یک عالمه عطر بید تقدیم تو باد
تبریک بسی شدید تقدیم تو باد
تنها دل و قلوه ایست دارایی ما
این هم دم صبح عید تقدیم تو باد
.
دوباره معجزه آب و آفتاب و زمین
شکوه جادوی رنگین کمان فروردین
شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود
سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود
.
با دلبرکی تازه تر از خرمن گل
از دست مده جام می و دامن گل
زان پیشترک که گردد از باد اجل
پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
.
پروردگارا در این روزهای پایانی سال به خواب عزیزانم آرامش،
به بیداریشان آسایش، به زندگیشان عافیت، به عشقشان ثبات، به مهرشان وفا،
به عمرشان عزت، به رزقشان برکت و به وجودشان صحت عطا بفرما …
.
اینک بهار تا دروازه هاى شهر رسیده و رستاخیز دوباره در گیتى دمیده
و من در دعایی خاضعانه به درگاه مدبر هستی احسن الحال را برای شما آرزو میکنم !
نوروز مبارک
.
موش و بقر و پلنگ و خرگوش و شمار
زین چهار چو بگذری نهنگ آید و مار
آنگاه به اسب بر گوسفند است حساب
میمون و مرغ و سگ و خوی آخر کار
سال نو مبارک
.
لحظه ای که سال تحویل میشه ، تنها لحظه ایه که بی منت به من لبخند می زنی ؛
کاش هر ثانیه برای من سال تحویل باشه تا لبخند همیشه مهمون لبهات بمونه !
.
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبله افلاک زرنگار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لاله زار کند
.
اینا خط های آخر دفتر امسال منه :
ـــــــــــــــ
توی این روزهای آخر سال ۹۲ یه جمله یادگاری برام بنویس !
.
لحظات از آن توست؛ آبی ، سبز، سرخ، سیاه، سفید …
رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن، روزهایت رنگارنگ !
سال نو مبارک …
.
بهار تکرار گل است و بهشت تکرار بهار …
.
توی این روزای آخرسال ۲تا جمله هست که باید بگم :
اول تشکر برای بودنت توی سال گذشته
دوم آرزو برای داشتنت توی سال آینده
سال نو مبارک …
.
بهار ، فصل غنچهها ، فصل شکفتن است …
لبهایتان همیشه بهاری باد !
.
شیشه عطر بهار، لب دیوار شکست و همه جا پر شد از بوی خدا، همه جا آیت اوست !
نوروزتان مبارک
.
اسفند رو به پایان است، وقت کوچ کردن به فروردین ؛ وقت بخشیدن و صاف کردن دل،
پس مرا ببخش اگر با نگاهی یا صدایی یا زبانی بر دلت ترکی انداختم !
.
بهار ثانیه ثانیه پیشتر می آید و اینجا کسی هست که به اندازهی تمام شکوفه های بهاری برایت آرزوهای خوب دارد …
.
بهار نزدیک است و هوا پر شده از “دوستت دارم”هایی که به بادها سپرده ام ، کاش پنجره ات باز باشد …
.
من به صد خواهش و منت ز خدا خواسته ام
که در این ساعت خیر
مرغ آمین به سراغت آید
و دعایی که تو بر لب داری، به اجابت ببرد !
.
گشت گرداگرد مهر تابناک ایران زمین
روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین
ای تو یزدان ، ای تو گرداننده ی مهر و سپر
برترینش کن برایم این زمان و این زمین
.
آیینه ی روزگار لبخند خداست
آرامش سبزه زار لبخند خداست
از عطر نگاه باغها دانستم
نام دگر بهار لبخند خداست
.
ای کاش هر روزمان نوروز باشد تا نو شویم خودمان، اندیشه هایمان و عشقمان به همه زیبایی ها …
سال نو مبارک
.
عید را دوست دارم ، آن زمانی که دست به کار میشوم برای خانه تکانی دلم؛ دلخوشم به همین گرد و خاک خاطرات تو …
.
بر ما سالی گذشت و بر زمین گردشی و بر روزگار حکایتی، امید آنکه کهنه رفته باشد به نیکویی و این نو همی آید به شادی …
سال نو مبارک !
.
فرا رسیدن نوروز باستانی، یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم
بر همه ایرانیان پاک پندار ، راست گفتار و نیک کردار خجسته باد !
.
با آرزوی ۱۲ ماه شادی
۵۲ هفته پیروزی
۳۶۵ روز سلامتی
۸۷۶۰ ساعت عشق
۵۲۵۶۰۰ دقیقه برکت
۳۱۵۳۰۰۰ ثانیه دوستی !
سال نو مبارک
.
دقت کردین توی خونه تکونی های عید بعضی وقتا یه وسایل یا یه عکسهایی رو پیدا میکنید
که شمارو میبرن توی عالم خاطرات و روزهای گذشته
و وقتی به خودتون میاید متوجه میشید که یه ۱۰دیقه ای رفتید به گذشته و برگشتید؟؟؟
.
ای کاش که هر لحظه بهاری باشی
هر روز پر از امیدواری باشی
هر سیصد و شصت و پنج روز امسال
سرگرم شمردن هزاری باشی !
.
آرزو دارم این نوروزی که پیش رو داری
آغاز اون روزایی باشد که آرزو داری
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
دیوانگی فورا” فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ….یک…دو…سه…چهار…
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می توانم تو را درمان کنم.»
عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
منبع: http://7015.blogfa.com
برای این داستان کمی بیشتر وقت بگذارید و با دقت خاصی آن را دنبال کنید.
این اولین بار بود که زن احساس می کرد شوهرش دارد به او خیانت می کند . او با گوش های خودش صدای یک زن را از داخل گوشی ، حین مکالمه با همسرش شنیده بود . باورش مشکل بود ، همه راههای ممکن را در ذهنش مرور کرد . اول طلاق ، ولی فکر اینکه با یک بچه به خانه مادرش برگردد ، دیوانه اش می کرد . به فکرش رسید که موضوع را با مادرش در میان بگذرد ، ولی چون خانواده اش از ابتدا با این ازدواج مخالفت می کردند ، منصرف شد .
تصمیم گرفت ، خیلی صریح به شوهرش همه چیز را بگوید ، ولی خوب که فکر کرد دید او خیلی راحت همه چیز را انکار خواهد کرد و چون دلیل قانع کننده ای ندارد ، شاید محکوم هم بشود . تصمیم نهایی این بود که به آن زن تلفن کند، شاید او نمی داند که مرد مورد علاقه اش ، زن و یک بچه دارد.بوی خیانت به مشامش رسیده بود. این را هرگز از خاطرش محو نمی کرد . شد ساعت 4 و 25 دقیقه بعدازظهر دوشنبه!دستانش می لرزید، اضطراب همه وجودش رافراگرفته بود، شماره هاراتک تک و به دقت می گرفت،یکبار دیگر جملاتی را که از قبل آماده کرده بود در ذهنش مرور کرد. دو زنگ بیشتر نخورد،تلفن وصل شد،همان صدای زنانه آشنا گفت:باسلام،به شبکه تلفن بانک خوش آمدید!
نتیجه کلی : هرگز بدون اطلاع از اصل ماجراهای پیش امده در زندگی ، به فکر متلاشی کردن زندگی خود نیفتید !!!
و اما این داستان تقدیم به مردانی که خوب بلدند پول دربیاورند . خانه شیکی دارند . زن زیبایی دارند . رفاه دارند ، اما از اصل موضوع غافلند.
ناهید خیلی وقت بود با دوستانش چت می کرد . دوستان هم دانشگاهی و قدیمی خود که گاهی می نشستند و از همه جا و همه چیز برای هم می گفتند . صادقانه و البته بدون سانسور ... عادت کرده بود ناهید به این مدل زندگی کردن.هر روز و به فاصله زمانی کوتاه به هر بهانه ای می نشست پای نت و چت و عقده های درونیش رابرای دوستانش فاش می کرد...عقده هایی که از کمبودمحبت همسرش حکایت می کرد.خودش معترف بود همسر مهربانی دارد.متعهد و مرد زندگی.اتفاقا وضعیت مالی خوبی هم داد.اما آن چیزی که ناهیدبه دقت و مو به مو به دنبال آن است ازچشمهای شوهرش پنهان مانده و همین موضوع باعث شده که ناهید کم کم دردهایش را به صورت عقده،درون دلش تلمبارکند.
رفته رفته ارتباط اینترنتی ناهید با دوستانش فراتر رفت تا رسید به وبلاگ یک ناشناس غریبه ... وبلاگ نظرش را به شدت به خود جلب کرد .
زیبا می نوشت و حس عاشقانه آرامی هم داشت . ناهید چند بار به بهانه های مختلف به این خانه لعنتی قدم گذاشت . بهانه ی رفتن نداشت . می خواست بماند. ناشناس اما آرام و شمرده و کم کم ناهید را به دلش راه داد. دلی که تا به حال چندین نفر آمده بودند و پی بهانه هایی رفته بودند.
این بار اما طعمه ناهید بود . ناهید ساده و کم سن و سال ، که فکر می کرد می تواند این عقده ها را برای غریبه ای واگویی کند و سبک شود ، ناخواسته در تور پهن شده ناشناس افتاد و همه ی بخت و اقبالش را به یک دوستت دارم ساده فروخت ... نمی خواست از شوهرش و یگانه بچه اش بگذرد ... اما از آن سو ناشناس را هم نمی خواست از دست بدهد .. هر چه بود نوشته هایش خلوت ناهید را پر می کرد ... و به او حس آرامش میداد ... تا اینکه ...
ناهید زن 32 سالهای است که میگوید می خواسته خودش مشکلش را به تنهایی حل کند ، چرا که فکر میکرد شوهرش به جای حمایت از او دارد به شدت متهمش میکند. به او توجه ندارد و خواسته هایش را جدی نمی گیرد . به همین خاطر هم مجبور به تمکین از مردی شد که متاسفانه از سادگی ناهید سواستفاده کرده و زندگیاش را به باد داد. و همه چیز هم از دنیای مجازی اینترنت شروع شد و به یک هم آغوشی گناه آلود رسید ...
ناهید و شوهرش متهم هستند مردی را به قتل رساندهاند . این زن به جرم معاونت در قتل و رابطه نامشروع در دادگاه کیفری به زودی محاکمه خواهد شد . اما داستان این قتل چیست ؟؟؟ ببینیم ناهید 32 ساله چگونه این مرد بخت برگشته را با همراهی شوهرش به قتل رسانده است ؟؟؟
اتهامی که در پرونده به ناهید وارد کردهاند رابطه نامشروع و معاونت در قتل است . البته ناهید ان را قبول ندارد . می گوید : نه قبول ندارم. من کاری نکردم. 3 سال بود که مقتول من را آزار میداد و دیگر نمیتوانستم به خواستههایش عمل کنم . او به شدت من را اسیر وسوسه های خود کرده بود و هر چه می گفت باید بی چون و چرا برایش اجرا می کردم . او را از اینترنت پیدا کردم . دنیای مجازی لعنتی و نفرین شده . اتفاقی به وبلاگش رفتم . نوشته های خوبی داشت . مجذوب نوشته هایش شدم . برایش نظر گذاشتم و او هم پاسخم را داد . این ارتباط نوشتاری به دفعات مختلف تکرار شد و پس از چند روز شماره همراهش را هم برایم نوشت . من هم خام شدم و شماره ام را به او دادم . و این شروع پیامک بازی بین و من و او شد . هر روز و هر شب کارمان همین بود . رضا کم کم عاشق من شده بود و حتی از این فراتر رفت و گفت که از همسرم طلاق بگیرم و با او ازدواج کنم . می دانست که من هم بچه دارم . خودش هم متاهل بود . با دو تا بچه . دو دختر کوچک و بزرگ .
شوهرم مرد بدی نبود . مردی تحصیلکرده که شرایط مالی و حتی زیبایی ظاهری خوبی هم داشت. هر چند به من و خواسته های درونی ام توجه چندانی نشان نمیداد . اما این که شوهرم را رها کنم و با رضا ازدواج کنم ، به هیچ عنوان کار منطقی نبود، ضمن اینکه میدانستم رضا هم زن دارد و جدا شدن او از همسرش ، به این سادگیها نیست . ما نمیتوانستیم زندگی خوبی با هم داشته باشیم . این را به خوبی می دانستم . اما از آن طرف با شوهرم به شدت مشکل داشتم . یک مرد سنتی متعصب چشم و گوش بسته که دورم حصار بدی را تنیده بود . من را اسیر خواسته های قدیمی و پوشالی اش کرده بود . و من چاره ای جز اطاعت از او نداشتم . ما زندگی بدی نداشتیم . و الان نزدیک به 13 سال است که ما زن و شوهریم و به اصطلاح داریم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم . اما حضور رضا در زندگیم این آرامش را از من گرفت . من واقعا نمیخواستم این رابطه نفرین شده ادامه پیدا کند . عواقبش را می دانستم . و حی بدتر از آن را نیز پیش بینی می کردم . اما او خیلی با من تماس میگرفت و کار را به جایی رساند که ...
من هم به دلیل بی توجهی همسرم ، و عقده هایی که از او داشتم ، بدم نمی آمد که گاهی با رضا از خط قرمزها رد شوم و وقتم را این گونه سپری کنم . و نهایتا در همین ارتباطات اینترنتی بود که من مجبور شدم به خواستهاش تن دهم و برایش عکس های برهنه ی خودم را بگذارم .
همین شروع بدی را برایم رقم زد . او مرا تهدید کرد و گفت که اگر با او بیرون نروم ، و به خواسته اش تن ندهم ، عکسهایم را به آدرس منزلمان و برای شوهرم ارسال می کند . دیگر راه برگشتی برایم نمانده بود . به همین خاطر مجبور شدم به همه حرفهایش گوش کنم. چند بار با ترفندی از او خواستم که این کار را نکند ، اما او هر بار من را به دنبال خود می کشاند . من نمیخواستم ادامه دهم . واقعا نمی خواستم . اما مجبور بودم. رضا به من گفته بود که اگر اینکار را نکنم می تواند همسر و فرزندم را بکشد و زندگیم را نابود کند . من چارهای به جز این کار نداشتم .از طرفی هم نمی توانستم موضوع را به همسرم بگویم . میترسیدم. فکر میکردم اگر این کار را بکنم ، قطعا از طرف همسرم تهدید به مرگ می شود یا ممکن است همسرم از من جدا شود و فرزندام را با خودش ببرد. این موضوعی بود که من همیشه با آن درگیر بودم .من فکر میکردم او متوجه رابطه من با رضا نیست . تا این که یکبار به طور ناگهانی از من خواست که خانه را عوض کنیم. من فکر نمیکردم او متوجه شده باشد. من هم قبول کردم و ما خانه را عوض کردیم. شوهرم فکر میکرد با این کار من به زندگی با او بیشتر دلخوش می شوم اما وافعا نشد. رضا هم دستبردار نبود. یک ماه مانده بود به ان حادثه شوم که نهایتا شوهرم موضوع را فهمید. یک ندانم کاری ساده باعث شد تا زندگی خانوادهام دگرگون شود. شوهرم در آستانه مجازاتی سنگین قرار بگیرد و خودم باید سالها در زندان باشم و فرزندم که در سن بسیار حساسی است باید تنها بماند، من نمیتوانم خودم را ببخشم ... هرگز ... همسرم از تلفنهای مشکوکی که به من میشد و نشستن در پای اینترنت به فاصله ی طولانی متوجه شده بود. وقتی از من پرسید داستان چیست ، زیر ضربات مشت و لگدش با فریاد و درد موضوع را از ابتدا برایش گفتم . همه ی جزئیات را برای شوهرم گفتم . همه را ... تقریبا همه چیز را گفتم. مجبور شدم با اینکه میدانستم شنیدنش برای شوهرم بی نهایت سخت است . اما مجبور شدم بگویم تا او بداند من مجبور به این کار شدم . و علت اصلی این خیانت هم بی توجهی خودش به من بود ... چقدر شبها و روزها گدشت و او من را کنارش ندید . ظاهرا کنارش بودم ، اما هرگز من را آن گونکه باید می دید ندید . او ابتدا قصد داشت تا شکایت کند و از طریق مراجع قانونی این موضوع را پیگیری کند، اما زمانی که رضا آزارهایش را بیشتر کرد ، شوهرم دیگر کنترل خودش را از دست داد. رضا من را وادار کرده بود که از او تمکین کنم . نه یک بار که به دفعات مکرر . رضا بار آخر با من تماس گرفت و گفت که میخواهد من را ببیند و دوباره از من درخواست کرد با او رابطه نامشروع داشته باشم و من را تهدید کرد و گفت که اگر به خواستهاش عمل نکنم قطعا عکسها را توزیع خواهد کرد . زمانی که موضوع را به شوهرم گفتم ، دگرگون شد. فکرش را بکنید . هر مردی با شنیدن این خبر چه حالی به او دست خواد داد . شوهرم مرد خشنی نبود . آرام بود و صبور . اما حرف رضا آنقدر او را دگرگون کرد که مجبور به قتل او شد. شوهرم از من خواست که با رضا تماس بگیرم و او را به خانه بکشانم . من هم با رضا تماس گرفتم و خواستم تا به خانهام بیاید . او هم بلافاصله قبول کرد.
روز حادثه ساعت 9 صبح بود . رضا وارد خانه شد . به محض ورود به خانه من را در آغوش گرفت . او را سریع از خودم جدا کردم و با او به سمت اتاق خواب رفتیم . شوهرم زیر تخت خواب پنهان شده بود . وقتی با او ... پشت رضا به سمت در خروجی بود . در همین موقع شوهرم از زیر تخت بیرون آمده و با کارد بلندی که در دست داشت چند ضربه به شکم و سینه رضا وارد کرد . خون همه اتاق را گرفت . جیغ کشیدم . فریاد زدم . اخرین ضربه را همسرم به قلبش وارد کرد . رضا اخرین نفسهایش را کشید و روی تخت آرام گرفت . او مرده بود . من فقط فریاد میزدم. دیدن آن صحنه آنقدر برای من سخت بود که واقعا نمیتوانستم شاهد باشم. در حال خودم نبودم . با تمام نفرتی که از رضا داشتم نتوانستم ضربهای به او بزنم . خیلی ترسیده بودم . خیلی . من می دانستم شوهرم مردی متشخص است . او زندگی راحتی برای من درست کرده بود . اما به من توجهی نمی کرد . خواسته های من را نمی دید . شوهر و زندگیام را دوست داشتم اما از ترس این که مبادا رضا به خانوادهام لطمهای وارد کند، قبول کردم با او رابطه داشته باشم. من میدانستم رابطهام با رضا پایان خوبی نخواهد داشت. من تا به حال تجربه این کار را نداشتم . سادگی کردم . من باید از همان ابتدا موضوع را به شوهرم اطلاع میدادم. باید به شوهرم میگفتم . اینطور بود که میتوانستم زندگیام را حفظ کنم. ندانمکاری من باعث شد تا زندگی ام به هم بریزد . و متاسفانه خانوادهام دگرگون شود. شوهرم در آستانه مجازاتی سنگین قرار دارد. او حتما اعدام می شود . خودم هم باید 15 سال از زندگیم را در زندان باشم . اگر خانوادهام هم من را نبخشند از آنها هیچ توقعی ندارم.
منبع: وبلاگ حوادث سپید و سیاه
اگر شما هم به دلیلهای مشابه ترس از دادن فرصت ها به ازدواج فکر نمیکنید، بهتر است یکبار دیگر به زندگیتان و انتظاری که از آیندهتان دارید نگاه کنید و با دلایل منطقیتر در این مورد تصمیم بگیرید.
فکر نکنید با این خط و نشان کشیدنها خودتان را بیارزش کردهاید. اهمیتی که شما به عزیزانتان و شرایطی که دارید میدهید، میتواند ارزش شما را در نظر او چند برابر کند. بسیاری از دلایل این افراد برای « نه » گفتن به فرصتهایشان، تنها از عادتها یا ترسهایی ناشی میشود که از وجودشان بیرون نمیرود. اگر شما هم به دلیلهای مشابه به ازدواج فکر نمیکنید، بهتر است یکبار دیگر به زندگیتان و انتظاری که از آیندهتان دارید نگاه کنید و با دلایل منطقیتر در این مورد تصمیم بگیرید.
زیاد از حد عشق کارید؟
شاید شما آنقدر غرق مناسبات شغلیتان شدهاید که نمیتوانید فکری اساسی برای زندگی عاطفیتان کنید. ممکن است فکر کنید هیچ چیز در دنیا شما را به اندازه پیشرفت کاری راضی نمیکند و البته احتمالا آنقدر غرق این تفکر شدهاید، که حتی فکر تغییر هم در سرتان چرخ نمیزند. نگاهی به محیط کارتان بیندازید. افرادی که مثل شما عشق کارند کم نیستند.
کسانی که حتی در چهارمین و پنجمین دهه زندگیشان، تنها با پروندههای روی میزشان زندگی میکنند. حالا کمی دقیقتر به آنها نگاه کنید. آیا واقعا این افراد خوشبخت و راضی هستند؟
راه حل
شمایی که کارتان همه زندگیتان بوده، قرار نیست یک شبه خانهنشین شوید. پس باید مردی را انتخاب کنید که توان پذیرش محدودیتهای شما را داشته باشد. او باید با نوع کار شما و شرایطی که دارید آشنایی داشته باشد تا بتواند تصویر دقیقی نسبت به مشکلات احتمالی که در این مسیر پیش میآید را در ذهنش شکل دهد.
اگر نمیخواهید که در میانه راه هم خودتان و هم او را ناامید کنید پس سعی کنید تصویری دقیق از اهداف و شرایطتان را برای خواستگارتان شکل دهید و قبل از هر تصمیمی، ببینید که چقدر اهدافتان در یک راستا هستند و تا چه حد میتوانید با محدودیتهای یکدیگر کنار بیایید. البته این تمام ماجرا نیست.
شمانمیتوانیدبدون هیچ تغییری پیش بروید وتنها انتظارداشتهباشید که همسرآیندهتان شمارا درک کند.شما باید بپذیرید که بعد از ازدواج، شرایط کاریتان هم شکل دیگری بهخود میگیرد و شما دیگر نمیتوانید تمام لحظههای زندگیتان را با پروندههای کاریتان بگذرانید.
استانداردهای غیر قابل عبوری دارید؟
شاید معیارهای سفت و سخت شما در مورد همسر آیندهتان دلیل این تنهایی باشد؛ حق هم دارید. پای یک عمر زندگی در میان است و نمیخواهید که بیگدار به آب بزنید. احتمالا شما با دیدن مردهای اطرافتان و همسر دوستانتان فورا ایرادهایشان را میبینید و در دلتان میگویید اگر من بودم، با مردی که این ویژگی را داشته باشد ازدواج نمیکردم و از آنجا که خواستگارهایتان هم یکی از مردهای همین کره خاکی هستند و از همین دسته عیب و نقصها را در خود دارند، پس شما نمیتوانید دلتان را راضی کنید و به مردی که چنین عیبهایی داشته باشد « بله » بگویید. از آنجایی که خودتان سالها در مورد ازدواجهای دیگران قضاوت کردهاید، احتمالا در دلتان میگویید، مردم در مورد انتخاب من چه میگویند…
راه حل
وقتی پای یک عمر زندگی در میان است، قطعا نمیتوانید به مردی که هیچ کدام از معیارهایتان را ندارد « بله » بگویید. اما قبل از اینکه با این قضاوت تنهایی را به جان بخرید، نگاهی به خودتان و معیارهایتان بیندازید.
در درجه اول بهتر است نقاط ضعف و ایرادهای خودتان را ببینید. آیا شما یک فرد بیعیب و نقصید که به دنبال یک مرد بیعیب و نقص هستید؟
در درجه دوم، باید فهرستی از این معیارها که عمری شما را تنها نگهداشته است بنویسید. آنها را به ترتیب اهمیت فهرست کنید.
حالا دوباره مرورشان کنید، از کدام ویژگیهایی که نوشتهاید میتوانید بگذرید و کدامشان غیرقابل چشمپوشی هستند. حالا که این فهرست را پاکسازی کردید، نگاهی به گزینههایی که برای ازدواج دارید بیندازید. شاید یکی از این افراد، چند نمونه از این ویژگیهای منفی را داشته باشد اما این ویژگیها ممکن است جزء اصلی شخصیت او نباشد. اگر این خصوصیات در او کمرنگ هستند و در مقابل خصوصیات بسیار مطلوب دیگری دارد که میتوانید به آنها تکیه کنید، بهتر است کمی بیشتر در مورد این گزینه فکر کنید.
بودن با دوستانتان برای شما کافیاست؟
ازدواج به چشم افرادی که یک لحظه هم بدون دوستانشان زندگی نمیکنند، یعنی محدودیت. این افراد گروههای متفاوتی از دوستان را در کنار خود دارند و برایشان تنهایی معنایی ندارد. آنها نمیتوانند بپذیرند که بعد از ازدواج، باید دور خیلی از این لحظهها را خط بکشند.
دوستان نزدیک و صمیمی، نمیگذارند که این افراد هیچ خلأ عاطفیای را در زندگیشان احساس کنند و به همین دلیل خود را وارد زندگیای بکنند که باعث میشود در ظاهر تنها تر از قبل شوند.
راه حل
اگر شما در گروه این افراد هستید، ازدواج برایتان تصمیم سختی است.
اما بهتر است بهجای این سختگیری، چند قدم جلوتر را هم ببینید و به آینده نگاه کنید. این دوستان صمیمی تا کجا با شما پیش میآیند؟ تجربه دیگران میگوید، احتمالا آنها هم یکی یکی ازدواج میکنند و این گروههای سرشار از صمیمیت هم روز به روز کوچکتر میشوند. اگر مراقب نباشید، این ماجرا خیلی زود از شما یک فرد همیشه تنها میسازد.
فردی که در گروه متاهلها احساس خوشبختی نمیکند و البته دیگر دوستانی ندارد که هر لحظه برای بودن در کنار او حاضر باشند. گذشته از این، ازدواج قرار نیست به معنای از دست دادن دوستان و تنها شدنتان باشد. شما میتوانید با کسی ازدواج کنید که از بودن در کنار گروه دوستانتان هم لذت ببرد و بعد از شکل دادن زندگیتان، با پذیرش محدودیتهایی که یک زندگی متاهلی دارد، تلاش کنید تا از این دوستان هم فاصله نگیرید.
به دنبال موقعیتهای بهترید؟
فکر میکنید که « بله » گفتن به یک گزینه، یعنی « نه » گفتن به باقی گزینهها و به همین دلیل نمیتوانید خودتان را برای تصمیمگرفتن راضی کنید؟ شاید گمان میکنید همیشه فرصتهای بهتری در مقابلتان قرار خواهند داشت و لیاقت شما بیشتر از مواردی است که تا امروز به شما پیشنهاد شده. اگر شما گرفتار چنین تفکراتی هستید، احتمالا نمیتوانید به گزینههایی که تا چند وقت پیش به نظرتان ایدهآل میآمدند هم « بله » بگویید و به همین دلیل فرصتهایی که روزی برایتان آرزو بودهاند را هم رد میکنید.
راهحل
در مورد گزینههای بهتر، نمیتوان حکم قطعی صادر کرد. شاید حق با شما باشد و کسانی شایستهتر از خواستگاران فعلیتان هم روزی به شماپیشنهادازدواج دهند.امانگاهی به خودتان بیندازید؛احتمالادر آن زمان هم شما برای رسیدن یک پیشنهاد بهتربه آنها«نه» میگویید.
فکر بهترین بودن را از سرتان بیرون کنید. سری به همان فهرست اولویتها بزنید و خواستگارتان را با آن اولویتهای اساسی بسنجید. اگر فکر میکنید مهمترین ویژگیهایی که برایتان مطرح بوده را در خود دارد، مته به خشخاش نگذارید. بپذیرید که بهترینی وجود ندارد و همه افراد ضعفهای خاص خودشان را دارند. ضعفهایی که در همه وجود دارد اما نوعشان از فردی به فرد دیگر فرق میکند. پس بهجای این آرمان گرایی، تلاش کنید سراغ کسی که ویژگیهایش با خط قرمزهای شما هماهنگی ندارد، نروید.
از اینکه کسی واقعیت را بفهمد میترسید؟
ممکن است شما و خانوادهتان، تفاوتهای زیادی داشته باشید. از عقاید شخصیتان گرفته تا سبک زندگی اجتماعی شما که میتواند متفاوت یا حتی متضاد با خانوادهتان باشد. شمایی که به سن ازدواج رسیدهاید و نسبت به این اتفاق بیمیل هم نیستید، بهخاطر این تفاوتها به خواستگارهایتان « نه » میگویید.
از طرفی کسانیکه خانواده به شما پیشنهاد میکنند، مرد رۆیاهای شما نیستند و از طرف دیگر نمیتوانید مردی که در مقابلش خود را به شکل دیگری معرفی کردهاید را، با خانوادهتان آشنا کنید. شما گمان میکنید که « بله » گفتن به انتخاب خانوادهتان؛ یعنی یک عمر زندگی سرد و «بله» گفتن به خواستگاری که هنوز خانوادهتان را ندیده، یعنی یک زندگی شکست خورده یا جدایی از همه عزیزانتان.
راهحل
اشتباه نکنید. ازدواج یک جعبه کامل است که نمیتوانید هیچ کدام از محتویاتش را گلچین کنید. خانواده و دوستان شما، خانواده و دوستان او و تمام محدودیتها و شرایطتان در این جعبه قرار میگیرند و اگر بخواهید زندگی موفقی داشته باشید باید با همه آن شرایط روبهرو شوید. میگنا دات آی آر.برای شمایی که در مورد ازدواج بیمیل نیستید، چنین دلیلی نباید مانع بزرگی تلقی شود. کافی است خودتان باشید؛ همانطور که هستید نه آنطور که خانوادهتان میخواهد. از طرف دیگر، باید پنهان کاری را کنار بگذارید.
با خواستگارتان در مورد شرایط خانوادگیتان صحبت کنید و تفاوتها را روشن کنید. به او بگویید که حفظ خانواده و ارتباطتان برای شما یک اولویت اساسی است واگر میخواهد که در کنارشما خوشبخت باشد،باید این موضوع را بپذیرد و در کمال احترام با این تفاوتها کنار بیاید.
فکر نکنید با این خط و نشان کشیدنها خودتان را بیارزش کردهاید. اهمیتی که شما به عزیزانتان و شرایطی که دارید میدهید، میتواند ارزش شما را در نظر او چند برابر کند.
شاید روبهرو کردن این ۲گروه با هم آسان نباشد اما اگر منطقی پیش بروید و از مسیری مناسب با خانوادهتان وارد مذاکره شوید که برایشان قابل پذیرش باشد، میتوانید خیلی زود و با کمترین تنش، به نتیجه برسید.
منبع: زن فردا
از مشکلات و آسیب های دوستی دختر و پسر قبلا برایتان زیاد گفته ایم. اما این بار شاید بد نباشد نگاه متفاوت تری به این مساله بیندازیم. این که دخترها درباره دوستی با یک پسر چه فکری می کنند و این دوستی از نگاه پسران چه شکلی دارد.
دخترها تصور میکنند دیدگاه پسرها همانند آنها است و همینطور بالعکس. اساس روابط دوستی، شناختن دیدگاهها و طرز فکر جنس مخالف در روبهرو شدن با وقایع و اتفاقات است، تا بتوان از این تجربه در زندگی مشترک استفاده کرد. اما این یک اصل گمشده در روابط دوستی دختران و پسران است. دختران تصور میکنند پسران تشنه احساسات هستند و پسران نیز تصور میکنند دختران نیاز جنسی زیادی دارند.
پسران در روابط دوستی به هوس و غریزه جنسی خود بیشتر بها میدهند و پس از اولین ارتباط جنسی دچار وابستگی جنسی میشوند یعنی رابطه جنسی آنها گستردهتر میشود. آنها در تمامی ملاقاتهای بعدی دنبال فرصتی برای تأمین این نیاز هستند و تا زمانی که طرفشان پاسخگوی این نیاز باشد این رابطه ادامه دارد. اما هر زمان که طرفشان از رابطه جنسی خودداری کند یا اخلاق و رفتار پسر تغییر میکند یا مدام بهانهگیری میکند یا آن رابطه را برهم میزند.
دختران تا زمانی که به فردی احساس نداشته باشند و وابستگی احساسی پیدا نکنند نمیتوانند رابطه جنسی را با آن فرد تجربه کنند. ترجیح میدهند این رابطه از روی عشق و دوطرفه باشد. از اینکه بدون احساس تن به چنین رابطهای بدهند بیزارند. دختران پس از رابطه جنسی دچار وابستگی بیشتری میشوند و بیشتر دوست دارند مورد توجه احساسی طرف مقابل قرار بگیرند. در اکثر روابطی که در آن رابطه جنسی را تجربه کردهاند ولی رابطه دوستی آنها به اتمام رسیده دچار افسردگی موقتی میشوند. بیشتر تمایل دارند دوست داشته شوند تا اینکه دوست بدارند. آنها میتوانند بارها حس عاشقی را تجربه کنند. این در حالی است که پسرها فقط یکبار عاشق میشوند و اولین عشق را فراموش نمیکنند. آنها اگر واقعاً کسی را دوست داشته باشند، هرکاری برای بهدستآوردنش میکنند و بهاصطلاح به آب و آتش میزنند. ولی اشکال اینجاست که همه انرژی خود را قبل از ازدواج صرف طرف میکنند.
نیازهای احساسی و حتی جنسی زنان پس از ازدواج بیشتر از دوران قبل از ازدواج است، به همین دلیل است که مدام از سردی همسر خود شکایت دارند. دختران قبل از ازدواج تمایل دارند طرفشان بهسمت آنها بیاید، که این مورد بعد از ازدواج دگرگون میشود؛ این زنان هستند که بهسمت همسر خود میروند و مردان در اینباره تلاشی نمیکنند. نکته بسیار مهم اینکه بسیاری از دخترها و پسرها با شنیدن این مطالب و بررسی آسیبهای جدی این روابط میگویند: از کجا معلوم که این آفات در دوستی ما بهوجود آید؟ هر قاعدهای استثنایی دارد؛ از کجا معلوم که ما استثنای این قاعده نباشیم؟ این افراد گمان میکنند که رابطه آنها از روابط دیگران عمیقتر و مستحکمتر بوده و فقط روابط دیگران، سست و بر پایه علاقه جنسی بنا شده است.
دختر میگوید: دوستم گفته، که فقط مرا بهخاطر خودم میخواهد نه برای سوءاستفاده جنسی. در مقابل پسر هم میگوید: بیچاره دختر، نمیداند هدف واقعی من ازدواج و خوشبخت کردن او نیست. حالا که پسر اعتماد دختر را جلب کرده است و با زرنگی هم به دختر قبولانده که او را زن آیندهاش میداند و بهعنوان شریک زندگی دوستش دارد، زمینه را برای منظورش مهیا میبیند و به او میگوید که ما اکنون از طریق قلبهایمان باهم زن و شوهر هستیم، چرا تا فراهم شدن زمینه ازدواج، خودمان را از لذت جنسی محروم کنیم. بیا از همین حالا رابطهای جنسی برقرار کنیم.
متأسفانه بعضی از دخترها هم برای اینکه رضایت پسر را جلب کنند مرتکب این اشتباه بزرگ میشوند و تقاضای رابطه جنسی او را قبول میکنند. غافل از اینکه پسرها هیچوقت با کسی که قبلاً با او دوست بودهاند و یا رابطه جنسی داشتهاند، هرگز ازدواج نمیکنند.
متأسفانه بعضی از دخترها هم برای اینکه رضایت پسر را جلب کنند مرتکب این اشتباه بزرگ میشوند و تقاضای رابطه جنسی او را قبول میکنند. غافل از اینکه پسرها هیچوقت با کسی که قبلاً با او دوست بودهاند و یا رابطه جنسی داشتهاند، هرگز ازدواج نمیکنند و برای ازدواج هم بهدنبال دختری هستند که قبلاً با کسی رابطه نداشته است. دخترها نیز با این اشتباه نه تنها خودشان را ارزان فروختهاند، بلکه پسران با دیدن این رفتار، آنها را افرادی هرزه تلقی میکنند. چون پسرها این کار دختران را بهحساب سست بودنشان میگذارند و میگویند، اگر فرد دیگری هم این تقاضا را داشته باشد، احتمال دارد که به او هم جواب مثبت بدهد.
البته مطلب بالا، یکی از حالات دوستی دختر و پسر بود که پسرها با وعده
ازدواج، دخترهای جوان را خام میکنند و به
سوءاستفاده جنسی از آنها میپردازند.
حالات دیگری
هم برای این رابطه قابل تصور است، که در زیر به چند نمونه از آن اشاره میکنیم:
الف) برخی دخترها میدانند که پسرها قصد ازدواج ندارند و پسرها نیز علناً به طرف مقابلشان میگویند که قصدشان از این دوستی برای شناخت و ازدواج نیست. آنها فقط برای خوشگذرانی باهم شریک جنسی و دوست میشوند و به این طریق میخواهند از تنهایی دوران مجردی فرار کنند.
بعضی از دخترها حاضر به دوستی با این قبیل پسرها هستند و قصدشان را از این رابطه، تخلیه احساسات و ارضای غیراخلاقی جنسی خودشان معرفی میکنند. آنها گمان میکنند هرکاری که غریزهشان بخواهد، میتوانند بکنند و میگویند: شوهر آیندهمان از کجا خواهد فهمید که ما در گذشته روابط جنسی داشتهایم؟
تا آنجا که بتوانند، با جنس مخالف رابطه برقرار میکنند، ضمن اینکه مخارج خوشگذرانی خود را از طریق تنفروشی تأمین میکنند و بهاصطلاح، با یک تیر دو نشان میزنند. آنها با خود میگویند بعد از ازدواج، اینطور روابط را کنار خواهیم گذاشت. ولی نمیدانند حتی اگر هم بخواهند، دوستپسرشان از این روابط، به این سادگیها ـ بعد از ازدواج آنها ـ نخواهند گذشت.
اتفاقاً میگویند اکنون موانع هم از میان برداشته شده و وقت برداشت محصول نقشههای شوم گذشتهمان است. چراکه برخی از پسرها خیلی زرنگ هستند و بیشتر برای بعد از متأهلشدن دختر برنامهریزی میکنند؛ در دوران دوستی از او عکس یا فیلم تهیه میکنند و این مدارک را برای بعد از ازدواج دخترها بهمنظور اخاذی جنسی نگه میدارند و در وقت مناسب طی تماسی با دختر، تهدید میکنند که اگر با آنها رابطه جنسی برقرار نکند، عکس، فیلم و یا صدای ضبطشده او را به همسرش میدهند. فاششدن این موضوع عواقب وحشتناکی را برای دختر در پی خواهد داشت. باعث میشود زندگی مشترک او نابود و در بین فامیل آبرویش از بین برود و به دلیل خیانتش، برای ازدواج مجدد، به سراغش نخواهد رفت.
اینجاست که دختر بهرغم میل باطنی، برای فاشنشدن رابطه دوران مجردیاش، به رابطه جنسی با دوستپسر قبلیاش تن میدهد و خیانت آن دختر مجدداً در دوران متأهلی رقم میخورد. فاششدن این خیانت مجدد، ممکن است خودکشی دختر را به دنبال داشته باشد.
ب) در بین دخترها کسانی هستند که از سادگی و پاکی بعضی از پسرها سوءاستفاده و آنها را در دام عشق پوشالی خودشان گرفتار میکنند. هر روز به بهانههای مختلف از جمله سالگرد تولد، جشن تولد فلان دوست، خرید لوازم آرایشی ـ بهداشتی، خوشگذرانی در کافیشاپ، خرید کارت شارژ موبایل و... شروع به خالیکردن جیب پسرها میکنند. این کار آنها هم بدون هزینه نیست و باید در عوض نیازهای جنسی پسر را برآورده کنند؛ که آنهم به قیمت ازدستدادن نجابتشان تمام میشود.
ج) تعداد اندکی از پسرها با نشاندادن جسارت، محبت، عشق پاک و... همه عمرشان را بهپای معشوقشان میگذارند.
تعداد این دسته از افراد، خیلی کم است، چون پسرها اگر واقعاً کسی را دوست داشته باشند، با او دوست نمیشوند، سعی میکنند با آنکه دوستش دارند ازدواج کنند. در این گروه هم آفاتی وجود دارد، در برخی از موارد دخترها با دیدن یک پسر خوش تیپتر، شیفته میشوند و به پسر عاشقپیشه پشت میکنند.میگنا.به وفادار ماندن این دخترها هم نمیشود اعتماد کرد. بعضی از دخترها نیز در دوستی با پسری که قصد شناخت برای ازدواج دارد، همان رفتاری را بروز میدهند که انگار در میهمانی هستند.
د) دختر و پسر رابطه دوستیشان را با جنس مخالف، به رابطه دوستی با دو همجنس تشبیه میکنند و میگویند ما اصلاً احساس نمیکنیم که با جنس مخالف دوست هستیم ما یک دوست اجتماعی هستیم؛ براساس خلقت انسان، هر جنس فقط برای جنس مخالفش نیروی جاذبه تولید میکند نه برای همجنس خودش، بنابراین دختر و پسر هم اگر همجنساند، پس چرا برخلاف طبیعت همدیگر را دفع نمیکنند، بلکه بالعکس همدیگر را جذب میکنند؟! پس هر عقل سالمی تأیید میکند که این حرف برخلاف طبیعت و کذب محض است.
ه) دخترها و پسرها برای کسب تجربه و مهارت در زندگی باهم دوست میشوند، ولی نمیدانند که همیشه اولین تجربهها هستند که به یاد میمانند. آنها تجربههای به یادماندنی را با فرد بیگانهای تجربه میکنند نه با بهترین یارشان.
آن چیزی که از یاد این دختران و پسران فراموش شده، جایگاه تعهد و وفاداری به همسر آیندهشان است. آنها این موضوع را باید بدانند که اگر میخواهند همسر آیندهشان هم متعهد باشد و به آنها وفادار بماند، باید خودشان هم متقابلاً به آنها وفادار باشند.
و) بالاخره گروه آخر مربوط به پسرهایی است که هیچچیز به جز ارضای جنسی و خوشگذرانی برایشان مهم نیست و اصلاً خودشان را در قیدوبند تشکیل خانواده نمیدانند. هر روز با یکی هستند و تا آخر عمر هم تنوعطلب باقی میمانند. این افراد، مشتریان زن خاص خودشان را دارند و هیچوقت هم سیر نمیشوند مگر در زیر خروارها خاک.
در انتهای این بحث سنگین و پرپیچ و خم باید بگوییم، آن چیزی که از یاد این دختران و پسران فراموش شده، جایگاه تعهد و وفاداری به همسر آیندهشان است. آنها این موضوع را باید بدانند که اگر میخواهند همسر آیندهشان هم متعهد باشد و به آنها وفادار بماند، باید خودشان هم متقابلاً به آنها وفادار باشند. اینطور نیست که به تبع نفس، در مجردی هرکاری که خواستیم انجام دهیم و بعد انتظار داشته باشیم که در زندگی مشترکمان یک فرد پاک و مقدس نصیبمان شود.
منبع: عصر ایران
گاهی یک عکس بیش از هر مقاله و سخنرانی و خطابهای میتواند تاثیرگذار باشد، ابتدا نگاهی به این آمار بیندازید:
- روزانه 50 میلیون کیلو زباله خانگی توسط شهروندان ایرانی تولید میشود.
- تنها 5 درصد از زبالههای کشور که غیر زبالههای صنعتی و کشاورزی است، بازیافت میشود.
- هر ایرانی روزانه 700 گرم زباله تولید میکند.
- هم اکنون روزانه در ایران به اندازه هزار ساختمان 5 طبقه به مساحت 500 متر زباله انباشت میشود.
با همه پیشرفتهای مادی و افزایش اطلاعات و آگاهی عمومی هنوز بسیاری از مردم زباله هایشان را از شیشه ماشین به بیرون پرت میکنند، هنوز به جای قرار دادن زباله در سطلهای مخصوص که چند متر آنطرفتر است ترجیح میدهیم آنها را پای اولین تیر چراغ برقی که میبینیم رها کنیم، هنوز در اعیاد مذهبی خیابانها را با انبوهی از لیوانهای یکبار مصرفی که شربت آن را نوشیدهایم آلوده میکنیم، هنوز کانالهای آب را با سطل زباله اشتباه میگیریم …
اگر برای محیط زیست ارزش قائل نمیشویم، اگر دل مان برای زیبایی شهرمان نمیسوزد، اگر شهرمان را خانه مان نمیدانیم، اگر احساس تعهدی به محیطی که در آن زندگی میکنیم نداریم، دستکم به احترام رفتگری که سجاده را در خیابان پهن میکند زبالهها را در کوچه و خیابان رها نکنیم، کمک کنیم او برای برداشتن بطری خالی نوشابه "ما"، پوست میوهای که "ما" خوده ایم، جلد پفک و چیپسی که "ما" آن را خالی کرده ایم، دستمال کاغذی که "ما" آن را مصرف کردهایم کمرش مدام خم نشود….
منبع: انتخاب
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.
استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند ...
از فرزاد میرزایی
استاد ایرانی دانشگاهی در سوئد به علت سوءظن به همسرش لبهای او را با چاقو برید و خورد.
ماموران پلیس استکهلم چندی قبل با اعلام گزارشی توسط ساکنان یکی از خیابانهای جنوبی شهر استکهلم راهی آنجا شدند تا درباره نزاعی خانوادگی تحقیق کنند. آنها وقتی وارد آپارتمان موردنظر شدند زن جوانی را دیدند که از ناحیه صورت به شدت خونریزی داشت. این زن به سرعت به بیمارستان منتقل و در همان معاینههای اولیه معلوم شد لبهای او با چاقو بریده شده است.
پلیس در ادامه به دستور دادستان، شوهر این زن را بازداشت کرد و معلوم شد هر دو ایرانی هستند و مرد میانسال همسر خود را به قصد انتقامجویی شکنجه کرده است.
کارآگاهان در جریان تحقیقاتشان فهمیدند مرد ایرانی در سال 1370 به همراه همسر و سه فرزندش از ایران به سوئد مهاجرت کرده و بعد از مدتی در دانشگاه و موسسه تحقیقاتی «کارولینسکا» به عنوان دانشیار و محقق مشغول به کار شده و در حرفه خود به شهرت زیادی دست یافته و درآمد سالانه بالایی را برای خودش به دست آورده است.
این مرد ظاهرا زندگی آرام و معمولی داشت تا اینکه چندی قبل به علت بروز پارهای اختلافات خانوادگی از همسرش جدا شد و فرزندان وی نیز نزد مادرشان رفتند. مرد ایرانی دو هفته بعد از طلاق، ازدواج دوم خود را به ثبت رساند. او این بار نیز با زنی ایرانی که 20 سال از خودش کوچکتر بود ازدواج کرد.
زندگی مشترک این دو خیلی زود به آشوب و دعوا کشیده شد تا اینکه در روز حادثه آن اتفاق رخ داد. متهم 52 ساله وقتی تحت بازجویی قرار گرفت به جرمش اقرار کرد و گفت: «همسرم به من خیانت میکرد و به همین دلیل این کار را انجام دادم. بعد از ازدواج با او فهمیدم وی با مردی دیگر نیز رابطه دارد. بارها بر سر این موضوع با هم دعوا کردیم اما مشکل ما غیرقابل حل بود برای همین تصمیم گرفتم او را مجازات کنم و انتقام خودم را بگیرم. روز حادثه بعد از جر و بحث بر سر موضوع خیانت با چاقو به وی حمله کردم و لبهایش را بریدم و خوردم. این کار را طوری انجام دادم که او دیگر نتواند با بخیه و کارهایی مثل آن خودش را درمان کند.»
متهم در اعترافاتش گفت: «من از این کار پشیمان نیستم چون فکر میکنم زنم باید به دلیل خیانتی که کرده بود مجازات میشد.»
اعترافات مرد ایرانی که در کمال خونسردی انجام شد این شائبه را به وجود آورد که شاید وی به بیماری روانی مبتلا باشد به همین سبب او به بیمارستان روانی «هودینگه» واقع در جنوب استکهلم منتقل شد تا تحت آزمایش قرار بگیرد. متهم اکنون در حالی در این مرکز درمانی بستری است که همسرش نیز در بیمارستانی دیگر تحت درمان قرار دارد اما پلیس و مسوولان قضایی نام بیمارستان را مخفی نگه داشتهاند تا آسیبی به زن ایرانی وارد نشود. در همین حال بازجوییها از متهم محرمانه و پشت درهای بسته انجام خواهد شد.
منبع: انتخاب
نیکولای سارکوزی و همسرش کارلا برونی از کاخ الیزه رفتند و فرانسوا اولاند آمد و حالا کاخ
الیزه منتظر "بانوی اول" جدیدی است اما هنوز به طور دقیق مشخص نیست چه
کسی در جایگاه بانوی اول فرانسه قرار می گیرد
.
خانم والری تریر ویلر شریک غیر رسمی زندگی فرانسوا اولاند
به احتمال زیاد این نقش را شریک غیررسمی ! زندگی "فرانسوا اولاند" رئیس جمهور منتخب فرانسه یعنی خانم "والری تریر ویلر" ایفا خواهد کرد: زنی 47 ساله روزنامه نگار و از خانواده ای معمولی .
او یک زن مطلقه است و بدون داشتن ازدواج رسمی، با رئیس جمهور جدید فرانسه، زندگی می کند! رسانه های فرانسه می گویند: "این شیوه زندگی می تواند وضعیت "اولاند" را در سفرهایش به کشورهای دارای حکومت های سختگیر دینی مانند واتیکان، عربستان، اندونزی و دیگر کشورها پیچیده کند."
والری تریر ویلر سگولن رویال
والری در واکنش به مسائل مطرح شده پیرامون ارتباطش با اولاند می گوید:مسئله ازدواج را موضوعی شخصی می داند که تنها به او و اولاند مربوط است و به دیگران، ارتباطی ندارد.
وی در مصاحبه با خبرگزاری فرانسه گفته است: اهمیت موضوع ارتباطم با اولاند را درک می کنم اما این مسئله من را به خود درگیر نکرده است. مسائل دیگری مهم تر این موضوع وجود دارند.
والری همچنین می گوید که سعی دارد ویژگی زندگی خصوصی خود را با اولاند حفظ کند به همین دلیل او بر ادامه تربیت و سرپرستی پسرانش و ادامه فعالیت های روزنامه نگاری اصرار دارد.
در چند روز آینده مشخص خواهد شد که او میان فعالیت به عنوان بانوی اول فرانسه و یک روزنامه نگار، کدام یک را انتخاب خواهد کرداولاند در سال 1988 با همسر نخست خود یعنی "سگولن رویال" ازدواج کرد اما زندگی آنها تا سال 2005 بیشتر طول نکشید. حاصل این زندگی تولد 4 فرزند بود.
با این حال والری می گوید که با اولاند قبل از این هم رابطه داشت یعنی در سال 2000 و زمانی که اولاند با همسر سابقش زندگی مشترک داشته است!
اولاند و همسر سابقش سگولن رویال
سگولن رویال همسر پیشین رئیس جمهور منتخب فرانسه - سیاستمداری بود که در انتخابات ریاست جمهوری سال 2007 فرانسه کاندیدا شد و به دور دوم انتخابات هم رفت اما در مقابل نیکلای سارکوزی متحمل شکست شد.
اولاند در اواخر سال 1970 در هنگام تحصیل در دانشگاه ایی ان ای با "سگولن رویال" آشنا شد و در سال 1988 با او ازدواج کرد.
حاصل این ازدواج چهار فرزند به نام های توماس(وکیل دادگستری)،کلیمنس (دانشجوی پزشکی)، جولیان (فیلمساز)، فلورا (دانشجو) بود.
اولاند و رویال در عصر روز برگزاری مرحله دوم انتخابات پارلمانی سال 2007 اعلام کردند که از یکدیگر جدا شدند... و اینک یک فرانسه مانده و یک رئیس جمهور با سوالی درباره این که بانوی اول فرانسه که خواهد بود و آیا اولاند و والری ، برای جلوگیری از مشکلات بعدی رسماً ازدواج خواهند کرد یا رئیس جمهور جدید فرانسه ، رسماً به روابط نامشروع خود با والری ادامه خواهد داد و انتقاد اخلاقگرایان و دینداران اروپایی را به جان خواهد خرید تا مشخص شود نهاد خانواده در فرانسه تا چه اندازه دستخوش تخریب و نابسامانی شده است؟!
منبع: عصر ایران
ایرج قادری کارگردان بازیگر و تهیه کننده سینمای ایران در سن 76 سالگی دار فانی را وداع گفت.
به گزارش خبرآنلاین، این بازیگر سینما که سال 1314 در تهران به دنیا آمده بود، شامگاه شنبه 16 اردیبهشت درگذشت.
او در سالهای اخیر با بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکرد و از فروردین سالجاری در بیمارستان مهراد تهران بستری بود.
طی هفته های گذشته این کارگردان به کما رفته بود و از چند روز پیش ملاقات با او ممنوع شده بود.
او که تحصیلاتش را در رشته پزشکی و داروسازی ناتمام گذشته بود، سال 1334 برای نخستین بار در فیلم «چهار راه حوادث» به کارگردانی ساموئل خاچیکیان بازی کرد.
قادری طی سالهای فعالیتش در بیش از 70 فیلم به عنوان بازیگر مقابل دوربین رفت. در کارنامه کاری او کارگردانی بیش از 40 فیلم سینمایی نیز دیده می شود.
آخرین فیلم این کارگردان «شبکه» نام داشت که همچنان در انتظار نوبت اکران است.
از دیگر فعالیت های ایرج قادری میتوان به نگارش 5 فیلمنامه و تهیه کنندگی 9 فیلم اشاره کرد.
محمدرضا گلزار یکی از بازیگران سینمای پس از انقلاب است که برای نخستین بار در فیلمی از ایرج قادری(سام و نرگس) حضور مقابل دوربین را تجربه کرد.
اولین فیلم ایرج قادری پس از انقلاب «دادا» بود که در سال 1361 ساخته شد.
منبع: انتخاب
کودک که بودم بعد از خوردن بسکویت روی جلدشان را می خواندم و با خود می گفتم به امید روزی که بجای شهر ابهر بنویسند شهرک صنعتی کوهدشت کیلومتر---
بزرگتر که شدم رویاهایم رنگ افسانه ای به خود گرفت با خود پنداشتم شهرمان پر از مردمانی غریبه که برای کار کردن در کارخانه ای عظیم به اینجا بیایند کارخانه ای از جنس(پتروشیمی اراک)
روزی در رادیوی نیمه شکسته پدر بزرگم شنیدم بم لرزید ,آنروز غبطه می خوردم نه برای زلزله و مردگانش ویا احساساتم ,غبطه ای از رنگ حسادت ,که پس از زلزله آنجا مورد موهبت خیرین و نیکوکاران قرار می گیرد و دیگر بچه هایشان همچون از رویاهای کودکانه ی خود رنج نمی برن.
گهگاهی با خود فکر می کردم ای کاش در شهر من این اتفاق می افتاد تا به قیمت از دست دادن خانواده هایمان شهرمان را برای آیندگان مان می ساختند. شهری که یاس و ناامیدی می پروراند و اندیشیدن را از ذهن جوانان دور می نمود,روزی در کافه بستنی وسط شهر سه جوان را دیدم مشغول کار ,ذوق زده شدم گویی فکر می کردم دیگر نیازی به زلزله نباشد از آنجا شادمان بیرون آمدم اما برخلاف رویاهایم شهر را پر از کودکانی می دیدم که یکی جعبه ی کوچکی را بردوش خود می کشید و با خط کودکانه اش بروی آن نوشته بود «واکسی عدالت» یکی دیگر دوان دوان به دنبال من تنها سروده ی زندگیش را می سرائید «آقا آدامس,آقا تورو خدا آدامس»گویی دچار توهمی تخریب کننده شده ام.
اکنون که دیگر سی ساله ام یک چیز را احساس می کنم نام شهرم را در کتاب گینس ببینم رکوردهای بیکاری در ....
یزدان صفری
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی .
زن با کمال میل میپذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن میپذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامهای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریههای سنگینشان نجات یابند !
منبع: http://www.behgar.net
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت:“عزیزم دوستت دارم!”
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد.
هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
سافتستان دات کام
دو روز پیش مردی با شماره تلفن ****0663395 با بنده تماس گرفت و گفت فلانی هستم (اسم یکی از دوستان بنده را بردند) وقتی از یکی از روستاهای (یکی از طوایف) رد می شدم با ماشین تصادف کردم و چند گوسفند را کشتم حالا گرفتار مردم آن طایفه شده ام و پول گوسفندها را می خواهند. اجازه هم نمی دهند بروم و پول برایشان بیاورم.موبایلم خراب شده و این خط که با شما تماس گرفته ام، خط جاده ای است.
مبلغی که از من می خواهند یک میلیون و هشتصدهزارتومان است چند نفر از دوستان مانند شما (اسم سه نفر را بردند) بصورت کارت به کارت پول را برایم فرستاده اند و حالا یکصدوهشتادهزار تومان کم دارم و از من خواست تا بیست دقیقه دیگر از طریق خودپرداز برای ایشان انتقال دهم. شماره کارتی که می بایست به آن حساب پول واریز کنم برایم خواند ****603769111032 ایشان گفتند که شماره کارت مال یک خانم از همان طایفه است که گوسفندهایشان را با ماشین کشته ام. اصرار داشتند که تا بیست دقیقه دیگر پول را به حساب انتقال دهم.من هم گفتم یک یا دو ساعت به من فرصت بده، قبول نمی کرد و گفتند تا بیست دقیقه دیگر پول را می خواهند همچنین به من گفت که مجددا تماس می گیرم و اظهار داشت که کسی متوجه تصادف من نشود.
بنده هم هرچه فکر کردم دوستی که با نام وی به من زنگ زده بود کسی نبود که چنین رفتاری داشته باشد و اصرار اینکه باید تا بیست دقیقه دیگر پول به این حساب انتقال داده شود و کسی متوجه ماجرای تصادفش نشود قرار بود مجددا تماس بگیرد که نگرفت.
به شک افتادم و به این فکر افتادم که صدایش هم با فردی که خود را با آن معرفی می کرد کاملا فرق داشت.با شماره ای که با من تماس گرفته بود، تماس گرفتم متوجه شدم یک تلفن گویا است که از من کد صوتی می خواهد. متوجه شدم طرف قصد کلاه برداری داشته است.
۱)دیانت و تقوی:شوهری که متدین و با تقوی باشد،حقوق همسرش راحفظ می کند و هیچ گاه درپی هوس های نامشروع نیست،به او احترام می گذارد و ازهرگونه ستم احتراز(دوری)می کند.امام باقر(ع) می فرمایند:”شایستگی داماد در تقوا و دیانت و امانت او نهفته است؛هر کس واجد این شرایط باشد درخواست وی را بپذیرید.”
۲)حسن خلق:یکی از ویژگی های شوهر شایسته آن است که از نظراخلاقی مهربان، خوشرو و نسبت به همسرش دوستی مخلص باشد.حضرت رسول(ص)می فرمایند: هرگاه فردی به خواستگاری دخترتان آمد که از نظر دین و اخلاق شما را راضی می کرد دخترتان را به ازدواج او در آورید.
۳) فعّال و تلاشگر:شوهر باید برای تأمین نیازمندی های مادی و معنوی خانواده اش کوشش و فعالیت نماید.بدترین شوهر کسی است که در خانه بنشیند و همسرش را برای تهیه مایحتاج خانه به کار وا دارد.
۴) عفّت زبان:بیان، یکی از عوامل تشکیل دهنده شخصیت است. کسی که در گفتار با کلمات توهین آمیز و فحش و ناسزا دیگران را بیازارد، عفت زبان ندارد. چنین فردی قبل از هر کس همسرش را مورد حمله قرار می دهد و در برابر هر چیزی که مطابق میلش نباشد به ناسزاگویی می پردازد. بنابراین ، داشتن عفت زبان یکی از خصوصیات یک شوهر شایسته است.
۵)سخاوت:فردی که خِسّت و بخل را بر خود و دیگران روا دارد ، شوهر خوبی نخواهد بود. بخشش و فراهم کردن رفاه و توسعه دادن به زندگی خانواده از طریق مال حلال و دست و دل باز بودن، از خصوصیات یک شوهر خوب است. تهیه هدیه و کادو برای همسر از اعمالی است که یک شوهر شایسته به مناسبت های مختلف انجام می دهد.
۶)مهمان نوازی:مردی که نان خانه اش را کسی ندیده و درِ منزلش را به روی دوستان و اقوام ببندد، همسر خوبی نخواهد بود. این مرد باید بداند همسرش که در خانه پدر و مادر بزرگ شده و با خویشاوندانش معاشرت و رفت و آمد داشته ، نمی تواند با آنان قطع رابطه کند. بنابراین مهمان نوازی و معاشرت با خویشاوندان از صفات یک شوهر خوب است.
۷) آراستگی:همانطور که شوهر متوقع است همسرش آراسته باشد، خودش نیز باید به وضع ظاهرش برسد و از نظر لباس و نظافت دقت کافی بنماید. خیلی از مردان به وضع ظاهر خود توجه ندارند و همیشه مورد انتقاد و اعتراض همسر خود قرار می گیرند.
۸)امین بودن:مرد باید از هرگونه پنهان کاری یا عدم صداقت با همسرش بری باشد؛ زن ، امین او و او، امین زن باشد. در این صورت است که زندگی ، سعادت و خوشبختی را به دنبال خواهد داشت.
۹) اصالت و نجابت خانوادگی:از ویژگی هایی که در شوهر اهمیت خاص دارد،یکی وراثت و دیگری محیط است که اصالت خانوادگی هر دو را در بر دارد. بنابراین دختران باید در نظر داشته باشند فردی را به شوهری برگزینند که از یک خانواده نجیب و خوشنام بوده و در یک محیط خانوادگی سالم بزرگ شده باشد.
۱۰)عاقل و خردمند:یکی از ویژگی های شوهر شایسته،داشتن هوش و ذکاوت کافی و تخصص است. چنین شوهری آموزش لازم برای اشتغال به کسب حلال را دیده؛ و هر اندازه علم و کمالش بیشتر، و هوش و درایتش زیادتر باشد، شایسته تر خواهد بود.
خلاصه می توان گفت که زن بایداز ازدواج بامردی که دارای ضدارزش های زیر است، خودداری کند.۱)شرابخوار؛۲)بداخلاق؛3)بدچشم و بی بند و بار؛ ۴)بدبین(”سوء ظن”،نه ”غیرت”)؛۵)خسیس ) بدون احساس مسئولیت؛۷)تنبل؛۸)سفیه و ناهنجار؛
در پایان اگر دوستان
خصوصیاتی دیگر، مدنظرشان بود می توانند در قسمت نظرات عنوان کنند.
منبع: http://smfs.blogfa.com
ایران
آمار جراحی بینی در کشور ما آنچنان بالا رفته است که میتوان گفت در تهران سالانه ۳۰ هزار جراحی بینی انجام میشود بنابراین با کمیاغماض میتوان گفت در ایران داشتن یک بینی زیبا معیار زیبایی است.
آسیای جنوبی
ساکنان جنوب شرقی آسیا داشتن پوست سفید را نشان دهنده زیبایی میدانند به همین دلیل استفاده از لوازم آرایشی وبهداشتی در این منطقه بسیار زیاد است.
جراحی بینی قبل و بعد از عمل
غرب آفریقا
در این مناطق هر چه وزن بیشتر وخط های کششی بیشتری داشته باشید جذاب ترید به همین دلیل خانوادهها دختران دم بخت را به مراکز افزایش وزن میفرستند.
کره جنوبی
در کره آنهایی که دارای پلکهای زیبا باشند جذاب ترند به همین دلیل جراحی پلک در این کشور دارای طرفداران بسیار زیادی است زیرا کرهای ها خواهان چشمهای درشت و پلک های زیبا هستند.
فرانسه
فرانسویها علارغم اینکه در معدن لوازم آرایش به سر میبرند معتقد هستند که همان چهره واقعی خودشان زیبااست و نباید تغییری بر روی ان ایجاد کنند.
نیوزلند
نیوزلندیها برای زیبا کردن خود سعی میکنند سر وصورت خود را با لوازم خالکوبی خالکوبی کنند.
چین
چینیها معتقد هستند بلند قدترین آنها خوشگل تر است اما متاسفانه نمیتوانند کار زیادی برروی قد و قواره خود انجام می دهند.
منبع: http://www.roozeshadi.com
شهر شانگهای چین شاهد بزرگترین تجمع افراد مجرد خواهان ازدواج بود.
مسئولین شهر شانگهای با هماهنگی چند آژانس ازدواج در این شهر اقدام به برپایی نخستین نمایشگاه ازدواج کرده اند.
این نمایشگاه از روز اول هفته آغاز به کار کرده و فقط در دو روز ۳۸ هزار و ۵۰۰ نفر با حضور در این نمایشگاه نام خود را به عنوان افراد مجرد دارای شرایط ازدواج ثبت کردند.
بر همین اساس در روز دوم ۲۰ هزار فرد مجرد در این نمایشگاه حضور داشتند که به این ترتیب بزرگترین گردهمایی افراد مجرد در جهان شکل گرفت.
البته پیشتر در شهرهای نیویورک و لندن نیز چنین تجمعهایی برگزار شده بود، اما حضور این تعداد فرد مجرد تا کنون در جایی ثبت نشده بود.
حضور ۲۰ هزار فرد مجرد در نمایشگاه شانگهای در حالی انجام شد که فقط ۱۰ هزار بلیت برای آن به فروش رسیده بود.بر اساس این گزارش، چین به دلیل اعمال سیاستهای خاص جمعیتی و تمایل اغلب خانواده های چینی برای داشتن فرزند پسر و کمبود دختر در چین هم اکنون در زمینه ازدواج با معضل روبرو است و از همین رو مقامات این کشور با برپایی چنین تجمعاتی سعی در افزایش تعداد ازدواجها در این کشور دارند.
1-اگر محصول یا خدمتی را نمی شناسید تا وقتی به آن شناخت دست نیافته اید آن را نخرید.
2-اگر تسلطی بر اعمال خود ندارید، ولی بدانید که در نهایت اقدامات شما از آن شماست.
3-اگر شما حداقل ۱۰ درصد درآمد تان را پس انداز نمی کنید بدانید که صرفه جویی نخواهید کرد.
4-اگر بیش از حد صحبت کنید،مردم شنیدن حرفهایتان را متوقف خواهند کرد.واگر به اندازه کافی حرف نزنید، مردم هرگز نقطه نظرات شما را نخواهند شنید.
5-اگر تنبل هستید، هرگز موفق نخواهید بود.تنبلی پتانسیل های واقعی شما را تحت تاثیر قرارخواهد داد.
6-اگر از شغل خود نفرت دارید، شما بیش از نیمی از وقتی را که در این سیاره زندگی می کنید را متنفر بوده اید.
7-اگر درصدی از پس انداز خود را در بازار سهام سرمایه گذاری نمی کنید،پس شما میلیون ها تومان در دوره های مختلف زندگیتان از دست داده اید.
8-اگر آنچه را که آغاز می کنید هرگز به پایان نمی برید، درصد پیشرفت شما همیشه صفر است.
9-اگر شما به اندازه کافی مایعات نمی نوشید،پس هرگز سلامتی کافی نخواهید داشت.
10-اگر مبلغ بدهکاری های شما بیش از ۴۰% از درآمد ماهیانه شماست،حتما شکست خواهید خورد، بی درنگ عادات خرید و خرج کردنتان را تغییر دهید.
11-اگر از رویارویی با مشکلات خود پرهیز می کنید،بدانید که همین مشکلات هدایت بخشی از دوران زندگی شما را به دست خواهند داشت.
12-اگر چیزی صدای خوبی دارد،آن چیز هم می تواند خودش خوب باشد.
13-اگر شما هر ۳تا ۵ سال درحال خرید یک ماشین معروف هستید، اینکارو متوقف کنید، دارید پولتان را از دست می دهید.
14-اگر به اتفاقات اطراف خود توجهی ندارید، شما را بعنوان یک آدم احمق نگاه خواهند کرد.
15-اگر شما با دنده عقب در یک خروجی شیب دار بزرگراه حرکت کنید شانس شما برای داشتن یک حادثه ۱۰۰۰% خواهد بود.لطفا از اولین خروجی خارج شود و مسیر را دور بزنید.
16-اگر شما هرروز چیز جدیدی یاد نمی گیرید، پس درحال از بین بردن روزهای زندگیتان هستید.
17-اگر امروز شما را تهدید به اخراج شدن کردند و حتی یک پیشنهاد زیرکانه در کنارش بود.بهتر است از همین امروز خود را آماده رفتن از آنجا کنید.
18-اگر به شما یک بیمه با بالاترین خدمات و هزینه ماهیانه بسیار کم پیشنهاد شد، قبول کردن آن مثل شاشیدن در باد است.
19-اگر شما هرگز به دیگری کمک نمی کنید، پس انتظار بازگشت نفعی به خودتان را هم نداشته باشید.
20--اگر شما از اشتباهات خود چیزی یاد نمی گیرید،پس چندان چیز دیگری را هم یاد نخواهید گرفت.
21-اگر شما رویایی ندارید، پس به عنوان یک موجودیتی در رویای کس دیگری خواهید زیست.
22-اگر شما همیشه اشتباه می کنید،پس از سوال کردن نترسید.
23-اگر درحالی که ورزش می کنید موسیقی گوش نمی کنید،بهترین بخش تمرینتان را از دست داده اید.
24-اگر شما راضی و خوشنود نیستید،پس وقت آن رسیده چیزهایی را تغییر دهید.
25-اگر شما به دوردست ها خیره نمی شوید، پس هرگز آنها را بدست نخواهید آورد.
26-اگر هرگز چیزهای جدیدی را تجربه نمی کنید ، زندگی شما خیلی خسته کننده است.
27-اگر در وجود شما عشق وجود ندارد، شما هنوز انسان جا افتاده ایی نیستید.
28-اگر در حال حاضر بیش از حد احساسی هستید، تصمیم گیری را به بعد موکول کنید.
29-اگر کسی از شما درباره نوع بیمه تامین اجتماعی و بیمه های دیگرتان سوال کرد اطلاعاتی به او ندهید.
30-اگر برای خود راه مشخص و خاصی را انتخاب کرده اید، مردم نیز به این راه شما توجه خواهند نمود.
اگر شما هم اگر های دیگری به نظرتان می رسد به این لیست اضافه کنید.
منبع: http://www.padash.net
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست.
اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است!
منبع: http://www.qurangloss.ir/thread-162-post-7488.html
این آیه ی شریفه را به جهت گشایش بخت برکاغذ بنویسید و با گلاب بشویید و بخورید:
«وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلا اَصْحابَ الْقَرْیَةِ اِذْ جائَهَا الْمُرْسَلوُنْ»
نماز برای ازدواج موفق:
برای کسانیکه قصد ازدواج دارند و می خواهند همسر خوبی اختیار کنند حضرت علی می فرماید:
دورکعت نماز بخواند.درهر رکعت بعدازحمد سوره ی "یس"راخوانده وبعد از نماز حمد الهی را بجا آورد (الحمدالله را۱۰۰مرتبه بگوید)وثنای الهی رابجا اوردسپس بگوید:
اَللهمَ ارْزُقْنی زَوْجَةً صالِحَةً وَدوداً وَلوُداً شَکوُراً قََنوعاً غَیوراً اِنْ اَحْسَنْتُ شَکَرَتْ وَاِنْ اَسَاءْتُ غَفَرَتْ وَاِنْ ذَکَرْتُ اَللّهَ تَعالیَ اَعانَتْ وَاِنْ نَسیتُ ذَکَّرَتْ وَاِنْ خَرَجْتُ مِنْ عِنْدِها حَفِظَتْ وَ اِنْ دَخَلْتُ عَلَیْها سَرَّتْنی وَاِنْ اَمَرْتُها اَطاعَتْنی وَ اِنْ اَمَرْتُها اَطاعَتْنی وَاِنْ اَقْسَمْتُ عَلَیْها اَبَرَّتْ قَسَمِی وَاِنْ غَضَبْتُ عَلَیْها اَرْضَتْنی یا ذَالْجَلالِ وَالْاِکْرامِ هَبْ لی ذالِکَ فَاِنَّما اَسْئَلَةَ وَلا اَجِدُ اِلّا ما مَنَنْتَ وَاَعَطَیْتَ
باز شدن بخت بسیار مجرب وسریع الاجابه:
بر روی کاغذ سوره ی الرحمن در روز جمعه یا دوشنبه نوشته شود.
سپس اسم خود و مادرش را نوشته و این کلمات نیز نوشته شود:
یا جماعه الرجال سلبت عقولکم فلانة کسلب التمرة من شجرتها والجنة من اکمامها والقیت علیکم محبة منّی وعطفا وحناناً وعشقاً وتهییجاً لاطاقة لکم بالجلوس ولا بالعقود حتّی یتزوّجها احدٌ منکم وابطلت تعطیلها وبان تزویجها یا هلعا لافیه حوکوا الازواج الروحانیّة الساکنة فی قلوب الاجنبیین فینظروا الی فلانة (اسم دختر ) .
وهفت مرتبه بر دختر ایه ی(۸۱و۸۲/سوره ی یونس):قالَ موسی ماجِئْتُمْ به..المجرمون" خوانده شود تا اخر وسپس همین ایه را در ظرفی نوشته وبا اب شسته شود وبا ان در روز یکشنبه غسل کند .یک هفته ای نمی گذرد که برای دختر خواستگار پیدا می شود(دقت شود فقط ایه نوشته شود وکلماتی که ذکر شد نوشته نشود در ظرف)
دیدگاه بزرگان دنیا
فرانکلین :
ازدواج مثل شهر محاصره شده است: کسانی که داخل شهرند سعی دارند ازآن خارج و آنها که خارج هستند کوشش دارند که داخل شوند!
فرانسیس بیکن :
زندگی زناشویی مثل تاتر است: مردم صحنه زیبا و آراسته آن را می بینند درحالی که زن و شوهر با پشت صحنه درهم ریخته و پرماجرای آن سر و کار دارند.
سامرست موام:
تا قبل از ازدواج فقط مرگ می تواند دو عاشق دلداده را از هم جدا کند اما بعد از ازدواج تقریبا هرچیزی می تواند سبب جدایی آنان شود!
جین کر:
ازدواج با یک زن مثل خریدن کالایی است که مدت ها مشتاقانه از پشت ویترین تماشایش کرده اید اما وقتی به خانه می رسید از خریدنش پشیمان می شوید...
ساموئل راجرز:
ازدواج برای کسانی که تصور می کنند صبح روز بعد از آن ، آدم دیگری می شوند موضوعی ناامیدکننده است.
اچ.ال.منکن:
مجردان بیشتر از متاهلین درباره زنان اطلاع دارند چون اگر نداشتند آنها هم ازدواج می کردند!
سینکلر لوییس :
مرد با ازدواج روی گذشته اش خط می کشد ولی زن باید روی آینده خود خط بکشد.
هلن رولان :
+قبل از ازدواج، مرد قبل از خواب به حرف هایی می اندیشد که شما گفته اید اما بعد از ازدواج ، مرد قبل از این که شما حرف بزنید به خواب می رود!
+زنان با این آرزو با مردان ازدواج می کنند که مردان تغییر کنند...که نمی کنند.مردان با این آرزو با زنان ازدواج می کنند که زنان تغییر نکنند...که می کنند!
وارن فارل :
خیلی بامزه است: هنگامی که زنان از ازدواج خود داری می کنند اسمش را می گذاریم عشق به استقلال اجتماعی اما وقتی مردان از ازدواج خودداری می کنند به آن می گوییم ترس از مسوولیت اجتماعی!
ضرب المثل چینی :
اگر می خواهی برای یک روز معذب باشی مهمان دعوت کن.اگر می خواهی یک سال عذاب بکشی پرنده نگه دار و اگر می خواهی مادامالعمر در عذاب باشی ازدواج کن!
منبع:
http://heavenlylove.mihanblog.com
ایـن تـفـاوتـها میـان فـرهنـگها، تمدنها، کشورها و نژادهای مـخـتـلف متـنـوع مـی بـاشـد زیــرا هـر کـداماز آنـها دارای اسـتانداردهای متـفـاوتـی از اخـلاقـیات و بـرابری زن و مرد هستند. امـا تفاوتهای ذکر شده در این مقاله تقریبا فراگیر می باشند:
1-در دنـیای مردان بسیاری از آنها هنوز چنـیـن میپندارنـد که پول درآوردن وظیفه آنها میباشد و خانه داری، آشپزی و نـگهداری از فـرزنـدان وظیـفه همـسرانـشان، خـواه شـاغل باشند و یا نباشند. بنابراین زنـان مجبور هسـتند کـارهـای زیادی را انجام دهند که سبب ایجاد استرس فراوان در آنها می گردد. در حـالی کـه مـردان روی مبـل لم داده و در حال تماشای تلویزیون و خوردن چیپس میباشند. البته مردانی نـیـز وجـود دارند که تـمام کارهای خانه را انـجام مـی دهنـد امـا این کار را در عوض حرف شنوی و مطیع بودن زن هنگامی که آنها با دوستانشان بیرون میروند انجام میدهند.
2-بـیشتر اوقـات مـردان نـسبت بـه انـجام کارهای خانه برای همسرانشان تبعیض قائل می گردند. آنها تصور میکنند که زنان در انجام کارهای عملی که بـا دسـت انجام میگیرد مهارت ندارند زیرا فاقد نیروی عضلانی کافی میباشند. کاری را که آنها انجام میدهـند دو برابر بیشتر از حد معمول بطول می انجامد.
3-زنان حساس تر از مردان میباشند. زنان هیجانات شدید تری در برابر مرگ، مصـیبتها و تغیر و تحولات از خود نشان میدهند. آنـها مـعـمولا زمان بیشتری نسبت به مردان نیاز دارند تا زخمهای عاطفی خود را التیام بخشند.
4-مردان منطقی تر از زنان میباشند. مردان در کنترل احساسات خود، دادن تـوضیـحات و استدلالهای منطقی و تسلی دادن زنان اندوهگین بهتر میباشند.
5-زنان کنجکاه تر از مردان میباشند. زنـان مـراقب همه چیز هستند: مـردم چه لباسی می پـوشند، کدام فروشگاه حراج کرده، کـدام فـرد مشهور می خواهد طلاق بـگیـرد و یـا چه کسی دوست پسر جدید پیدا کرده است.
6-مردان
بی پرواتر و خشنتر از زنان میباشند. شـاید بـخاطر آن اسـت کـه عـضلانی تر و نیرومنتر هستند. آنها ترجیح میدهند مشکلاتشان
را با مشت و لگد حل کنند
7- زنان در بکار بستن لطافت و ملایمت و اشک ریختن برای آن که قـلب مردی را تسخیر کنند مهارت خاصی دارند. هنگامی که زنی میگرید و غصه میخورد حتی دل سنگدلترین مرد را نیز به رحم می آورد.
8- زنان نـیاز بیشتری به همدم و مراقبت کلی دارند. مردان نیز احتیاج به فضا و وقت آزاد دارنـد تا کارهایـی کـه دوسـت دارنـد را انـجـام دهنـد. مـردان نـیاز دارنـد تا عادات و سبک زندگیشان حتی پس از ازدواج بدون تغییر باقی بماند.
9- زنان صدای تیزتر و گوش خراش تری دارند که بعضی اوقات تکان دهنده میباشد خصوصا زمانی که آنها میخندند و یا در مورد چیزی گله و شکایت می کنند که برای برخی مردان تقریبا آزر دهنده است.
10- زنان دوسـت دارند تـا مـردان از آنـها محافظت کنند مردان نیز دوست دارند تا از زنان مـحافظت کنند. هر جـا کـه زنـان مـورد آزار و اذیـت قـرار بگیرند مردان فعالانه به کمک آنها خواهند شتافت.
11-از مـردان انـتظار می رود در حضور زنان نجابت خود را به نمایش بگذارند. راه را برای زنان باز کنند، صنـدلی را بـرای خـانـم بـعقـب بیـاورد تــا بنشیند و یا برای آنها نوشیدنی بریزند.
12- مردان نسبت به شان و منزلت خود حساستر می بـاشـند زیـرا مـردان در قید و بند نـمـاد مردانگی هستنـد. بـنـابرایـن از آنـکه شـان و مقام مردی آنها زیر سوال برود بسیار خشمگین خواهند شد.
13- مـردان در تـجربه کـردن اعــمال و ورزشهای مخاطره آمیز بی باک تـر و دلیـرتر از زنـان میباشند. مردان به ورزشهای پرسرعت و پر تصادم علاقه مندند.
14-مـا مـعـمولا آنکه شـوهری بیشتر از هـمسرش پول در بـیـاورد را مـورد پـذیـرش قـرار میدهیم اما برعکس این قضیه سبب میگردد تا آبرو و وجهه مرد از میان رفتـه و دیگران به چشم حقارت به وی نگاه کنند.
15-زنان وابسته به شوهرانشان برای اداره زندگی کاملا قابل قبول مردم می باشد اما شوهرانی که کار می کنند ولی بـرای غذا و پـول وابـسته به زنانشان می بـاشند سربار تلقی میگردند.
16-بیشتر اوقات هنگامی که زنان با مردان بحث می کـنـند در کنار یکدیگر می ایستند این گونه کسب پشتیبانی و حمایت کمتر در میان مردان مشاهده می گردد شاید بدین علت که مردان منطقی تر میباشند.
17-هرگاه بحث و مشاجره ای میان زن و مرد صورت میگیرد کسی که باید تسلیم گردد مـرد اسـت و کسی که بیشتر مورد همدردی و جانبداری از سوی دیگران قرار میگیرد زن میباشد.
منبع: http://www.talab.ir
با بازشدن در ساختمان شرکت،نوشین که گوشه سالن پشت میزنشسته بود و مشغول تایپ نامهای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفتهها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود.
با آشفتگی گفت: عمهجان! شما اینجا چه کار میکنین؟
عمهجان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین میآمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزادهام رو ببینم!
نوشین با
نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده
بودین! مگه من بچهام؟
عمهجان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی
دست من. این چند ماهی که دانشگاه
قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من…
نوشین با گستاخی حرف عمهاش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمیکنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه.
عمهجان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی میمالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر میکنم تا وقتی که با من زندگی میکنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمیکنم بابات بدونه که تو مییای، سرکار.
و نگاه نافذ خود را به چهره برافروخته نوشین دوخت که یک شال سبز رنگ روی سرش گذاشته بود. نوشین که با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شده بود در حالی که سعی میکرد خشم خود را پنهان کند، با لحن نیشداری گفت: ما داریم تو یه دوره و زمونه دیگه زندگی میکنیم عمه خانوم! الان خیلی از مـعیارها و ملاکها تغییر کردن. حتی آدمهای فسیل شده هم اینو میفهمن!
عمهجان سری تکان داد و گفت: اما دخترجان! من فکر نمیکنم حتی آدمهای فسیل شده هم منکر وقار و نجابت و شخصیت برای یه دختر جوون باشن!
نوشین میخواست چیزی بگوید که ناگهان در شرکت باز شد و مرد جوان خوش تیپی که کیف سامسونت در دست داشت، وارد شد. نوشین که با دیدن مرد جوان آشکارا دستپاچه شده بود، با دستپاچگی با او سلام و احوالپرسی کرد. مرد جوان در حالی که به طرف اتاق رئیس شرکت میرفت، پرسید: پدر هستند دیگه، نه؟
نوشین جواب داد: بله! بله! تشریف دارن.
وقتی مرد جوان وارد اتاق شد و در را پشت سرخودش بست، نوشین هیپنوتیزم شده روی صندلی خود نشست. عمهجان در حالی که با لبخند معنا داری نوشین را نگاه میکرد، به آهستگی گفت: آهان! پس ماجرا اینه!
نوشین با لحن بیاعتنایی گفت: چی اینه؟
عمهجان سرش را جلو آورد و با مهربانی گفت: ببین دخترجان! ازدواج خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار خیلی خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار باشخصیت که دیگه نورعلی نوره! اما هر کاری راهی داره. با رنگ و لعاب و قر و اطوار که آدم نمیتونه شریک آینده زندگیش رو پیدا کنه. میتونه؟
نوشین با دلخوری و لحن تندی گفت: منظورتون چیه؟
عمهجان با صداقت گفت: منظورم اینه که پسر آقای رئیس خیلی جوان برازنده و شایستهای به نظر میاد، اما فکر نمیکنم از اون دست جوونایی باشه که گول ظاهر افراد رو میخورن و بر اساس اون تصمیم میگیرن.
نوشین که دوباره مثل لبو قرمز شده بود، خشمآلود گفت: عمه دیگه دارین شورشو در میارین. من هر کاری میکنم به خودم مربوطه. شما هم…
اما در همین هنگام در اتاق آقای رئیس باز شد. نوشین با عجله از جا جهید و در حالی که به در اتاق چشم دوخته بود، با لحنی که هم التماس آمیز بود و هم آمرانه به عمهاش گفت: برین عمه! برین! تو رو خدا! زود باشین.
عمه خانم اخمی کرد و گفت: وا! چه بیتربیت! مگه من طاعون دارم بچه؟!
نوشین که با نگرانی از در اتاق چشم بر نمیداشت، دوباره گفت: عمه! بحث نکن! برو.
عمه گفت: نکنه روت نمیشه که آقای رئیس و پسرش منو با تو ببینند هان؟ به کلاس خانوم نمیخورم؟
و بعد رویش را به سمت دیگر برگرداند و با سماجت گفت: اصلا حالا که اینطور شد از جام تکون نمیخورم. دختره بیحیا! دو ترم درس خونده واسه من چه حرفهایی میزنه!
آقای رئیس و پسرش صحبت کنان از اتاق خارج شدند و چند لحظه بعد پسر جوان از پیرمرد خداحافظی کرد و به دنبال کاری رفت. آقای رئیس موقع بازگشت به اتاقش متوجه حضور عمهجان شد. لبخند زنان جلو آمد و مؤدبانه سلام و احوالپرسی کرد. نوشین به اجبار، عمهاش را به آقای رییس معرفی کرد. عمهجان و آقای رئیس مشغول صحبت با هم شدند و به نظر میرسید که از صحبتهایشان لذت میبرند.
بالاخره عمه خانم خداحافظی کرد و خواست برود که ناگهان گویا چیزی یادش آمده باشد، در حالی که زیپ ساکش را باز میکرد، به نوشین گفت: داشت یادم میرفت. کوفته درست کرده بودم. گفتم برات بیارم. دلم نمیخواد هله هوله بیرون رو به جای ناهار بخوری. شدی یه مشت استخون!
نوشین بیدلیل خجالت کشید و سرخ شد. آقای رئیس با شنیدن اسم کوفته بیاختیار خنده کنان گفت: وای! کوفته! خانوم غفوری من سالهاست کوفته نخوردم.
عمهجان با شنــیدن این حرف با خوشحالی گفت: لطفا شما هم میــل کنین. تعداد کوفتهها زیاده. خوشحال میشم. باورکنین دستپختم بد نیست.
آقای رئیس با رضایت خاطر گفت: خیلی ممنون! چرا که نه! با کمال میل.
با رفتن عمهجان، نوشین نفس راحتی کشید. نصف بیشتر کوفتهها را گرم کرد و برای آقای رئیس برد. آقای رئیس با ولع کوفتهها را میخورد و به به و چه چه میکرد. نوشین هم قند توی دلش آب میشد و از اینکه عمه جانش توانسته بود دل پدر شوهر آیندهاش را به دست بیاورد، خیلی خوشحال بود.
در واقع از آن روز به بعد رفتار آقای رئیس با نوشین روز به روز مهربانانهتر و صمیمیتر میشد. پسرش هم از آن حالت بیاعتنایی بیرون آمده بود و با گرمی و صمیمیت با نوشین برخورد میکرد. نوشین حتی حس میکرد که نـگاه پدر و پسر تغییر کرده است و در چشمانشان دوست داشتن عجیــبی موج میزند. دل توی دل نوشین نبود و هر شب با رویاهای شیرین به خواب میرفت او دلش میخواست وقتی وصلت سر میگیرد دماغ عمه جانش را به خاک بمالد و به او بفهماند که بزک دوزک او بیفایده نبوده است. عمهجان بیشتر اوقات به محل کار او میآمد و برایش ناهار میآورد. البته نوشین دیگر ناراحت نمیشد. چون پدر شوهر آیندهاش و حتی پسرش ظاهرا خیلی از آن غذاها خوششان میآمد و این برای نوشین یک موفقیت بزرگ بود. فقط باید هر بار به نصیحتهای عمهاش درباره شخصیت و وقار و متانت گوش میداد که برایش ارزشی نداشت و همیشه توی دلش میگفت: عمه خانوم! تو چی حالیته. تو اگه لالایی بلد بودی پس چرا خودت خوابت نبرد. اینجوری عزب اوقلی موندی!
تا اینکه سرانجام یک روز آقای رئیس، نوشین را به دفتر خودش فرا خواند. قلب نوشین تند میزد و احساسی مرموز به او میگفت که بالاخره روز موعود فرا رسیده است. آقای رئیس با مهربانی از هر دری صحبت میکرد. اما نوشین بیصبرانه منتظر بود تا حرف اصلی را از دهان او بشنود. توی دلش چهره عمهاش را تصور میکرد که با شنیدن خبر خواستگاری چه جوری میشود و از این تصور با بدجنسی خندهاش میگرفت. تا اینکه سرانجام آقای رئیس گفت: میدونی عزیزم هیچ چیزی به اندازه یه ازدواج خوب نمیتونه آدم رو خوشبخت کنه.
نوشین با شادی توی دلش گفت: میدونم! میدونم! حرفت رو بزن! طفره نرو.
آقای رئیس آهی کشید و گفت: بعد از فوت همسرم، من و پسرم واقعا خیلی تنهایی کشیدیم. سالهای بدی رو پشت سر گذاشتیم.
نوشین سعی میکرد خودش را آرام و خونسرد نشان بدهد اما در درونش غوغا به پا بود و دلش میخواست به هوا بپرد. آقـــای رئیـــس ادامه داد: حضور یه زن خوب میتونه به زندگی ما رنگ و روی تازهای بده. در واقع یه ازدواج موفق میتونه برای هر دو نفر ما کمک بزرگی باشه.
نوشین میخواست از خوشحالی غش کند. آقای رئیس کمی خودش را جلو کشید و لبخندی زد و ادامه داد: راستش ما خیلی راجع به این موضوع فکر کردیم. چطور بگم حرف امر خیره.
نوشین به زور چهره یک دختر خجالتزده معصوم را به خودش گرفته بود ولی در واقع از اینکه میدید بالاخره تیرش به هدف خورده است میخواست پرواز کند. آقای رئیس سرفهای کرد و گفت: من چند بار عمهخانم شما رو اینجا ملاقات کردم. زن بسیار معـــقول ، متــین، کامل و باسوادیه. از این زنهــا دیگه کمتر پیدا میشن. هم من و هم پسرم فکر میکنیم که اون برای همسری من بسیار شایسته و مناسبه. البته من اصلا قصد ازدواج نداشتم ولی دیدن عمه شما…
نوشین دیگر چیزی نمیشنید. گویا یک دفعه یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند. وسط اتاق ایستاده بود و هاج و واج با دهان نیمه باز به دهان آقای رئیس که باز و بسته میشد نگاه میکرد و عمهجان را میدید که مثل یک پروانه دور آقای رئیس بال بال میزند و در حالی که انگشت اشارهاش را به طرفش تکان تکان میدهد، میگوید: حالا دیدی حق با من بود! دیدی حق با من بود!
منبع: http://www.talab.ir
پیرمردى تعریف مى کرد: با دختر جوانى ازدواج کردم ، اتاق آراسته و تمیزى برایش فراهم نمودم ، در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم ، شبهاى دراز نخفتم ، شوخیها با او نمودم و لطیفه ها برایش گفتم ، تا اینکه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم :
بخت بلندت یارت بود که همنشین و همدم پیرى شده اى که پخته ، تربیت یافته ، جهان دیده ، آرام خوى ، گرم و سرد دنیا چشیده ، و نیک و بد را آزموده است که از حق همنشینى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شیرین زبان است .
تا توانم دلت به دست آرم
ور بیازاریم نیازارم
ور چو طوطى ، شکر بود خورشت
جان شیرین فداى پرورشت
آرى خوشبخت شده اى که همسر من شده اى ، نه همسر جوانى خودخواه ، سست راءى ، تندخو، گریزپا، که هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رایى دارد ، و هر شب در جایى بخوابد، و هر روز به سراغ یارى تازه رود.
وفادارى مدار از بلبلان ، چشم
که هر دم بر گلى دیگر سرایند
(آرى از بلبلها انتظار وفادارى نداشته باش ، که هر لحظه روى گلى نشیند و سرود خوانند.)
بر خلاف پیرانى که بر اساس عقل و کمال زندگى کنند، نه بر اساس خوى جهل و جوانى .
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
که با چون خودى گم کنى روزگار
پیرمرد افزود: آنقدر از این گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم که گمان بردم دلش با دلم پیوند خورده ، و مطیع من شده است ، ناگاه آهى سوزناک از رنج و اندوه خاطرش بر کشید و گفت:((آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من ، هم وزن یک سخنى نیست که از قابله خود شنیدم که مى گفت :
((زن جوان را اگر تیرى در پهلو نشیند، به که پیرى!!))
زن کز بر مرد، بى رضا برخیزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد
کوتاه سخن آنکه:امکان سازگارى نبود، و سرانجام بین من و او جدایى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق ، با جوانى ازدواج کرد، جوانى که تندخو، ترشرو، تهیدست و بداخلاق بود او همواره از این همسر جوانش ستم مى کشید و در رنج و زحمت بود، در عین حال شکر نعمت حق مى کرد و مى گفت:((الحمد لله که از آن عذاب الیم برهیدم و به این نعیم مقیم (ناز و نعمت جاوید) برسیدم.))و زبان حالش این بود:
با این همه جور و تندخویى
بارت بکشم که خوبرویى
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگرى در بهشت
بوى پیاز از دهن خوبروى
نغز برآید که گل از دست زشت
منبع: http://www.tebyan.net/index.aspx
آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالی که خانمش هر روز در خانه بود . او می خواست زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد و به جای او در منزل بماند
بنابراین دعا کرد : خدای عزیز : من هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در حالی که خانمم فقط در خانه می ماند من می خواهم او بداند برای من چه می گذرد؟ بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه باشیم .
خداوند با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورده کرد: مرد تبدیل به زن شد و زن به مرد. حال مرد قصه ما با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد بچه ها رو بیدار کرد و لباس های مدرسه شونو آماده کرد براشون صبحانه داد ناهار شان را تو کوله پشتی شون گذاشت و به مدرسه برد . خانه رو جارو کرد . برای گرفتن سپرده به بانک رفت . به بقالی رفت . جای خواب ( کجاوه ) گربه ها رو تمیز کرد . سگ رو حمام داد و ساعت یک بعد از ظهر بود و او عجله داشت برای درست کردن رختخواب ها . به کار انداختن لباسشویی . جارو و گرد گیری . تی کشیدن آشپز خانه . رفتن به مدرسه برای آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آن ها در راه منزل . آماده کردن شیر و خوردنی ها و گرفتن برنامه بچه ها برای کار خانه . اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در ساعت 4:30 بعد از ظهر و ... ( از ذکر انجام بقیه کار ها فاکتور گیری شد . ) در ساعت 9:00 او از یک کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود او به رختخواب رفت . صبح روز بعد بلافاصله قبل از بیدار شدن از خواب گفت : خدایا : من چه فکری می کردم من سخت در اشتباه بودم برای غبطه خوردن به موندن روزانه زنم در منزل . لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم .
خداوند با معرفت لایتناهی خود جواب داد : بنده ام من احساس می کنم تو درست را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ولی تو فقط مجبوری نُه ماه صبر کنی زیرا تو حامله شده ای !
منبع:http:www.pandamoz.com
نمی دانم تا به حال جایی بوده اید که سرو صدا در آنجا زیاد باشد و چون خودتان با آن مکان انس گرفته اید، کمتر متوجه سروصدا بشوید؟ اما یک نفر از بیرون وارد آن مکان که شما در آنجایید بشود و به شما بگوید چگونه چنین صدایی را تحمل می کنید؟
یا اینکه شما در مکانی باشید که بوی تعفن آنجا را فراگیرد و شما که در آن مکان هستید، چون با آن بو انس گرفته اید، کمتر متوجه بوی تعفن بشوید تا اینکه یک نفر از بیرون بیاید و به شما بگوید چطور این بوی تعفن را متوجه نمی شوید؟ و چگونه چنین بویی را تحمل می کنید؟
امروز جمعه هفتم مرداد در نماز جمعه یکی از دانشجویان غیربومی را دیدم. این دانشجو میهمان و از شهری بسیار دور که خارج از این استان است، برای گذراندان 5 واحد درسی در ترم تابستان به کوهدشت آمده اند.
ایشان امروز به بنده گفتند که چرا شهرتون اینجوریه؟
گفتم مگه شهرمون چشه؟
گفت: این شهر خیلی معتاد داره. امروز رفتم داخل یکی از پارکها تعداد زیادی معتاد دورم را گرفتند و چیزی نمونده بود که وسائلم را ببرند.
داستان ما داستان همان فردی است که در مکانی پر از سر و صداست و یا در مکانی است که بوی تعفنش همه جا را فرا گرفته است و ما چون با آن سر و صدا و آن بو انس گرفته ایم، نه صدایی می شنویم و نه بویی احساس می کنیم.
واقعیت این است که بوی تعفن بیکاری و فقر و اعتیاد نابود کننده همه جای این شهر را گرفته است، اما چون ما با آن انس گرفته ایم، مانند یک فردی که از بیرون وارد این شهر می شود آنها را درک نمی کنیم.
تنها با زنده نگاه داشتن عشق است که زندگی انسان نجات مییابد و بار دیگر جان تازهای میگیرد. کافی نیست که فقط در ذهن عاشق همسرتان باشید. باید با اشتیاق فراوان از او مواظبت و مراقبت کنید. هرگاه احساس کردید کاملاً مورد توجه قرار گرفتهاید و احساس خوبی از درون دارید مطمئن باشید که کارتان را به خوبی انجام دادهاید و به اندازه کافی به یکدیگر توجه و علاقه نشان دادهاید. اگر به راستی عاشق یکدیگر باشید،
باید بهطور ناخودآگاه نیازهای عاطفی یکدیگر را برآورده میکنید. صداقت، وفاداری، تعهد و احترام، همگی از اموری هستند که در یک ازدواج موفق میتوان شاهد بود. اما وقتی عشق کمرنگ میشود این موارد بسیار غیرطبیعی جلوه میکنند و شخص قادر به انجام آنها نیست. بنابراین زندگی چنین افرادی به زودی به جدائی میرسد. من در این مقاله میخواهم برای افرادی که به این وضعیت رسیدهاند و دیگر دوست ندارند به یکدیگر عشق بورزند اصول مهمی را مطرح کنم که با به کارگیری آنها بار دیگر شاهد زنده شدن عشق در زندگی مشترکشان باشند و تا آخر عمر نیز با همین وضعیت زندگی کنند.
● اصل اول: بانک عشق همسرتان را پر نگاه دارید.
بهترین روش برای نجات یک زندگی سرد و بیروح و همچنین احیاء عشق از دست رفته اجرای همین اصل مهم در زندگی مشترک است. من این اصل مهم را بانک عشق نامیدم تا به راحتی به زوجین بیاموزم، چگونه آنها عاشق یکدیگر میشوند و چهطور عشقشان را به راحتی از دست میدهند. این اصل بیشتر از اصول دیگر به آنها کمک میکند تا متوجه شوند هر کاری چه مثبت و چه منفی که در طول روز انجام میدهند مستقیماً بر روی همسرشان اثر میگذارد. بنابراین با کمی هوشیاری و درایت میتوانید زندگی مشترکتان را حفظ کرده و با عشق زندگی کنید. در درون همه ما بانک عشق وجود دارد که رفتار و منش دیگران بر روی آن بسیار تأثیرگذار است. تمام اطرافیان نزد ما حساب بانکی دارند. گاهی اوقات با رفتار خوب خود عشق را در درون ما پسانداز میکنند و گاهی نیز با اعمالشان تنفر را جایگزین آن میسازند. بهطور ناخودآگاه شما همواره به سمت افرادی جذب میشوید که شادی خاطر شما را فراهم میکنند و به شما عشق و محبت میدهند. هرگاه در زندگی مشترک، بانک عشق در وجودتان به یک سطح مشخصی رسید، آن موقع میتوانید ادعا کنید عاشق شدهاید. تا موقعی که توازن در بانک عشق برقرار باشد و سطح آن در بالاترین حد قرار گرفته باشد روابطتان گرم و صمیمی است ولی بهمحض اینکه این توازن به هم بخورد و سطح عشق در درونتان پائین بیاید دیگر نمیتوانید عاشق باشید و اعمال عاشقانه را خود بروز دهید. بنابراین هر چهقدر بیشتر در بانک همسرتان، عشق و محبت پسانداز کنید عشق و علاقه در زندگیتان کمرنگ شده و سریعتر از یکدیگر از لحاظ عاطفی جدا میشوید و بهتدریج نیز حالات تنفر و انزجار در وجودتان شکل میگیرد. تصور کنید با فردی زندگی میکنید که از او متنفرید! حاضرید تمام زندگیتان را بدهید تا یک لحظه هم او را نبینید. احتمالاً در این وضعیت، جدائی تنها راهحل منطقی است که به ذهنتان میرسد. معمولاً زوجها وقتی به این مرحله حاد در زندگی خود میرسند تازه به دنبال راهکار میروند. اغلب از من سئوال میکنند که در این مرحله چه کاری بهتر است انجام دهند. خوشبختانه وظیفه اصلی من نیز همین است، به آنها آموزش میدهم چگونه دوباره عاشق یکدیگر شوند. مشتاقانه به آنها توضیح میدهم که به جای برداشت عشق از بانک عشق شریک زندگیتان تنها عشق پسانداز کنید و بس ...........
ادامه مطلب ...
عاشق بی انتظار مادر
علم بهتر است یا ثروت؟، هیچکدام فقط ذره ای معرفت"
دا کر سی چینت بی.(یعنی مادر پسر برای چی خواستی؟)
به گنده تر و خرتر از خودت احترام بگذار!
به مد پوشان بگویید آخرین مد کفن است
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
سرنوشت دگران بر تو نخواهند نوشت
رفیق بی کلک مادرزن
ناز نگات قشنگه!
تند رفتن که نشد مردی
عشق است که برگردی
هر کجا محرم شدی -چشم از خیانت باز دار
ای بسا محرم با یک نقطه مجرم میشود،
مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز
جوان به حادثه ای زودپیر میشودگاهی
"دست بزن ولی خیانت مکن"
منم یه روز بزرگ میشم.
زندگی بر خلاف آرزوهایم گذشت.
داداش جان به خاطر اشک مادر یواش!
افسوس همه اش افسانه بود!
من از عقرب نمیترسم ولی از سوسک میترسم
من از دشمن نمیترسم ولی از دوست میترسم.
من نمی گویم مرا ای چرخ سرگردان مکن
هرچه می خواهی بکن محتاج نامردان مکن!
شد شد، نشد نشد
یا علی گفتیم و قسط آغاز شد
![]()
بمیرد آنکه غربت را بنا کرد
مرا از تو، ترا از من جدا کرد
برگ از درخت خسته می شه
پاییز فقط یه بهانه است
در این دنیا که مردانش چو نامردان عصا از کور می دزدند
من خوش باور نادان محبت آرزو کردم
دنبالم نیا آواره میشی
رفاقت قصه تلخی است که از یادش گریزانم
روی قلبم نوشتم ورود ممنوع
عشق آمد گفتم بیسوادم!
"تو هم خوبی!
از بس خوردم مرغ و پلو
آخر شدم مارکوپولو
سر پایینی پرنده
سر بالایی شرمنده
"اسیرتم ولی آزاد"
بخاطر دلم ولم.100 بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی
قربان وجودت که وجودم ز وجود تو بوجود آمد مادر
تو که بی وفا نبودی پدر سگ!
یک کیلو آدم باش
![]()
دلم دادم بری باهاش حال کنی
نه که بری جیگرکی بازکنی !!
رفیق بی پدر ، مادر
تو رو اگه من نشورم کی میشوره ( عروسکم )
باغبان در را مبند من مرد گلچین نیستم
من خودم گل دارم و محتاج یک گل نیستم!
تمام مرده شویان راضیند بر مردن مردم
بنازم مطربان را که خلق را مسرور میخواهند!
ای آسمون کبود
واسه همه بود واسه ما نبود؟؟؟؟
در قمار زندگی عاقبت ما باختیم
بس که تکخال محبت بر زمین انداختیم
گرپادشاه عالمی ، بازهم گدای مادری
نمیخام شمع باشم دخترا فوتم کنن
میخام سیگار باشم لوطیا دودم کنن
سرنوشت را نمی توان از سرنوشت
نیشابور
تو عزیز دلمی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گل داری،من عشق گل اندامی!
همه از من میترسن // من از نیسان آبی
هندونه بده قاچ کنیم // لوپتو بده ماچ کنیم !
دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم// طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
دنیا همه هیچ و زندگانی همه هیچ // ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد
منبع: http://tinakhanom.parsfa.com
بنام خداوند مهربان
کسانی که این تایپک رو می خونند بدانند که این دفترخاطراتی است که من لحظه به لحظه آن را برای پسر نازنینم نوشتم ولی با ورود به این انجمن دوست داشتم شما عزیزانی که تایپک منو می خونید تو غم و شادی لحظه به لحظه من شریک شوید چرا که من کسی رو ندارم که باهاش درد دل کنم و حرف بزنم. پیشاپیش عذرخواهی مرا ببخشید که اگر با خواندن این مطالب باعث ناراحتی شما می شوم. همه شما عزیزان رو دوست دارم و بخدای متعال می سپارمتان.
دانیال مامان! پاره تنم! عزیزدلم! پسر ناز و قشنگم!
امروز 88/2/23 است و من و پدرت 88/2/10 از هم جدا شدیم، می دونی چرا؟ فقط بخاطر آرامش تو. درسته شاید بگی ما حق نداشتیم اینکار رو بکنیم ولی بذار داستانشو برات تعریف کنم تا خودت قضاوت کنی.
پدرت مرد خوب و مهربونیه ولی متأسفانه در رفتارهایی که انجام می دهد نابهنجاریهای زیادی دارد. تو 15 ماهه بودی که پدرت منو جلوی تو کتک می زد و تو گریه می کردی و جیغ می زدی و توسرت می زدی خیلی خوشحالم که این روزا رو ندیدی. مربی مهدکودک ماهبد که از تو مراقبت می کرد یه روز به من گفت دانیال خیلی تو خواب پرش داره و جیغ می زنه، گریه می کنه. و من بخودم آمدم گفتم ای دل غافل. روح و روان تو خیلی بیشتر از این حرفها ارزش داره. و پدر تو بغیر از این مسائلی که برایت مطرح کردم، خانمی پا به عرصه زندگیش گذاشته بود و هیچ کس و هیچ چیز رو جز آن خانم نمی دید. و به هیچ عنوان در قبال زندگیش که من و تو بودیم، مسئولیتی رو قبول نمی کرد.
دانیال قشنگم! عزیزمامان! همه وجود وتاروپودم! یادم می یاد پارک میرفتی وسه چرخه بچه ها رو سوار می شدی و دلت سه چرخه میخواست، یه روز به پدرت گفتم. ولی نسبت به این امر بی تفاوت بود تا اینکه خودم وام گرفتم وبرای تو پسر قشنگم یه سه چرخه خریدم. همیشه بهترین چیزها رو می گشتم و برات می خریدم تا هیچ کمبودی احساس نکنی.
پسرقشنگم! دلبندم! این حرفا رو نمی زنم که بگم برات چیکار کردم این حرفارو می زنم چون دلتنگم، من عاشق پدرت هستم و براش ارزش و احترام زیادی قائلم، مرد خوب و مهربونی است فقط شدیداً بی احترامی و بدگویی می کند و بدتر از همه دست بزن دارد و فقط به فکر گردش و تفریح خودش می باشد.
دیروز 88/2/22 میدونی باهم چیکارکردیم، رفتیم پارک لاله،کلی دنبال کلاغ دویدی، میدونی به کلاغ چی می گفتی؟ می گفتی « کـ » ، دنبال گربه می کردی می دونی به گربه چی میگفتی؟ می گفتی بی جی بی جی؟ می دونی تو هر ماشینی که می نشستیم تا خونه بریم به ضبط راننده اشاره می کردی و مشت تو باز و بسته می کردی و می گفتی اونو اونو یعنی (ضبط رو روشن کنید) من نانای می خوام.
پسرگلم! من خودم ازهمه بیشتر ناراحتم! پدرت نه تنها هیچگونه کمکی از نظر مالی نمیکنه و در دادگاه هم گفت من نفقه (یعنی خرج بچه) را هم نمیدهم چون حضانت با مادراست. قاضی به این حرف خندید. پسرم! من به قاضی گفتم نمیخوام نه مهریه ونه نفقه، فقط پسرمو با حضانت کامل. برام تو از هرچیزی مهمتر بودی خیلی هم مهم. قضاوت کن ! من نمیگم پیش پدرت نرو ولی بدانکه مادرت ازهمه چی گذشت تا بتواند تو رو بثمر برسونه الان که این مطالب رو مینویسم تو فقط 15 ماه داری و نمیدانم وقتی این مطالب رومیخوانی من در چه وضعیتی هستم، آیا زنده هستم یا دستم ازاین دنیا کوتاه است. از همه مهمتر نمیدونم تو که این مطالب رومیخوانی اونوقت چندسال داری و آیا خوب تربیت شدی یا نه! امیدوارم زمانیکه این مطالب رو میخوانی بحد کافی بزرگ وفهیم و با تجربه شده باشی. و زحمات من بیخودی به هدر نرفته باشد.
عزیزدل مامان!
خیلی دوستت دارم، مواظب خودت، رفتارت، ونحوه برخوردت بادیگران باش تا مامان ندا بهت افتخارکنه. یه ماچ گنده به مامان بده. اگر هم زنده نبودم ازاین پایین ماچ گنده بفرستی بهم تواون دنیا میرسه. دوستت دارم. پدرت رو هم دوست دارم، زندگیمو هم دوست دارم ولی اون منو، زندگیشو دوست نداره. امیدوارم تو منو دوست داشته باشی.
خدانگهدارت باشه عزیز مامان.
مامان ندا
از دفتر خاطرات یک مادر
![]()
بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد . وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش . از قیافه اش خوشم آمد.
دیدم همانی است که تومی خواهی.وقتی پیاده شد،من هم پیاده شدم، تعقیبش کردم .دم درخانه اش به طوراتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی ازهمسایه هاحرف می زد.به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد .
خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود،گفتم:من هر طورشده این وصلت را جورمی کنم.
ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم .گفتیم : یا نصیب و یا قسمت ! چه قدر دنبال دختر بگردیم ؟ از پا افتادیم ، همین را دنبال می کنید. ان شاء الله خوب است . این طوری شد که رفتیم به خواستگاری آن دختر .
پدر دختر پرسید: آقازاده چه کاره اند ؟
- دانشجو هستند .
-می دانم دانشجوهستند.شغلشان چیست ؟
-ما هم شغلشان را عرض کردیم
.-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند
-نخیر ، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند : به اندازه ی هیکلشان پول می دهند .
-پس بیکار هستند
-اختیار دارید قربان ! رشته ایشان مهندسی است . قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت : ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم . بفرمایید ؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد.
عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم ، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند . فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند ، به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار ، این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری .
پدر دختر گفت : و اما ... مهریه ، به نظر من هزار تا سکه طلا ...
تا اسم «هزارتا سکه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدردختربقیه ی حرفش رابزند بلند شد که برود؛ اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که : بابا هزار تا سکه که چیزی نیست ؛ مهریه را کی داده کی گرفته . بابام نشست ؛ اما مثل برج زهر مار بود . پدر دختر گفت : میل خودتان است . اگر نمی خواهید ، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر .
بابام گفت : نخیر ، بفرمایید . در خدمتتان هستیم .
-اگر در خدمت ما هستید ، پس چرا بلند شدید ؟
بابام که دیگر حسابی کفری شده بود،گفت:باباجان !بلند شدم کمربندم راسفت کنم،شما امرتان رابفرمایید.
پدر دختر گفت:بله ،هزار تا سکه ی طلا، دو دانگ خانه.
بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون ؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای بابا خانه به اسم زن باشد ، یا مرد که فرقی نمی کند . هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر .
و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدردخترپرسید :بازهم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید؟بابام گفت :
نخیر ! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم !
پدر دختر گفت : بله ، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج . مبارک است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد وداد زد :بروبابا ،چی چی رامبارک است؟مگردر دنیا فقط همین یک دختراست.
و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم ، کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان .
مگرعمه خانم دست بردار بود . آن قدر رفت و آمد تاپدر او راراضی کرد که فعلاً اسمی ازحج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یک فکری بکنند
پدر دختر گفت :و اما شیربها ، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد ...
بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه . وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد : به اضافه وسایل چوبی منزل .
بابام حرف او را قطع کرد.منظورتان ازوسایل چوبی همان در و پنجره و این جورچیزهاست؟
پدردختربااوقات تلخی گفت:نخیر،کمدومیزتوالت وتخت ومیزناهارخوری ومیزتلویزیون ومبلمان است .
بابام گفت : ولی آقاجان،پسرماعادت ندارد روی تخت بخوابد .ناهارش را هم روی زمین می خورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست .
پدر دختر گفت :ولی این ها باید باشد،اگر نباشد ، کلاس مازیر سؤال می رود .
و بعد از کمی گفتمان و فحشمان ، کفش های ما رفت وسط کوچه .
دوباره عمه خانم دست به کار شد . انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما ! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند ؛ و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم .
بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه راپیش بکشد وسنگ تمام بگذاردتابلکه گوشه ی ازکلاس گذاشتن های بابای آن دخترراجواب گفته باشد.این بود که تاصحبت هاشروع شد،بابام گفت:دررابطه باجهیزیه
پدر دخترحرف او را قطع کرد و گفت : البته بایدعرض کنم درطایفه ما جهیزیه رسم نیست .بابام گفت: اتفاقاً درطایفه ی ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما که نمی خواهیدجهیزیه بدهید،پس برای چی از ماشیربها می خواهید؟
-شیربهاکه ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده.اودوسال تمام شیره ی جانش رابه کام دختری ریخته که می خواهد تا آخرعمر درخانه ی پسر شما بماند.بابام گفت :خب می خواست شیر ندهد . مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید ؟ اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر دربیاید.مگر خانمتان شیر نارگیل وشیرکاکائوبه دخترتان داده که پولش دومیلیون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت : دختر ما کلفت هم می خواهد .
بابام گفت : چه بهتر . یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم .
-نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد . دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند .
-حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند ؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان ؟کفش های ماطبق معمول وسط کوچه !!
در مجلس بعد پدر دختر گفت : محل عروسی باید آبرومند باشد . اولاً ، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم . ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید ، در یک باشگاه مجهز و عالی .
بابا گفت : مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید ؟ اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم ؟
باز کفش ها طبق معمول وسط کوچه !!!
دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه ، اگر یک روز هم این کار را نمی کردند ، خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم .
بابای دخترگفت:ان شاء الله آقادامادبرای دخترمایک خانه ی دربست چهارصدمتری دربالای شهرمی گیرد .
بابام گفت:خانه برای چی؟زیر زمین خانه ی خودم هست.تعمیرش می کنم.یک اتاق ویک آشپزخانه هم در آن می سازم،می شود یک واحد کامل. پدردختر گفت:نه ما آبرو داریم،نمی شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد:واه چه خبرتان است ؟ بس کنید دیگر ، این کارها چیست ؟ مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلویش می کنید ؟ از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم . اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید ؟
این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه ، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون .
و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقیش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم .
یک سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم . یک روز صبح ، وقتی دررا بازکردم تابه دانشگاه بروم،چشمم به زن ومردی خوردکه پشت درایستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه رابزند، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت . بادیدن من هردوباخجالت سلام دادند.کمی که دقت کردم،دیدم پدرومادرآن دخترهستند.لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید تو.
پدردختر گفت:نه . نه .. قصد مزاحمت نداشتیم.فقط می خواستم بگویم که چیز،چرادیگرتشریف نیاوردید؟ ما منتظرتان بودیم .
من که خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم . خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم .
پدر دختر لبخندی زد و گفت : ای آقا ... کدام بریز و بپاش ؟ ... یک حرفی بود زده شد ، رفت پی کارش . توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست . حالا ان شاء الله کی خدمت برسیم ، داماد گُلم ؟
من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید،گفتم:آخه ... چیز .. راستش شغل من...
-ای بابا ... شغل به چه درد می خورد . دانشجویی خودش بهترین شغل است . من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است .
-آخه هزار تا سکه هم ...
-ای بابا ... شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید . من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود ولی دو دانگ خانه ...
پدر عروس : بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم .
-سفر حج هم ...
-راستی خوب شد یادم انداختید . اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم .-دو میلیون تومان شیربها هم که ...
-چی ؟ من گفتم دو میلیون تومان ؟ من غلط کردم . من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم .
-خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده ، باید پول شیرش را بدهیم ...
-ای بابا ... خانم من کلاً به دخترم چهار ، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود . مهمان ما باشید.
-در مورد جهیزیه گفتید ...
-گفتم که ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام . بیایید ببینید . اگر کم بود ، بگویید باز هم بخرم .
-اما قضیه ی آن کلفت
-ای قربون دهنت ... دختر من کلفت شماست .خودم هم که نوکر شما هستم ،داماد عزیزم! .. خوش تیپ من ! .. جیگر! .. باحال ! ...
وقتی دیدم پدردخترحسابی گیر داده ونمی خواهد دست از سرمن بردارد،مجبورشدم حقیقت رابگویم .با خجالت گفتم:راستش شریط شما خیلی خوب است .من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شماوصلت کنم.
اما...
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت : دیگر اما ندارد ... مبارک است ان شاء الله .
گفتم : اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد .
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند . پدر دختر گفت : یعنی تو به این زودی ازدواج کردی!... در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد . مرا که دید لبخندی زد و گفت : وقتی که از دانشگاه برگشتی ، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم .
با لبخند گفتم : چشم ، حتماً چیز دیگری نمی خواهی ؟
-نه ، فقط مواظب باش
-تو هم همین طور .
خانمم رفت پایین ، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم :
ببخشید من کلاس دارم ؛ دیرم می شود خداحافظ و راه افتادم به طرف دانشگاه
منبع: http://www.pandamoz.com
خواستگار شیاد که پس از فریب و آزار و اذیت دختر دانشجو از او فیلم سیاه تهیه کرده بود برای ازدواج شرط عجیبی تعیین کرد.
پرونده این جنایت از چندی قبل به دنبال طرح شکایت دختری به نام مهناز در دستور کار بازپرس دادسرای ناحیه 10 تهران قرار گرفت. وی گفت: حدود سه سال قبل سرگرم جستوجو در اینترنت بودم که به طور اتفاقی و از طریق «چت» با پسری آشنا شدم که خود را آرش معرفی میکرد.
از آن به بعد هر شب وارد اینترنت شده و با آرش «چت» میکردم. مدتی بعد نیز در حالی که هر دو به هم علاقهمند شده بودیم قرار ملاقاتی گذاشتیم. چندی پس از آشنایی، آرش که دانشجو بود از من خواستگاری کرد. اما وقتی موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشتم آنها با بررسیهای لازم به شدت با ازدواجمان مخالفت کردند. اما آرش اصرار داشت با هم ازدواج کنیم. سرانجام یک روزمرا به بهانه آشنایی با مادر و خانوادهاش به خانهاش برد.
پس از ورود، او یک لیوان آبمیوه به من داد اما افسوس که دقایقی بعد بیهوش شدم و..........
مدتی از این ماجرا گذشته بود تا اینکه یک روز آرش با ارسال پیامک تهدیدآمیزی از من خواست با او ازدواج کنم در غیر این صورت فیلم سیاه را از طریق اینترنت پخش خواهد کرد. من که آبروی خود و خانوادهام را در خطر میدیدم با اصرار از پدرم خواستم با ازدواج ما موافقت کند که او هم پذیرفت. اما آرش که مخفی شده بود با اطلاع از موافقت پدرم پیامک دیگری فرستاد که شرایط عجیبی برای ازدواج تعیین کرده بود. او از من خواست بدون مهریه و پس از تهیه یک واحد آپارتمان و یک دستگاه خودروی سواری گرانقیمت از پدرم بخواهم ماهیانه 500 هزار تومان نیز به ما بپردازد. به دنبال اعلام شکایت دختر دانشجو بازپرس پرونده دستور بازداشت شرور فراری را صادر کرد.
منبع: http://www.havades.ir
روزى مردى با زن خود مشغول غذا خوردن بود و غذا مرغ بریان بود، گدایی بر درب خانه اظهار حاجت کرد، آن مرد او را محروم کرد و چیزى نداد، بعد از مدّتى روزگار بر او برگشت و ثروت و دارایى اش از بین رفت و زن را نیز طلاق داد. زن با مرد دیگرى ازدواج نمود. از اتفاقات عجیب آن که،روزى آن زن با شوهر دوّم مشغول غذا خوردن و از جمله مرغ بریان بود که فقیرى بر درب خانه خوراک خواست. مرد گفت: مقدارى غذا و مرغ براى او ببر. وقتى زن غذا را به دست فقیر مى داد، دید گویا او را دیده است، دقّت کرد، سبحان الله، چه مى بینم! همان شوهر اوّلش بود که به این روز افتاده بود.
گریه اش گرفت و برگشت.
شوهر سبب گریه را پرسید پاسخ داد: شوهر اوّل من بود، یک روز با او غذا مى خوردم گدایى آمد و او آن گدا را محروم کرد. مرد گفت: خدا گواه است آن سائل من بودم و چون تلخى ناامیدى را دیده ام نمى خواهم کسى از در خانه ام محروم برود.
امیرالمؤمنین(علیه السلام)مى فرماید:
اذا وصلت الیکم اطرافُ النعم، فلا تُنْفروا اقصاها بقلّة الشکر
هنگامى که رسیدن نعمت ها به شما شروع شد، با کمىِ شکرگزارى، کارى نکنید که به آخر نرسد و از شما سلب گردد.
منبع: http://www.barghiha.com/post/102