یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

شب یلدا و مستحق دعای خیر

شب سردی بود. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میگذاشت و انعام میگرفت.

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه. رفت نزدیک تر چشمش به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود افتاد. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه! میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش . هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن.


برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن ننه ! بلندشو برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت.

دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان …مادر جان !

پیرزن ایستاد...برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه، موز و پرتغال و انار.

پیرزن گفت: دستت درد نکنه ننه، من مستحق نیستم!

زن گفت : اما من مستحقم مادر.  مستحق دعای خیر . اگه اینارو ازم نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر مادر !

زن منتظر جواب پیرزن نماند.. میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد....

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد. قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش. دوباره گرمش شده بود. با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه. پیر شی ! الهی خیر از زندگیت بیبینی  مادر

منبع: http://www.daniyalonline.com

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد