یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

نگـــــاه نــــو

الف)عذاب زنان گنهکار از نگاه پیامبراکرم(ص):

حضرت علی(ع) نقل میفرماید روزی به اتفاق حضرت فاطمه(ص) خدمت پیامبر رسیدیم که دیدیم که پیامبر بسیار گریه میکند!

از سبب این گریه پرسیدیم و پیامبر فرمود:

یا علی شب معراج که مرا به آسمان بردند زنانی از امت خود را در عذاب بسیار دیدم ، گریه من بحال آنهاست!

زنی را دیدم که به موی سرش آویخته شده بود ومغز سرش می جوشید ، زنی دیدم که زبانش آویخته شده بود وآتش درزیرش شعله میکشید، زنی را دیدم که بر پستانهایش آویخته بودند، زنی را دیدم که پاها و دستهایش بسته بودند ومارها وعقربها را براو مسلط کرده بودند، زنی را دیدم که کور و کر و لال بود واو را درتابوت آتش جای داده بودند مغز سرش از بینی اش بیرون می آمد، بدنش پیس بود به سبب مرض خوره قطعه قطعه از هم جدا میشد ، زنی را دیدم که تنور آتش به پاهایش آویخته شده بود ، زنی را دیدیم که گوشت بدن او را از جلو وعقب با قیچی آتشین می بریدند ، زنی را دیدم که صورت و دستهایش را میسوزاندند و روده های خودش را میخورد ، زنی را دیدم که سرش مانند سرخوک و بدنش مانند الاغ و به انواع عذابها مبتلا بود ، زنی را دیدم که صورت سگ  داشت آتش از دبرش داخل میکردند و ازدهانش بیرون می آمد وملائکه با گرزهای آتشین به سر و بدنش می زدند!

سپس حضرت فاطمه سئوال کردند: ای حبیت من وای نور دیدگانم خبر دهید عمل این زنها چه بود که خداوند متعال آنها را به این عذابها مبتلا میکرد؟

پیامبر(ص) فرمودند:

ای دختر گرامی من ، آن زنی که به موی سرآویخته بودند زنی بود که موی سرش از مردان نامحرم نمی پوشاند .

آن زنی که بر زبانش آویخته بود زنی بود که شوهر خود را با زبان می آزرد.

آن زنی که به پستانش آویخته بودند زنی بوده که نمیگذاشته شوهرش با او نزدیکی کند.

آن زنی که گوشت بدن خود را میخورد زنی بود که بدن خود را برای نامحرم زینت میکرد.

آن زنی که دست هایش به پاهایش بسته بودند زنی بود که خود را نمی شست ولباس هایش را پاک نمیکرد، به غسل جنابت اهمیت نمیداد وبدنش از نجاسات طاهر نیمکرد، به نماز اعتنا نمیکرد وآنرا سبک می شمرد.

آن زنی که کور و کر و لال بود زنی بود که زنا فرزند می آورد و به گردن شوهرش می انداخت.

آن زنی که گوشت بدن او را می بریدند زنی بود که خود را به مردان نشان میداد تا به او رغبت پیدا کنند.

آن زنی که صورت و بدنش را می سوزاندند زنی بود که مرد وزن را از راه حرام به یکدیگر میرساند.

آن زنی که صورتش مثل خوک و بدنش به شکل الاغ بود ، سخن چین و دروغ گو بود.

آن زنی که به شکل سگ بود که آتش از عقبش میکردند که ازدهانش بیرون می آمد مطرب(آوازخوان) وحسود و...بود.

سپس پیامبراکرم (ص) فرمود:

"وای بر زنی که شوهر خود را به خشم بیاورد و خوشا به حال زنی که شوهر خود را از خودش راضی بدارد".

 پیامبر اسلام فرمودند: هیچ عضوی نیست  مگر آنکه زنایی مناسب خود دارد، زنای چشم نگاه و زنای لب بوسه و زنای دستها لمس کردن است.

ب) داستانهایی درمورد نگاه و شهوترانی:

1)عاقبت تعظیم دربرابرخواسته های نفسانی

درقوم بنی اسرائیل عابدی بود که از زیادی عبادت مستجاب الدعوه شده بود وبرای هر کس که دعا میکرد خداوند دعای او را مستجاب میکرد.

یکی از روزها چهار برادر که خواهرشان لال شده بود ولی ازنظرجمال بسیار زیبا بود نزد این عابد بردند تا دعا کند شاید که شفا یابد.

چهار برادر خواهرشان را مقابل در صومعه رها کردند تا عابد هنگام در باز کردن خواهرشان را ببیند . هنگام سحر عابد در را باز کرد و با آن دختر زیبا روبرو شد ، زیبایی بیش از حد آن دختر چشمان او را خیره کرده بود و دیو شهوت براو غلبه کرد وطرحی در نهاد خود آماده ساخت.

عابد دختر را به داخل صومعه برد و با نوازش فریبکارانه به او تجاوز کرد. بعداز انجام عمل زنا به فکر رسوایی ناشی از این کار افتاد تا اینکه این وسوسه دراو ایجاد شد که بهترین راه کشتن دختراست!

دختر را به قتل رساند و درهمان صومعه بخاک سپرد. چهار برادر بعد از مدتی آمدند تا بهبودی خواهرشان را ببینند و خواهرشان را با شادی به خانه ببرند! اما خواهر خود را نیافتند و با شک انگیز بودن سخنان عابد به جستجو پرداختند تا به جایی از صومعه رسیدند که خاکش تازه بود و وقتی آن زمین را کندند با جنازه خواهرشان روبرو شدند!

آنان عابد را به شهر بردند وقاضی بعد از اعتراف عابد دستور به قتل او داد ،   هنگامی که طناب دار به گردنش آویختند شیطان براو آشکار شد وگفت: من تورا به این روز انداختم حالا با یک شرط تو را نجات میدهم!

عابد بی خرد گفت با چه شرطی؟

شیطان گفت : بسوی من سجده کن!

عابد: من که نمیتوانم با این وضعیت سجده کنم!

شیطان: اشاره کردن با چشمت برای سجده کردن برمن کافیست!

عابد دراین هنگام برشیطان تعظیم کرد ولی ناگهان به دار آویخته شد وشیطان خنده کنان درنظرش پنهان شد.

2)یک برخورد جزئی بین نامحرم میتواند باعث یک جنایت شود!

امام علی(ع):" نگاه کردن به نامحرم تیری مسموم از ابلیس است که به همه اندام سرایت و سرانجام همه را به استخدام گناه درمی آورد، چه بسیار نگاه ها که انسان را به ندامت ابدی گرفتار میسازد".

مردی را مقابل چشم زنش در داخل اتومبیل در ساعت 2 بامداد درحالی که درپارکینگ برا استراحت متوقف شده بودند سر بریدند و متواری شدند!

طی تحقیقات مشخص شد که مقتول یکی از تکنسین های کارخانه ذوب آهن اصفهان بوده وهمسراو 28سال داشت، ازبستگان مقتول بودو 12سال سابقه ازدواج با مقتول داشت.

آنان برای بدرقه پدر شوهر که عازم مکه بود به مقصد تهران حرکت کرده بودند که دریک پارکینگ مورد حمله سه نقابدار قرار گرفتند که یکی از آنها مرد را میگیرد ویکی چاقو به او میزند ویکی دیگر بیرون ماشین می ایستد و نگهبانی میدهد.

بعداً مشخص شد که این جنایت توسط زن مقتول طراحی شده که با قاتل مدت 3سال رابطه نامشروع داشته است!!!

قاتل برای اینکه زنای 3ساله آنها فاش نشود زن را تحریک میکند که با کمک 2تا ازدوستانش شوهرش را به قتل برسانند!

طبق اعترافات زن ، قاتل یکی از جنگ زدگان آبادن بوده که درفولاد شهرمسافرکشی میکرده و زن میگوید:

روزی به قصد اصفهان درماشین او سوار شدم  و درکنار یک مطب دندانپزشک پیاده شدم، با یک نگاه هنگام دادن کرایه انگشتان ما به هم تماس برقرار کرد واین تماس جزئی با نگاه باعث شد که جرقه ای باشد که تمام وجودم مشتعل گردید.

راننده پیشنهاد کرد اگر مایل باشی منتظر می مانم تا با هم برگردیم  و من این پیشنهاد را قبول کردم. دربرگشت راننده مسافری سوار نکرد واین خلوت باعث شد که خلوتی شیطان به وجود آید و به یک دوستی نامشروع تبدیل شود!

بنابراین درمدت 3سال او را درساعت کاری همسرم به خانه دعوت میکردم و به وفور به عمل زنا دراین مدت می پرداختیم.

سرانجام قاتل مرا تحریک کرد تا به قتل شوهرم راضی شوم درحالی که شوهرم هیچ کمبودی دراو نبود وظاهری زیبا، اخلاق خوب، مهر ومحبت سرشار وتوانایی جنسی وجسمی بالایی داشت، اما شیطان به این روز گرفتارم کرد وخودم دراین باره هیچ پاسخی ندارم!!!

قاتل چون زن نداشت به 100تازیانه شلاق و بخاطر قتل به اعدام محکوم شد، زن مقتول هم به سنگسار محکوم گردید و حکم صادره درشهر قم درباره هر دو درحضور مردم اجرا شد.

 

3) زن پاکدامن

دربنی اسرائیل سلطانی بود به عدالت معروف بود ، روزی برای یک نامه محرمانه به کسی مطمئن نیاز داشت و داستان رابا قاضی همنشین خود درمیان گذاشت.

قاضی گفت: من کسی معتمد سراغ ندارم مگر برادرم.

سلطان نظر قاضی را پذیرفت و این ماموریت را به برادرش داد تا نامه محرمانه را به مقصد برساند. برادر قاضی ، قاضی را درغیاب وکیل زن خود ساخت تا از او مراقبت کند.

برادر قاضی زنی بود زیبا چهره و قاضی روزی به درخانه زن رفت و تا زن برادر خود را دید شیطان در جلد او رفت و وسوسه کرد که : قاضی تو با این زن زیبا در زیر این سقف تنهایی! برادرت که فعلا برنمیگردد پس از او کام گیر!

قاضی بعد از کشمکش زیاد تسلیم شد و خواسته نامشروع خود را با زن برادرش درمیان گذاشت ولی زن پاکدامن بود وبه سختی با این درخواست برخورد کرد.

قاضی بعد از ناکامی گفت: اگر تسلیم من  نگردی به پادشاه خواهم گفت که این زن زنا کرده واو درباره تو چنان حکم میکند که پشیمان شوی!

زن درجواب قاضی گفت : هرچه میخواهی بکن.

 قاضی رفت پیش حاکم و گفت : زن برادرم زنا کرده و برای من به اثبات رسیده است.

سلطان به سنگسار کردن آن زن دستور داد و وقتی سنگسارش کردند شب آنرا درگودال تنها گذاشتند تا بمیرد.

زن خداوند را خواند و خداوند به او توانایی داد تا از گودال خود را بیرون بکشد و را ه بیابان بپیماید تا اینکه به صومعه ای رسید.

صبح وقتی عابد در صومعه را باز کرد با زنی مجروح وخون آلود مواجه شد و به داخل صومعه برد و از زن حال او را جویا شد که زن تمام حقیقت را به عابد گفت.

عابد که فردی متقی بود زن را مداوا کرد وبعد از مدتی پرستاری با رعایت فضای نامحرمی زن خوب شد.

عابد روزی فرزندش را به زن سپرد و از صومعه بیرون رفت که تنها زن و فرزند عابد و وکیل عابد درآنجا بود. وکیل عابد فردی چشم چران بود و از غیبت عابد استفاده کرد و به زن پیشنهاد زنا داد!

زن درخواست او به تندی رد کرد ولی وکیل بازهم این پیشنهاد را ارائه کرد و زن را تهدید کرد اگر به این پیشنهاد عمل نکند او را خواهد کشت ولی بازهم زن پاکدامن تمکین نکرد.

وکیل برای انتقام فرزند عابد را جلوی زن با زور سر برید و هنگام برگشتن عابد گفت که این زن فرزندت را به قتل رسانده!

عابد قضیه را از زن پرسید و زن عین واقعیت را گفت و قتل فرزندش را توسط وکیلش شهادت داد.

عابد حرفهای زن پذیرفت و به او گفت:

راست میگویی اما بودن تو دراینجا دیگر مصلحت نیست.

بیست دینار به زن داد و به زن گفت تا شبانه از صومعه خارج شود. زن پاکدامن بازهم دل به رحمت خدا بست و دوباره سر به بیابان نهاد و در راه به روستایی رسید.

دید مردی را به چوبه دار بسته اند، زن از احوال این مرد پرسید  وگفتند:

بیست دینار قرض دار و رسم اینجا اینست که هرکس بدهی خود را ندهد باید به دار آویخته شود!!!

زن دلش به رحم آمد و بیست دینار خود را برای آزادی آن مرد داد و آنرا آزاد کردند.

مرد گفت: مرا از قتل حتمی نجات داده ای تا زنده ام غلام حلقه به گوش تو خواهم بود.

آنها باهم به مسیر ادامه دادند تا به کنار دریا رسیدند و مرد که با اصرار خود را غلام حلقه به گوش کرده بود گفت:

اینجا بمانید تا بروم برای شما غذا بیاورم.

مرد خیانت کرد و به کشتی ای که درآن نزدیکی بود رسید و به تاجران گفت: من کنیزکی زیبا رو دارم و میخواهم بفروشم شما بیایید آنرا ببینی  و بدون اینکه به او نزدیک شوی باز گردی تا معامله اش کنیم.

تاجران او را از دور دیدند و پسندیدن و مرد هزار دینار از آنها گرفت و او را فروخت و به آنها گفت وقتی من از اینجا کمی دور شدم او را به کشتی ببرید.

تاجران آمدند و گفتند تو را ازخواجه ات خریداری کرده ایم و برخیز و به کشتی بیا.

زن ناگزیر برخواست و با آنها به کشتی رفت.

چون تاجران به هم بدگمان بودند او را درقایق کوچک جواهرات و مواد غذایی گذاشتند و خود با کشتی دیگررفتند!

دریا طوفانی شد و کشتی حامل تاجران غرق شد و کشتی آن زن به ساحل رسید.

زن از قایق پیاده شد وقایق را به درختی با طناب بست و درآنجا ساکن شد.

خداوند به پیغمبری از بنی اسرائیل وحی کرد تا نزد پادشاه رفته و بگوید که: درفلان جزیره زنی هست که شما درحق او تقصیر کرده اید و پیش او بروید واز او آمرزش خواهی! زیرا مغفرت او مغفرت من است.

سلطان با مسئولان وقضات بسوی جزیره رهسپار شدند و درجزیر بانویی دیدند که با پارچه ای صورت خود را پوشانده بود.

پادشاه او را شناخت و گفت:

قاضی نزد من آمد و گفت زن برادرم زنا کرده و اکنون میدانم که حکم به غیر حقیقت داده ام و مغفرت می طلبم.

زن درجواب سلطان گفت: تو را بخشیدم ولی برای من این افراد را حاضر کن تا درباره آنها حکم صادر کنم.

زن مثل گذشته قاضی ، وکیل عابد را هم بخشید اما نوبت به مردی که خود را به غلامی زن  اختیار کرده ولی زن را هزار دینار فروخت رسید واز زن مغفرت طلبید اما زن درجوابش گفت: هرگز خدا تو را نیامرزد.

آنوقت به همه گفت من به دیار خویش برنمیگردم ومیخواهم دراین جزیره فقط به عبادت خدا بپردازم تا زمانی که عمری باقی باشد. بنابراین او مستجاب الدعوه شد و هرچه از خدا میخواست خداوند به او عنایت میکرد.

کلام آخر اینکه : ان الله لایضیع اجر من احسن عملا

 

4)یک لحظه خودداری ویک عمرسربلندی

دریا طوفانی شد و مسافران کشتی ای همه غرق شدند جز زنی که به یک تخته چسبیده بود تا  نجات یابد. تخته چوب زن را به ساحل آورد و زن وقتی به ساحل رسید از شدت خستگی نشست تا کمی استراحت کند که ناگهان مردی غریبه ای را دید که به طرف او می آید . این مرد راهزنی بود که درجزیره بود و برای راهزنی درجزیر سکنی گزیده بود.

مرد ناگهان به زن نزدیک شد ومیخواست به او تجاوز کند اما دید بدن زن به شدت می لرزد و بنابراین از او سئوال کرد چرا اینطور می لرزی من که کاری با تو ندارم فقط میخوام از تو کام بگیرم . زن با صدایی ضعیف گفت من از این عمل تو می لرزم نه از ترس مرگ!

مرد به فکر فرو رفت و ناگهان گفت این منم که باید اینطور از خدای خود بترسم.

مرد توبه کرد و زن را نجات داد. روزی درهوای گرمی با عابدی برخورد کرد و به عابد گفت از خدا بخواه که پاره ابری برسرما بگذارد که تحمل این گرما سنگین است برای ادامه دادن راه .

عابد دعا کرد و آن مرد آمین گفت که ناگهان ابری پدیدار شد و در راه همواره بر سرآنها بود. به دو راهی رسیدن و مرد و عابد باید از هم جدا میشدند و هریک راهی پیش گرفتند اما با کمال تعجب ابر با مرد همراه شد که عابد مرد را صدا کرد و گفت این به برکت آمین گفتن تو بود که این ابر ظاهر شد نه دعای من حال  بگو که چه کار کردی تا به این مرتبه رسیدی؟

عابد با اصرار زیاد مرد را مجبور کرد تا داستان خود را تعریف کند.

عابد گفت: معلوم میشود درسایه گذشتن ازحرام به این مرتبه رسیده ای .

 

5) یک نگاه به نامحرم و جنایتکار بزرگ

کالیس ماروس ، فاتح رومی است که نامش در تاریخ امپراتوری رو به عظمت و حب به وطن یاد شده است. چند سال بعد از مرگش نوشته هایی با دست خط خودش بدست آمد که نامش را ننگین کرد!

کالیس ماروس دراین نوشته ها میگوید:

آنچه برای مردم ستمدیده بعنوان خیرخواهی بردگان و طرفداری از میهن انجام داده ام وخون های بسیار که ریختم ولشکرکشی هایی که کردم  تمامی آنها بجز جنایت چیزی دیگر نبود!

آن کارها بخاطر یک هوس نفسانی واندیشه وپندار شیطانی بود نه بخاطر وطن وستمدیگان!

درروستایی زندگی میکردم دختری را دیدم و با همان نگاه خیانت آمیز دلباخته اش شدم، مدتها به امید رسیدن به وصال آن دخترزیبا صبر کردم تا اینکه بعد از مدتی به جواهر فروشی او را دادند و دختر با شوهرش به روم رفت!

من که دلم به هوای کوی او پر میزد نتوانستم در روستا بمانم و به روم رفتم. پس ا زچندی نهضت بردگان بوجود آمد و درآن انقلاب شرکت کردم و رهبربردگان شدم. همین که قدرت را بدست گرفتم برای آن که به وصال معشوق برسم به بهانه بچگانه ای دستور دادم همه جواهرفروشان را بیاورند وگردن بزنند!!!

بدبختانه معلوم شد که شوهر معشوقه ام درمیان آن بیچاره گان نبوده است وبدنبال این جنایات به کشورهای دیگر لشکر کشی کردم همه این جنایاتهای غیربشری بخاطر رسیدن به آن زن شوهردار بود.

سالها گذشت تا شبی در اردوگاه دو سرباز فاسد زنی فاحشه را به سربازخانه آورده بودند فرمان دادم آن دو سرباز را اعدام کردند ونوبت کشتن آن زن شد وقتی او را به حضورم آوردند معلوم شد آن زن بدکار، همان معشوقه چندین ساله من است که بخاطررسیدن به او زندگیم تباه شد!!!!

 

6) یک نگاه حرام وبه حال کفر مردن

ملاحسن کسی بود که چهل سال برای مسلمانان اذان میگفت. روزی برای گفتن اذان به بالای مسجد رفت پس ا زاتمام اذان یک نگاهی به حیاط منازل اطراف مسجد انداخت که ناگهان چشمش به دختری افتاد که درحال شستشوبود . چشم از این دختر برنداشت تا وقتی که کارهای دختر تمام شد وبه داخل منزل رفت.

وقتی به داخل منزل رفت موذن بدون اینکه حتی نماز خود را بجای آورد رفت درآن خانه و در زد.  پدر دختر در را باز کرد و وقتی چشمش به موذن افتاد با تعجب کرد و علت آمدن او را سئوال کرد.

موذن جواب داد: اگر اجازه بفرمایید به خواستگاری دختر شما آمده ام.

پدر دختر گفت از این پیشنهاد تعجب کرد و گفت : ما مسلمان نیستیم ومذهب ما گبر است، روی این آیین خود نمیتوانیم دختر به مسلمان بدهیم وهرکه بخواهد با ما وصلت کند باید به دین ما درآید!

موذن که وجودش سرشار بود از شهوت کمی سکوت کرد وگفت: حاضرم به دین شما درآیم!

آن مرد که دنبال اشاعه دین خود بود از این پذیرش خوشحال شد و گفت ما دخترمان را به شما میدهیم.

بعد ازمدتی مراسم عروسی انجام شد و دختر را به طبقه فوقانی که روزی موذن دختر را بصورت نیمه عریان دراین مکان دیده بود بردند و داماد که سراز پا نمیشناخت  به سرعت به بالا رفت تا هرچه زودتر آتش شهوت خود را خاموش کند که ناگهان پای او روی یکی از پله ها لغزید وبه شدت به داخل حیاط پرت شد. آنچنان شدت جراحات او شدید بود که درحال کفر و درهمان لحظه ازدنیا رفت بدون آنکه به کام دل خویش برسد!

قرآن میفرماید:" ازهوای نفس پیروی نکن که تو را از را ه خدا گمراه میسازد".

 

کلام آخر: بهترین معلم انسان میتواند توجه به سرگذشت انسانها باشد که میشود با عبرت آموزی راه را برای سعادت خویش باز کرد. نباید فراموش کنیم که :" الم یعلم بان الله یری: آیا انسان نمیدانست که خدا همه چیز را می بیند".

منبع: وبلاگ تا عرش

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد