یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

محمدکاظم و پرهیز از گناه و فعل حرام

کربلایی کاظم در روستای ساروق، از توابع فراهان اراک، در خانواده ای فقیر چشم به جهان گشود و پس از گذراندن ایام کودکی به کار کشاورزی پرداخت . او چون سایر مردم روستا از خواندن و نوشتن محروم بود و بهره ای از دانش و علم نداشت . یک سال، در ماه مبارک رمضان ، مبلّغی از سوی آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری به روستای ایشان می رود و در منبر و سخنرانی خود از نماز ، خمس و زکات می گوید و در ضمن تأکید می کند که هر مسلمانی حساب سال نداشته باشد و حقوق مالی خویش را ندهد، نماز و روزه اش صحیح نیست. کسانی که گندمشان به حد نصاب برسد و زکات و حق فقرا را ندهند ، مالشان به حرام مخلوط می گردد و اگر با عین پول آن گندمهای زکات نداده خانه یا لباس تهیه کنند ، نماز در آن خانه و با آن لباس باطل است . خلاصه او تأکید می کند که مسلمان واقعی باید به احکام الهی و حلال و حرام خداوند توجه کند و زکات مالش را بدهد .

محمد کاظم که می دانست ارباب و مالک ده، خمس و زکات نمی دهد ، ابتدا به او تذکر می دهد ، ولی او اعتنا نمی کند. از این رو، تصمیم می گیرد روستای خود را ترک کند و برای ارباب ده کار نکند . هر چه خویشان ، به خصوص پدرش ، بر ماندن او پا فشاری می کنند ، او حاضر نمی شود در آن روستا بماند و شبانه از ده فرار می کند و تقریباً سه سال برای امرار معاش در دهات دیگر به عملگی و خارکنی می پردازد ، تا با دسترنج حلال گذران عمر کند . یک روز مالک ده از محل او مطلع می شود و برای او پیغام می فرستد که من توبه کرده ام و خمس و زکات مالم را می دهم و از تو می خواهم که به ده برگردی و نزد پدرت بمانی .

او به روستای خود بر می گردد و در زمینی که ارباب در اختیار او می نهد، مشغول کشاورزی می شود و از همان آغاز نیمی از گندمی را که در اختیارش نهاده شده بود، به فقرا می بخشد و بقیه را در زمین می افشاند . خداوند به زراعت او برکت می دهد؛ به حدی که فزون تر از حد معمول برداشت می کند . او به شکرانة برکت یافتن زراعتش تصمیم می گیرد هر ساله نیمی از محصولش را بین فقرا تقسیم کند .

یک سال در زمان برداشت محصول ، هنگامی که خرمنش را کوبیده بود ، منتظر وزیدن باد می ماند تا گندمها را باد دهد و کاه را از گندم جدا کند ؛ ولی هر چه منتظر می ماند باد نمی وزد. نا امیدانه به ده بر می گردد . در راه یکی از فقرای روستا او را می بیند و می گوید : »امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی و ما را فراموش کردی« . او می گوید: «خدا نکند که من فقرا را فراموش کنم! راستش، هنوز نتوانسته ام محصولم را جمع کنم». آن فقیر خوشحال به ده بر می گردد ، اما محمد کاظم دلش آرام نمی گیرد و آشفته حال به مزرعه باز می گردد و با زحمت زیاد، مقداری گندم را برای او جمع می کند و نیز قدری علوفه برای گوسفندانش می چیند و آنها را بر می دارد و روانة دهکده می شود. در راه بازگشت ، برای رفع خستگی گندمها و علوفه را در کناری می نهد و روی سکوی درِ باغ امامزاده 72 تن ،که نزدیک روستا قرار دارد، می نشیند . ناگاه می بیند که دو سید جوان عرب نورانی و بسیار خوش سیما ، نزد او می آیند .وقتی به او می رسند ، می گویند : محمد کاظم نمی آیی بروم در این امامزاده فاتحه ای بخوانیم؟ او تعجب می کند که چطور آنها که هرگز او را ندیده اند او را به اسم صدا می زنند؟ محمد کاظم می گوید: »آقا ، من قبلاً به زیارت رفته ام و اکنون می خواهم به خانه برگردم«، ولی آنها می گویند: بسیار خوب ، این علوفه ها را کنار دیوار بگذار و با ما بیا فاتحه ای بخوان . بنابراین محمد کاظم به دنبال آنها روانة امامزاده می شود.

آن دو جوان مشغول خواندن چیزهایی می شوند که محمد کاظم نمی فهمد و ساکت کناری می ایستد ، اما ناگاه مشاهده می کند که در اطراف سقف امامزاده، کلماتی از نور نوشته شده که قبلاً اثری از آن کلمات بر سقف نبود. یکی از آن دو به او می گوید : کربلایی کاظم چرا چیزی نمی خوانی ؟ او می گوید : »من نزد ملا نرفته ام و سواد ندارم .« آن سید می گوید: تو باید بخوانی. سپس نزد محمد کاظم می آید و دست بر سینة او می گذارد و محکم فشار می دهد و می گوید: حالا بخوان . محمد کاظم می گوید : »چه بخوانم ؟« آن سید می گوید: این طور بخوان :

بسم اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیم . إِنَّ رَبَّکُمُ اللهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَواتِ وَالارضَ فِی سِتَّةِ أیامٍ ثُمَّ استَوَی عَلَی العَرشِ یغشِی اللَّیلَ النَّهَارَ یَطلُبُهُ حَثیثاً وَ الشَّمسَ وَ القَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتِ بِأمرِهِ ، ألاَ لَهُ الخَلقُ وَ الاَمرُ تَبَارَکَ اللهُ رَبُّ العَالمَینَ اعراف/ 54 .

محمد کاظم آن آیه و چند آیة بعدی را به همراه آن سید می خواند و آن سید همچنان دست به سینة او می کشد، تا می رسند به آیة 59 که با این کلمات پایان می پذیرد:إنِّی اَخَافُ عَلَیکُم عَذَابَ یومٍ عَظِیم.اعراف/59

محمد کاظم پس از خواندن آیات ، سرش را بر می گرداند تا با آن آقا حرفی بزند ، اما ناگهان می بیند که خودش تنها در داخل حرم ایستاده است و ازنوشته های روی سقف نیز چیزی بر جای نمانده است . در این موقع ترس و حالت مخصوصی به او دست می دهد و بی هوش بر زمین می افتد .

صبح روز بعد که به هوش می آید ، احساس خستگی شدید می کند و چیزی از ماجرا را به یاد نمی آورد . وقتی متوجه می شود که داخل امامزاده است ، خودش را سرزنش می کند که چرا دست از کار کشیده ای و در امامزاده خوابیده ای!؟

بالاخره از جای بر می خیزد و از امامزاده خارج می شود و با بار علوفه و گندم به سوی ده حرکت می کند . در بین راه متوجه می شود که کلمات زیادی بلد است و نا خود آگاه آنها را زمزمه می کند و داستان آن دو جوان را به یاد می آورد و خود را حافظ قرآن می یابد .

وقتی به مردم بر خورد می کند ، به او می گویند : تا کنون کجا بودی؟ او بی درنگ نزد پیشنماز محل، آقای حاج شیخ صابر عراقی ، می رود و داستان خود را نقل می کند . ایشان می گوید:» شاید خواب دیده ای« محمد کاظم می گوید : »خیر ، بیدار بودم و با پای خود و همراه آن دو سید به امامزاده رفتم و حالا نیز همة قرآن را حفظم« . روحانی روستا ، قرآن می آورد و سوره رحمن ، یس ، مریم و چند سوره دیگر را از او می پرسد و او همة آن سوره ها را از حفظ و بدون اندکی درنگ، تلاوت می کند.

این داستان زندگی کسی است که سواد نداشت و «الف« را از « ب» تشخیص نمی داد ، اما در اثر اجتناب از مال حرام و گناه و بها دادن به دستورات دینی، مشمول لطف و عنایت خداوند و اولیای او قرار گرفت و تا پایان عمر، همة قرآن را حفظ بود و هر آیه ای از او پرسیده می شد ، با آیة قبل و بعد آن می خواند و اگر از او می خواستند که آیه ای از قرآن را نشان دهد ، فوراً صفحة مورد نظر را می گشود و بی درنگ دست بر روی همان آیه می گذاشت . او حتی به خواص سوره های قرآن آگاه بود . اگر از او پرسیده می شد که مثلاً حرف « واو» یا« ک » چند بار در سوره بقره به کار رفته است ، بی درنگ جواب می داد و می توانست قرآن را از آخر به اول بخواند. وقتی روزنامه یا کتابی چون جواهر را مقابل او می گشودند ، او که کلمات را تشخیص نمی داد و درکی از آنها نداشت ، فوراً دست روی آیة قرآن می نهاد و می گفت : آیات قرآن نور دارند و من از نوری که از آنها ساطع می شوند آنها را تشخیص می دهم. منبع : داستان حافظ قرآن شدن کربلایی کاظم.


منبع: http://www.hawzah.ne

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد