یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

شاه عباس و رییس دستگاه قضایی شدن شیخ بهایی

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مى‏خواهد ترا رییس دستگاه قضایی کشور نمایم تا همانطور که به فرهنگ سروسامان دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی تا مردم در شکایت ها به حق خود برسند .

شیخ بهایى گفت : قربان من یک هفته مهلت می خواهم تا پس از گذشته آن و اتفاقاتى که پیش آمد خواهد کرد چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى باشد دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم .

شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ بهایی سوار بر الاغش شد و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى که از آنجا گذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد سلامى کرد . شیخ قبل از شروع نماز جواب سلام را داد و گفت :



اى بنده ی خدا لحظه مرگ من فرار رسیده و درحال نماز زمین مرا می بلعد تو اینجا بنشین و پس ازمرگ من الاغ و عصاى مرابردار و به شهر برو به منزل من خبر بده وبگو شیخ به زمین فرو رفت. اما چون الان عزرائیل می آید و جان مرا می گیرد و تو قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت راببند و پس ازخواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت راباز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردارو برو .

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشت ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خود رسانید و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می ‏شود .

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان و مقربین شاه بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل کرد عرض کرد : قبله گاها می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می ‏نمایند .

شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر ازمحارم خودم کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم  این قدراین حرف به تواتر رسیده که همه کس می ‏گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت .حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند !

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بر هر کس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا تضرع مینمود . چهارمى ‏گفت : خدا را شاهد می ‏گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه‏اش وارد می ‏آمد از کاسه سر بیرون زده بود

به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند . شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد . عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت :

بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می ‏شود شیخ بهایى گناهکار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید ؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود ؟ شیخ عرض کرد : قربان به من فرمودید ، قاضى القضات شوم . شاه گفت : بله ولى چطور ؟ شیخ گفت : من چگونه میتوانم قاضى القضات شوم با علم به اینکه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد ، آن وقت مظلمه گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم . اما اگر امر می فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان می ‏آید و برمن حرفى نیست !شاه عباس گفت :چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى .

از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید و مقام شامخ علما را به حدى به درجه تعالى رسانید که همه کس آنان را مورد تکریم و تعظیم قرار مى‏داد.

منبع: http://www.tebyan.net

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد