یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

شب یلدا و مستحق دعای خیر

شب سردی بود. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میگذاشت و انعام میگرفت.

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه. رفت نزدیک تر چشمش به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود افتاد. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه! میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش . هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن.


برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن ننه ! بلندشو برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت.

دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان …مادر جان !

پیرزن ایستاد...برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه، موز و پرتغال و انار.

پیرزن گفت: دستت درد نکنه ننه، من مستحق نیستم!

زن گفت : اما من مستحقم مادر.  مستحق دعای خیر . اگه اینارو ازم نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر مادر !

زن منتظر جواب پیرزن نماند.. میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد....

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد. قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش. دوباره گرمش شده بود. با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه. پیر شی ! الهی خیر از زندگیت بیبینی  مادر

منبع: http://www.daniyalonline.com

عشق و زندگی

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت ومی خندید،داخل خانه بابچه هاخوش وبش می کردماچه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی باکوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران دادو فریادمی کند؟آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک وعصبی مزاج تبدیل شده است زن هرچه که به ذهنش می رسیدو هر راهی راکه می دانست رفت امادریغ از اینکه چیزی عوض شود.روزی به ذهنش رسیدبه نزد راهبی که درکوهستان زندگی می کندبرودتامعجونی بگیرد و به خوردشوهرش دهد،شایدچاره ای شود!



زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازدراهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است !!! … ببر کوهستان ؟! … آن حیوان وحشی؟ !! راهب در پاسخ گفت بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.

نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد … زن خیلی خوشحال شد.

چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شدصبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست.

فکر می کنید آن راهب چه کرد؟

نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود !! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید !! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت : ” مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز

منبع: http://shobheh.parsiblog.com

آینده سازان

دانشجویان ترم اول

کاردانی مدیریت بیمه

کلاس 103

آینده سازان

دانشجویان ترم اول

کاردانی بیمه

کلاس 103

عزیزان ملت



از راست: شهید اسدعلی آزادبخت - فتحعلی - شهید حسن احمدپور


از چپ: شهید مرتضی حسن پور - شهید علیمردان آزادبخت
بقیه نامشخص
با تشکر از جناب آقای مرتضی قبادی

عکس یادگاری

دانشجویان ترم اول

مدیریت بیمه

کلاس 103

شیطان و عمواوغلی

در زمان دانیال نبى مردى پیش او آمد و گفت: اى دانیال امان از دست شیطان ،دانیال پرسید: مگر شیطان چه کرده؟ مرد گفت: هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم  دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشکر مى کشد و با شما جنگ مى کند و شما را مجبور مى کند که کار بد کنید. مرد گفت: نه، این طور که نه، ولى دایم ما را وسوسه مى کند، کارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست کردار باشیم .


آرامگاه دانیال نبی در شوش - استان خوزستان


دانیال گفت: باید توضیح بدهى که شیطان چه مى کند، ببینم، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بکنى شیطان مى آید و زورکى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این کارها را مى کند؟

مرد گفت نه: این کارها را نمى تواند بکند ولى نمى دانم چطور بگویم که شیطان در همه کارى دخالت مى کند، یک جورى دخالت مى کند که تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام، همه گناههاى من به گردن شیطان است. دانیال گفت: تعجب مى کنم که تو اینقدر از دست شیطان شکایت دارى،پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام، شاید تو بى انصافى مى کنى که گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى .

مرد گفت : نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانیال گفت : خیلى عجیب است ، کجا زندگى مى کنى ؟ مرد گفت :همین نزدیکى ، توى آن محله، و از دست شیطان مردم هم خیال مى کنند که من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه کار کنم، دانیال پرسید: اسم شما چیست ؟مرد گفت: اسمم عمو اوغلى است .

دانیال گفت عجب ، عجب پس این عمو اوغلى تویى .

مرد گفت: چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟دانیال گفت: من تا امروز خبرى از تو نداشتم، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و گفت: امان از دست این عمو اوغلى .

مرد گفت: شیطان از من شکایت داشت چه شکایتى؟

دانیال گفت: شیطان مى گفت: من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام، عمو اوغلى خیلى مرا اذیت مى کند، عمو اوغلى در حق من خیلى ظلم مى کند... آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدرى نصیحتت کنم که دست از سر شیطان بردارى. مرد گفت: خوب شما نپرسیدید که عمو اوغلى چه کار کرده؟ دانیال گفت: همین را پرسیدم که عمو اوغلى چه کار کرده؟ شیطان جواب داد که هیچى، آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم. روز اول که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى کارهایم قرار و مدارى گذاشتم، قرار شده است که تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عمو اوغلى مرتب در کارهاى من دخالت مى کند، پایش را توى کفش من مى کند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در کار خیر خرج کند ولى نمى کند. صد تا کار زشت و بد هم هست که مى تواند از آن پرهیز کند ولى پرهیز نمى کند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عمواوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عمو اوغلى در کارهایش حقه بازى مى کند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض این که به مسجد برود دایم جایش در خانه من است. بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عمو اوغلى به اینها هم ناخنک مى زند. چه بگویم اى دانیال که این عمو اوغلى مرتب بر سر من کلاه مى گذارد و آن وقت تا کار به جاى باریک مى کشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله مى کند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را در جیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من کى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل کرده ام . آخر اى دانیال من چه هیزم ترى به این عمو اوغلى فروخته ام. من چه ظلمى به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمى دارد.

خواهش مى کنم شما که همیشه مرا نصیحت مى کنید این عمو اوغلى را احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد و... شیطان این چیزها را گفت و خیلى شکایت داشت و من هم در صدد بودم که تو را پیدا کنم و بگوییم پایت را از کفش شیطان در بیاورى. خوب ، وقتى تو در کارهاى شیطان دخالت مى کنى او هم حق دارد، در کارهاى تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند. اما تو مى گویى که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه کرده، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى کنى به گفتار و رفتار نیک پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال، و نه تو از شیطان گله دارى و نه او از تو شکایت دارد. وقتى تو خودت بد مى کنى و بر شیطان لعنت مى کنى شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند. تو باید آن قدر خوب باشى که شیطان نتواند تو را لعنت کند. عمو اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست، تقصیر از خودم بود که دست به کارهاى شیطان مى زدم، باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، اى لعنت بر شیطان.

منبع: http://www.boyepirahanehoseyn.blogfa.com

مشکلات زندگی

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند:

50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت:

من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست.

اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید:

خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!

منبع: http://www.qurangloss.ir/thread-162-post-7488.html

وصیت نامه شهید محمدعلی رجایی

بیست روز قبل از شهادت، قبل از ترک خانه برای شرکت در جلسه‌ای مهم، همسر رجایی به او گفت:

«پیشنهاد می‌کنم وصیت‌نامة جدیدی بنویسید. وصیت‌نامه قبلی را سال‌ها پیش نوشته‌اید.»

رجایی به یادآورد که در سال ۱۳۵۲ قبل از این‌که به زندان برود، وصیت‌نامه‌ای نوشته بود و آن‌ روز، هشت سال از نوشتن آن وصیت‌نامه می‌گذشت.

کمی فکر کرد. سپس کاغذی خواست تا وصیت‌نامه‌ای جدید بنویسد. او بر روی یک برگ کاغذ دفتر مشق بدون‌ این‌ که پاکنویس کند خوش خط و خوانا و بدون خط‌خوردگی و روان‌ و ساده وصیت‌نامه‌ای نوشت و آن را به همسرش داد. نکاتی که در این چند خط به آن‌ها اشاره‌ شده، بسیار قابل تأمل است:

بسم الله الرحمن الرحیم

این بنده کوچک خداوند بزرگ با اعتراف به یک دنیا اشتباه، بی‌توجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی می‌کنم.

وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی که گفته‌ام و توصیه‌هایی که داشته‌ام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأکید می‌نمایم.

به کسی تکلیف نمی‌کنم ولی گمان می‌کنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت کتاب در‌آورند برای دانش‌آموزان مفید باشد.

هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم می‌باشد. کیفیت عملکرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان می‌گذارم.

برادرم محمدحسین رجایی وصی و همسرم ناظر و قیم باشند.

خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد(ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهم‌السلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای کرمش امید عفو دارم.

این مختصر را برای رفع تکلیف و تعیین خط ‌مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیت‌نامه این‌ بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمی‌گنجد.

و مکّه، حج بیت‌الله بر من واجب شده بود امکان رفتن پیدا نشد. اینک که به لقاءالله شتافتم این واجب را یکی از بندگان صالح خداوند به عهده بگیرد.

ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید.

محمدعلی رجایی

منبع: http://forum.iranblog.com

محمدکاظم و پرهیز از گناه و فعل حرام

کربلایی کاظم در روستای ساروق، از توابع فراهان اراک، در خانواده ای فقیر چشم به جهان گشود و پس از گذراندن ایام کودکی به کار کشاورزی پرداخت . او چون سایر مردم روستا از خواندن و نوشتن محروم بود و بهره ای از دانش و علم نداشت . یک سال، در ماه مبارک رمضان ، مبلّغی از سوی آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری به روستای ایشان می رود و در منبر و سخنرانی خود از نماز ، خمس و زکات می گوید و در ضمن تأکید می کند که هر مسلمانی حساب سال نداشته باشد و حقوق مالی خویش را ندهد، نماز و روزه اش صحیح نیست. کسانی که گندمشان به حد نصاب برسد و زکات و حق فقرا را ندهند ، مالشان به حرام مخلوط می گردد و اگر با عین پول آن گندمهای زکات نداده خانه یا لباس تهیه کنند ، نماز در آن خانه و با آن لباس باطل است . خلاصه او تأکید می کند که مسلمان واقعی باید به احکام الهی و حلال و حرام خداوند توجه کند و زکات مالش را بدهد .

محمد کاظم که می دانست ارباب و مالک ده، خمس و زکات نمی دهد ، ابتدا به او تذکر می دهد ، ولی او اعتنا نمی کند. از این رو، تصمیم می گیرد روستای خود را ترک کند و برای ارباب ده کار نکند . هر چه خویشان ، به خصوص پدرش ، بر ماندن او پا فشاری می کنند ، او حاضر نمی شود در آن روستا بماند و شبانه از ده فرار می کند و تقریباً سه سال برای امرار معاش در دهات دیگر به عملگی و خارکنی می پردازد ، تا با دسترنج حلال گذران عمر کند . یک روز مالک ده از محل او مطلع می شود و برای او پیغام می فرستد که من توبه کرده ام و خمس و زکات مالم را می دهم و از تو می خواهم که به ده برگردی و نزد پدرت بمانی .

او به روستای خود بر می گردد و در زمینی که ارباب در اختیار او می نهد، مشغول کشاورزی می شود و از همان آغاز نیمی از گندمی را که در اختیارش نهاده شده بود، به فقرا می بخشد و بقیه را در زمین می افشاند . خداوند به زراعت او برکت می دهد؛ به حدی که فزون تر از حد معمول برداشت می کند . او به شکرانة برکت یافتن زراعتش تصمیم می گیرد هر ساله نیمی از محصولش را بین فقرا تقسیم کند .

یک سال در زمان برداشت محصول ، هنگامی که خرمنش را کوبیده بود ، منتظر وزیدن باد می ماند تا گندمها را باد دهد و کاه را از گندم جدا کند ؛ ولی هر چه منتظر می ماند باد نمی وزد. نا امیدانه به ده بر می گردد . در راه یکی از فقرای روستا او را می بیند و می گوید : »امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی و ما را فراموش کردی« . او می گوید: «خدا نکند که من فقرا را فراموش کنم! راستش، هنوز نتوانسته ام محصولم را جمع کنم». آن فقیر خوشحال به ده بر می گردد ، اما محمد کاظم دلش آرام نمی گیرد و آشفته حال به مزرعه باز می گردد و با زحمت زیاد، مقداری گندم را برای او جمع می کند و نیز قدری علوفه برای گوسفندانش می چیند و آنها را بر می دارد و روانة دهکده می شود. در راه بازگشت ، برای رفع خستگی گندمها و علوفه را در کناری می نهد و روی سکوی درِ باغ امامزاده 72 تن ،که نزدیک روستا قرار دارد، می نشیند . ناگاه می بیند که دو سید جوان عرب نورانی و بسیار خوش سیما ، نزد او می آیند .وقتی به او می رسند ، می گویند : محمد کاظم نمی آیی بروم در این امامزاده فاتحه ای بخوانیم؟ او تعجب می کند که چطور آنها که هرگز او را ندیده اند او را به اسم صدا می زنند؟ محمد کاظم می گوید: »آقا ، من قبلاً به زیارت رفته ام و اکنون می خواهم به خانه برگردم«، ولی آنها می گویند: بسیار خوب ، این علوفه ها را کنار دیوار بگذار و با ما بیا فاتحه ای بخوان . بنابراین محمد کاظم به دنبال آنها روانة امامزاده می شود.

آن دو جوان مشغول خواندن چیزهایی می شوند که محمد کاظم نمی فهمد و ساکت کناری می ایستد ، اما ناگاه مشاهده می کند که در اطراف سقف امامزاده، کلماتی از نور نوشته شده که قبلاً اثری از آن کلمات بر سقف نبود. یکی از آن دو به او می گوید : کربلایی کاظم چرا چیزی نمی خوانی ؟ او می گوید : »من نزد ملا نرفته ام و سواد ندارم .« آن سید می گوید: تو باید بخوانی. سپس نزد محمد کاظم می آید و دست بر سینة او می گذارد و محکم فشار می دهد و می گوید: حالا بخوان . محمد کاظم می گوید : »چه بخوانم ؟« آن سید می گوید: این طور بخوان :

بسم اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیم . إِنَّ رَبَّکُمُ اللهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَواتِ وَالارضَ فِی سِتَّةِ أیامٍ ثُمَّ استَوَی عَلَی العَرشِ یغشِی اللَّیلَ النَّهَارَ یَطلُبُهُ حَثیثاً وَ الشَّمسَ وَ القَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتِ بِأمرِهِ ، ألاَ لَهُ الخَلقُ وَ الاَمرُ تَبَارَکَ اللهُ رَبُّ العَالمَینَ اعراف/ 54 .

محمد کاظم آن آیه و چند آیة بعدی را به همراه آن سید می خواند و آن سید همچنان دست به سینة او می کشد، تا می رسند به آیة 59 که با این کلمات پایان می پذیرد:إنِّی اَخَافُ عَلَیکُم عَذَابَ یومٍ عَظِیم.اعراف/59

محمد کاظم پس از خواندن آیات ، سرش را بر می گرداند تا با آن آقا حرفی بزند ، اما ناگهان می بیند که خودش تنها در داخل حرم ایستاده است و ازنوشته های روی سقف نیز چیزی بر جای نمانده است . در این موقع ترس و حالت مخصوصی به او دست می دهد و بی هوش بر زمین می افتد .

صبح روز بعد که به هوش می آید ، احساس خستگی شدید می کند و چیزی از ماجرا را به یاد نمی آورد . وقتی متوجه می شود که داخل امامزاده است ، خودش را سرزنش می کند که چرا دست از کار کشیده ای و در امامزاده خوابیده ای!؟

بالاخره از جای بر می خیزد و از امامزاده خارج می شود و با بار علوفه و گندم به سوی ده حرکت می کند . در بین راه متوجه می شود که کلمات زیادی بلد است و نا خود آگاه آنها را زمزمه می کند و داستان آن دو جوان را به یاد می آورد و خود را حافظ قرآن می یابد .

وقتی به مردم بر خورد می کند ، به او می گویند : تا کنون کجا بودی؟ او بی درنگ نزد پیشنماز محل، آقای حاج شیخ صابر عراقی ، می رود و داستان خود را نقل می کند . ایشان می گوید:» شاید خواب دیده ای« محمد کاظم می گوید : »خیر ، بیدار بودم و با پای خود و همراه آن دو سید به امامزاده رفتم و حالا نیز همة قرآن را حفظم« . روحانی روستا ، قرآن می آورد و سوره رحمن ، یس ، مریم و چند سوره دیگر را از او می پرسد و او همة آن سوره ها را از حفظ و بدون اندکی درنگ، تلاوت می کند.

این داستان زندگی کسی است که سواد نداشت و «الف« را از « ب» تشخیص نمی داد ، اما در اثر اجتناب از مال حرام و گناه و بها دادن به دستورات دینی، مشمول لطف و عنایت خداوند و اولیای او قرار گرفت و تا پایان عمر، همة قرآن را حفظ بود و هر آیه ای از او پرسیده می شد ، با آیة قبل و بعد آن می خواند و اگر از او می خواستند که آیه ای از قرآن را نشان دهد ، فوراً صفحة مورد نظر را می گشود و بی درنگ دست بر روی همان آیه می گذاشت . او حتی به خواص سوره های قرآن آگاه بود . اگر از او پرسیده می شد که مثلاً حرف « واو» یا« ک » چند بار در سوره بقره به کار رفته است ، بی درنگ جواب می داد و می توانست قرآن را از آخر به اول بخواند. وقتی روزنامه یا کتابی چون جواهر را مقابل او می گشودند ، او که کلمات را تشخیص نمی داد و درکی از آنها نداشت ، فوراً دست روی آیة قرآن می نهاد و می گفت : آیات قرآن نور دارند و من از نوری که از آنها ساطع می شوند آنها را تشخیص می دهم. منبع : داستان حافظ قرآن شدن کربلایی کاظم.


منبع: http://www.hawzah.ne

شعری از دوران دبستان

اول مهر سال 1342 یعنی 48 سال پیش برای ثبت نام کلاس اول ابتدایی به مدرسه رفتم.

شعری که اون روزها یادم هست می خواندیم این شعر بود.

دویدم و دویدم   

سر کوهــی رسیدم

دو تا خاتونو دیــــــدم        

یکیش به من آب داد   

یکیش به من نون داد

نونو خودم خوردم       

آبو دادم به زمــــــین

زمین به من علف داد    

علفو دادم به بزی

بزی به من شیر داد     

شیرو دادم به نونوا

نونوا به من آتیش داد   

آتیشو دادم آهنگر

آهنگر به من قیچی داد   

قیچیو دادم به خیاط   

خیاط به من عبا داد       

عبا رو دادم به بابا 

بابا به من خرما داد       

یکیشو خوردم تلخ بود   

یکیشو خوردم شیرین بود     

قصه ما همین بود 

از حرام بپرهیزید تا به حلالش برسید- حتما بخوانید

مردى در مدینه زندگى می کرد که کارش دزدى بود، ولى بروز نمى‏داد. شب‏ها دزدى مى‏کرد و صبح قیافه ظاهرالصلاحى داشت. نیمه شب، از دیوار خانه‏اى بالا رفت. چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود و زن سى ساله تنهایى هم در آن زندگى مى‏کرد. با خودش گفت: امشب، سفره ما دو برابر شد. هم خانه را مى‏بریم و هم صاحبخانه را!

در این فکرها بود که یکى از آن برق‏هاى الهى به او زد و یک لحظه قیامت خود را مرور کرد: کدام شب هم دزدى کردم و هم به ناموس‏ مردم دست دراز کردم؟ در قیامت که فریادرسى نیست، اگر خدا مرا محاکمه کند چه جوابى بدهم؟

با این فکر، از دیوار پایین آمد و گفت: مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم و مال مردم را بردم، اما امشب تو فکر مرا بردى! با این حال، خیلى به او سخت گذشت و تا صبح قیافه آن زن در نظرش مجسم مى‏شد.



صبح به مسجد آمد. مردم به پیامبر گفتند: یا رسول اللَّه، خانمى با شما کار دارد. فرمود تا داخل مسجد بیاید.

زن گفت: پدر و مادرم مرده‏اند. خانه‏اى دارم با چند اتاق پر از اسباب زندگى، اما شوهرم هم مرده است.

دیشب شبحى روى دیوار دیدم. نمى‏دانم خیالاتى شده‏ام یا کسى مى‏خواست دزدى کند. لطفاً درد مرا درمان کنید! پیامبر، صلى‏الله‏علیه‏وآله، فرمود: مشکلت چیست؟ گفت: امشب مى‏ترسم در آن خانه تنها باشم. اگر کسى زن ندارد، مرا براى او عقد کنید! پیامبر رو به جمعیّت کرد و آن دزد را دید. از او پرسید: زن دارى؟ گفت:

نه! فرمود: پول دارى عروسى کنى؟ زن گفت: آقا، پول نمى‏خواهم. همین طور خوب است. فرمود: آقا، این خانم را می خواهى؟ آماده‏اى او را برایت عقد کنم؟ گفت: هر چه شما بفرمایید! پیامبر عقد را جارى کردند و فرمودند: معطل نشو! دست خانمت را بگیر و برو!

با هم به منزل رفتند. دزد نگاهى به اتاق‏ها کرد و در حالى که چشمانش از گریه سرخ شده بود گفت:خانم، آن دزد دیشبى من بودم. براى رضاى خدا از شما گذشتم و خدا این‏گونه به من مرحمت فرمود.

منبع: http://www.nooreaseman.com

داستان مردی که به زیارت قبر امام حسین ع نمی رفت

شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده می‌کرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت می‌نمود؛ تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی»که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند.

سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: «از آداب زیارت در مذهب اهل‌بیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی. این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می‌باشند و دستشان به حرم مطهر نمی‌رسد«

آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار.

هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم؛ بلکه این روش را بدعت و زشت می‌دانم و نهی از منکر واجب است«


وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که به در صحن مطهر رسید .

نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید. سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، بر خود می‌لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می‌کرد تا این که وارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید.

چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک بر آورد و مانند زن بچه مرده، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگداز گفت: «اَهَذا مَصرَعُِِِ سیدُالشهداء؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟ ؛ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه السلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است؟»

پس فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به «شهیدان راه حق پیوست»

منبع: http://www.tebyan.net

باز شدن بخت دختران دم بخت

جهت گشایش بخت:

این آیه ی شریفه را به جهت گشایش بخت برکاغذ بنویسید و با گلاب بشویید و بخورید:

«وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلا اَصْحابَ الْقَرْیَةِ اِذْ جائَهَا الْمُرْسَلوُنْ»

نماز برای ازدواج موفق:

برای کسانیکه قصد ازدواج دارند و می خواهند همسر خوبی اختیار کنند حضرت علی می فرماید:

دورکعت نماز بخواند.درهر رکعت بعدازحمد سوره ی "یس"راخوانده وبعد از نماز حمد الهی را بجا آورد (الحمدالله را۱۰۰مرتبه بگوید)وثنای الهی رابجا اوردسپس بگوید:

اَللهمَ ارْزُقْنی زَوْجَةً صالِحَةً وَدوداً وَلوُداً شَکوُراً قََنوعاً غَیوراً اِنْ اَحْسَنْتُ شَکَرَتْ وَاِنْ اَسَاءْتُ غَفَرَتْ وَاِنْ ذَکَرْتُ اَللّهَ تَعالیَ اَعانَتْ وَاِنْ نَسیتُ ذَکَّرَتْ وَاِنْ خَرَجْتُ مِنْ عِنْدِها حَفِظَتْ وَ اِنْ دَخَلْتُ عَلَیْها سَرَّتْنی وَاِنْ اَمَرْتُها اَطاعَتْنی وَ اِنْ اَمَرْتُها اَطاعَتْنی وَاِنْ اَقْسَمْتُ عَلَیْها اَبَرَّتْ قَسَمِی وَاِنْ غَضَبْتُ عَلَیْها اَرْضَتْنی یا ذَالْجَلالِ وَالْاِکْرامِ هَبْ لی ذالِکَ فَاِنَّما اَسْئَلَةَ وَلا  اَجِدُ اِلّا ما مَنَنْتَ وَاَعَطَیْتَ

باز شدن بخت بسیار مجرب وسریع الاجابه:

بر روی کاغذ سوره ی الرحمن در روز جمعه یا دوشنبه نوشته شود.

سپس اسم خود و مادرش را نوشته و این کلمات نیز نوشته شود:

یا جماعه الرجال سلبت عقولکم فلانة کسلب التمرة من شجرتها والجنة من اکمامها والقیت علیکم محبة منّی وعطفا وحناناً وعشقاً وتهییجاً لاطاقة لکم بالجلوس ولا بالعقود حتّی یتزوّجها احدٌ منکم وابطلت تعطیلها وبان تزویجها یا هلعا لافیه حوکوا الازواج الروحانیّة الساکنة فی قلوب الاجنبیین فینظروا الی فلانة (اسم دختر ) .

وهفت مرتبه بر دختر ایه ی(۸۱و۸۲/سوره ی یونس):قالَ موسی ماجِئْتُمْ به..المجرمون" خوانده شود تا اخر وسپس همین ایه را در ظرفی نوشته وبا اب شسته شود وبا ان در روز یکشنبه غسل کند .یک هفته ای نمی گذرد که برای دختر خواستگار پیدا می شود(دقت شود فقط ایه نوشته شود وکلماتی که ذکر شد نوشته نشود  در ظرف)


منبع:http://sedigh25.blogfa.com/post-6.aspx

زندگانی امام حسین علیه السلام

ولادت

در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت  دومین فرزند برومند حضرت على وفاطمه , که درود خدا بر ایشان باد, در خانه وحى و ولایت چشم به جهان گشود. چون خبر ولادتش به پیامبر گرامى اسلام (ص ) رسید, به خانه حضرت على (ع ) و فاطمه (س ) آمد و اسما  را فرمود تا کودک را بیاورد.اسما او را در پارچه اى سپید پیچید و خدمت رسول اکرم (ص ) برد, آن گرامى به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت.

به روزهاى اول یا هفتمین روز ولادت با سعادتش , امین وحى الهى , جبرئیل  فرود آمد و گفت : سلام خداوند بر تو باد اى رسول خدا, این نوزاد را به نام پسر کوچک هارون (شبیر) که به عربى (حسین ) خوانده می شود نام بگذار.چون على براى تو به سان هارون براى موسى بن عمران است , جز آن که تو خاتم پیغمبران هستى .و به این ترتیب نام پرعظمت حسین از جانب پروردگار, براى دومین فرزند فاطمه (س ) انتخاب شد.

به روز هفتم ولادتش , فاطمه زهرا که سلام خداوند بر او باد, گوسفندى را براى فرزندش به عنوان عقیقه  کشت , و سر آن حضرت را تراشید و هم وزن موى سر او نقره صدقه داد.

حسین (ع ) و پیامبر (ص)

از ولادت حسین بن على (ع ) که در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص ) که شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد, مردم از اظهار محبت و لطفى که پیامبر راستین اسلام (ص ) درباره حسین (ع ) ابراز میداشت , به بزرگوارى و مقام شامخ پیشواى سوم آگاه شدند.

سلمان فارسى می گوید: دیدم که رسول خدا (ص ) حسین (ع ) را بر زانوى خویش نهاده او را می بوسید و می فرمود: تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانى , تو امام و پسر امام و پدر امامان هستى , تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر حجتهاى خدایى که نُه نفرند و خاتم ایشان ,قائم ایشان (امام زمان عج ) می باشد.



انس بن مالک روایت می کند: وقتى از پیامبر پرسیدند کدام یک از اهل بیت خود را بیشتر دوست می دارى , فرمود: حسن و حسین را, بارها رسول گرامى حسن (ع ) و حسین (ع ) را به سینه می فشرد وآنان را می بویید و می بوسید.
ابوهریره که از مزدوران معاویه و از دشمنان خاندان امامت است , در عین حال اعتراف می کند که : رسول اکرم را دیدم که حسن و حسین را بر شانه هاى خویش نشانده بود و به سوى مامی آمد, وقتى به ما رسید فرمود هر کس این دو فرزندم را دوست بدارد مرا دوست داشته , و هر که با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى نموده است. عالیترین, صمیمیترین و گویاترین رابطه معنوى و ملکوتى بین پیامبر و حسین را میتوان در این جمله رسول گرامى اسلام(ص )خواند که فرمود:حسین از من و من ازحسینم

حسین (ع ) با پدر

شش سال از عمرش با پیامبر بزرگوار سپرى شد, و آن گاه که رسول خدا (ص ) چشم از جهان فروبست و به لقاى پروردگار شتافت , مدت سى سال با پدر زیست . پدرى که جز به انصاف حکم نکرد , و جز به طهارت و بندگى نگذرانید , جز خدا ندید و جز خدا نخواست و جز خدا نیافت . پدرى که در زمان حکومتش لحظه اى او را آرام نگذاشتند ,همچنان که به هنگام غصب خلافتش جز به آزارش برنخاستند.

در تمام این مدت , با دل و جان از اوامر پدر اطاعت می کرد, و در چند سالى که حضرت على (ع ) متصدى خلافت ظاهرى شد, حضرت حسین (ع ) در راه پیشبرد اهداف اسلامى , مانند یک سرباز فداکار، همچون برادر بزرگوارش می کوشید, و در جنگهاى جمل , صفین و نهروان شرکت داشت.

به این ترتیب , از پدرش امیرالمؤمنین(ع ) و دین خدا حمایت کرد و حتى گاهى در حضور جمعیت به غاصبین خلافت اعتراض می کرد. در زمان حکومت عمر, امام حسین (ع ) وارد مسجد شد, خلیفه دوم را بر منبر رسول الله (ص ) مشاهده کرد که سخن میگفت. بی درنگ از منبر بالا رفت و فریاد زد: از منبرپدرم فرود آى ...

امام حسین (ع ) با برادر

پس از شهادت حضرت على (ع ), به فرموده رسول خدا (ص ) و وصیت امیرالمؤمنین (ع ) امامت و رهبرى شیعیان به حسن بن على (ع ) فرزند بزرگ امیرالمؤمنین (ع ), منتقل گشت و بر همه مردم واجب و لازم آمد که به فرامین پیشوایشان امام حسن (ع ) گوش فرادارند. امام حسین (ع ) که دست پرورد وحى محمدى و ولایت علوى بود, همراه و همکار و همفکر برادرش بود. چنان که وقتى بنا بر مصالح اسلام و جامعه مسلمانان و به دستور خداوند بزرگ , امام حسن (ع ) مجبور شد که با معاویه صلح کند و آن همه ناراحتی ها را تحمل نماید, امام حسین (ع ) شریک رنج هاى برادر بود و چون میدانست که این صلح به صلاح اسلام و مسلمین است , هرگز اعتراض به برادر نداشت .

حتى یک روز که معاویه , درحضور امام حسن (ع ) وامام حسین (ع ) دهان آلوده اش را به بدگویى نسبت به امام حسن (ع ) و پدر بزرگوارشان امیرمؤمنان (ع )گشود, امام حسین (ع )به دفاع برخاست تا سخن در گلوى معاویه بشکند و سزاى ناهنجاریش را به کنارش بگذارد, ولى امام حسن(ع)او را به سکوت و خاموشى فراخواند,امام حسین(ع)پذیرا شد و به جایش بازگشت, آن گاه امام حسن(ع )خود به پاسخ معاویه برآمد, و با بیانى رسا و کوبنده خاموشش ساخت .

امام حسین (ع ) در زمان معاویه

چون امام حسن (سلام خدا و فرشتگان خدا بر او باد) از دنیا رحلت فرمود, به گفته رسول خدا (ص ) و امیرالمؤمنین (ع) و وصیت حسن بن على (ع) امامت و رهبرى شیعیان به امام حسین (ع) منتقل شد و از طرف خدا مأمور رهبرى جامعه گردید. امام حسین (ع)می دیدکه معاویه با اتکا به قدرت اسلام , بر اریکه حکومت اسلام به ناحق تکیه زده , سخت مشغول تخریب اساس جامعه اسلامى و قوانین خداوند است و از این حکومت پوشالى مخرب به سختى رنج می برد, ولى نمی توانست دستى فراز آورد وقدرتى فراهم کند تا او را از جایگاه حکومت اسلامى پایین بکشد, چنانچه برادرش امام حسن (ع) نیز وضعى مشابه او داشت.

امام حسین (ع) می دانست اگر تصمیمش را آشکار سازد و به سازندگى قدرت بپردازد, پیش از هر جنبش و حرکت مفیدى به قتلش می رسانند, ناچار دندان بر جگر نهاد و صبررا پیشه ساخت که اگر بر می خاست , پیش از اقدام به دسیسه کشته می شد, از این کشته شدن هیچ نتیجه اى گرفته نمی شد. بنابراین تا معاویه زنده بود, چون برادر زیست و علم مخالفت هاى بزرگ نیفراخت,جز آن که گاهى محیط و حرکات و اعمال معاویه را به باد انتقاد می گرفت و مردم رابه آینده نزدیک امیدوار می ساخت که اقدام مؤثرى خواهد نمود.

در تمام طول مدتى که معاویه از مردم براى ولایتعهدى یزید, بیعت می گرفت , حسین به شدت با اومخالفت کرد, و هرگز تن به بیعت یزید نداد و ولیعهدى او را نپذیرفت و حتى گاهى سخنانى تند به معاویه گفت و یا نامه اى کوبنده براى او نوشت. معاویه هم در بیعت گرفتن براى یزید, به او اصرارى نکرد و امام (ع) همچنین بود و ماند تا معاویه درگذشت.

قیام حسینى

یزید پس از معاویه بر تخت حکومت اسلامى تکیه زد و خود را امیرالمؤمنین خواند و براى این که سلطنت ناحق و ستمگرانه اش را تثبیت کند, مصمم شد براى نامداران و شخصیتهاى اسلامى پیامى بفرستد و آنان را به بیعت با خویش بخواند. به همین منظور, نامه اى به حاکم مدینه نوشت و در آن یادآور شد که براى من از حسین (ع)بیعت بگیر و اگر مخالفت نمود بقتلش برسان .
حاکم این خبر را به امام حسین (ع)رسانید و جواب مطالبه نمود. امام حسین (ع) چنین فرمود:انا لله و انا الیه راجعون و على الاسلام السلام اذا بلیت الامة براع مثل یزید. آن گاه که افرادى چون یزید,(شرابخوار و قمارباز و بی ایمان و ناپاک که حتى ظاهر اسلام را هم مراعات نمی کند) برمسند حکومت اسلامى بنشیند, باید فاتحه اسلام را خواند.(زیرا این گونه زمامدارها با نیروى اسلام و به نام اسلام , اسلام را از بین میبرند.

امام حسین (ع )می دانست اینک که حکومت یزید را به رسمیت نشناخته است, اگر در مدینه بماند به قتلش می رسانندش, لذا به امر پروردگار, شبانه و مخفى از مدینه به سوى مکه حرکت کرد. آمدن آن حضرت به مکه , همراه با سرباز زدن او از بیعت یزید, در بین مردم مکه و مدینه انتشار یافت , و این خبر تا به کوفه هم رسید. کوفیان ازامام حسین (ع) که در مکه به سر می برد دعوت کردند تا به سوى آنان آید و زمامدار امورشان باشد. امام (ع) مسلم بن عقیل , پسر عموى خویش را به کوفه فرستاد تا حرکت و واکنش اجتماع کوفى را از نزدیک ببیند و برایش بنویسد. مسلم به کوفه رسید و با استقبال گرم و بی سابقه اى روبرو شد,هزاران نفر به عنوان نایب امام (ع) با او بیعت کردند, و مسلم هم نامه اى به امام حسین (ع) نگاشت و حرکت فورى امام (ع) را لازم گزارش داد.

هر چند امام حسین (ع ) کوفیان را به خوبى می شناخت , و بی وفایى و بی دینیشان را در زمان حکومت پدر و برادر دیده بود و می دانست به گفته ها و بیعتشان با مسلم نمی توان اعتماد کرد, و لیکن براى اتمام حجت و اجراى اوامر پروردگار تصمیم گرفت که به سوى کوفه حرکت کند.با این حال تا هشتم ذیحجه , یعنى روزى که همه مردم مکه عازم رفتن به منى بودند  و هر کس در راه مکه جا مانده بود با عجله تمام می خواست خود را به مکه برساند, آن حضرت در مکه ماند و در چنین روزى با اهل بیت و یاران خود, از مکه به طرف عراق خارج شد و با این کار هم به وظیفه خویش عمل کرد و هم به مسلمانان جهان فهماند که پسر پیغمبر امت , یزید را به رسمیت نشناخته و با او بیعت نکرده ,بلکه علیه او قیام کرده است .

یزید که حرکت مسلم را به سوى کوفه دریافته و از بیعت کوفیان با او آگاه شده بود, ابن زیاد را (که از پلیدترین یاران یزید و از کثیفترین طرفداران حکومت بنى امیه بود) به کوفه فرستاد.ابن زیاد از ضعف ایمان و دورویى و ترس مردم کوفه استفاده نمود و با تهدید وارعاب , آنان را از دور و بر مسلم پراکنده ساخت , و مسلم به تنهایى با عمال ابن زیاد به نبرد پرداخت , و پس از جنگى دلاورانه و شگفت , با شجاعت شهید شد.(سلام خدا بر او باد).و ابن زیاد جامعه دورو و خیانتکار و بی ایمان کوفه را علیه امام حسین (ع) برانگیخت , و کار به جایى رسید که عده اى از همان کسانى که براى امام (ع)دعوتنامه نوشته بودند, سلاح جنگ پوشیدند و منتظر ماندند تا امام حسین (ع)از راه برسد و به قتلش برسانند.

امام حسین (ع) از همان شبى که از مدینه بیرون آمد, و در تمام مدتى که در مکه اقامت گزید, و در طول راه مکه به کربلا, تا هنگام شهادت , گاهى به اشاره , گاهى به صراحت , اعلان میداشت که : مقصود من از حرکت , رسوا ساختن حکومت ضد اسلامى یزید وبرپاداشتن امر به معروف و نهى از منکر و ایستادگى در برابر ظلم و ستمگرى است وجز حمایت قرآن و زنده داشتن دین محمدى هدفى ندارم . و این مأموریتى بود که خداوند به او واگذار نموده بود, حتى اگر به کشته شدن خود و اصحاب و فرزندان و اسیرى خانواده اش اتمام پذیرد.

رسول گرامى (ص) و امیرمؤمنان (ع) و حسن بن على (ع)پیشوایان پیشین اسلام , شهادت امام حسین (ع ) را بارها بیان فرموده بودند. حتى در هنگام ولادت امام حسین (ع ),رسول گرانمایه اسلام (ص ) شهادتش را تذکر داده بود. و خود امام حسین (ع ) به علم امامت میدانست که آخر این سفر به شهادتش می انجامد, ولى او کسى نبود که در برابر دستور آسمانى و فرمان خدا براى جان خود ارزشى قائل باشد, یا از اسارت خانواده اش واهمه اى به دل راه دهد. او آن کس بود که بلا را و شهادت را سعادت می پنداشت . (سلام ابدى خدا بر او باد.)

خبر شهادت حسین (ع ) در کربلا به قدرى در اجتماع اسلامى مورد گفتگو واقع شده بود که عامه مردم از پایان این سفر مطلع بودند. چون جسته و گریخته , از رسول الله (ص ) و امیرالمؤمنین (ع ) و امام حسن بن على (ع ) و دیگر بزرگان صدر اسلام شنیده بودند. بدین سان حرکت امام حسین (ع ) با آن درگیری ها و ناراحتی ها احتمال کشته شدنش را در اذهان عامه تشدید کرد. به ویژه که خود در طول راه می فرمود: من کان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا. هر کس حاضر است در راه ما از جان خویش بگذرد و به ملاقات پروردگار بشتابد,همراه ما بیاید. و لذا در بعضى از دوستان این توهم پیش آمد که حضرتش را از این سفر منصرف سازند، غافل از این که فرزند على بن ابى طالب (ع ) امام و جانشین پیامبر, و از دیگران به وظیفه خویش آگاه تر است و هرگز از آنچه خدا بر عهده او نهاده، دست نخواهد کشید.

بارى امام حسین (ع ) با همه این افکار و نظریه ها که اطرافش را گرفته بود به راه خویش ادامه داد, و کوچکترین خللى در تصمیمش راه نیافت .سرانجام  رفت , و شهادت را دریافت . نه خود تنها, بلکه با اصحاب و فرزندان که هر یک ستاره اى درخشان در افق اسلام بودند, رفتند و کشته شدند, و خون هایشان شن هاى گرم دشت کربلا را لاله باران کرد تا جامعه مسلمانان بفهمد یزید (باقیمانده بسترهاى گناه آلود خاندان امیه ) جانشین رسول خدا نیست , و اساسا اسلام از بنى امیه و بنى امیه از اسلام جداست .

راستى هرگز اندیشیده اید اگر شهادت جانگداز و حماسه آفرین حسین (ع ) به وقوع نمی پیوست و مردم یزید را خلیفه پیغمبر (ص ) می دانستند, و آن گاه اخبار دربار یزید و شهوت رانی هاى او و عمالش را می شنیدند, چقدر از اسلام متنفر می شدند, زیرا اسلامى که خلیفه پیغمبرش یزید باشد, به راستى نیز تنفرآور است ... و خاندان پاک حضرت امام حسین (ع ) نیز اسیر شدند تا آخرین رسالت این شهادت رابه گوش مردم برسانند.و شنیدیم و خواندیم که در شهرها, در بازارها, در مسجدها, در بارگاه متعفن پسر زیاد و دربار نکبت بار یزید, هماره و همه جا دهان گشودند وفریاد زدند, و پرده زیباى فریب را از چهره زشت و جنایتکار جیره خواران بنى امیه برداشتند و ثابت کردند که یزید سگباز وشرابخوار است , هرگز لیاقت خلافت ندارد و این اریکه اى که او بر آن تکیه زده جایگاه او نیست . سخنانشان رسالت شهادت حسینى را تکمیل کرد, طوفانى در جانها برانگیختند, چنان که نام یزید تا همیشه مترادف با هر پستى و رذالت و دنائت گردید و همه آرزوهاى طلایى و شیطانیش چون نقش بر آب گشت .

نگرشى ژرف میخواهد تا بتوان بر همه ابعاد این شهادت عظیم و پرنتیجه دست یافت . از همان اوان شهادتش تا کنون , دوستان و شیعیانش , و همه آنان که به شرافت و عظمت انسان ارج می گذارند, همه ساله سالروز به خون غلتیدنش را, سالروز قیام و شهادتش را با سیاهپوشى و عزادارى محترم می شمارند, و خلوص خویش را با گریه بر مصایب آن بزرگوار ابراز میدارند. پیشوایان معصوم ما, هماره به واقعه کربلا و به زنده داشتن آن عنایتى خاص داشتند. غیر از این که خود به زیارت مرقدش می شتافتند و عزایش را بر پا می داشتند, در فضیلت عزادارى و محزون بودن براى آن بزرگوار, گفتارهاى متعددى ایراد فرموده اند.

ابوعماره گوید: روزى به حضور امام ششم صادق آل محمد (ع ) رسیدم , فرمود اشعارى درسوگوارى حسین براى ما بخوان . وقتى شروع به خواندن نمودم صداى گریه حضرت برخاست , من می خواندم و آن عزیز می گریست , چندان که صداى گریه از خانه برخاست . بعد از آن که اشعار را تمام کردم , امام (ع ) در فضلیت و ثواب مرثیه و گریاندن مردم بر امام حسین (ع ) مطالبى بیان فرمود.

نیز از آن جناب است که فرمود: گریستن و بی تابى کردن در هیچ مصیبتى شایسته نیست مگر در مصیبت حسین بن على , که ثواب و جزایى گرانمایه دارد. باقرالعلوم , امام پنجم (ع ) به محمد بن مسلم که یکى از اصحاب بزرگ او است فرمود: به شیعیان ما بگویید که به زیارت مرقد حسین بروند, زیرا بر هر شخص باایمانى که به امامت ما معترف است , زیارت قبر اباعبدالله لازم میباشد.

امام صادق (ع ) می فرماید: ان زیارة الحسین علیه السلام افضل ما یکون من الاعمال . همانا زیارت حسین (ع ) از هر عمل پسندیده اى ارزش و فضیلتش بیشتر است . زیرا که این زیارت در حقیقت مدرسه بزرگ و عظیم است که به جهانیان درس ایمان و عمل صالح می دهد و گویى روح را به سوى ملکوت خوبی ها و پاکدامنی ها و فداکاری ها پرواز می دهد. هر چند عزادارى و گریه بر مصایب حسین بن على (ع ), و مشرف شدن به زیارت قبرش و بازنمایاندن تاریخ پرشکوه و حماسه ساز کربلایش ارزش و معیارى والا دارد, لکن باید دانست که نباید تنها به این زیارت ها و گریه ها و غم گساریدن اکتفا کرد, بلکه همه این تظاهرات , فلسفه دیندارى , فداکارى و حمایت از قوانین آسمانى را به ما گوشزدمینماید, و هدف هم جز این نیست , و نیاز بزرگ ما از درگاه حسینى آموختن انسانیت و خالى بودن دل از هر چه غیر از خداست میباشد, و گرنه اگر فقط به صورت ظاهر قضیه بپردازیم , هدف مقدس حسینى به فراموشى می گراید.

منبع: http://www.aviny.com

چرا دعاهای ما مستجاب نمی شود؟

شخصی از امیرالمومنین علی(ع) سوال کرد که خداوند در قرآن می فرماید:"ادعونی استجب لکم".(مرا بخوانید،دعا کنید،تا دعایتان را مستجاب کنم.) اما دعای ما مستجاب نمی شود؟!!

حضرت فرمود علتش در هشت مورد است:

1- این که خدا را شناختید، ولی حقش را بجا نیاوردید، ازاین رو آن شناخت به درد شما نخورد.

2- به پیغمبر خدا ایمان آوردید ولی با دستورات او مخالفت کردید و شریعت او را از بین بردید! پس نتیجه ایمان شما چه شد؟

3- قرآن را خواندید ولی به آن عمل نکردید و گفتید: قرآن را به گوش و دل میپذیریم ، اما به مخالفت با آن برخاستید.



4- گفتید ما از آتش جهنم میترسیم در عین حال با گناهان و معاصی به سوی جهنم می روید.

5- گفتید به بهشت علاقه مندیم اما در تمام حالات کارهایی انجام می دهید که شمارا از بهشت دور می سازد. پس علاقه و شوق شما به بهشت کجاست؟

6- نعمت خدارا خوردید ولی سپاسگذاری نکردید.

7- خداوند شمارا به دشمنی با شیطان دستور داد و فرمود: "شیطان دشمن شماست، پس شما او را دشمن بدارید". به زبان با او دشمنی کردید ولی در عمل به دوستی او برخاستید.

8- عیبهای مردم را در برابر دیدگانتان قرار دادید و از عیوب خود بی خبر ماندید(نادیده گرفتید) و درنتیجه کسی را سرزنش می کنید که خود به سرزنش سزاوارتر از او هستید.

با این وضع چه دعایی از شما مستجاب می شود؟ در صورتی که شما درهای دعا و راه های آن را بسته اید. پس از خدا بترسید و عملهایتان را اصلاح کنید و امر به معروف و نهی از منکر نمایید تا خداوند دعاهایتان را مستجاب کند.

)از کتاب بحارالانوار)

همچنین ایشان در نامه 31 نهج البلاغه خطاب به حضرت مجتبی (ع) در خصوص تاخیر در اجابت دعا می فرماید:

گاه در اجابت دعا تاخیر می شود تا پاداش درخوَاست کننده بیشتر و جزای آرزومند کامل تر شود.

گاهی درخواست می کنی اما پاسخ داده نمی شوی، زیرا بهتر از آنچه خواستی به زودی یا در وقت مشخص به تو خواهد بخشید.

یا به جهت اعطا بهتر از آنچه خواستی، دعا به اجابت نمی رسد؛ زیرا چه بسا خواسته هایی داری که اگر داده شود مایه هلاکت دین تو خواهد بود.

منبع: http://www.niksalehi.com

معجزه عشق

سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.

مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید، و دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شده و از اینجا برویم.

آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک، عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو، با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.



سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن، با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت؛ که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود؛ ناچار بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.

تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر، برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید، وقتی که زن، بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم! عشق من! من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود، آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان، صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر کرد: نه، بیا بیرون! بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد! این یک ببر وحشی گرسنه است! اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پر محبت زن، مثل یک بچه گربه، رام و آرام بود.

اگرچه، ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود، نمی فهمید. اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نمی شود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.  

برای هدیه کردن محبت، فقط وجود یک دل ساده و صمیمی کافی است، تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر، عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.

عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوت درخشان و ستودنی اش، چشم گیر است. محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.

بیایید بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش، کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر، شیرین و ارزشمند گردد. در کورترین گره ها، تاریک ترین نقطه ها، مسدود ترین راه ها، عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.

مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست. ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان که سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.

 

منبع: http://www.postman13.mihanblog.com