یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

رســــول تـــرکـــه

در روز 5 اسفند سال 1284 شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود. آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد. بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد. از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت. یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت. ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود. رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد. بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت. همه جا را سکوت فراگرفته بود. به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد. هرچند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقاامام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دیگری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت.

   مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد. ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند. وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود. مسئول پاسبانی از خیمه های امام حسین (ع) را رسول ترک برعهده داشت. این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک، حربن یزید ریاحی دیگری ساخت. بله، رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود؛

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادنـد

  او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین (ع) می شود به گونه ای که هر سخنی که از او درباره آقا بیرون می آمد، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند.

  سرانجام در شب نهم دی ماه سال 1339 شمسی مصادف با پانزدهم رجب سال 1380 قمری درحالی که او حاج اکبر ناظم را بر بالین خود می بیند با گفتن مکرر »آقام گلدی ، آقام گلدی« روح بزرگش از بدنش خارج و به دیار باقی می شتابد. جنازه مطهرش را در قم، در کنار تربت پاک خانم فاطمه معصومه (س) در قبرستان حاج آقای حائری (قبرستان نو) به خاک می سپارند. روحش همنشین ابدی مولایش باد.

www.shiabloggers.irمنبع:

چه شود گر بنمائى تو بسویم نظرى

بـزدائى ز وفا درد وغـــم منتـــــظرى

چه شود گر زره لطف پناهى بدهـى

سرکویت زکرم ، در صحن و در بـدرى

من نه آنم که کنم ترک تو وکـوى تـرا

نگهى کن بدل سوخته و چشم تـرى

تو طبیبىّ و بدست تو بـود نسخه من

بهر دیدار تـو هر ســو بنمایم نظــــرى

درد من را تــو دواگر نکنـى گو که کند

مى شناسم تو و غیرازتو ندارم دگرى

آنقدر حلقــه درب تو بکـوبم شب و روز

آه و فریـــاد کنم تاکه جواـــبم بدهـى

من کسى جز تو ندارم نگـــرد حال مرا

ده اجــازه که بکــــوى تو نمایم سفرى

درد دل یک مادر با فرزندش (حتما بخوانید)

بنام خداوند مهربان

کسانی که این تایپک رو می خونند بدانند که این دفترخاطراتی است که من لحظه به لحظه آن را برای پسر نازنینم نوشتم ولی با ورود به این انجمن دوست داشتم شما عزیزانی که تایپک منو می خونید تو غم و شادی لحظه به لحظه من شریک شوید چرا که من کسی رو ندارم که باهاش درد دل کنم و حرف بزنم. پیشاپیش عذرخواهی مرا ببخشید که اگر با خواندن این مطالب باعث ناراحتی شما می شوم. همه شما عزیزان رو دوست دارم و بخدای متعال می سپارمتان.

دانیال مامان! پاره تنم! عزیزدلم! پسر ناز و قشنگم!

امروز 88/2/23 است و من و پدرت 88/2/10 از هم جدا شدیم، می دونی چرا؟ فقط بخاطر آرامش تو. درسته شاید بگی ما حق نداشتیم اینکار رو بکنیم ولی بذار داستانشو برات تعریف کنم تا خودت قضاوت کنی.

پدرت مرد خوب و مهربونیه ولی متأسفانه در رفتارهایی که انجام می دهد نابهنجاریهای زیادی دارد. تو 15 ماهه بودی که پدرت منو جلوی تو کتک می زد و تو گریه می کردی و جیغ می زدی و توسرت می زدی خیلی خوشحالم که این روزا رو ندیدی. مربی مهدکودک ماهبد که از تو مراقبت می کرد یه روز به من گفت دانیال خیلی تو خواب پرش داره و جیغ می زنه، گریه می کنه. و من بخودم آمدم گفتم ای دل غافل. روح و روان تو خیلی بیشتر از این حرفها ارزش داره. و پدر تو بغیر از این مسائلی که برایت مطرح کردم، خانمی پا به عرصه زندگیش گذاشته بود و هیچ کس و هیچ چیز رو جز آن خانم نمی دید. و به هیچ عنوان در قبال زندگیش که من و تو بودیم، مسئولیتی رو قبول نمی کرد.

دانیال قشنگم! عزیزمامان! همه وجود وتاروپودم! یادم می یاد پارک میرفتی وسه چرخه بچه ها رو سوار می شدی و دلت سه چرخه میخواست، یه روز به پدرت گفتم. ولی نسبت به این امر بی تفاوت بود تا اینکه خودم وام گرفتم وبرای تو پسر قشنگم یه سه چرخه خریدم. همیشه بهترین چیزها رو می گشتم و برات می خریدم تا هیچ کمبودی احساس نکنی.

پسرقشنگم! دلبندم! این حرفا رو نمی زنم که بگم برات چیکار کردم این حرفارو می زنم چون دلتنگم، من عاشق پدرت هستم و براش ارزش و احترام زیادی قائلم، مرد خوب و مهربونی است فقط شدیداً بی احترامی و بدگویی می کند و بدتر از همه دست بزن دارد و فقط به فکر گردش و تفریح خودش می باشد.

دیروز 88/2/22 میدونی باهم چیکارکردیم، رفتیم پارک لاله،کلی دنبال کلاغ دویدی، میدونی به کلاغ چی می گفتی؟ می گفتی « کـ »  ،  دنبال گربه می کردی می دونی به گربه چی میگفتی؟ می گفتی بی جی بی جی؟ می دونی تو هر ماشینی که می نشستیم تا خونه بریم به ضبط راننده اشاره می کردی و مشت تو باز و بسته می کردی و می گفتی اونو اونو یعنی (ضبط رو روشن کنید) من نانای می خوام.

پسرگلم! من خودم ازهمه بیشتر ناراحتم! پدرت نه تنها هیچگونه کمکی از نظر مالی نمیکنه و در دادگاه هم گفت من نفقه (یعنی خرج بچه) را هم نمیدهم چون حضانت با مادراست. قاضی به این حرف خندید. پسرم! من به قاضی گفتم نمیخوام نه مهریه ونه نفقه، فقط پسرمو با حضانت کامل. برام تو از هرچیزی مهمتر بودی خیلی هم مهم. قضاوت کن ! من نمیگم پیش پدرت نرو ولی بدانکه مادرت ازهمه چی گذشت تا بتواند تو رو بثمر برسونه الان که این مطالب رو مینویسم تو فقط 15 ماه داری و نمیدانم وقتی این مطالب رومیخوانی من در چه وضعیتی هستم، آیا زنده هستم یا دستم ازاین دنیا کوتاه است. از همه مهمتر نمیدونم تو که این مطالب رومیخوانی اونوقت چندسال داری و آیا خوب تربیت شدی یا نه! امیدوارم زمانیکه این مطالب رو میخوانی بحد کافی بزرگ وفهیم و با تجربه شده باشی. و زحمات من بیخودی به هدر نرفته باشد.

عزیزدل مامان!

 خیلی دوستت دارم، مواظب خودت، رفتارت، ونحوه برخوردت بادیگران باش تا مامان ندا بهت افتخارکنه. یه ماچ گنده به مامان بده. اگر هم زنده نبودم ازاین پایین ماچ گنده بفرستی بهم تواون دنیا میرسه. دوستت دارم. پدرت رو هم دوست دارم، زندگیمو هم دوست دارم ولی اون منو، زندگیشو دوست نداره. امیدوارم تو منو دوست داشته باشی.

                    خدانگهدارت باشه عزیز مامان.

                             مامان ندا

  از دفتر خاطرات یک مادر

درد 

اتل متل توتوله ! ! !




منبع: سایت انتخاب

لعنت بر این آبرو شلوار می فروشم !‌!‌‌!‌!

خانم بخر قشنگ است ..گیتار می فروشم

باور کنید این را ناچار می فروشم

آقا بخر اصیل است؛ یک عمر (دست) من بود

چون کار نیست ناچار، آچار می فروشم  

آقاپسر مضرّ است این را نخر عزیزم

لعنت به من که ناچار، سیگار می فروشم

همسایه آش نذری آورده است امشب

مردم! زنم مریض است، افطار می فروشم!

یک ذره شیمیایی ست اما هنوز خوبند

کلیه از برای، بیمار میفروشم

خانه خراب گشتم عکاس ها کجایید؟!

چیزی نمانده..عکس آوار می فروشم

بچه گرسنه مانده.. جز آبرو نمانده..

لعنت به این آبرو .. شلوار می فروشم !!! ! !

 

منبع: http://javadyavari.blogfa.com

لعنت 

یک عکس یادگاری از سال 52-53

هم کلاسی های سال 53-52
هرکدام کجا هستند؟

افراد نشسته از راست: شهید سیدعزیزالله هاشمی-حاج قنبر ضرونی-
اصغر گله دار-علی امامی راد نماینده سه دور مجلس شورای اسلامی-
شهید محمدشیرنسب-حاج هاشم ضرونی
افراد ایستاه از راست:مرحوم نادعلی ساروقی-علی جعفر امرایی-علی حیدر شهبازی-کرمی عباسی-مرحوم جواد صادقی- نامشخص- عیدی امیری
افراد پشت سر در حال برف بازی:میرزا میرزاپور-رضا آزادبخت(در انگلستان تشریف دارند)

دایه دایه (زیباترین و قدیمی ترین آهنگ لری)

چشیامه نونید افتو قشنگه

کر لر تا دم مرگ چی شیر میجنگه

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش ده شنگه

زین و برگم بونید وو مادیونم
خبر مه بوریتو سی هالوونم

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش ده شنگه

د قلا کرده و در شمشیر وه دستش
چی طلا برق میزنه لقوم اسبش

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش ده شنگه

نازیه تو سی بکو جومه ورته
دور کردن تو قورسو شیر نرته

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش دِ شنگه

برارونم خیلین هزار هزارن
سی تقاص خین مه سر ور میارن

دایه دایه وقت جنگه
قطارکی بالا سرم پرش ده شنگه
کر لر تا دم مرگ چی شیر میجنگه

ترجمه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

حکایت آن پادشاه که گوزیدن را ممنوع کرده بود.

در گذشته‌های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمین مادری مسلط شد. او بدخواه و در عین حال زیرک بود و وزیری داشت از خودش بسی بدخواه ‌تر و زیرک‌تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند  و اعتراضی  بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری  بنوشت و به جارچیان داد تا در  سراسر شهرها و دهات‌ بخوانند. قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی  را غیرقانونی  اعلام کرد.و مالیاتها را به سه  برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از  آن شاه بود  و ارزش جان مردمان به اندازه  چهارپایان کشور همسایه که موطن  اصلی شاه بود اعلام  شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با  این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این  قوانین گوزیدن و چسیدن هم ممنوع  اعلام شد.

 پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار  آنان را به شورش وا خواهد داشت.

وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. به  بند گوزیدن دقت  نفرمودید. همان سوپاپ اطمینان است  که انرژی اعتراضشان را خالی کنند.  و چنین شد که وزیر گفت. مردم لب به  اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار  است. این  طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم  را به دین خودش در آورد و یا سواد  خواندن آنان  را بگیرد. همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بوده و مالکیت  در شب زفاف هم  رسمی قدیمی است. و بی ارزش بودن جان  ما در مقابل جان مردمان همسایه هم  از وطن  پرستی شاه است اما دیگر منع چسیدن  و گوزیدن خیلی زور است. و تازه مگر  پادشاه می  تواند در تمام مستراح های این  سرزمین نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودند  داد سخن دادند که تازه جانم خالی  نمودن باد روده برای سلامت مفید  است و هیچ  قبحی در آن نیست. و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان  خلایق فرو  می کنند. با کلی کیف به خاطر این  تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند.  وگفتند تازه مگر خود شاه نمی گوزد.  جک های  بسیاری ساختند در مورد شاه که از  فرط نگوزیدن ترکیده, یا برای کنترل  بر روده اش  چوب پنبه به ماتحتش فرو کرده, یا  مثل سگ بو کشان دماغش را به سوراخ  کون مردم می  چسباند واینها را برای هم اس ام اس  کردند و کلی خندیدند.نگهبانان  حکومت در سراسر سرزمین پخش شدند تا اجرای  قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر  به مستراح ها یورش می بردند و افراد گوزو را دستگیر می کردند و  به منکرات می بردند. اما مردم همچنان به چسیدن و  گوزیدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای  بویناک روده شان را اعتراضی عظیم  به حکومت می دانستند. مردم به  صحراها می رفتند  و می گوزیدند. در کوچه های شهر  نگاهی به این ور و آنور می  انداختند و پیفی می  دادند. حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند لوبیا می خوردند و گروپ  گوز راه می انداختند. بعد از مدتی دیگر کسی آن  ماجرای منع سواد و دین اجباری و  کاپیتولاسیون و عروس دزدی و  مالیات را به خاطر نیاورد و همگان  سعی کردند از این  آخرین حق بدیهی خوشان دفاع کنند. و  در همین احوال پادشاه و وزیرش در  قصر قهقهه  سر می دادند که چه زیرکانه مردمان  را در بخارات اسیدی خودشان غرق  کرده  و همگان را گوزو کرده اند.

منبع: http://freeword.blogsky.com

بله برون

بَله بُرون(یابَلّه بُرون=بلی بُران)بخش مهمی ازمراحل عروسی سنتی ایرانی است که مراسم آن‌ معمولاً پس از مرحلة خواستگاری و پیش از عقدکنان برگزار می‌شود.

بنا برعرف و سنتهای اجتماعی، مجلس بله برون بیشتر شب هنگام و با حضور جمعی از بزرگان وسالخوردگان دوگروه از قوم و طایفه و خویشان خانوادة دختر و پسر،در خانة پدر دختر برگزار می‌شود. گردهمایی در این مجلس به قصد تعیین شرایط مادی و معنوی ازدواج وپذیرش تعهدات خانوادة داماد نسبت به خانوادة عروس است.از این رو،بله­ برون در تحقق پیمان زناشویی و پیوند دو خانواده یا دو طایفه اهمیت بسیاری دارد.

در مجلس بله برون، مردان ریش سفید دوگروه دربارة میزان مهر، شیربها، و نقد یا نسیه پرداختن یا کم و بیش کردن میزان آنها، تأمین بعضی از هزینه های عروسی مانند میزان خرید طلا و جواهر، چگونگی برگزاری مجلس عقد و عروسی و سنگین یا سبک گرفتن آنها، شمارمهمانان و مانند اینها گفتگو می‌کنند که گاه ساعتها به درازا می کشد. پس از توافق طرفین، معمولاً سیاهه‌ای از تعهدات را روی دو نسخة کاغذ می‌نویسند و به امضای پدر داماد و پدرعروس و چندتن از ریش سفیدان مجلس می‌رسانند.

ادامه مطلب ...

یاد مرگ

مرگ حقیقتى قطعى و غیرقابل انکار براى هر موجود زنده مى باشد که خداوند چشیدن طعم آن را به عنوان یک قانون کلّى بیان نموده، مى فرماید«کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ»؛ «همه کس چشنده مرگ است

این آیه دلالت بر عمومیّت سخن حق تعالى دارد و اینکه هر صاحب نفسى ناچار و ناگزیر است از چشیدن طعم مرگ، و تفاوتى نمى کند که این موجود حیوان باشد یا گیاه و یا فرشته؛ پس هر موجود زنده اى به ناچار خواهد مرد. مگر خداوند تعالى که او زنده است و نمى میرد و او اوّل و آخر تمام اشیاء است. «کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ * وَ یَبْقَى وَجْهُ رَبِّـکَ »؛ «هر کس که بر زمین موجود است در معرض فنا است و پاینده است ذات پروردگار تو

مرگ حقیقتى است که هر روز به طور آشکار آن را مشاهده مى کنیم و یا چیزى در رابطه با آن مى شنویم؛ امّا انسانى که علاقمند به زندگى دنیایى است و به بازیهاى دنیایى سرگرم شده و گمان مى کند که مرگ، نابودى است و زندگى بعد از آن هرگز معنایى ندارد، از یاد مرگ مى ترسد و از نشانه هاى آن فرار مى کند؛ در حالى که خداوند چنین انسانهایى را مورد خطاب خویش قرار داده، مى فرماید: «أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِککُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنتُمْ فِى بُرُوجٍ مُّشَیَّدَةٍ»؛ «هر کجا باشید، مرگ شما را فرا مى گیرد؛ اگر چه در کاخهاى بسیار محکم باشید

ادامه مطلب ...

در آرزوی ازدواج با دختر یک کشاورز

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود...   

کشاورز به جوان گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را بتو خواهم داد.

مرد قبول کرد.در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد.

باور کردنی نبود......

بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود.

گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.

جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچوقت چنین فرصت هایی نصیبمان نشود.

منبع: http://beloz.mihanblog.com

چرا به امام رضا ضامن آهو می گویند؟

صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی می‌کند و آهو شکارچی را مسافت زیادی به دنبال خود می‌دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریف‌فرما بوده است، می‌اندازد.

صیاد که می‌رود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه می‌شود. ولی چون آهو را صید و حق شرعی خود می‌داند، در مطالبه و استرداد آهو مبالغه و پافشاری می‌کند. امام حاضر می‌شود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچی نمی‌پذیرد و به عرض می‌رساند: الا و بالله، من همین آهو را که حق خودم است، می‌خواهم و لاغیر ... و آن وقت آهو به زبان می‌آید و سخن گفتن آغاز می‌کند و به عرض امام می‌رساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنه‌اند و چشم به‌راه‌اند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم. علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم صیاد شوم... حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی می‌فرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار می‌دهد. آهو می‌رود و به‌سرعت باز می‌گردد و خود را تسلیم شکارچی می‌کند. شکارچی که این وفای به عهد را می‌بیند، منقلب می‌گردد و آن گاه متوجه می‌شود که گروگان او، حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است. بدیهی است فوراً آهو را آزاد می‌کند و خود را به دست و پای حضرت می‌اندازد و عذر می‌خواهد و پوزش می‌طلبد. حضرت نیز مبلغ زیادی به او مرحمت می‌فرماید و به‌علاوه، تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش می‌کند و صیاد را خوش دل روانه می‌سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت می‌داند اجازه مرخصی می‌طلبد و به سراغ لانه و بچگان خود می‌دود.

http://schoolmaster5.blogfa.comمنبع:

عکس یادگاری(مشهد مقدس)


مکان:مشهد مقدس (الماس شرق)
از راست به چپ:
حاج محمد کرمی(داماد میرزاپور) - غلامرضا انصاری فرد(معاون آموزشی دانشگاه نوآوران)
میرزاپور - سیدجلال سیادتی(فارغ التحصیل دانشگاه نوآوران)

عکس با دانشجویان


از راست به چپ: روح الله کولیوند - میرزاپور - حبیب ولیپور - سعید شیراوند

اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چهارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پنجم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ششم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هفــــــتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هشتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نهم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دهم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یازدهم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوازده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سیزده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چهارده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پانزده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شانزده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هفده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هیجده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نوزده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست و یک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست و دو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست و سه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست و چهار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست و پنج

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست و شش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست و هفت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست و هشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیست و نه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی و یک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی و دو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی و سه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی و چهار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی و پنج

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی و شش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی و هفت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.