوره ی الرحمن در روز جمعه یا دوشنبه نوشته شود.

سپس اسم خود و مادرش را نوشته و این کلمات نیز نوشته شود:

یا جماعه الرجال سلبت عقولکم فلانة کسلب التمرة من شجرتها والجنة من اکمامها والقیت علیکم محبة منّی وعطفا وحناناً وعشقاً وتهییجاً لاطاقة لکم بالجلوس ولا بالعقود حتّی یتزوّجها احدٌ منکم وابطلت تعطیلها وبان تزویجها یا هلعا لافیه حوکوا الازواج الروحانیّة الساکنة فی قلوب الاجنبیین فینظروا الی فلانة (اسم دختر ) .

وهفت مرتبه بر دختر ایه ی(۸۱و۸۲/سوره ی یونس):قالَ موسی ماجِئْتُمْ به..المجرمون" خوانده شود تا اخر وسپس همین ایه را در ظرفی نوشته وبا اب شسته شود وبا ان در روز یکشنبه غسل کند .یک هفته ای نمی گذرد که برای دختر خواستگار پیدا می شود(دقت شود فقط ایه نوشته شود وکلماتی که ذکر شد نوشته نشود  در ظرف)


منبع:http://sedigh25.blogfa.com/post-6.aspx

زندگانی امام حسین علیه السلام

ولادت

در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت  دومین فرزند برومند حضرت على وفاطمه , که درود خدا بر ایشان باد, در خانه وحى و ولایت چشم به جهان گشود. چون خبر ولادتش به پیامبر گرامى اسلام (ص ) رسید, به خانه حضرت على (ع ) و فاطمه (س ) آمد و اسما  را فرمود تا کودک را بیاورد.اسما او را در پارچه اى سپید پیچید و خدمت رسول اکرم (ص ) برد, آن گرامى به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت.

به روزهاى اول یا هفتمین روز ولادت با سعادتش , امین وحى الهى , جبرئیل  فرود آمد و گفت : سلام خداوند بر تو باد اى رسول خدا, این نوزاد را به نام پسر کوچک هارون (شبیر) که به عربى (حسین ) خوانده می شود نام بگذار.چون على براى تو به سان هارون براى موسى بن عمران است , جز آن که تو خاتم پیغمبران هستى .و به این ترتیب نام پرعظمت حسین از جانب پروردگار, براى دومین فرزند فاطمه (س ) انتخاب شد.

به روز هفتم ولادتش , فاطمه زهرا که سلام خداوند بر او باد, گوسفندى را براى فرزندش به عنوان عقیقه  کشت , و سر آن حضرت را تراشید و هم وزن موى سر او نقره صدقه داد.

حسین (ع ) و پیامبر (ص)

از ولادت حسین بن على (ع ) که در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص ) که شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد, مردم از اظهار محبت و لطفى که پیامبر راستین اسلام (ص ) درباره حسین (ع ) ابراز میداشت , به بزرگوارى و مقام شامخ پیشواى سوم آگاه شدند.

سلمان فارسى می گوید: دیدم که رسول خدا (ص ) حسین (ع ) را بر زانوى خویش نهاده او را می بوسید و می فرمود: تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانى , تو امام و پسر امام و پدر امامان هستى , تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر حجتهاى خدایى که نُه نفرند و خاتم ایشان ,قائم ایشان (امام زمان عج ) می باشد.



انس بن مالک روایت می کند: وقتى از پیامبر پرسیدند کدام یک از اهل بیت خود را بیشتر دوست می دارى , فرمود: حسن و حسین را, بارها رسول گرامى حسن (ع ) و حسین (ع ) را به سینه می فشرد وآنان را می بویید و می بوسید.
ابوهریره که از مزدوران معاویه و از دشمنان خاندان امامت است , در عین حال اعتراف می کند که : رسول اکرم را دیدم که حسن و حسین را بر شانه هاى خویش نشانده بود و به سوى مامی آمد, وقتى به ما رسید فرمود هر کس این دو فرزندم را دوست بدارد مرا دوست داشته , و هر که با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى نموده است. عالیترین, صمیمیترین و گویاترین رابطه معنوى و ملکوتى بین پیامبر و حسین را میتوان در این جمله رسول گرامى اسلام(ص )خواند که فرمود:حسین از من و من ازحسینم

حسین (ع ) با پدر

شش سال از عمرش با پیامبر بزرگوار سپرى شد, و آن گاه که رسول خدا (ص ) چشم از جهان فروبست و به لقاى پروردگار شتافت , مدت سى سال با پدر زیست . پدرى که جز به انصاف حکم نکرد , و جز به طهارت و بندگى نگذرانید , جز خدا ندید و جز خدا نخواست و جز خدا نیافت . پدرى که در زمان حکومتش لحظه اى او را آرام نگذاشتند ,همچنان که به هنگام غصب خلافتش جز به آزارش برنخاستند.

در تمام این مدت , با دل و جان از اوامر پدر اطاعت می کرد, و در چند سالى که حضرت على (ع ) متصدى خلافت ظاهرى شد, حضرت حسین (ع ) در راه پیشبرد اهداف اسلامى , مانند یک سرباز فداکار، همچون برادر بزرگوارش می کوشید, و در جنگهاى جمل , صفین و نهروان شرکت داشت.

به این ترتیب , از پدرش امیرالمؤمنین(ع ) و دین خدا حمایت کرد و حتى گاهى در حضور جمعیت به غاصبین خلافت اعتراض می کرد. در زمان حکومت عمر, امام حسین (ع ) وارد مسجد شد, خلیفه دوم را بر منبر رسول الله (ص ) مشاهده کرد که سخن میگفت. بی درنگ از منبر بالا رفت و فریاد زد: از منبرپدرم فرود آى ...

امام حسین (ع ) با برادر

پس از شهادت حضرت على (ع ), به فرموده رسول خدا (ص ) و وصیت امیرالمؤمنین (ع ) امامت و رهبرى شیعیان به حسن بن على (ع ) فرزند بزرگ امیرالمؤمنین (ع ), منتقل گشت و بر همه مردم واجب و لازم آمد که به فرامین پیشوایشان امام حسن (ع ) گوش فرادارند. امام حسین (ع ) که دست پرورد وحى محمدى و ولایت علوى بود, همراه و همکار و همفکر برادرش بود. چنان که وقتى بنا بر مصالح اسلام و جامعه مسلمانان و به دستور خداوند بزرگ , امام حسن (ع ) مجبور شد که با معاویه صلح کند و آن همه ناراحتی ها را تحمل نماید, امام حسین (ع ) شریک رنج هاى برادر بود و چون میدانست که این صلح به صلاح اسلام و مسلمین است , هرگز اعتراض به برادر نداشت .

حتى یک روز که معاویه , درحضور امام حسن (ع ) وامام حسین (ع ) دهان آلوده اش را به بدگویى نسبت به امام حسن (ع ) و پدر بزرگوارشان امیرمؤمنان (ع )گشود, امام حسین (ع )به دفاع برخاست تا سخن در گلوى معاویه بشکند و سزاى ناهنجاریش را به کنارش بگذارد, ولى امام حسن(ع)او را به سکوت و خاموشى فراخواند,امام حسین(ع)پذیرا شد و به جایش بازگشت, آن گاه امام حسن(ع )خود به پاسخ معاویه برآمد, و با بیانى رسا و کوبنده خاموشش ساخت .

امام حسین (ع ) در زمان معاویه

چون امام حسن (سلام خدا و فرشتگان خدا بر او باد) از دنیا رحلت فرمود, به گفته رسول خدا (ص ) و امیرالمؤمنین (ع) و وصیت حسن بن على (ع) امامت و رهبرى شیعیان به امام حسین (ع) منتقل شد و از طرف خدا مأمور رهبرى جامعه گردید. امام حسین (ع)می دیدکه معاویه با اتکا به قدرت اسلام , بر اریکه حکومت اسلام به ناحق تکیه زده , سخت مشغول تخریب اساس جامعه اسلامى و قوانین خداوند است و از این حکومت پوشالى مخرب به سختى رنج می برد, ولى نمی توانست دستى فراز آورد وقدرتى فراهم کند تا او را از جایگاه حکومت اسلامى پایین بکشد, چنانچه برادرش امام حسن (ع) نیز وضعى مشابه او داشت.

امام حسین (ع) می دانست اگر تصمیمش را آشکار سازد و به سازندگى قدرت بپردازد, پیش از هر جنبش و حرکت مفیدى به قتلش می رسانند, ناچار دندان بر جگر نهاد و صبررا پیشه ساخت که اگر بر می خاست , پیش از اقدام به دسیسه کشته می شد, از این کشته شدن هیچ نتیجه اى گرفته نمی شد. بنابراین تا معاویه زنده بود, چون برادر زیست و علم مخالفت هاى بزرگ نیفراخت,جز آن که گاهى محیط و حرکات و اعمال معاویه را به باد انتقاد می گرفت و مردم رابه آینده نزدیک امیدوار می ساخت که اقدام مؤثرى خواهد نمود.

در تمام طول مدتى که معاویه از مردم براى ولایتعهدى یزید, بیعت می گرفت , حسین به شدت با اومخالفت کرد, و هرگز تن به بیعت یزید نداد و ولیعهدى او را نپذیرفت و حتى گاهى سخنانى تند به معاویه گفت و یا نامه اى کوبنده براى او نوشت. معاویه هم در بیعت گرفتن براى یزید, به او اصرارى نکرد و امام (ع) همچنین بود و ماند تا معاویه درگذشت.

قیام حسینى

یزید پس از معاویه بر تخت حکومت اسلامى تکیه زد و خود را امیرالمؤمنین خواند و براى این که سلطنت ناحق و ستمگرانه اش را تثبیت کند, مصمم شد براى نامداران و شخصیتهاى اسلامى پیامى بفرستد و آنان را به بیعت با خویش بخواند. به همین منظور, نامه اى به حاکم مدینه نوشت و در آن یادآور شد که براى من از حسین (ع)بیعت بگیر و اگر مخالفت نمود بقتلش برسان .
حاکم این خبر را به امام حسین (ع)رسانید و جواب مطالبه نمود. امام حسین (ع) چنین فرمود:انا لله و انا الیه راجعون و على الاسلام السلام اذا بلیت الامة براع مثل یزید. آن گاه که افرادى چون یزید,(شرابخوار و قمارباز و بی ایمان و ناپاک که حتى ظاهر اسلام را هم مراعات نمی کند) برمسند حکومت اسلامى بنشیند, باید فاتحه اسلام را خواند.(زیرا این گونه زمامدارها با نیروى اسلام و به نام اسلام , اسلام را از بین میبرند.

امام حسین (ع )می دانست اینک که حکومت یزید را به رسمیت نشناخته است, اگر در مدینه بماند به قتلش می رسانندش, لذا به امر پروردگار, شبانه و مخفى از مدینه به سوى مکه حرکت کرد. آمدن آن حضرت به مکه , همراه با سرباز زدن او از بیعت یزید, در بین مردم مکه و مدینه انتشار یافت , و این خبر تا به کوفه هم رسید. کوفیان ازامام حسین (ع) که در مکه به سر می برد دعوت کردند تا به سوى آنان آید و زمامدار امورشان باشد. امام (ع) مسلم بن عقیل , پسر عموى خویش را به کوفه فرستاد تا حرکت و واکنش اجتماع کوفى را از نزدیک ببیند و برایش بنویسد. مسلم به کوفه رسید و با استقبال گرم و بی سابقه اى روبرو شد,هزاران نفر به عنوان نایب امام (ع) با او بیعت کردند, و مسلم هم نامه اى به امام حسین (ع) نگاشت و حرکت فورى امام (ع) را لازم گزارش داد.

هر چند امام حسین (ع ) کوفیان را به خوبى می شناخت , و بی وفایى و بی دینیشان را در زمان حکومت پدر و برادر دیده بود و می دانست به گفته ها و بیعتشان با مسلم نمی توان اعتماد کرد, و لیکن براى اتمام حجت و اجراى اوامر پروردگار تصمیم گرفت که به سوى کوفه حرکت کند.با این حال تا هشتم ذیحجه , یعنى روزى که همه مردم مکه عازم رفتن به منى بودند  و هر کس در راه مکه جا مانده بود با عجله تمام می خواست خود را به مکه برساند, آن حضرت در مکه ماند و در چنین روزى با اهل بیت و یاران خود, از مکه به طرف عراق خارج شد و با این کار هم به وظیفه خویش عمل کرد و هم به مسلمانان جهان فهماند که پسر پیغمبر امت , یزید را به رسمیت نشناخته و با او بیعت نکرده ,بلکه علیه او قیام کرده است .

یزید که حرکت مسلم را به سوى کوفه دریافته و از بیعت کوفیان با او آگاه شده بود, ابن زیاد را (که از پلیدترین یاران یزید و از کثیفترین طرفداران حکومت بنى امیه بود) به کوفه فرستاد.ابن زیاد از ضعف ایمان و دورویى و ترس مردم کوفه استفاده نمود و با تهدید وارعاب , آنان را از دور و بر مسلم پراکنده ساخت , و مسلم به تنهایى با عمال ابن زیاد به نبرد پرداخت , و پس از جنگى دلاورانه و شگفت , با شجاعت شهید شد.(سلام خدا بر او باد).و ابن زیاد جامعه دورو و خیانتکار و بی ایمان کوفه را علیه امام حسین (ع) برانگیخت , و کار به جایى رسید که عده اى از همان کسانى که براى امام (ع)دعوتنامه نوشته بودند, سلاح جنگ پوشیدند و منتظر ماندند تا امام حسین (ع)از راه برسد و به قتلش برسانند.

امام حسین (ع) از همان شبى که از مدینه بیرون آمد, و در تمام مدتى که در مکه اقامت گزید, و در طول راه مکه به کربلا, تا هنگام شهادت , گاهى به اشاره , گاهى به صراحت , اعلان میداشت که : مقصود من از حرکت , رسوا ساختن حکومت ضد اسلامى یزید وبرپاداشتن امر به معروف و نهى از منکر و ایستادگى در برابر ظلم و ستمگرى است وجز حمایت قرآن و زنده داشتن دین محمدى هدفى ندارم . و این مأموریتى بود که خداوند به او واگذار نموده بود, حتى اگر به کشته شدن خود و اصحاب و فرزندان و اسیرى خانواده اش اتمام پذیرد.

رسول گرامى (ص) و امیرمؤمنان (ع) و حسن بن على (ع)پیشوایان پیشین اسلام , شهادت امام حسین (ع ) را بارها بیان فرموده بودند. حتى در هنگام ولادت امام حسین (ع ),رسول گرانمایه اسلام (ص ) شهادتش را تذکر داده بود. و خود امام حسین (ع ) به علم امامت میدانست که آخر این سفر به شهادتش می انجامد, ولى او کسى نبود که در برابر دستور آسمانى و فرمان خدا براى جان خود ارزشى قائل باشد, یا از اسارت خانواده اش واهمه اى به دل راه دهد. او آن کس بود که بلا را و شهادت را سعادت می پنداشت . (سلام ابدى خدا بر او باد.)

خبر شهادت حسین (ع ) در کربلا به قدرى در اجتماع اسلامى مورد گفتگو واقع شده بود که عامه مردم از پایان این سفر مطلع بودند. چون جسته و گریخته , از رسول الله (ص ) و امیرالمؤمنین (ع ) و امام حسن بن على (ع ) و دیگر بزرگان صدر اسلام شنیده بودند. بدین سان حرکت امام حسین (ع ) با آن درگیری ها و ناراحتی ها احتمال کشته شدنش را در اذهان عامه تشدید کرد. به ویژه که خود در طول راه می فرمود: من کان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا. هر کس حاضر است در راه ما از جان خویش بگذرد و به ملاقات پروردگار بشتابد,همراه ما بیاید. و لذا در بعضى از دوستان این توهم پیش آمد که حضرتش را از این سفر منصرف سازند، غافل از این که فرزند على بن ابى طالب (ع ) امام و جانشین پیامبر, و از دیگران به وظیفه خویش آگاه تر است و هرگز از آنچه خدا بر عهده او نهاده، دست نخواهد کشید.

بارى امام حسین (ع ) با همه این افکار و نظریه ها که اطرافش را گرفته بود به راه خویش ادامه داد, و کوچکترین خللى در تصمیمش راه نیافت .سرانجام  رفت , و شهادت را دریافت . نه خود تنها, بلکه با اصحاب و فرزندان که هر یک ستاره اى درخشان در افق اسلام بودند, رفتند و کشته شدند, و خون هایشان شن هاى گرم دشت کربلا را لاله باران کرد تا جامعه مسلمانان بفهمد یزید (باقیمانده بسترهاى گناه آلود خاندان امیه ) جانشین رسول خدا نیست , و اساسا اسلام از بنى امیه و بنى امیه از اسلام جداست .

راستى هرگز اندیشیده اید اگر شهادت جانگداز و حماسه آفرین حسین (ع ) به وقوع نمی پیوست و مردم یزید را خلیفه پیغمبر (ص ) می دانستند, و آن گاه اخبار دربار یزید و شهوت رانی هاى او و عمالش را می شنیدند, چقدر از اسلام متنفر می شدند, زیرا اسلامى که خلیفه پیغمبرش یزید باشد, به راستى نیز تنفرآور است ... و خاندان پاک حضرت امام حسین (ع ) نیز اسیر شدند تا آخرین رسالت این شهادت رابه گوش مردم برسانند.و شنیدیم و خواندیم که در شهرها, در بازارها, در مسجدها, در بارگاه متعفن پسر زیاد و دربار نکبت بار یزید, هماره و همه جا دهان گشودند وفریاد زدند, و پرده زیباى فریب را از چهره زشت و جنایتکار جیره خواران بنى امیه برداشتند و ثابت کردند که یزید سگباز وشرابخوار است , هرگز لیاقت خلافت ندارد و این اریکه اى که او بر آن تکیه زده جایگاه او نیست . سخنانشان رسالت شهادت حسینى را تکمیل کرد, طوفانى در جانها برانگیختند, چنان که نام یزید تا همیشه مترادف با هر پستى و رذالت و دنائت گردید و همه آرزوهاى طلایى و شیطانیش چون نقش بر آب گشت .

نگرشى ژرف میخواهد تا بتوان بر همه ابعاد این شهادت عظیم و پرنتیجه دست یافت . از همان اوان شهادتش تا کنون , دوستان و شیعیانش , و همه آنان که به شرافت و عظمت انسان ارج می گذارند, همه ساله سالروز به خون غلتیدنش را, سالروز قیام و شهادتش را با سیاهپوشى و عزادارى محترم می شمارند, و خلوص خویش را با گریه بر مصایب آن بزرگوار ابراز میدارند. پیشوایان معصوم ما, هماره به واقعه کربلا و به زنده داشتن آن عنایتى خاص داشتند. غیر از این که خود به زیارت مرقدش می شتافتند و عزایش را بر پا می داشتند, در فضیلت عزادارى و محزون بودن براى آن بزرگوار, گفتارهاى متعددى ایراد فرموده اند.

ابوعماره گوید: روزى به حضور امام ششم صادق آل محمد (ع ) رسیدم , فرمود اشعارى درسوگوارى حسین براى ما بخوان . وقتى شروع به خواندن نمودم صداى گریه حضرت برخاست , من می خواندم و آن عزیز می گریست , چندان که صداى گریه از خانه برخاست . بعد از آن که اشعار را تمام کردم , امام (ع ) در فضلیت و ثواب مرثیه و گریاندن مردم بر امام حسین (ع ) مطالبى بیان فرمود.

نیز از آن جناب است که فرمود: گریستن و بی تابى کردن در هیچ مصیبتى شایسته نیست مگر در مصیبت حسین بن على , که ثواب و جزایى گرانمایه دارد. باقرالعلوم , امام پنجم (ع ) به محمد بن مسلم که یکى از اصحاب بزرگ او است فرمود: به شیعیان ما بگویید که به زیارت مرقد حسین بروند, زیرا بر هر شخص باایمانى که به امامت ما معترف است , زیارت قبر اباعبدالله لازم میباشد.

امام صادق (ع ) می فرماید: ان زیارة الحسین علیه السلام افضل ما یکون من الاعمال . همانا زیارت حسین (ع ) از هر عمل پسندیده اى ارزش و فضیلتش بیشتر است . زیرا که این زیارت در حقیقت مدرسه بزرگ و عظیم است که به جهانیان درس ایمان و عمل صالح می دهد و گویى روح را به سوى ملکوت خوبی ها و پاکدامنی ها و فداکاری ها پرواز می دهد. هر چند عزادارى و گریه بر مصایب حسین بن على (ع ), و مشرف شدن به زیارت قبرش و بازنمایاندن تاریخ پرشکوه و حماسه ساز کربلایش ارزش و معیارى والا دارد, لکن باید دانست که نباید تنها به این زیارت ها و گریه ها و غم گساریدن اکتفا کرد, بلکه همه این تظاهرات , فلسفه دیندارى , فداکارى و حمایت از قوانین آسمانى را به ما گوشزدمینماید, و هدف هم جز این نیست , و نیاز بزرگ ما از درگاه حسینى آموختن انسانیت و خالى بودن دل از هر چه غیر از خداست میباشد, و گرنه اگر فقط به صورت ظاهر قضیه بپردازیم , هدف مقدس حسینى به فراموشى می گراید.

منبع: http://www.aviny.com

چرا دعاهای ما مستجاب نمی شود؟

شخصی از امیرالمومنین علی(ع) سوال کرد که خداوند در قرآن می فرماید:"ادعونی استجب لکم".(مرا بخوانید،دعا کنید،تا دعایتان را مستجاب کنم.) اما دعای ما مستجاب نمی شود؟!!

حضرت فرمود علتش در هشت مورد است:

1- این که خدا را شناختید، ولی حقش را بجا نیاوردید، ازاین رو آن شناخت به درد شما نخورد.

2- به پیغمبر خدا ایمان آوردید ولی با دستورات او مخالفت کردید و شریعت او را از بین بردید! پس نتیجه ایمان شما چه شد؟

3- قرآن را خواندید ولی به آن عمل نکردید و گفتید: قرآن را به گوش و دل میپذیریم ، اما به مخالفت با آن برخاستید.



4- گفتید ما از آتش جهنم میترسیم در عین حال با گناهان و معاصی به سوی جهنم می روید.

5- گفتید به بهشت علاقه مندیم اما در تمام حالات کارهایی انجام می دهید که شمارا از بهشت دور می سازد. پس علاقه و شوق شما به بهشت کجاست؟

6- نعمت خدارا خوردید ولی سپاسگذاری نکردید.

7- خداوند شمارا به دشمنی با شیطان دستور داد و فرمود: "شیطان دشمن شماست، پس شما او را دشمن بدارید". به زبان با او دشمنی کردید ولی در عمل به دوستی او برخاستید.

8- عیبهای مردم را در برابر دیدگانتان قرار دادید و از عیوب خود بی خبر ماندید(نادیده گرفتید) و درنتیجه کسی را سرزنش می کنید که خود به سرزنش سزاوارتر از او هستید.

با این وضع چه دعایی از شما مستجاب می شود؟ در صورتی که شما درهای دعا و راه های آن را بسته اید. پس از خدا بترسید و عملهایتان را اصلاح کنید و امر به معروف و نهی از منکر نمایید تا خداوند دعاهایتان را مستجاب کند.

)از کتاب بحارالانوار)

همچنین ایشان در نامه 31 نهج البلاغه خطاب به حضرت مجتبی (ع) در خصوص تاخیر در اجابت دعا می فرماید:

گاه در اجابت دعا تاخیر می شود تا پاداش درخوَاست کننده بیشتر و جزای آرزومند کامل تر شود.

گاهی درخواست می کنی اما پاسخ داده نمی شوی، زیرا بهتر از آنچه خواستی به زودی یا در وقت مشخص به تو خواهد بخشید.

یا به جهت اعطا بهتر از آنچه خواستی، دعا به اجابت نمی رسد؛ زیرا چه بسا خواسته هایی داری که اگر داده شود مایه هلاکت دین تو خواهد بود.

منبع: http://www.niksalehi.com

معجزه عشق

سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.

مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید، و دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شده و از اینجا برویم.

آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک، عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو، با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.



سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن، با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت؛ که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود؛ ناچار بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.

تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر، برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید، وقتی که زن، بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم! عشق من! من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود، آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان، صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر کرد: نه، بیا بیرون! بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد! این یک ببر وحشی گرسنه است! اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پر محبت زن، مثل یک بچه گربه، رام و آرام بود.

اگرچه، ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود، نمی فهمید. اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نمی شود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.  

برای هدیه کردن محبت، فقط وجود یک دل ساده و صمیمی کافی است، تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر، عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.

عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوت درخشان و ستودنی اش، چشم گیر است. محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.

بیایید بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش، کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر، شیرین و ارزشمند گردد. در کورترین گره ها، تاریک ترین نقطه ها، مسدود ترین راه ها، عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.

مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست. ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان که سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.

 

منبع: http://www.postman13.mihanblog.com

برای افزایش رزق و روزی در زندگیتان حتماً بخوانید.

دستگاه آفرینش بنابر اراده الهی، به تناسب هر یک از اعمال انسان، عکس العملی در خور نشان می دهد و به فراخور آن عمل، آثار و نتایجی را در همین دنیا به صاحب عمل می رساند. آری، چه بسیار افعالی که باعث ریزش خیرات، برکات مادی و معنوی فراوان در زندگی انسان می شود و چه بسیار افعالی که باعث فرو باری محنت ها، بلاها، و گرفتاری ها می شود.

قرآنِ کریم، انسانها را به نگریستن از افقی برتر و توجه به این رابطه ها فرا می خواند؛ تا با تمسّک به افعال خیر و ترک افعال شر، به سعادتِ دنیا و آخرت نایل شوند. در این سلسله نوشتار، به مدد نازل کننده قرآن، بر انیم تا عوامل فزونی دهنده روزی و برکت را از منظرِ قرآن به نظاره بنشینیم. عواملی چون: استغفار، ایمان، تقوا، دُعا، توکّل، شکر، ازدواج، قرض دهی و….

بدان امید که این تلاش، گشایشِ راهی باشد به سوی توسعه همه جانبه و ایجاد قابلیتی برای بارشِ خیرات و برکات الهی. ان شاء اللّه

1-استغفار

توبه از گناهان و آمرزش خواهی از خداوند غافر، امری است که بسیار مورد تأکید قرآن و پیشوایان دین قرار گرفته است. در کلام پیشوایان معصوم(ع)، استغفار به عنوانِ بهترین دُعا و عبادت، ارزشمندترین توسل، موثرترین سلاح گناهکاران و نجات بخش ترین شفیع، به گونه ای کم نظیر، مورد تأکید واقع شده و آثاری برای آن، ذکر شده است.

در این جا، استغفار و توبه را به عنوان عامل ریزش روزی و برکت در گستره قرآن و روایات مورد توجه و تحقیق قرار می دهیم. در قرآن کریم، سه آیه بسیار عجیب وجود دارد که به روشنی اثر استغفار را در فزونی روزی بیانگر است: دو آیه اول از زبان حضرت هود(ع) خطاب به قومِ بی ایمان و گناه کار عاد وارد شده است:

»و ان استغفرُوا ربکُم ثُم تُوبوا إِلیه یمتعکُم متاعاً حسناً إلی أجل مُسمی ویؤت کُل ذی فضل فضلهُُ…؛ و اینکه از پروردگار خود آمرزش بطلبید؛ سپس [با ایمان ناب و عمل صالح] به سوی او باز گردید تا شما را تا مدّت معینی [از مواهب زندگی این جهان] به خوبی بهره مند سازد و به هر صاحب فضیلتی، به مقدارِ فضیلتش ببخشد…». (سوره هود، آیه 3)

قوم عاد، مردمی بلند قامت، درشت هیکل و سخت نیرومند بودند. این قوم، تمدنی بسیار پیشرفته و عظیمی داشتند که به فرموده قرآن: «لم یخلق مِثلُها فی البلاد؛ در هیچ عصری مثلِ آنان آفریده نشده است». (سوره فجر، آیه 8) این مردمان همیشه، غرقِ در نعمت خدا و آبادانی و فزونی برکات الهی بودند تا این که به تدریج وضع خود را تغییر دادند و به بُت پرستی و عصیان روی آوردند. خدای تعالی به خاطر انحرافشان از راه حقّ، برادرشان هود(ع) را مبعوث کرد تا به سوی حقّ، دعوت و ارشادشان کند. با این که هود(ع) در هدایت آنان نهایت استعداد و سعی خود را به کار گرفت، امّا جز عدّه اندکی به او ایمان نیاوردند و بیشتر مردمان بر دشمنی و لجبازی های خود اصرار ورزیدند و نسبت سفاهت و دیوانگی به آن حضرت دادند. در نتیجه خداوند هم«سنّتِ تغییر» را بر آنان جاری فرمود، چرا که:«انّ اللّه لایغیرُ ما بقومٍ حتّی یغیروا ما بانفُسهِم؛خداوند، احوال و سرنوشتِ هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر آن که خودشان، تغییر کنند. (سوره رعد، آیه 11) به خواستِ الهی، آسمان تا هفت سالِ تمام از باریدن، دریغ کرد تا آن که قوم عاد دچار، قحطی، گرانی، خشکسالی و ضعف و ناتوانی شدند. در این احوال هم، هود(ع) مثل همیشه از درِ خیر خواهی و مهربانی به سوی ایشان روی آورد و راهِ چاره را «طلب مغفرت از پروردگار»، «توبه از شرک و بت پرستی» و «ایمان به خداوند و عمل صالح» دانست.

طبق آنچه در تفسیر گران سنگِ المیزان در ذیل دو آیه فوق آمده است: منظور از «توبه» که بعد از «استغفار» با جمله «ثمّ توبوا الیه» بدان تأکید شده است، «بازگشت حقیقی به سوی خدا با ایمان و عمل صالح» می باشد.

آیه سوم از زبان حضرت نوح(ع) خطاب به مردمِ مجرم و گناه کار زمانه اش وارد شده است:

»اِستغفروا ربَّکم انّه کان غفّاراً یرسلِ السّماءَ علیکُم مدراراً ویمددکُم باموال وبنین ویجعل لکُم جنّات ویجعل لکم اَنهاراً؛ از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدد یاری رساند و باغ های خرم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید». (سوره نوح)

امام صادق(ع) با استناد به آیه فوق می فرمایند: «هنگامی که رسیدنِ روزی ات را همراهِ سختی و کندی دیدی، زیاد استغفار کن، چرا که خداوند عزّوجلّ در کتابش می فرماید: از پروردگارتان، طلبِ مغفرت نمایید که او بسیار آمرزنده است تا از آسمان پیوسته بر شما بباراند و با اموال و فرزندان فراوان یاری تان رساند (یعنی در دنیا)و باغ های خرّم و نهرهای جاری عطایتان فرماید (یعنی در آخرت)»

در آیه فوق برای اثر استغفار سه بهره ارزشمند در دنیا معرفی شده است: «بارشِ پیوسته باران های مفید»، «وسعت و مال فراوان» و «نعمتِ برخورداری از فرزندان»

روایت شده که شخصی خدمتِ امام رضا(ع) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن». شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن» فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن». حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟! فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه آیه فوق را تلاوت فرمودند.

بهترین وقت استغفار

بهترین وقت استغفار، سحرگاهان به ویژه سحرِ شب جمعه می باشد تا جایی که استغفار کنندگان در سحرگاهان مورد مدح خداوند عالمیان قرار می گیرند:

«المستغفرین بِالأَسحارِ». (سوره آل عمران، آیه 17)

«وبالأَسحارِهُم یستَغفِرونَ». (سوره ذاریات، آیه 18)

امام صادق(ع) در تفسیر آیه فوق می فرمایند: «هر کس در وقت سحر، هفتاد مرتبه استغفار کند از اهلِ این آیه خواهد بود».

چگونگی استغفار

امام صادق(ع) می فرماید: «هر که در نماز وتر و در حالی که به قیام ایستاده است، هفتاد مرتبه بگوید: استغفرُ اللّه و اتُوبُ إلیه؛ و تا یک سال تمام بر آن مواظبت کند (و در صورت عدم موفقیت به نماز شب، قضای آن را به جا آورد) خداوند او را در زمره «استغفار کنندگان در سحرگاه» می نویسد و آمرزش و مغفرت خویش را بر او واجب می گرداند».

و آن حضرت در روایت دیگری می فرمایند:

«هر که دو ماه پیاپی هر روز چهارصد مرتبه این ذکر استغفار را بخواند، خداوند او را گنجی از دانش یا مالِ فراوان کرامت فرماید: «استغفرُ اللّه الّذی لاإله الاّ هُو الحی القیومُ الرَّحمنُ الرّحیمُ بدیعُ السّموات والأرض من جمیعِ ظُلمی وجرمی واِسرافی علی نفسی واَتوبُ إِلیه»

منبع: http://www.hawzah.ne

پیامی از سوی خدا برای دلهای شکسته

می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دل های بزرگی که جای من در آن است، آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم.

هنوز خدایت همان خداست!

هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

و جنسش عوض نمی شود ...

و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...برای همیشه!

چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق!

منبع: http://www.climax.parsfa.com

 

همه ماستها را کیسه کرده اند.

وزیر به پادشاه می گوید: قوت مردم فقیر ماست است و ماست بند ها نیز مرتب قیمت ماست را بالا می برند. حکمی بده که قیمت ماست ها زیاد نشود.

پادشاه نیز امر می کند که قیمت ماست نباید از فلان مقدار بیشتر شود.

روزی به پادشاه خبر می دهند که ماست بند های شهر دو نوع ماست می فروشند. ماست شاه عباسی که به قیمت اعلام شده فروش می رود و ماستی که به قیمت بالا فروش می رود.

پادشاه با لباس مبدل به بازار می رود و طلب ماست می کند. ماست بند می گوید: چه ماستی می خواهی؟ پادشاه با تعجب می پرسد: ماست می خواهم دیگر! چه فرقی می کند؟ ماست بند می گوید: گوئی تازه به این مملکت آمدی؟! در این ولایت دو نوع ماست داریم. ماست شاه عباسی که همان دوغی است که در جلوی در است و به قیمت اعلام شده به فروش می رود و ماستی هم پشت دکان داریم که ماستی سفت و آب رفته است و قیمتش بالاتر از قیمت اعلام شده است. حالا از کدام می خواهی؟

پادشاه دستور می دهد که ماست بند را وارونه از در دکان آویزان کنند و کمرش را محکم ببندند و تمام ماست های آب بسته را در پاچه های شلوارش بریزند و بعد پاچه هایش را محکم ببندند و آن قدر در آن حالت بماند تا تمام آب ماست ها کشیده شود.

بعد از این حکم تمام ماست بند ها از ترس شاه ماست های خود را در کیسه کردند و مقابل در دکان آویختند. از آن پس هر کسی که کاری را از روی ترس و اجبار انجام می دهد می گویند که: فلانی ماستش را کیسه کرده است.

منبع: http://www.climax.parsfa.com

ازدواج چیست؟

دیدگاه بزرگان دنیا

فرانکلین :

ازدواج مثل شهر محاصره شده است: کسانی که داخل شهرند سعی دارند ازآن خارج و آنها که خارج هستند کوشش دارند که داخل شوند!

فرانسیس بیکن :

زندگی زناشویی مثل تاتر است: مردم صحنه زیبا و آراسته آن را می بینند درحالی که زن و شوهر با پشت صحنه درهم ریخته و پرماجرای آن سر و کار دارند.



سامرست موام:

تا قبل از ازدواج فقط مرگ می تواند دو عاشق دلداده را از هم جدا کند اما بعد از ازدواج تقریبا هرچیزی می تواند سبب جدایی آنان شود!

جین کر:

ازدواج با یک زن مثل خریدن کالایی است که مدت ها مشتاقانه از پشت ویترین تماشایش کرده اید اما وقتی به خانه می رسید از خریدنش پشیمان می شوید...

ساموئل راجرز:

ازدواج برای کسانی که تصور می کنند صبح روز بعد از آن ، آدم دیگری می شوند موضوعی ناامیدکننده است.

اچ.ال.منکن:

مجردان بیشتر از متاهلین درباره زنان اطلاع دارند چون اگر نداشتند آنها هم ازدواج می کردند!

سینکلر لوییس :

مرد با ازدواج روی گذشته اش خط می کشد ولی زن باید روی آینده خود خط بکشد.



هلن رولان :

+قبل از ازدواج، مرد قبل از خواب به حرف هایی می اندیشد که شما گفته اید اما بعد از ازدواج ، مرد قبل از این که شما حرف بزنید به خواب می رود!

+زنان با این آرزو با مردان ازدواج می کنند که مردان تغییر کنند...که نمی کنند.مردان با این آرزو با زنان ازدواج می کنند که زنان تغییر نکنند...که می کنند!

وارن فارل  :

خیلی بامزه است: هنگامی که زنان از ازدواج خود داری می کنند اسمش را می گذاریم عشق به استقلال اجتماعی اما وقتی مردان از ازدواج خودداری می کنند به آن می گوییم ترس از مسوولیت اجتماعی!

ضرب المثل چینی :

اگر می خواهی برای یک روز معذب باشی مهمان دعوت کن.اگر می خواهی یک سال عذاب بکشی پرنده نگه دار و اگر می خواهی مادام‌العمر در عذاب باشی ازدواج کن!



 
منبع: http://heavenlylove.mihanblog.com

نظر پیامبر اکرم(ص) در مورد زنان آخرالزمان

حضرت رسول خدا(ص )در ضمن گفتارى فرمود:دو دسته اهل دوزخ هستند و حتى بوى بهشت(که تا پانصد سال راه به مشام مى رسد)به مشام آنها نخواهد رسید.

1-ستمگرانِ تازیانه به دست که با تازیانه مردم را بى خودى مى زنند.

2-زنان بدحجاب و برهنه اى هستند که با زرق و برق ، خود را به مردم نشان داده و هوسهاى آنها را به سوى خود جذب مى کنند، موهاى سرشان همچون کوهانهاى شتر سبکسر عربى است.

و فرمود:زنى که از خانه اش در حالى که خود را آراسته و بزک کرده و عطر زده(بى آنکه پوشش اسلامى را رعایت کند)خارج گردد، و شوهرش ‍ به این کار راضى باشد.

(گناه آن به قدرى بزرگ است که)براى هر گامى که آن زن در بیرون خانه برمى دارد، خانه اى در دوزخ براى شوهرش ساخته مى شود.



و نیز فرمودند:

زن بى حفاظ، آسیب پذیر است ، هر گاه از خانه (بدون حجاب ) خارج شد، شیطان او را احاطه مى کند و در چشم انداز نفوذ شیطان قرار مى گیرد.

و نیز فرمودند:با خواندن سوره نور(و توجّه و عمل به دستورهاى آن )زنان خود را(از بى عفتى و دورى از حریم حجاب)حفظ کنید.

و نیز فرمودند:زنى که خود را براى دیگران خوشبو کند او خود در آتش ‍ است و ننگ محسوب مى گردد.

و نیز فرمودند:وقتى زنى در جائى بنشست و از آنجا برخاست نباید مردى در آن مکان بنشیند تا آنکه گرمى آن از بین برود و سرد شود.

فرمودند:هرکس بازنى که محرم او نیست مصافحه کند غضب حق تعالى رابراى خود خریده است.
و نیز فرمودند:هر کس بطور حرام با زنى مصافحه کند یعنى به او دست بدهد روز قیامت درغّل و زنجیر بسته و سپس به آتش انداخته خواهد شد.

و نیز فرمودند: براى زن سزاوار نیست که هنگام بیرون رفتن از خانه اش ‍ لباسهایش را به خودش بچسباند که برجستگى هاى اندامش از بیرون ظاهر گردد.

پیامبر خدا (ص ) فرمودند:

یا فاطمه هر زنى که خود را زینت کند و لباسهاى زیبایش را بپوشد و از خانه خارج شود که مردم به او نگاه کنند، ملائکه آسمانها و زمینهاى هفتگانه او را لعنت مى کنند و پیوسته مورد غضب الهى است و اگر بمیرد دستور داده مى شود او را بسوى آتش جهنم ببرند.

و نیز فرمودند:

اى سلمان در آخر زمان مردها به مردها وزنها به زنها بسنده کنند، لواط رایج مى شود و هم جنس بازى فراوان گردد و آثار شوم آن مانند مرضایدز دنیا را فرا مى گیرد و مردها شبیه به زنها و زنها شبیه به مردها مى شوند و زنان و دختران سوار زین)مانند دوچرخه و موتور)مى شوند، بر اینگونه زنان از امت من لعنت خدا باد.

و نیز فرمودند:

در آخر زمان زنها پوشیده و برهنه هستند (لباسى مى پوشند که در ایجاد فساد با برهنه بودن تفاوتى ندارند، یعنى برجستگى هاى اندامشان از زیر لباس ظاهر است ). روسرى هایشان را مثل کوهان شتر درست مى کنند، لعنت کنید ایشان را که آنها ملعونند.

حضرت رسول (ص ) خطاب به حولاء همسر عطاره ، مى فرمایند:

اى حولاء زینت خود را براى غیر شوهرت آشکار نکن و براى زن جایز نیست مچ و پایش را براى مرد نامحرم آشکار سازد و اگرمرتکب چنین عملى شد.

اول اینکه : خداوند سبحان همیشه او را لعنت مى کند.

دوم اینکه : دچار خشم و غضب خداوند بزرگ مى شود.

سوم اینکه : فرشتگان الهى هم او را لعنت مى کنند.

چهارم : عذاب دردناکى براى او در روز قیامت آماده مى شود.

اى حولاء هر زنى که به خداوند سبحان و روز قیامت ایمان دارد زینتش ‍ را براى غیر شوهرش ظاهر نمى کند و همچنین موى سر و مچ خود را نمایان نمى سازد و هر زنى که این کار را براى غیر شوهرش انجام دهد دین خود را فاسد کرده و خداوند را نسبت بخود خشمگین نموده است .

http://www.114bab.blogfa.com/post-71.aspxمنبع:

قهرمانان واقعی

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید..

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

 

منبع: http://da3tanekotah.persianblog.ir




یک سفره پر از شهید

گاهی اوقات یک عکس تمامی حرف های دل را می زند. گاهی اوقات یک تصویر آن قدر در خود حرف دارد که دیگر احتیاج به حرف زدن ندارد.

عکسی که نام آن را «سفره ای پر از شهید» گذاشتیم از این دسته تصویر هاست.

این عکس در تابستان 1364، واقع در اردوگاه الصابرین کرخه بر سر سفره ناهار گرفته شده، هنگامی که بچه های گردان تخریب لشکر 10 سید الشهدا(ع) در حال خوردن غذا بودند.

همانگونه که در تصویر مشخص است  11 نفر بر سرسفر حاضر هستند که 8 نفر آنها به شهادت رسیده اند.



اسامی شهدا بدین قرار است:

از راست: نفر اول (شهید عباس بیات)، نفر دوم (شهید رحمان میرزا زاده)، نفر سوم (شهید اکبر عزیز زاده)، نفر پنجم (شهید مرتضی ملکی، نفر هفتم (شهید محمد بهشتی)، نفر هشتم (شهید سید محسن جلادتی)، نفر دهم (شهید پیام پور رزاقی)، نفر یازدهم (شهید حاج قاسم اصغری)

 

منبع: http://www.asriran.com

یک ماجرای عشقی - خاطره یک قاضی

ماجرای ازدواج عاشقانه یک پسر 17 ساله با زن 65 ساله


مثل اغلب موارد پرونده ای به قاضی ارجاع شد که باشکایت شاکی تشکیل شده بود. شاکی مادر نسبتا جوانی بود که پسرش ۱۷ سال داشت. مادر زود ازدواج کرده بود و پسر جوان نیز اولین و تنها فرزندش بود. شاید بخواهید بدانید موضوع شکایت چه بود و برای چه از سایر پرونده ها متمایز به به نظر می رسید؟

همان طور که همیشه در این وبلاگ گفته ام به ابعاد حقوقی قضیه کاری ندارم . بلکه ابعاد اجتماعی آن و تاثیری که مواجه شدن با پرونده بر  تمامیت معنوی شخصیت قاضی می گذارد مد نظر من قرار دارد .

برای اینکه از موضوع خاطره دور نشویم باید بگویم مادر از عروسش آزرده خاطر بود . بله درست خواندید (عروسش (پسر یکی یکدانه مادر سر خود و بدون اطلاع ازدواج کرده بود.



اگرچه این عمل هم مادر را آزرده خاطر کرده بود ولی اصل قضیه این نبود . فکر نکنید که  آزردگی خاطر مادر از عروسش مربوط به اختلافات مرسومی بود که معمولا بین مادر شوهر و عروس پیش می آید. نه ..... موضوع مهم تر از اینها به نظر می رسید. پسرش عاشق یک زن ۶۵ ساله شده بود که قبلا دو بار ازدواج کرده بود . یکی از شوهرانش فوت کرده بودند و از دیگری جدا شده بود . آثار بالا رفتن سن روی چین و چروک هایی که در صورت ارایش کرده عروس خانم در حال شکل گیری بود به خوبی قابل مشاهده بود . این در حالی بود که مادر آقا داماد فقط ۵۷ سال داشت و از عروسش جوانتر بود !!!!! پسر ۱۷ ساله که در سن اوج گیری هیجانات جنسی خود بود در اثر چند ارتباط ساده مانند کمک در حمل بار یا همراهی زنی که الان همسرش بود برای نشان دادن آدرس که عمدا یا سهوا تکرار شده بود بدون در نظر گرفتن نقش جنسی خود در اجتماع به او دل باخته بود و می گفت که تحمل جدایی از همسرش را ندارد و در این صورت خودکشی می کند.

ولی آزردگی مادر جوان از عروس ۶۵ ساله بیشتر بود. آخر عروسش هم از دوری شوهر ۱۷ ساله اش بی تابی زیادی می کرد و خود را شیفته وی نشان می داد یا شاید هم واقعا شیفته وی بود و می گفت در خیلی از موارد ـ که نگارنده به دلایلی نمی تواند به آن بپردازد - شوهر سومش که از همه جوان تر هم بود از شوهران سابقش بهتر است و خیلی به همسرش عشق می ورزد.

مادر جوان فکر می کرد این ابراز عشق ساختگی است و برای همین از عروسش به خاطر فریب دادن پسرش شکایت داشت. شاید هم او درست می گفت . ولی وقتی پرونده را بررسی می کردید پسر جوان امتیاز خاصی نداشت که زن را به این کار وا دارد نه وضع مالی اش خوب بود نه چهره جذابی که مورد پسند اغلب زنان باشد در وی دیده می شد . فاقد هر گونه شغل و در آمدی بود و به مقتضای سنش از تحصیلات بالایی هم برخوردار نبود و دارای هوش معمولی بود . به راستی عروس خانم چرا می بایست از این وضعیت استقبال می کرد؟؟؟!!!....... 

چندی پیش در یک کتاب روانشناسی خواندم که عشق یک اتفاق عجیب است . به اتفاق بودن و عجیب بودن آن توجه کنید.

اتفاق است به خاطر آن که قابل پیش بینی نیست و برای آن نمی شود برنامه ریزی کرد . و عجیب است به خاطر آن که هیچ دلیل متعارفی برای آن پیدا نمی شود . قصدم تایید این نظریه نیست چون تخصصی در این علم ندارم . به خصوص آن که نظرات مخالف آن را هم در کتاب های معتبر دیگری دیده ام . مثلا برخی عشق ورزیدن را یک نوع هنر دانسته و قابل برنامه ریزی می دانند و از نظر آنها معشوق قابلیت انتخاب دارد.

ولی از همه اینها گذشته وقتی نظریه اول را می خواندم یاد این خاطره افتادم

منبع: http://realjudge.blogfa.com

سلیمان و مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.



سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .



این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت:(( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟))

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

 

منبع: http:da3tanekotah.pesianblog.ir

آمدی ای عید قربان

ای تو جان نوبهاران، خـــوش رســیدی، خــــوش رســــیدی!

ای تـــو شـــــور آبشاران، خـوش رســیدی، خـوش رسیدی!

ای شــــــــراب آســـــــمانی، ای طــــــــــــــلوع مـــــــهربانی

با تو شد خورشید خنــدان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

ای که نامـت گشـــته ذکــــر هـــــــــــر دم جـــــــان و روانــــم

ای شفای درد پنـــهان، خــوش رســـیدی، خــوش رسیدی!



آمدی چـــون مــــــاه تازه، تیــــغ بــر کـــــف، خـــنده بــــر لب

آمدی ای عــید قــــربان! خـــوش رســـیدی، خـوش رسیدی!

آمـــدی چون سیلْ جــــوشان ، بی‌خـــــبر، ناگــــه، خروشان

تا کنی ایــن خانه ویران، خوش رســـیدی، خـوش رســیدی!

خانـــــــــه‌ی عقل زبــــــون را، عــــقل ســــرد تیــره‌گـــــون را

کرده‌ای با خاک یکسان، خوش رسیدی، خــوش رســــیدی!

شعر می‌جـــوشد ز من، پیوســته هـــر شب، هـر ســـحرگه

ازتو شداین چشمه جوشان،خوش رسیدی،خوش رسیدی!

منبع: http://www.tebyan.net

تست هوش و تست آی کیو

یک سری تست هوش و تست آی کیو:

1-در یک مسابقه دو سرعت شرکت کرده اید. از نفر دوم سبقت می گیرید حالا نفر چندم هستید؟

-اگر در مسابقه قبل از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟

3-این تست هوش را فقط ذهنی حل کنید.

عدد 1000 را فرض کنید. 40 رو به اون اضافه کنید. حاصل رو با 1000 جمع کنید. عدد 30 رو به جواب اضافه کنید. دوباره با 1000 جمع کنید. حاصل را با 20 جمع کنید. 1000 را به حاصل قبل اضافه کنید و در پایان 10 تا به حاصل اضافه کنید. حاصل چند است؟

4- آبروتون در خطره. زود سوال زیر رو جواب بدید.

پدر ماری، پنج تا بچه داره: به نام های Nana و Nene و Nini و Nono. اسم بچه پنجمی چیه؟

5-بعضی از ماه ها 30 روز دارند بعضی 31 روز چند ماه 29 روز دارد؟

6-اگر دکتر به شما 3 قرص بدهد و بگوید هر نیم ساعت یک عدد قرص بخور چقدر طول می کشد تا تمام قرصها خورده شود؟

7-قصد دارید ساعت 8 شب بخوابید. ساعت را کوک می کنید که 9 صبح زنگ بزند وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می شوید،

 چند ساعت در خواب بوده اید؟

8-عدد 30 را به نیم تقسیم کنید وعدد 10 را به حاصل آن اضافه کنید چه عددی به دست می آید؟

9-چوپانی 17 گوسفند زنده داشت تمام گوسفند هایش به جز 9 تا مردند چند گوسفند زنده برایش باقی مانده است؟
10-فردی خانه ای ساخته که هر چهار دیوار آن به سمت جنوب پنجره دارد خرسی بزرگ به این خانه نزدیک میشود این خرس چه رنگی است؟

11- اگر 2 سیب از 3 سیب بردارید چند سیب دارید؟

12-اگر اتوبوسی را با 43 مسافر از مشهد به سمت تهران برانید و در نیشابور 5 مسافر را پیاده کنید و 7 مسافر جدید را سوار کنید و در دامغان 8 مسافر پیاده و 4 نفر را سوار کنید و سرانجام بعد از 14 ساعت به تهران برسید حالا نام راننده اتوبوس چیست؟

پاسخ تست هوش و تست آی کیو :

1-اگر پاسخ دادید که نفر اول هستید، کاملاً در اشتباه هستید! اگر شما از نفر دوم سبقت بگیرید، جای او را می گیرید و نفر دوم خواهید بود.

2-اگر جواب شما این است که شما یکی مانده به آخر هستید، باز هم در اشتباهید. چطور می توان از نفر آخر سبقت گرفت؟ (اگر شما از نفر آخر عقب تر باشید، خوب شما نفر آخر هستید و از خودتون می خواهید سبقت بگیرید؟)

3-به عدد 5000 رسیدید؟ جواب درست 4100 است. باور ندارید! با ماشین حساب حساب کنید.

4-جواب: Nunu؟ نه! البته که نه. اسم بچه پنجم ماری است. یک بار دیگه سوال رو بخوانید.

5-تمام ماهها حداقل 29 روز را دارند.

6-یک ساعت (شما یک قرص را در ساعت 1 و دیگری را درساعت 1.5 و بعدی را در ساعت 2 می خورید.(

7-ساعت کوکی شب و روز را تشخیص نمی دهد. پس به اولین ساعت 9 که برسد زنگ می زند که ساعت 9 شب است. پس یک ساعت خوابیده اید.

8-حاصل 70 است. (تقسیم بر نیم معادل ضرب در 2 است.)

9-کاملاً روشن است که او همان 9 گوسفند را خواهد داشت.

10-سفید. چون خانه ای که هر چهار دیوارش رو به سمت جنوب پنجره داشته باشد باید در قطب جنوب باشد و در آنجا همه خرس ها سفیدند.

11- همان2 سیب.

12-خوب خودتونید دیگه (نام خودتان)

منبع: http://www.webfa.ir

سگ حریص

سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید.او برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد،در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست  او دید یک سگ پایین پل،استخوانی بزرگ در دهان دارد استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش.سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید .



سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد.حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود.

حکیم ارد بزرگ می گوید:« نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است »

آری و بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند .

منبع: http://da3tanekotah.persianblog.ir

خدا و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.



خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.



کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..

خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

مـادرصدا کنی

منبع: http://da3tanekotah.persianblog.ir

استغفار

                         کردم گناه بی عدد دانم که بد کردم چه  بد

                                            این اســت وردم ای احد اســــتغفر الله العظیم


                         چندان که کردم توبه ها ثابت نگشتم بروفا

                                            زین فعل بـد ای پادشاه استغـــــفر الله العظیم


                           درحب دنیا روزوشب سرگشته ام اندرطلب

                                          یا رب مکن برمن غضــب استغـــــــفرالله العظیم

                          پوشیده دارم درنهان حسرت به مال مردمان

                                           ای پادشــاه مهـــــــربان استغــــــفر الله العظیم


                          کاهل تنم از یـاد حق سـاکت زبـانم از نطق

                                            زین غم سیاهم شـــد ورق استغفرالله العظیم

                          دردل هوای معصیت هرلحظه باچندین صفت

                                             غافل ندارد معـــــرفت استـــــغفرالله العظـــــیم

                          چشمم زبهر مال وزر دارد به هرجانب نظر

                                             تا در کجا یابم مگــر استـــــــــــغفر الله العظیم

                          گوشم به پند مصطفی نگرفت بند این بیحیا

                                             برخود کردم من جفا استغــــــــــــفرالله العظیم


دستم به سوی معصیت هردم شتابان درغلط
                         
هستم از این غم در سقط استغفر الله العظیم 

پایم به کار دنیوی باشد عجب چابک قوی
                           
شل شد به راه معنوی استغفر الله العظـــــیم

از خوردن پرهمچو خرکاهل بخفتم تا سحر
                         
از روز محشر بی خبر استغـــــــفرالله العظـــیم

یارب گناهان کرده ام با قول شیطان کرده ام
                         
این لحظه ارمان کرده ام استغـــــفرالله العظیم

شاها به حق مصطفی هم چهار یار باصفا
                         
ما را مگردان بی نوا استغــــــــــــفر الله العظیم

داری که تا جان در بدن ناحق زبان اندر دهن
                       
هر دم بگو مسکین من استغــــــــــفرالله العظیم


منبع: http://www.janahonline.com

مادر نابینا

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت کشیدم.آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم.



روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم دربچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد :اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.

«ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجاولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه»

منبع: http://unilog.ir

تفاوت مردان و زنان

ایـن تـفـاوتـها میـان فـرهنـگها، تمدنها، کشورها و نژادهای مـخـتـلف متـنـوع مـی بـاشـد زیــرا هـر کـدام‌از آنـها دارای اسـتانداردهای متـفـاوتـی از اخـلاقـیات و بـرابری زن و مرد هستند. امـا تفاوتهای ذکر شده در این مقاله تقریبا فراگیر می باشند:

1-در دنـیای مردان بسیاری از آنها هنوز چنـیـن میپندارنـد که پول درآوردن وظیفه آنها میباشد و خانه داری، آشپزی و نـگهداری از فـرزنـدان وظیـفه همـسرانـشان، خـواه شـاغل باشند و یا نباشند. بنابراین زنـان مجبور هسـتند کـارهـای زیادی را انجام دهند که سبب ایجاد استرس فراوان در آنها می گردد. در حـالی کـه مـردان روی مبـل لم داده و در حال تماشای تلویزیون و خوردن چیپس میباشند. البته مردانی نـیـز وجـود دارند که تـمام کارهای خانه را انـجام مـی دهنـد امـا این کار را در عوض حرف شنوی و مطیع بودن زن هنگامی که آنها با دوستانشان بیرون میروند انجام میدهند.



2-بـیشتر اوقـات مـردان نـسبت بـه انـجام کارهای خانه برای همسرانشان تبعیض قائل می گردند. آنها تصور میکنند که زنان در انجام کارهای عملی که بـا دسـت انجام میگیرد مهارت ندارند زیرا فاقد نیروی عضلانی کافی میباشند. کاری را که آنها انجام میدهـند دو برابر بیشتر از حد معمول بطول می انجامد.

3-زنان حساس تر از مردان میباشند. زنان هیجانات شدید تری در برابر مرگ، مصـیبتها و تغیر و تحولات از خود نشان میدهند. آنـها مـعـمولا زمان بیشتری نسبت به مردان نیاز دارند تا زخمهای عاطفی خود را التیام بخشند.

4-مردان منطقی تر از زنان میباشند. مردان در کنترل احساسات خود، دادن تـوضیـحات و استدلالهای منطقی و تسلی دادن زنان اندوهگین بهتر میباشند.

5-زنان کنجکاه تر از مردان میباشند. زنـان مـراقب همه چیز هستند: مـردم چه لباسی می پـوشند، کدام فروشگاه حراج کرده، کـدام فـرد مشهور می خواهد طلاق بـگیـرد و یـا چه کسی دوست پسر جدید پیدا کرده است.

6-مردان بی پرواتر و خشنتر از زنان میباشند. شـاید بـخاطر آن اسـت کـه عـضلانی تر و نیرومنتر هستند. آنها ترجیح میدهند مشکلاتشان را با مشت و لگد حل کنند



7- زنان در بکار بستن لطافت و ملایمت و اشک ریختن برای آن که قـلب مردی را تسخیر کنند مهارت خاصی دارند. هنگامی که زنی میگرید و غصه میخورد حتی دل سنگدلترین مرد را نیز به رحم می آورد.

8- زنان نـیاز بیشتری به همدم و مراقبت کلی دارند. مردان نیز احتیاج به فضا و وقت آزاد دارنـد تا کارهایـی کـه دوسـت دارنـد را انـجـام دهنـد. مـردان نـیاز دارنـد تا عادات و سبک زندگیشان حتی پس از ازدواج بدون تغییر باقی بماند.

9- زنان صدای تیزتر و گوش خراش تری دارند که بعضی اوقات تکان دهنده میباشد خصوصا زمانی که آنها میخندند و یا در مورد چیزی گله و شکایت می کنند که برای برخی مردان تقریبا آزر دهنده است.

10- زنان دوسـت دارند تـا مـردان از آنـها محافظت کنند مردان نیز دوست دارند تا از زنان مـحافظت کنند. هر جـا کـه زنـان مـورد آزار و اذیـت قـرار بگیرند مردان فعالانه به کمک آنها خواهند شتافت.

11-از مـردان انـتظار می رود در حضور زنان نجابت خود را به نمایش بگذارند. راه را برای زنان باز کنند، صنـدلی را بـرای خـانـم بـعقـب بیـاورد تــا بنشیند و یا برای آنها نوشیدنی بریزند.

12- مردان نسبت به شان و منزلت خود حساستر می بـاشـند زیـرا مـردان در قید و بند نـمـاد مردانگی هستنـد. بـنـابرایـن از آنـکه شـان و مقام مردی آنها زیر سوال برود بسیار خشمگین خواهند شد.

13- مـردان در تـجربه کـردن اعــمال و ورزشهای مخاطره آمیز بی باک تـر و دلیـرتر از زنـان میباشند. مردان به ورزشهای پرسرعت و پر تصادم علاقه مندند.

14-مـا مـعـمولا آنکه شـوهری بیشتر از هـمسرش پول در بـیـاورد را مـورد پـذیـرش قـرار میدهیم اما برعکس این قضیه سبب میگردد تا آبرو و وجهه مرد از میان رفتـه و دیگران به چشم حقارت به وی نگاه کنند.

15-زنان وابسته به شوهرانشان برای اداره زندگی کاملا قابل قبول مردم می باشد اما شوهرانی که کار می کنند ولی بـرای غذا و پـول وابـسته به زنانشان می بـاشند سربار تلقی میگردند.

16-بیشتر اوقات هنگامی که زنان با مردان بحث می کـنـند در کنار یکدیگر می ایستند این گونه کسب پشتیبانی و حمایت کمتر در میان مردان مشاهده می گردد شاید بدین علت که مردان منطقی تر میباشند.

17-هرگاه بحث و مشاجره ای میان زن و مرد صورت میگیرد کسی که باید تسلیم گردد مـرد اسـت و کسی که بیشتر مورد همدردی و جانبداری از سوی دیگران قرار میگیرد زن میباشد.

منبع: http://www.talab.ir

دلاوران

این عزیزان رزمندگان دلاور دفاع مقدس اند که بعضی از آنها به
درجه رفیع شهادت نائل شده اند
از کسانی که آنها را می شناسند در قسمت نظرات نام این
بزرگان را بنویسند.

تصویر شماره یک


از راست: محمد حسین امرایی-میناپور-شاطری-سیروس کرمی-نامشخص
مرحوم ناصر یگانه- شهید حمیدرضا گراوند
با تشکر از برادر بزرگوارم جناب آقای محمد حسین امرایی

گناهان یک شهید 16 ساله

دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله در جریان تفحص پیکر شهدا، پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

کسی که دفترچه یادداشت را دیده یکی از بچه های تفحص پیکر شهداست.می گوید: خواندن بخشی از یادداشتهای این شهید ۱۶ ساله برای لحظاتی ما را به فکر فرو برد که کجائیم و چه می کنیم. گناهان یک روز او عبارت بودند از:

سجده نماز ظهر طولانی نبود.

زیاد خندیدم.

هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

کسی که دفترچه یادداشت را دیده در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم… !

منبع: http://ramezan.com

عزیزان ملت



از راست:
1-مصطفی آزادبخت 2-وفایی 3- نامشخص 4- شهید والامقام حمیدرضا محمدی
5- ایرج دارابی
با تشکر از جناب آقای مرتضی قبادی

به این میگن مخ زدن و پیدا کردن شوهر

با بازشدن در ساختمان شرکت،نوشین که گوشه سالن پشت میزنشسته بود و مشغول تایپ نامه‌ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته‌ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود.

با آشفتگی گفت: عمه‌جان! شما اینجا چه کار می‌کنین؟

عمه‌جان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین می‌آمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزاده‌ام رو ببینم!

نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچه‌ام؟
عمه‌جان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من

نوشین با گستاخی حرف عمه‌اش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمی‌کنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه.

عمه‌جان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی می‌مالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر می‌کنم تا وقتی که با من زندگی می‌کنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمی‌کنم بابات بدونه که تو می‌یای، سرکار.

و نگاه نافذ خود را به چهره برافروخته نوشین دوخت که یک شال سبز رنگ روی سرش گذاشته بود. نوشین که با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شده بود در حالی که سعی می‌کرد خشم خود را پنهان کند، با لحن نیشداری گفت: ما داریم تو یه دوره و زمونه دیگه زندگی می‌کنیم عمه خانوم! الان خیلی از مـعیارها و ملاک‌ها تغییر کردن. حتی آدم‌های فسیل شده هم اینو می‌فهمن!

عمه‌جان سری تکان داد و گفت: اما دخترجان! من فکر نمی‌کنم حتی آدم‌های فسیل شده هم منکر وقار و نجابت و شخصیت برای یه دختر جوون باشن!

نوشین می‌خواست چیزی بگوید که ناگهان در شرکت باز شد و مرد جوان خوش تیپی که کیف سامسونت در دست داشت، وارد شد. نوشین که با دیدن مرد جوان آشکارا دستپاچه شده بود، با دستپاچگی با او سلام و احوالپرسی کرد. مرد جوان در حالی که به طرف اتاق رئیس شرکت می‌رفت، پرسید: پدر هستند دیگه، نه؟

نوشین جواب داد: بله! بله! تشریف دارن.

وقتی مرد جوان وارد اتاق شد و در را پشت سرخودش بست، نوشین هیپنوتیزم شده روی صندلی خود نشست. عمه‌جان در حالی که با لبخند معنا داری نوشین را نگاه می‌کرد، به آهستگی گفت: آهان! پس ماجرا اینه!

نوشین با لحن بی‌‌اعتنایی گفت: چی اینه؟

عمه‌جان سرش را جلو آورد و با مهربانی گفت: ببین دخترجان! ازدواج خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار خیلی خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار باشخصیت که دیگه نورعلی نوره! اما هر کاری راهی داره. با رنگ و لعاب و قر و اطوار که آدم نمی‌تونه شریک آینده زندگیش رو پیدا کنه. می‌تونه؟

نوشین با دلخوری و لحن تندی گفت: منظورتون چیه؟

عمه‌جان با صداقت گفت: منظورم اینه که پسر آقای رئیس خیلی جوان برازنده و شایسته‌ای به نظر میاد، اما فکر نمی‌کنم از اون دست جوونایی باشه که گول ظاهر افراد رو می‌خورن و بر اساس اون تصمیم می‌گیرن.

نوشین که دوباره مثل لبو قرمز شده بود، خشم‌آلود گفت: عمه دیگه دارین شورشو در میارین. من هر کاری می‌کنم به خودم مربوطه. شما هم

اما در همین هنگام در اتاق آقای رئیس باز شد. نوشین با عجله از جا جهید و در حالی که به در اتاق چشم دوخته بود، با لحنی که هم التماس آمیز بود و هم آمرانه به عمه‌اش گفت: برین عمه! برین! تو رو خدا! زود باشین.

عمه خانم اخمی کرد و گفت: وا! چه بی‌تربیت! مگه من طاعون دارم بچه؟!

نوشین که با نگرانی از در اتاق چشم بر نمی‌داشت، دوباره گفت: عمه! بحث نکن! برو.

عمه گفت: نکنه روت نمیشه که آقای رئیس و پسرش منو با تو ببینند ‌هان؟ به کلاس خانوم نمی‌خورم؟

و بعد رویش را به سمت دیگر برگرداند و با سماجت گفت: اصلا حالا که اینطور شد از جام تکون نمی‌خورم. دختره بی‌حیا! دو ترم درس خونده واسه من چه حرفهایی می‌زنه!

آقای رئیس و پسرش صحبت کنان از اتاق خارج شدند و چند لحظه بعد پسر جوان از پیرمرد خداحافظی کرد و به دنبال کاری رفت. آقای رئیس موقع بازگشت به اتاقش متوجه حضور عمه‌جان شد. لبخند زنان جلو آمد و مؤدبانه سلام و احوالپرسی کرد. نوشین به اجبار، عمه‌اش را به آقای رییس معرفی کرد. عمه‌جان و آقای رئیس مشغول صحبت با هم شدند و به نظر می‌رسید که از صحبت‌هایشان لذت می‌برند.

بالاخره عمه خانم خداحافظی کرد و خواست برود که ناگهان گویا چیزی یادش آمده باشد، در حالی که زیپ ساکش را باز می‌کرد، به نوشین گفت: داشت یادم می‌رفت. کوفته درست کرده بودم. گفتم برات بیارم. دلم نمی‌خواد هله هوله بیرون رو به جای ناهار بخوری. شدی یه مشت استخون!

نوشین بی‌دلیل خجالت کشید و سرخ شد. آقای رئیس با شنیدن اسم کوفته بی‌اختیار خنده کنان گفت: وای! کوفته! خانوم غفوری من سال‌هاست کوفته نخوردم.

عمه‌جان با شنــیدن این حرف با خوشحالی گفت: لطفا شما هم میــل کنین. تعداد کوفته‌ها زیاده. خوشحال میشم. باورکنین دستپختم بد نیست.

آقای رئیس با رضایت خاطر گفت: خیلی ممنون! چرا که نه! با کمال میل.

با رفتن عمه‌جان، نوشین نفس راحتی کشید. نصف بیشتر کوفته‌ها را گرم کرد و برای آقای رئیس برد. آقای رئیس با ولع کوفته‌ها را می‌خورد و به به و چه چه می‌کرد. نوشین هم قند توی دلش آب می‌شد و از این‌که عمه جانش توانسته بود دل پدر شوهر آینده‌اش را به دست بیاورد، خیلی خوشحال بود.

در واقع از آن روز به بعد رفتار آقای رئیس با نوشین روز به روز مهربانانه‌تر و صمیمی‌تر می‌شد. پسرش هم از آن حالت بی‌‌اعتنایی بیرون آمده بود و با گرمی و صمیمیت با نوشین برخورد می‌کرد. نوشین حتی حس می‌کرد که نـگاه پدر و پسر تغییر کرده است و در چشمانشان دوست داشتن عجیــبی موج می‌زند. دل توی دل نوشین نبود و هر شب با رویاهای شیرین به خواب می‌رفت او دلش می‌خواست وقتی وصلت سر می‌گیرد دماغ عمه جانش را به خاک بمالد و به او بفهماند که بزک دوزک او بی‌فایده نبوده است. عمه‌جان بیشتر اوقات به محل کار او می‌آمد و برایش ناهار می‌آورد. البته نوشین دیگر ناراحت نمی‌شد. چون پدر شوهر آینده‌اش و حتی پسرش ظاهرا خیلی از آن غذاها خوششان می‌آمد و این برای نوشین یک موفقیت بزرگ بود. فقط باید هر بار به نصیحت‌های عمه‌اش درباره شخصیت و وقار و متانت گوش می‌داد که برایش ارزشی نداشت و همیشه توی دلش می‌گفت: عمه خانوم! تو چی حالیته. تو اگه لالایی بلد بودی پس چرا خودت خوابت نبرد. اینجوری عزب اوقلی موندی!

تا این‌که سرانجام یک روز آقای رئیس، نوشین را به دفتر خودش فرا خواند. قلب نوشین تند می‌زد و احساسی مرموز به او می‌گفت که بالاخره روز موعود فرا رسیده است. آقای رئیس با مهربانی از هر دری صحبت می‌کرد. اما نوشین بی‌‌صبرانه منتظر بود تا حرف اصلی را از دهان او بشنود. توی دلش چهره عمه‌اش را تصور می‌کرد که با شنیدن خبر خواستگاری چه جوری می‌شود و از این تصور با بدجنسی خنده‌اش می‌گرفت. تا این‌که سرانجام آقای رئیس گفت: می‌دونی عزیزم هیچ چیزی به اندازه یه ازدواج خوب نمی‌تونه آدم رو خوشبخت کنه.

نوشین با شادی توی دلش گفت: می‌دونم! می‌دونم! حرفت رو بزن! طفره نرو.

آقای رئیس آهی کشید و گفت: بعد از فوت همسرم، من و پسرم واقعا خیلی تنهایی کشیدیم. سال‌های بدی رو پشت سر گذاشتیم.

نوشین سعی می‌کرد خودش را آرام و خونسرد نشان بدهد اما در درونش غوغا به پا بود و دلش می‌خواست به هوا بپرد. آقـــای رئیـــس ادامه داد: حضور یه زن خوب می‌تونه به زندگی ما رنگ و روی تازه‌ای بده. در واقع یه ازدواج موفق می‌تونه برای هر دو نفر ما کمک بزرگی باشه.

نوشین می‌خواست از خوشحالی غش کند. آقای رئیس کمی خودش را جلو کشید و لبخندی زد و ادامه داد: راستش ما خیلی راجع به این موضوع فکر کردیم. چطور بگم حرف امر خیره.

نوشین به زور چهره یک دختر خجالت‌زده معصوم را به خودش گرفته بود ولی در واقع از این‌که می‌دید بالاخره تیرش به هدف خورده است می‌خواست پرواز کند. آقای رئیس سرفه‌ای کرد و گفت: من چند بار عمه‌خانم شما رو اینجا ملاقات کردم. زن بسیار معـــقول ، متــین، کامل و باسوادیه. از این زن‌هــا دیگه کمتر پیدا می‌شن. هم من و هم پسرم فکر می‌کنیم که اون برای همسری من بسیار شایسته و مناسبه. البته من اصلا قصد ازدواج نداشتم ولی دیدن عمه شما

نوشین دیگر چیزی نمی‌شنید. گویا یک دفعه یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند. وسط اتاق ایستاده بود و ‌هاج و واج با دهان نیمه باز به دهان آقای رئیس که باز و بسته می‌شد نگاه می‌کرد و عمه‌جان را می‌دید که مثل یک پروانه دور آقای رئیس بال بال می‌زند و در حالی که انگشت اشاره‌اش را به طرفش تکان تکان می‌دهد، می‌‌گوید: حالا دیدی حق با من بود! دیدی حق با من بود!

منبع: http://www.talab.ir

مردی که در جزیره گم شد

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!

مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!

وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!

منبع: http://www.talab.ir

رفتن رسیدن است

موجـــیم و وصل ما، از خــود بریـــدن است

ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است

تا شعله در ســـــریم، پــــــروانه اخـــــگریم

شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است

ما مرغ بی پـــــریم، از فــــــوج دیـــــگریــــم

پـــرواز بـــال ما، در خــــــون تپـــــیدن است

پر می‌کشـــــــــیم و بال، بر پـــــرده‌ی خیال

اعجاز ذوق ما، در پـــــــــر کشـــــیدن است

ما هـــیچ نیستیم، جـــز سایه‌ای ز خویش

آیـیـــــن آینــــــه، خـــــود را نـــدیــدن است

گفتی مرا بــخـــــــوان، خواندیم و خامشی

پاسخ همــین تــــو را، تنـــها شنیدن است

بی درد و بی غـــم است، چیدن رسیده را

خامـــیم و درد ما، از کـــــال چــــــیدن است



قیصر امین پور

 

عزراییل و مرد ترسو

روزی مردی خداپرست در دوران پیامبری حضرت سلیمان در بازار شهر راه می رفت که ناگهان عزرائیل را دید ...

روزی مردی خداپرست در دوران پیامبری حضرت سلیمان در بازار شهر راه می رفت که ناگهان عزرائیل را دید . او را شناخت و به همین دلیل به شدت ترسید . زیرا چهره ی عزرائیل بسیار غضبناک و جدی بود . آن مرد به سرعت نزد حضرت سلیمان رفت و از ایشان خواست تا با استفاده از قدرتش او رابه سرزمین دوری بفرستد. حضرت سلیمان فرمودند:دلیل این درخواست تو چیست؟ آن مرد گفت : ای پیامبر من از موضوعی به شدت می ترسم و می خواهم مرا به جایی دور بفرستی تا خیالم آسوده شود. حضرت سلیمان قبول کرد و به ابر دستور داد تا آن مرد را به سرزمین هندوستان که خیلی دور بود ببرد . ابر به شکل یک قالیچه در آمد و مرد را در بازار هندوستان پیاده کرد . مرد آسوده خاطر شد . هنوز چند قدمی راه نرفته بود که باز هم عزرائیل را دید . اما این بار با چهره ای خندان . تعجب کرد و رفت جلو و گفت : من تو را می شناسم . تو عزرائیلی . اما این بار بر خلاف دفعه ی قبل خندانی . می توانم دلیلش را بپرسم ؟ عزرائیل گفت : آن روز بسیار متعجب بودم از کار خدا . زیرا در نامه ای که به من داده بود دستور گرفتن جان تو نوشته شده بود اما در هندوستان . من تعجب کردم و به خداوند گفتم : خدایا ، من چگونه جان این مرد را بگیرم ؟ و حال که تو را اینجا دیدم از کار و حکمت خداوند خنده ام گرفت . حال آمده ام به دستور الهی عمل کنم.

منبع: http://sonyboy.cloob.com

کمک به سگ

زنى عیّاش و بدکار که در مجالس لهو و لعب شرکت مى کرد، یک روز در هنگام مسافرتش در بیابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى کند سطلى پیدا کند ولى چیزى نمى یابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آید.

در این هنگام مشاهده مى کند که سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد دلش به حال او مى سوزد کفش خود را سطل و موى و گیسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى کند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بیرون مى آورد و سگ را سیراب مى کند. بعد مى گوید خدایا سگى را به سگى ببخش. می گوید من یک سگ هستم و منو به این سگ ببخش.

چون به یک سگ ترحم مى کند و او را سیراب میکند خداهم باو رحم مى کند و او را وسیله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گریه زیادى کرده و توبه مى کند این کار خیر سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنیا مى رود.

 

ســـــرا پا غــــرق عصیانم خـــدایا

ز مـن بگــذر پشـیــمانم خــــــدایا

هـمى دانم که غــفّار الــذّنــوبــى

ببخشا جــرم و عصــیانم خــــدایـا

ندانســـتم اگــر کــــردم خطـــایى

که مــن آن عبد نادانـــم خــــــدایـا

اگر بخـــشى گناه بنــــده خویـش

خجل زان لطف و احسانم خــدایـا

یقـــین دارم کـه ســـتّارالعـــیوبـى

بپوشان عیب و نقــصانم خــــدایـا

گنه کارم مـن و بخشـــنده اى تـو

به درگاه تو گــــــریانم خـــــــــدایـا

ز مــن بگـــذر بـــحقّ شاه مــردان

که عــبد شـــاه مـــردانم خــــدایـا

 

منبع: http://rasekhoon.net

ثواب تلاوت قرآن

پیامبر اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ در فضیلت قرائت قرآن در منزل فرموده‌اند: خانه‌های خود را به تلاوت قرآن روشن کنید و آنها را گورستان نکنید. چنانچه یهود و نصاری کردند، در کلیساها و عبادتگاه‌های خود نماز کنند، ولی خانه‌های خویش را معطل گذارند زیرا که هر گاه در خانه تلاوت قرآن بسیار شد، خیر و برکتش زیاد شود و اهل آن به وسعت رسند و آن خانه برای اهل آسمان درخشندگی دارد چنانچه ستارگان آسمان برای اهل زمین می‌درخشند»

امام صادق ـ علیه السّلام ـ نیز فرمودند: «خانه‌ای که در آن شخص مسلمانی قرآن می‌خواند، اهل آسمان آن خانه را بنگرند چنانچه اهل دنیا ستاره درخشان را در آسمان بنگرند.»



حضرت علی ـ علیه السّلام ـ فرمود: خانه‌ای که در آن قرآن خوانده شود و ذکر خدای ـ عزّوجلّ ـ در آن بشود، برکتش بسیار شود و فرشتگان در آن بیایند و شیاطین از آن دور شوند و برای اهل آسمان می‌درخشند چنانچه ستارگان برای اهل زمین می‌درخشند و خانه‌ای که در آن قرآن خوانده نشود، و ذکر خدای ـ عزّوجلّ ـ در آن نشود، برکتش کم شود و فرشتگان از آن دور شوند و شیاطین در آن حاضر گردند»

امام صادق ـ علیه السّلام ـ فرمودند: «هر که قرآن را از روی آن بخواند از دیدگان خود بهره‌مند شود و سبب سبک شدن عذاب پدر و مادرش گردد اگر چه آنها کافر باشند. هر آینه من خوش دارم در خانه قرآنی باشد که خدای ـ عزّوجلّ ـ به آن سبب شیطان‌ها را از آن خانه دور کند. سه چیز است که به درگاه خدای ـ عزّوجلّ ـ شکایت کند، مسجد ویرانی که اهلش در آن نماز نخوانند و دانشمند و عالمی که میان نادان‌ها و جاهلان باشد و قرآنی که گرد به آن نشسته و کسی آن را نخواند»

از رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ منقول است که: «به امت من کمتر از سه چیز داده نشده: زیبایی، آواز خوش و حافظه. از جمله زیباترین زیبایی‌ها موی زیبا و نغمه آواز خوش است. هر چیزی زینتی دارد و زینت قرآن آواز خوش است»



از امام صادق ـ علیه السّلام ـ نقل شده است که: «رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: مرد عجمی (غیر عرب) از امت من قرآن را عجمی می‌خواند (یعنی مراعات تجوید و محسنات قرائت را نمی‌کند یا اعراب آن را غلط می‌خواند) و فرشتگان آن را به عربی صحیح بالا می‌برند»

پیامبر اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «اگر می‌خواهید با خدا سخن بگویید پس قرآن بخوانید.»

همچنین آن بزرگوار فرموده‌اند: «قلب‌ها نیز مانند آهن زنگار می‌گیرد. سؤال شد با چه چیزی زنگار را باید زدود؟ فرمود: خواندن قرآن.»

حضرت علی ـ علیه السّلام ـ فرمود: «ظاهر قرآن دلنواز و مسرت‌خیز و باطنش عمیق است»

و رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ در فضیلت قرائت قرآن چنین فرموده است: «قرآن بخوانید، زیرا خواندن آن گناهان را می‌شوید و سدی در برابر آتش می‌گردد و مانع عذاب می‌شود. از خواندن قرآن غفلت نکن، زیرا لب را زنده می‌کند و از گناه، تو را باز می‌دارد. کسی که قرآن می‌خواند در درجات نبوت قرار گرفته غیر از آن‌که، به او وحی نمی‌شود»

رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ در پاداش خواندن قرآن مجید، مطالب زیر را مطرح نموده‌اند: «بهترین شما آن کسی است که قرآن را فراگیرد و به دیگران هم بیاموزد. بهترین عبادات، خواندن قرآن است. و شریف‌ترین کسان از امت من کسی است که حامل قرآن باشد و اصحاب شب بیداری و قرائت قرآن در نمیه دوم شب. هیچ پدری نیست که فرزند خود را قرآن بیاموزد مگر این‌که خدای بزرگ روزقیامت، تاج کرامت بر سر پدر و مادر او گذارد و لباس بر آنان بپوشاند. لباسی که در دنیا، مردم مثلش را ندیده باشند. هر کس به قرآن خواندن مشغول و به یاد من باشد، هر چه سؤال کند، بهترین آن چه به سائلین اعطاء می‌شود به او عطا خواهد شد. برای شیطان هیچ چیز شدیدتر از قرائت قرآن نیست که قاری قرآن و ناظر به کلام خدا که از روی قرآن قرائت نماید، شیطان از او فرار می‌نماید»

رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ به سلمان سفارشی نمود: «سلمان به خواندن هر آیه از قرآن، خداوند ثواب صد شهید می فرمود و به خواندن هر سوره ثواب پیغمر مرسلی که تبلیغ رسالت کرده باشد و به قاریان قرآن، رحمت خود را نازل و متوجه می‌سازد. فرشتگان ملاء اعلا برای خوانندگان قرآن طلب آمرزش می‌کنند و بهشت، مشتاق لقای آنان است و خدای عالم که قرآن کلام و سخن اوست از قاریان کتاب راضی و خشنود می‌گردد مؤمن وقتی قرآن بخواند، خداوند به او نظر محبت و مودّت می‌فرماید و به تعداد هر آیه که بخواند هزار حوریه برای او می‌آفریند و به شماره حروف قرآن، نوری خلق می‌کند که در صراط او را راهنمایی نماید و چون مؤمن قرآن را ختم کند، خداوند ثواب سیصد و سیزده پیغمبر به او عنایت می فرماید که هر پیغمبر، احکام الهی را به مردم عصر خود رسانده باشند و این همان محتوای قرآن است. خواننده قرآن مانند کسی است که همه کتب و صحایف الهی را که بر انبیاء نازل شده است خوانده باشد. بهترین اعمال، خواندن قرآن کریم است.

خداوند به پاداش هر سوره که قرائت کند یک شهر در بهشت فردوس به او عنایت فرماید و هر شهری از درّ خضراء سبز رنگ است و در هر مدینه هزار خانه است و در هر خانه هزار حجره است و در هر حجره هزار خانه از نور بنا شده و در هر بیتی صد هزار در ورودی دارد و در هر بابی هزار در رحمت است و بر هر بابی صدهزار دربان است که به دست دربانی هدیه‌ای رنگارنگ است و بر سر هر یک از انان عمامه‌ای از استبرق است که بهتر از دنیا و آنچه در آن است؛ می‌باشد و در هر خانه صدهزار دکان است و هر دکان از عنبر ساخته شده و فاصله هر دکانی به فاصله شرق تا غرب عالم دنیاست و بالای هر دکانی صدهزار سریر نصب شده و در هر سریری صدهزار فراش است و فاصله هر فراشی تا فراش دیگر صدهزار زراع است و بالای هر فراشی حلقه‌های حورالعین صف دایره‌ای بسته‌اند و به دست هر فرشته و حورالعین هدیه‌ای است و لباس آنان حُلّه‌ای است که ساقهای آنان از آن نمایان است و بر سر آنان تاجی از عنبر مکلل به در و یاقوت است و بر هر تاجی شصت هزار رشته از مشک و غالیه در آن تعبیه شده و در گوش هر یک از آنان، گوشواره‌ها و گردن بندهاست که هزار رشته دارد از طلا و جواهر و در سر هر یک از آنان هزار رنگ جواهر است که هیچ یک شبیه به دیگری نیست و بین هر یک حوریه و بین هر حوریه هزار خادم است که به دست هر خادمی هزار کاسه طلایی از شراب بهشتی و هزار مائده، در هر مائده هزار کاسه غذای ملوّن و مکیّف و هزار ظرف شراب که هیچ یک به دیگری شبیه نیست و هر یک از مواد غذایی و شرابی، لذتی دارد که در هیچ یک دیگر چنان لذّتی نیست و در هر یک لقمه و شرعه صد هزار لذت است که ولیّ خدا در می‌یابد و این همه مخصوص صاحبان و قاریان قرآن است»

منبع: http://vaghefi.parsiblog.com

دعا برای پولدار شدن

حضرت سه بار تکرار کردند که برای دیگران، پشت سرشان دعا کن تا روزی برایتان سرازیر شود!

از ماندگارترین و مفیدترین و هدایتگرترین گنجینه‌های معنوی تشیّع، وصیّت ها و نصیحت هایی است که از امامان معصوم علیه‌السلام به یادگار مانده است، این وصیّت ها، وصیّت های اصطلاحی که درباره مال و اموال باشد، نیست، بلکه وصیّت های معنوی و اخلاقی است که جنبه موعظه و هدایتگری دارد، و این هدایتگری می‌تواند در طول تاریخ ادامه داشته باشد.



این وصیّت ها از تک تک معصومان و امامان، از پیامبر گرفته تا علی و امامان به دست ما رسیده است آنچه در این مقال به دنبال ارائه آن هستیم، گوشه‌هایی از وصیّت های حضرت باقر علیه‌السلام است که نسبت به برخی افراد داشته. امید که بتواند مفید و راهنما و راهگشا باشد.

یکی از ارزشمندترین سفارشاتی که از امام محمد باقر علیه السلام رسیده است وصیّتی است که به درخواست یکی از دوستان ایشان ارائه شده است. امام در پاسخ آن مرد فهیم تنها به گفتن سه جمله اکتفا کرده است. اما سه جمله‌ای که یک دریا سخن در آن و یک زندگی سعادت در آن نهفته است

1ـ «اوصیک بتقوی اللّه؛ تو را به تقوای الهی در خودنگهداری توصیه می‌کنم»

این جمله هر چند کوتاه است ولی اگر نگاه و نظری به قرآن داشته باشیم به خوبی می‌فهمیم که از جایگاه با عظمت و با اهمیّت برخوردار است. در یک نگاه اجمالی به قرآن به این نکات درباره تقوا برمی خوریم


 

تقوا، ملاک برتری فرد بر انسانهای دیگر«انّ اکرمکم عند اللّه اتقیکم»

تقوا، زمینه پذیرش هدایت الهی را فراهم می‌کند: «هدی للمتّقین»

تقوا، وسیله برای دریافت علم الهی و ویژه است «اتقواللّه و یعلّمکم اللّه»

تقوا، وسیله دریافت رحمت الهی است«اتقوا لعلّکم ترحمون»

تقوا، معیار قبولی اعمال و طاعات«انّما یتقبل اللّه من المتّقین»

تقوا، وسیله دریافت رزق از طرق غیر منتظره«و یرزقه من حیث لا یحتسب»

تقوا، وسیله برای در بن بست قرار نگرفتن«و من یتّق اللّه یجعل له مخرجاً»

تقوا، عامل توجه و حمایت و همراهی خاص خداوند«ان اللّه مع المتّقین»

تقوا، عامل عاقبت به خیری است«والعاقبة للمتّقین»

تقوا، فلسفه عبادت و بسیاری از دستورات اسلامی چون روزه  و... می‌باشد.

 2ـ«وَ اِیّاکَ وَ المِزاح فَاِنَّه یُذهِب هَیبةَ الرّجُل وَ ماءَ وَجهِه؛ از شوخی بپرهیز، زیرا شوخی هیبت مرد و آبروی او را می‌برد»

البته باید به نکاتی درباره "شوخی" توجّه داشت

یکشوخی اگر از دائره حق خارج نشود ممدوح است. پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه ‌و‌آله فرمود: «انّی امزح ولا اقول الّا حقّاً؛ من مزاح می‌کنم ولی جز حق نمی‌گویم« باید توجه داشت که در شوخی دروغ گفته نشود، غیبت کسی نشده و موجب آزار و تمسخر کسی نگردد و...

دواصل شوخی و مزاح نمودن ممدوح است حضرت صادق علیه‌السلام فرمود:  هیچ مؤمنی نیست مگر این که در او از "دَعابه" وجود دارد، عرض کردم:  دعابة چیست؟ فرمود: «المزاح».(13) این مطلب بیانگر این است که مومن باید در روابط اجتماعی خود بشاش و اهل بگو و بخند باشد.

سه: مزاح ممدوح نیز نباید از حَد و مرز عبور کند و زیاد شود و گرنه مذموم می‌شود، پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمود:  «کَثرَةُ المِزاح یُذهب بماءِ الوجه؛ زیاد مزاح کردن آبروی انسان را می‌برد»

با این نکات روشن شد که در کلام حضرت باقر علیه‌السلام نیز مقصود زیاد شوخی کردن و از حق و اندازه خارج شدن است.

 3ـ«و علیک بالدّعاء لاخوانک بظهر الغیب فانّه یهیل الرّزق، بقولها ثلاثاً؛ بر تو باد به دعا کردن برای برادرانت (از اهل ایمان) در غیاب آنها، زیرا که این کار روزی را سرازیر می‌کند، حضرت این جمله را سه بار فرمود»

دعا گاه برای مسائل دنیوی است و گاه مسائل معنوی و آخرتی، دعا برای دنیا گاه برای خود انسان است و گاه برای دیگران، و همین طور دعا در مسائل معنوی یا برای خود شخص است و یا دیگران.

از بین اقسام دعا، بهترین دعا آن است که در حق برادران دینی و دیگران باشد. در این باره زیاد شنیده‌اید. یکی از معروف ترین آنها ماجرایی است که امام حسن و امام حسین علیهماالسلام از حضرت زهرا سلام الله علیها نقل می‌کنند.

پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمود:  «اذا دعا احدٌ فلیعمّ فانّه اوجب للدّعاء و من قدّم اربعین رجلاً من اخوانه قبل ان یدعوا لنفسه استجیب له فیهم و فی نفسه؛هرگاه کسی خواست دعا کند دعای خود را عمومیّت دهد (و برای دیگران نیز دعا کند) زیرا فراگیری لازمتر است برای دعا نمودن، و کسی که جلو اندازد چهل نفر نفر از برادران (مؤمن) خود را قبل از دعا کردن برای خودش، دعایش در حق آنان و خودش مستجاب می‌شود»

منبع: تبیان

دزد دین و دزد مال

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن دزد بسته را به صاحبش برگرداند

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند. من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم وعقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است .

منبع http;//hav1375mihanblog.com

مرد عابد و سگ خدا پرست

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت.

امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم ...

آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد

طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3

قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت.

مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت

ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت.

من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم ... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی .

مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.

منبعhttp;//hav1375mihanblog.com