یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

ماجرای یک خواستگاری جالب

بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد . وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش . از قیافه اش خوشم آمد.

دیدم همانی است که تومی خواهی.وقتی پیاده شد،من هم پیاده شدم، تعقیبش کردم .دم درخانه اش به طوراتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی ازهمسایه هاحرف می زد.به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد .

خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود،گفتم:من هر طورشده این وصلت را جورمی کنم.

ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم .گفتیم : یا نصیب و یا قسمت ! چه قدر دنبال دختر بگردیم ؟ از پا افتادیم ، همین را دنبال می کنید. ان شاء الله خوب است . این طوری شد که رفتیم به خواستگاری آن دختر .

پدر دختر پرسید: آقازاده چه کاره اند ؟

- دانشجو هستند .

-می دانم دانشجوهستند.شغلشان چیست ؟

-ما هم شغلشان را عرض کردیم

.-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند

-نخیر ، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند : به اندازه ی هیکلشان پول می دهند .

-پس بیکار هستند

 -اختیار دارید قربان ! رشته ایشان مهندسی است . قرار است مهندش شوند

پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت : ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم . بفرمایید ؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد.

عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم ، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند . فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند ، به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار ، این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری .

پدر دختر گفت : و اما ... مهریه ، به نظر من هزار تا سکه طلا ...

تا اسم «هزارتا سکه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدردختربقیه ی حرفش رابزند بلند شد که برود؛ اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که : بابا هزار تا سکه که چیزی نیست ؛ مهریه را کی داده کی گرفته . بابام نشست ؛ اما مثل برج زهر مار بود . پدر دختر گفت : میل خودتان است . اگر نمی خواهید ، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر .

بابام گفت : نخیر ، بفرمایید . در خدمتتان هستیم .

-اگر در خدمت ما هستید ، پس چرا بلند شدید ؟

بابام که دیگر حسابی کفری شده بود،گفت:باباجان !بلند شدم کمربندم راسفت کنم،شما امرتان رابفرمایید. 

پدر دختر گفت:بله ،هزار تا سکه ی طلا، دو دانگ خانه.

بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون ؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای بابا خانه به اسم زن باشد ، یا مرد که فرقی نمی کند . هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر .

و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدردخترپرسید :بازهم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید؟بابام گفت :

نخیر ! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم !

پدر دختر گفت : بله ، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج . مبارک است ان شاء الله

بابام این دفعه بلند شد وداد زد :بروبابا ،چی چی رامبارک است؟مگردر دنیا فقط همین یک دختراست.

و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم ، کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان .

مگرعمه خانم دست بردار بود . آن قدر رفت و آمد تاپدر او راراضی کرد که فعلاً اسمی ازحج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یک فکری بکنند

پدر دختر گفت :و اما شیربها ، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد ...

بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه . وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد : به اضافه وسایل چوبی منزل .

بابام حرف او را قطع کرد.منظورتان ازوسایل چوبی همان در و پنجره و این جورچیزهاست؟

پدردختربااوقات تلخی گفت:نخیر،کمدومیزتوالت وتخت ومیزناهارخوری ومیزتلویزیون ومبلمان است .

بابام گفت : ولی آقاجان،پسرماعادت ندارد روی تخت بخوابد .ناهارش را هم روی زمین می خورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست .

پدر دختر گفت :ولی این ها باید باشد،اگر نباشد ، کلاس مازیر سؤال می رود .

و بعد از کمی گفتمان و فحشمان ، کفش های ما رفت وسط کوچه .

دوباره عمه خانم دست به کار شد . انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما ! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند ؛ و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم .

بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه راپیش بکشد وسنگ تمام بگذاردتابلکه گوشه ی ازکلاس گذاشتن های بابای آن دخترراجواب گفته باشد.این بود که تاصحبت هاشروع شد،بابام گفت:دررابطه باجهیزیه

پدر دخترحرف او را قطع کرد و گفت : البته بایدعرض کنم درطایفه ما جهیزیه رسم نیست .بابام گفت: اتفاقاً درطایفه ی ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما که نمی خواهیدجهیزیه بدهید،پس برای چی از ماشیربها می خواهید؟

-شیربهاکه ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده.اودوسال تمام شیره ی جانش رابه کام دختری ریخته که می خواهد تا آخرعمر درخانه ی پسر شما بماند.بابام گفت :خب می خواست شیر ندهد . مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید ؟ اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر دربیاید.مگر خانمتان شیر نارگیل وشیرکاکائوبه دخترتان داده که پولش دومیلیون تومان شده است؟!

پدر دختر گفت : دختر ما کلفت هم می خواهد .

بابام گفت : چه بهتر . یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم .

-نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد . دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند .

-حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند ؟

مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان ؟کفش های ماطبق معمول وسط کوچه !!

در مجلس بعد پدر دختر گفت : محل عروسی باید آبرومند باشد . اولاً ، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم . ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید ، در یک باشگاه مجهز و عالی .

بابا گفت : مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید ؟ اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم ؟

باز کفش ها طبق معمول وسط کوچه !!!

دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه ، اگر یک روز هم این کار را نمی کردند ، خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم .

بابای دخترگفت:ان شاء الله آقادامادبرای دخترمایک خانه ی دربست چهارصدمتری دربالای شهرمی گیرد .

بابام گفت:خانه برای چی؟زیر زمین خانه ی خودم هست.تعمیرش می کنم.یک اتاق ویک آشپزخانه هم در آن می سازم،می شود یک واحد کامل. پدردختر گفت:نه ما آبرو داریم،نمی شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد:واه چه خبرتان است ؟ بس کنید دیگر ، این کارها چیست ؟ مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلویش می کنید ؟ از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم . اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید ؟

این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه ، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون .

و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقیش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم .

یک سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم . یک روز صبح ، وقتی دررا بازکردم تابه دانشگاه بروم،چشمم به زن ومردی خوردکه پشت درایستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه رابزند، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت . بادیدن من هردوباخجالت سلام دادند.کمی که دقت کردم،دیدم پدرومادرآن دخترهستند.لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید تو.

پدردختر گفت:نه . نه .. قصد مزاحمت نداشتیم.فقط می خواستم بگویم که چیز،چرادیگرتشریف نیاوردید؟ ما منتظرتان بودیم .

من که خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم . خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم .

پدر دختر لبخندی زد و گفت : ای آقا ... کدام بریز و بپاش ؟ ... یک حرفی بود زده شد ، رفت پی کارش . توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست . حالا ان شاء الله کی خدمت برسیم ، داماد گُلم ؟

من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید،گفتم:آخه ... چیز .. راستش شغل من...

-ای بابا ... شغل به چه درد می خورد . دانشجویی خودش بهترین شغل است . من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است .

-آخه هزار تا سکه هم ...

-ای بابا ... شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید . من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود ولی دو دانگ خانه ...

پدر عروس : بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم .

-سفر حج هم ...

-راستی خوب شد یادم انداختید . اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم .-دو میلیون تومان شیربها هم که ...

-چی ؟ من گفتم دو میلیون تومان ؟ من غلط کردم . من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم .

-خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده ، باید پول شیرش را بدهیم ...

-ای بابا ... خانم من کلاً به دخترم چهار ، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود . مهمان ما باشید.

-در مورد جهیزیه گفتید ...

-گفتم که ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام . بیایید ببینید . اگر کم بود ، بگویید باز هم بخرم .

-اما قضیه ی آن کلفت

 -ای قربون دهنت ... دختر من کلفت شماست .خودم هم که نوکر شما هستم ،داماد عزیزم! .. خوش تیپ من ! .. جیگر! .. باحال ! ...

وقتی دیدم پدردخترحسابی گیر داده ونمی خواهد دست از سرمن بردارد،مجبورشدم حقیقت رابگویم .با خجالت گفتم:راستش شریط شما خیلی خوب است .من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شماوصلت کنم.

اما...

پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت : دیگر اما ندارد ... مبارک است ان شاء الله .

گفتم : اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد .

تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند . پدر دختر گفت : یعنی تو به این زودی ازدواج کردی!... در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد . مرا که دید لبخندی زد و گفت : وقتی که از دانشگاه برگشتی ، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم .

با لبخند گفتم : چشم ، حتماً چیز دیگری نمی خواهی ؟

-نه ، فقط مواظب باش

 -تو هم همین طور .

خانمم رفت پایین ، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم :

ببخشید من کلاس دارم ؛ دیرم می شود خداحافظ و راه افتادم به طرف دانشگاه

منبع: http://www.pandamoz.com

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد