یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

پیامبرانی که پسرخاله بودند

مادر حضرت ابراهیم با ورقه مادر لوط خواهر بود. این دو دختران لاحج پیامبر بودند.ابراهیم از نوادگان حضرت نوح  3000 سال پس از آفرینش آدم و 1263 سال پس از نوح، در سرزمین حران به دنیا آمد . مادر ابراهیم، به هنگام درد زایمان به دور از چشم نمرودیان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سال‌ها او را در همان مکان مخفی نگه داشت. ابراهیم در جوانى ساره خاله‏ زاده خود را به زنى گرفت. ساره گله فراوان و زمین هاى بسیار خوبى داشت. هر چه داشت در اختیار ابراهیم گذاشت. ابراهیم اداره آن ها را عهده ‏دار شد. گله و زراعت او گسترش یافت تا جایى که، کسى نبود زندگیش بهتر از ابراهیم باشد.



ابراهیم به تبعیت از خداوند و انجام رسالتش بت هاى نمرود را شکست. نمرود دستور داد تا او را به زندان افکندند. ابراهیم در آتش افکنده شد تا سوزانده شود. به کنارى رفتند و صبر کردند تا آتش خاموش شد. ابراهیم را دیدند، سلامت است. نمرود فرمان داد او را از سرزمین وى برانند. رمه‏ و اموالش را مصادره کنند. ابراهیم در این باره با آن ها به گفت و گو پرداخت. ابراهیم دعوى نزد قاضى نمرود برد. قاضی حکم داد؛ هر چه در سرزمین نمرود به کف آورده به ایشان باز گردانند. نمرود دستور داد ، هر چه رمه و مال دارد به ابراهیم دهند و از قلمرو بیرونش کنند.



ابراهیم  را به همراه لوط  از سرزمین خود به سوى شام راندند، ابراهیم  گفت: من سوى پروردگارم به بیت المقدس مى‏روم. او  گله و مال خود را برداشت. صندوقى ساخت. ساره را در میان آن نهاد. رفت تا از محدوده حکومت نمرود بیرون شد. به گمرک برخورد آنجا راه او را گرفتند، یک دهم آن چه را داشت گمرک گرفت. به صندوق رسید که ساره در آن بود. گفت: در صندوق را بگشایید تا آن چه را در آن است ده یک کنیم. ابراهیم گفت: آن را پر از نقره و طلا حساب کن و ده یک آن را بگیر و من هم آن را باز نکنم. گفت: ناگزیر باید باز شود. ابراهیم را به گشودن در صندوق وا داشت. چون ساره از میان صندوق پدیدار شد، گفت: این زن با تو چه نسبتى دارد؟. ابراهیم گفت: این زن همسر و دختر خاله ی من است. گفت: چرا او را پنهان ساخته‏ اى؟.ابراهیم گفت: نمى‏خواستم کسى او را ببیند. گفت: من نمى‏گذارم از این جا بروى تا وضع تو و این بانو را به آگاهى پادشاه برسانم.

او پیکى فرستاد تا به پادشاه گزارش دهد. پادشاه از پیش خود پیکى فرستاد تا صندوق ساره را نزد او برند. آن ها براى بردن صندوق آمدند. حضرت ابراهیم  فرمود: من تا جان در بدن دارم از او جدا نمی شوم. به آگاهى پادشاه رسید. او پاسخ داد؛ ابراهیم را هم با آن صندوق بیاورید. ابراهیم را با صندوق و هر چه داشت همه را نزد پادشاه بردند. پادشاه به ابراهیم گفت: صندوق را باز کن. ابراهیم گفت: اى پادشاه! همسر و خاله ‏زاده من در میان آن است. من هر چه دارم در ازاى او به تو مى‏دهم. پادشاه به زور ابراهیم را وا داشت تا درب آن را بگشاید. ابراهیم درب آن را گشود.

تا چشم پادشاه به چهره ی ساره افتاد، به سوى ساره دست برد. حضرت ابراهیم  توان دیدن این وضع را نداشت. گفت: بار خدایا! دست او را از همسر من کوتاه کن! دعاى ابراهیم اجابت شد. دست او خشک گشت! دست پادشاه نه به ساره رسید نه توانست آن را به سوى خود برگرداند.


پادشاه گفت: بسیار خوب، من این شرط را پذیرفتم. ابراهیم دعا کرد: بار خدایا! اگر راست مى‏گوید دستش را به او باز گردان. پادشاه که غیرت و معجزه اى او را مشاهده کرد، ابراهیم در نگاهش ارجمند آمد. او را گرامى داشت. گفت: تو در امانى! به همراه هر چه با خود دارى هر جا می خواهى برو. لیکن خواهشى از تو دارم. ابراهیم گفت: بگو، خواهشت چیست؟. پادشاه گفت: به من اجازه بده تا کنیزی قبطى را به خدمت همسرت گمارم. ابراهیم  اجازه داد. خدمت کار همان " هاجر" بود! ابراهیم هر چه داشت برداشت. به راه افتاد. پادشاه از سر احترام به دنبالش راه مى‏رفت! خداى تبارک و تعالى به ابراهیم وحى کرد: بایست! جلوى این مرد جبّار و با تسلّط راه مرو! او را جلو انداز! پشت سرش راه برو! او را محترم شمار و بزرگ دار، زیرا او از قدرت بر خوردار است و روى زمین ناگزیر باید فرمانروایى باشد، نیکوکار باشد یا بد کردار!

ابراهیم ایستاد و به پادشاه فرمود: شما جلو بروید،زیرامعبودم هم اینک به من وحى کرد که شما را ارج بدارم.مقام و هیبت شما را پاس دارم و شما راپیش اندازم و از سر احترام در پى شما راه روم. پادشاه گفت: به حقیقت به تو چنین وحى کرده؟. ابراهیم گفت:آرى!چنین وحى کرد. پادشاه گفت: من گواهى مى‏دهم که معبود تو مهربان،بزرگوار و بردبار است.تو مرابه دین خودت تشویق کردى. ابراهیم با پادشاه خداحافظی کرد.

در بالاترین محلّه‏ هاى شام منزل گزیند.لوط رادرپایین‏ترین محلّه ‏هاى شام منزل داد.چندی گذشت و فرزندى براى ابراهیم به دنیا نیامد.به ساره گفت:اگر مایلى من با هاجر ازدواج کنم،شاید خداوند از او به من فرزندى عطا کندکه یادگار ماباشد.حضرت ابراهیم با هاجر ازدواج کرد. اسماعیل از او به دنیا آمد.او ازسوی خداوند مهربان«خلیل الله»(دوست خدا)لقب یافت.در آستانه پیری به اتفاق فرزندش، اسماعیل، مأمور تعمیر و آبادانی خانه ی خدا( کعبه )شد و آنگاه به دنبال خوابی که دیده بود،اسماعیل راجهت ذبح به قربانگاه برد و از آزمایش الهی سربلندبیرون آمد.حضرت ابراهیم فرزندی هم از ساره داشت به نام"اسحاق"که پیامبران بنی اسرائیل از نسل اویند.مدت زندگانی حضرت ابراهیم را175تا 200 سال نوشته اند.وی در مزرعه اش به نام"حبرون"مدفون است.

 

منبع: http://hesamghazi.persianblog.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد