برای این داستان کمی بیشتر وقت بگذارید و با دقت خاصی آن را دنبال کنید.
این اولین بار بود که زن احساس می کرد شوهرش دارد به او خیانت می کند . او با گوش های خودش صدای یک زن را از داخل گوشی ، حین مکالمه با همسرش شنیده بود . باورش مشکل بود ، همه راههای ممکن را در ذهنش مرور کرد . اول طلاق ، ولی فکر اینکه با یک بچه به خانه مادرش برگردد ، دیوانه اش می کرد . به فکرش رسید که موضوع را با مادرش در میان بگذرد ، ولی چون خانواده اش از ابتدا با این ازدواج مخالفت می کردند ، منصرف شد .
تصمیم گرفت ، خیلی صریح به شوهرش همه چیز را بگوید ، ولی خوب که فکر کرد دید او خیلی راحت همه چیز را انکار خواهد کرد و چون دلیل قانع کننده ای ندارد ، شاید محکوم هم بشود . تصمیم نهایی این بود که به آن زن تلفن کند، شاید او نمی داند که مرد مورد علاقه اش ، زن و یک بچه دارد.بوی خیانت به مشامش رسیده بود. این را هرگز از خاطرش محو نمی کرد . شد ساعت 4 و 25 دقیقه بعدازظهر دوشنبه!دستانش می لرزید، اضطراب همه وجودش رافراگرفته بود، شماره هاراتک تک و به دقت می گرفت،یکبار دیگر جملاتی را که از قبل آماده کرده بود در ذهنش مرور کرد. دو زنگ بیشتر نخورد،تلفن وصل شد،همان صدای زنانه آشنا گفت:باسلام،به شبکه تلفن بانک خوش آمدید!
نتیجه کلی : هرگز بدون اطلاع از اصل ماجراهای پیش امده در زندگی ، به فکر متلاشی کردن زندگی خود نیفتید !!!
و اما این داستان تقدیم به مردانی که خوب بلدند پول دربیاورند . خانه شیکی دارند . زن زیبایی دارند . رفاه دارند ، اما از اصل موضوع غافلند.
ناهید خیلی وقت بود با دوستانش چت می کرد . دوستان هم دانشگاهی و قدیمی خود که گاهی می نشستند و از همه جا و همه چیز برای هم می گفتند . صادقانه و البته بدون سانسور ... عادت کرده بود ناهید به این مدل زندگی کردن.هر روز و به فاصله زمانی کوتاه به هر بهانه ای می نشست پای نت و چت و عقده های درونیش رابرای دوستانش فاش می کرد...عقده هایی که از کمبودمحبت همسرش حکایت می کرد.خودش معترف بود همسر مهربانی دارد.متعهد و مرد زندگی.اتفاقا وضعیت مالی خوبی هم داد.اما آن چیزی که ناهیدبه دقت و مو به مو به دنبال آن است ازچشمهای شوهرش پنهان مانده و همین موضوع باعث شده که ناهید کم کم دردهایش را به صورت عقده،درون دلش تلمبارکند.
رفته رفته ارتباط اینترنتی ناهید با دوستانش فراتر رفت تا رسید به وبلاگ یک ناشناس غریبه ... وبلاگ نظرش را به شدت به خود جلب کرد .
زیبا می نوشت و حس عاشقانه آرامی هم داشت . ناهید چند بار به بهانه های مختلف به این خانه لعنتی قدم گذاشت . بهانه ی رفتن نداشت . می خواست بماند. ناشناس اما آرام و شمرده و کم کم ناهید را به دلش راه داد. دلی که تا به حال چندین نفر آمده بودند و پی بهانه هایی رفته بودند.
این بار اما طعمه ناهید بود . ناهید ساده و کم سن و سال ، که فکر می کرد می تواند این عقده ها را برای غریبه ای واگویی کند و سبک شود ، ناخواسته در تور پهن شده ناشناس افتاد و همه ی بخت و اقبالش را به یک دوستت دارم ساده فروخت ... نمی خواست از شوهرش و یگانه بچه اش بگذرد ... اما از آن سو ناشناس را هم نمی خواست از دست بدهد .. هر چه بود نوشته هایش خلوت ناهید را پر می کرد ... و به او حس آرامش میداد ... تا اینکه ...
ناهید زن 32 سالهای است که میگوید می خواسته خودش مشکلش را به تنهایی حل کند ، چرا که فکر میکرد شوهرش به جای حمایت از او دارد به شدت متهمش میکند. به او توجه ندارد و خواسته هایش را جدی نمی گیرد . به همین خاطر هم مجبور به تمکین از مردی شد که متاسفانه از سادگی ناهید سواستفاده کرده و زندگیاش را به باد داد. و همه چیز هم از دنیای مجازی اینترنت شروع شد و به یک هم آغوشی گناه آلود رسید ...
ناهید و شوهرش متهم هستند مردی را به قتل رساندهاند . این زن به جرم معاونت در قتل و رابطه نامشروع در دادگاه کیفری به زودی محاکمه خواهد شد . اما داستان این قتل چیست ؟؟؟ ببینیم ناهید 32 ساله چگونه این مرد بخت برگشته را با همراهی شوهرش به قتل رسانده است ؟؟؟
اتهامی که در پرونده به ناهید وارد کردهاند رابطه نامشروع و معاونت در قتل است . البته ناهید ان را قبول ندارد . می گوید : نه قبول ندارم. من کاری نکردم. 3 سال بود که مقتول من را آزار میداد و دیگر نمیتوانستم به خواستههایش عمل کنم . او به شدت من را اسیر وسوسه های خود کرده بود و هر چه می گفت باید بی چون و چرا برایش اجرا می کردم . او را از اینترنت پیدا کردم . دنیای مجازی لعنتی و نفرین شده . اتفاقی به وبلاگش رفتم . نوشته های خوبی داشت . مجذوب نوشته هایش شدم . برایش نظر گذاشتم و او هم پاسخم را داد . این ارتباط نوشتاری به دفعات مختلف تکرار شد و پس از چند روز شماره همراهش را هم برایم نوشت . من هم خام شدم و شماره ام را به او دادم . و این شروع پیامک بازی بین و من و او شد . هر روز و هر شب کارمان همین بود . رضا کم کم عاشق من شده بود و حتی از این فراتر رفت و گفت که از همسرم طلاق بگیرم و با او ازدواج کنم . می دانست که من هم بچه دارم . خودش هم متاهل بود . با دو تا بچه . دو دختر کوچک و بزرگ .
شوهرم مرد بدی نبود . مردی تحصیلکرده که شرایط مالی و حتی زیبایی ظاهری خوبی هم داشت. هر چند به من و خواسته های درونی ام توجه چندانی نشان نمیداد . اما این که شوهرم را رها کنم و با رضا ازدواج کنم ، به هیچ عنوان کار منطقی نبود، ضمن اینکه میدانستم رضا هم زن دارد و جدا شدن او از همسرش ، به این سادگیها نیست . ما نمیتوانستیم زندگی خوبی با هم داشته باشیم . این را به خوبی می دانستم . اما از آن طرف با شوهرم به شدت مشکل داشتم . یک مرد سنتی متعصب چشم و گوش بسته که دورم حصار بدی را تنیده بود . من را اسیر خواسته های قدیمی و پوشالی اش کرده بود . و من چاره ای جز اطاعت از او نداشتم . ما زندگی بدی نداشتیم . و الان نزدیک به 13 سال است که ما زن و شوهریم و به اصطلاح داریم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم . اما حضور رضا در زندگیم این آرامش را از من گرفت . من واقعا نمیخواستم این رابطه نفرین شده ادامه پیدا کند . عواقبش را می دانستم . و حی بدتر از آن را نیز پیش بینی می کردم . اما او خیلی با من تماس میگرفت و کار را به جایی رساند که ...
من هم به دلیل بی توجهی همسرم ، و عقده هایی که از او داشتم ، بدم نمی آمد که گاهی با رضا از خط قرمزها رد شوم و وقتم را این گونه سپری کنم . و نهایتا در همین ارتباطات اینترنتی بود که من مجبور شدم به خواستهاش تن دهم و برایش عکس های برهنه ی خودم را بگذارم .
همین شروع بدی را برایم رقم زد . او مرا تهدید کرد و گفت که اگر با او بیرون نروم ، و به خواسته اش تن ندهم ، عکسهایم را به آدرس منزلمان و برای شوهرم ارسال می کند . دیگر راه برگشتی برایم نمانده بود . به همین خاطر مجبور شدم به همه حرفهایش گوش کنم. چند بار با ترفندی از او خواستم که این کار را نکند ، اما او هر بار من را به دنبال خود می کشاند . من نمیخواستم ادامه دهم . واقعا نمی خواستم . اما مجبور بودم. رضا به من گفته بود که اگر اینکار را نکنم می تواند همسر و فرزندم را بکشد و زندگیم را نابود کند . من چارهای به جز این کار نداشتم .از طرفی هم نمی توانستم موضوع را به همسرم بگویم . میترسیدم. فکر میکردم اگر این کار را بکنم ، قطعا از طرف همسرم تهدید به مرگ می شود یا ممکن است همسرم از من جدا شود و فرزندام را با خودش ببرد. این موضوعی بود که من همیشه با آن درگیر بودم .من فکر میکردم او متوجه رابطه من با رضا نیست . تا این که یکبار به طور ناگهانی از من خواست که خانه را عوض کنیم. من فکر نمیکردم او متوجه شده باشد. من هم قبول کردم و ما خانه را عوض کردیم. شوهرم فکر میکرد با این کار من به زندگی با او بیشتر دلخوش می شوم اما وافعا نشد. رضا هم دستبردار نبود. یک ماه مانده بود به ان حادثه شوم که نهایتا شوهرم موضوع را فهمید. یک ندانم کاری ساده باعث شد تا زندگی خانوادهام دگرگون شود. شوهرم در آستانه مجازاتی سنگین قرار بگیرد و خودم باید سالها در زندان باشم و فرزندم که در سن بسیار حساسی است باید تنها بماند، من نمیتوانم خودم را ببخشم ... هرگز ... همسرم از تلفنهای مشکوکی که به من میشد و نشستن در پای اینترنت به فاصله ی طولانی متوجه شده بود. وقتی از من پرسید داستان چیست ، زیر ضربات مشت و لگدش با فریاد و درد موضوع را از ابتدا برایش گفتم . همه ی جزئیات را برای شوهرم گفتم . همه را ... تقریبا همه چیز را گفتم. مجبور شدم با اینکه میدانستم شنیدنش برای شوهرم بی نهایت سخت است . اما مجبور شدم بگویم تا او بداند من مجبور به این کار شدم . و علت اصلی این خیانت هم بی توجهی خودش به من بود ... چقدر شبها و روزها گدشت و او من را کنارش ندید . ظاهرا کنارش بودم ، اما هرگز من را آن گونکه باید می دید ندید . او ابتدا قصد داشت تا شکایت کند و از طریق مراجع قانونی این موضوع را پیگیری کند، اما زمانی که رضا آزارهایش را بیشتر کرد ، شوهرم دیگر کنترل خودش را از دست داد. رضا من را وادار کرده بود که از او تمکین کنم . نه یک بار که به دفعات مکرر . رضا بار آخر با من تماس گرفت و گفت که میخواهد من را ببیند و دوباره از من درخواست کرد با او رابطه نامشروع داشته باشم و من را تهدید کرد و گفت که اگر به خواستهاش عمل نکنم قطعا عکسها را توزیع خواهد کرد . زمانی که موضوع را به شوهرم گفتم ، دگرگون شد. فکرش را بکنید . هر مردی با شنیدن این خبر چه حالی به او دست خواد داد . شوهرم مرد خشنی نبود . آرام بود و صبور . اما حرف رضا آنقدر او را دگرگون کرد که مجبور به قتل او شد. شوهرم از من خواست که با رضا تماس بگیرم و او را به خانه بکشانم . من هم با رضا تماس گرفتم و خواستم تا به خانهام بیاید . او هم بلافاصله قبول کرد.
روز حادثه ساعت 9 صبح بود . رضا وارد خانه شد . به محض ورود به خانه من را در آغوش گرفت . او را سریع از خودم جدا کردم و با او به سمت اتاق خواب رفتیم . شوهرم زیر تخت خواب پنهان شده بود . وقتی با او ... پشت رضا به سمت در خروجی بود . در همین موقع شوهرم از زیر تخت بیرون آمده و با کارد بلندی که در دست داشت چند ضربه به شکم و سینه رضا وارد کرد . خون همه اتاق را گرفت . جیغ کشیدم . فریاد زدم . اخرین ضربه را همسرم به قلبش وارد کرد . رضا اخرین نفسهایش را کشید و روی تخت آرام گرفت . او مرده بود . من فقط فریاد میزدم. دیدن آن صحنه آنقدر برای من سخت بود که واقعا نمیتوانستم شاهد باشم. در حال خودم نبودم . با تمام نفرتی که از رضا داشتم نتوانستم ضربهای به او بزنم . خیلی ترسیده بودم . خیلی . من می دانستم شوهرم مردی متشخص است . او زندگی راحتی برای من درست کرده بود . اما به من توجهی نمی کرد . خواسته های من را نمی دید . شوهر و زندگیام را دوست داشتم اما از ترس این که مبادا رضا به خانوادهام لطمهای وارد کند، قبول کردم با او رابطه داشته باشم. من میدانستم رابطهام با رضا پایان خوبی نخواهد داشت. من تا به حال تجربه این کار را نداشتم . سادگی کردم . من باید از همان ابتدا موضوع را به شوهرم اطلاع میدادم. باید به شوهرم میگفتم . اینطور بود که میتوانستم زندگیام را حفظ کنم. ندانمکاری من باعث شد تا زندگی ام به هم بریزد . و متاسفانه خانوادهام دگرگون شود. شوهرم در آستانه مجازاتی سنگین قرار دارد. او حتما اعدام می شود . خودم هم باید 15 سال از زندگیم را در زندان باشم . اگر خانوادهام هم من را نبخشند از آنها هیچ توقعی ندارم.
منبع: وبلاگ حوادث سپید و سیاه