یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

خاطرات یک دزد

مادرم می گه وقتی به دنیا اومدی و چشم باز کردی همش چشت به جیب بابات بود.

می گفت وقتی برات دندونی گرفتیم بااینکه سرسفره پولی نبود چهار دست و پارفتی و دست کردی توی جیب فرنگیس خانم زن همسایه و یه اسکناس پنجاه تومنی برداشتی.

(می گفت چقدر برات دست زدیم)

تا اونجایی که یاد میاد هر وقت مادرم منو می برد بازار، از بغل هیچ مغازه ای رد نمی شدیم مگه اینکه چیزی از جلوی مغازه اش را بلند کنم. (وقتی به خانه می رسیدیم همه اهالی خانه جیغ می زدند و برام کف می زدند. مادر بزرگم با اینکه پاش درد می کرد به زحمت بلند می شد و برام اسفند دود می کرد.)



چهار پنج سالم بیشتر نبود که معروف شدم به موش خونگی. آخه هیچ چیز از دست من در امان نبود. یخچال خونه در یک چشم بهم زدنی خالی می شد. توی کیف خواهرا و برادرام همیشه یه چیزی کم بود.

وقتی پام به مدرسه باز شد اتاق من پر شد از انواع و اقسام پاکن و مداد و خودکار گچ و... حتی دو سه باری دفتر نمره معلممون گم شد و سر از خونه ما در آورد.

سال دوم دبستان دو بار مدرسه ام را عوض کردم. (البته اخراج شدم)

سال پنجم دبستان بود که بهم گفتن دیگه شورش را درآوردی و از مدرسه به کل اخراج شدم. دیگه تعداد اولیایی که از من شکایت کرده بودند سی چهل تایی می شدند.



کار حرفه ای من در واقع بعد از اخراجم از مدرسه شروع شد. اولین چیز دندون گیری که دزدیم دخل حاج عمو بقال محله مون بود. بنده خدا تا سرشو کرد پشت یخچال تا چیزی بردارد دست کردم توی دخلش که نیمه باز بود و یک مشت اسکناس برداشتم. یه چهار پنج هزار تومنی می شد.

چهارده پونزده سالم بود که نون آور خونه شدم! پدرم به خاطر دست کجی از محل کارش اخراج شده بود و به خاطر کهولت سن خانه نشین شده بود. برادرا و خواهرکام رفته پی کار خودشون و دیر به دیر به ما سر می زدند. مادرم هم که کاری ازش بر نمی اومد. من بودم و یک موتور و یه چندتا محل که گه گداری به کمک جمشید پلنگ( بچه محل و دوست صمیمیم) کیف قاپی می کردم.

خرج و مخارجم در می اومد ولی من دیگه هیجده نوزده سالم بود و برام افت داشت کیف قاپی کنم. دیگه من و جمشید پلنگ جلوی بانک ها می پلیکیدیم و کیف و پول مشتریها رو می زدیم.

تا اینکه این اواخر من و جمشید و یکی دوتا از بروبچه ها در حین سرقت از یه بانک توی بالا شهر بودیم که در یه تعقیب و گریز دستگیر شدیم. الان هم یه دو سه ماهی هست که مزاحم دوستان در زندان قزل حصار هستم!

 

منبع: پاپوی

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد