یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد
یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

یــادهـــــا و خــاطـــــــــــــــره هـــــا

رســول خــدا (ص) : مــــردم در خــواب انـد وقتــى کـه می میــرنــد, بیـــدار مـیشــونــد

نازی کوچولو و دارمکافات - آقایان نخوانند

روزها و لحظه‌ها به سرعت می‌گذشتند، نازی قد می‌کشید و بزرگتر می‌شد و نزدیک بود تا یک سالگی‌اش را پشت سر بگذارد، تولدش نزدیک بود و شیوا برای غافلگیر کردن بهرام و نازی از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی کرده بود،او زن کدبانویی بود، به خوبی کیک و شیرینی می‌پخت و به زیبایی تزیین می‌کرد آنقدر باسلیقه بود که با این هنرش در بسیاری مواقع توانسته بود آتش خشم شوهرش را خاموش کند. آن شب بهتر از گذشته کیک زیبایی به شکل قلب پخت و تزیین کرد، غذای مورد علاقه بهرام را به بهترین شیوه روی میز شام چید و همراه عقربه‌های ساعت به لحظه دیدار می‌‌رسید، طبق معمول ساعت ده، کلید در قفل در چرخید بهرام وارد شد . . . . بقیه در ادامه مطلب

 


روزها و لحظه‌ها به سرعت می‌گذشتند، نازی قد می‌کشید و بزرگتر می‌شد و نزدیک بود تا یک سالگی‌اش را پشت سر بگذارد، تولدش نزدیک بود و شیوا برای غافلگیر کردن بهرام و نازی از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی کرده بود،او زن کدبانویی بود، به خوبی کیک و شیرینی می‌پخت و به زیبایی تزیین می‌کرد آنقدر باسلیقه بود که با این هنرش در بسیاری مواقع توانسته بود آتش خشم شوهرش را خاموش کند. آن شب بهتر از گذشته کیک زیبایی به شکل قلب پخت و تزیین کرد، غذای مورد علاقه بهرام را به بهترین شیوه روی میز شام چید و همراه عقربه‌های ساعت به لحظه دیدار می‌‌رسید، طبق معمول ساعت ده، کلید در قفل در چرخید و بهرام وارد شد، شیوا، نازی را در آغوش گرفت و به استقبال بهرام رفت، سلام کرد، اما دریغ از یک نیم نگاه، بهرام بدون اینکه به دست و صورتش آب بزند، کیفش را روی مبل انداخت و به اتاق خواب رفت. شیوا با این که می‌دانست بی‌فایده است اما ناامید و آرام‌آرام پشت سر همسرش قدم برداشت، بهرام روی تخت دراز کشیده بود.

بغضی کامل در انتهای گلوی شیوا تقلا می‌کرد تا از چشمان غمگینش جاری شود، غمی بزرگ تمام وجودش را فرا گرفته بود، دلش می‌خواست از صمیم قلب فریاد بزند، «ای بی‌انصاف مگر من چه گناهی کرده‌ام که تو اینچنین آزارم می‌دهی، به جرم کدامین گناه روحم و تمام احساسم را زیر پاهای مردانه‌ات می‌گذاری و بی‌تفاوت می‌گریزی.» اما نمی‌توانست نازی کوچکش ناباورانه به مادرش نگاه می‌کرد، نگاهش یک دنیا حرف بود، یک آسمان پرسش‌های کودکانه که نمی‌دانست ،چطور از مادر و پدرش بپرسد.

شیوا ناامید به آشپزخانه رفت به میز شام و کیک زیبایی که تدارک دیده داشت ، نگاه کرد.

او زندگی‌اش را دوست می‌داشت، به دختر زیبایش عشق می‌ورزید و علاقه‌اش را به همسرش نشان می‌داد اما آیا اینها کافی بود؟! با این همه تصمیم گرفت تولد دخترش را به تنهایی جشن بگیرد، نازی را روی صندلی روبه‌روی خودش نشاند و گونه‌اش را بوسید، وسایل مربوط به شام را گوشه‌ای قرار داد و کیک تولد را روی میز روبه‌روی نازی گذاشت، دخترک نگاهی به کیک انداخت و آن وقت از ذوق، خنده‌ای بلند سر داد به گونه‌ای که دندان‌های تازه‌اش از لابه‌لای لب‌های سرخش مشخص شد، شیوا که عاشق دردانه‌اش بود او را محکم در آغوش گرفت، لب‌هایش می‌خندید ولی چشمانش خانه غمی بزرگ بود که نمی‌خواست نازی آن را ببیند. چند عکس از نازی انداخت، آن وقت هدیه‌ای که برایش تهیه کرده بود روی پاهای کوچکش قرار داد. نازی که از عکس‌های روی کاغذ کادو به وجد آمده بود دوباره احساس خوشحالی‌اش را نشان داد مادر کاغذ کادو را که روی آن تصاویری از شکلات بود و بدون چسب دور هدیه پیچیده بود باز کرد. درون آن خرگوش سفیدی بود که روی سینه‌اش قلب قرمزی قرار داشت. با فشار دادن آن آهنگ زیبایی به گوش می‌رسید، وقتی صدای آهنگ بلند شد، نازی با خوشحالی می‌خندید و دست‌هایش را این طرف و آن طرف تکان می‌داد. لحظه‌های شادی بود، اما شیوا دلش می‌خواست جشن آنها خانوادگی باشد، پدر و مادر در کنار دخترکی زیبا که هر خنده‌اش به اندازه همه دنیایش می‌ارزید.

چند ماه بعد، خبر رسید که پدر و مادر بهرام قصد دارند به هلند مهاجرت کنند، بهناز خواهر بهرام سال‌ها پیش بعد از ازدواج به آنجا رفته بود و حالا همه شرایط را به کمک دوستانی که در هلند و ایران داشت و برای مهاجرت پدر و مادرش فراهم کرده بود. آنها برای خداحافظی به خانه شیوا و بهرام آمدند. مادر بهرام برای هر کدام از آنها هدیه‌ای زیبا و گران‌قیمت آورده بود تا به قول خودش با دیدن آن هدیه‌ها به یاد آنها باشند و بدانند که بسیار دوستشان دارند.

یک هفته بعد هم زمان پرواز بود، پدر و مادر بهرام در میان بدرقه همه فامیل برای همیشه از ایران رفتند و شیوا تنها کسانی را که می‌توانست در مواقعی که زندگی، تلخ‌ترین لحظه‌هایش را به او نشان می‌داد، به آنها پناه ببرد از دست می‌داد. البته شیرین که خواهر بزرگ شیوا بود، خیلی پیش‌تر از بهناز برای تحصیل به آلمان رفته بود و بعد از ازدواج با یک ایرانی همان جا ماندگار شده بود، ولی به غیر از او، شیوا دو خواهر دیگر و پدر و مادرش را در کنار خودش و درست در یک محله داشت، اما هر چه باشد، پدر و مادر بهرام، پدر و مادر او هستند و چندین بار او را به خاطر رفتارهای نادرستش بازخواست کرده بودند و پناه خوبی برای عروسشان بودند.

با رفتن آنها، رابطه بهرام و شیوا روز به روز سرد و سردتر می‌شد و فقط بهرام گاهی همکلام شیوا می‌شد و با او بازی می‌کرد و با هم می‌خندیدند.

مدتی بعد برخلاف انتظار بهرام زودتر از همیشه به خانه آمد و با شیوا و نازی سلام و احوالپرسی گرمی کرد. نازی با این که بسیار تعجب کرده بود ولی خیلی زود چای تازه‌دمی برای شوهرش آماده کرد و به همراه شیرینی‌ای که خودش پخته بود، آورد و مقابل بهرام گذاشت. بهرام بعد از خوردن چای و شیرینی رو به شیوا کرد و گفت: «راستش امروز زود اومدم تا باهات حرف بزنم.» شیوا لبخندی کمرنگ زد و گفت: «خوشحال می‌شم،... آخه فکر نمی‌کردم هیچ وقت با من حرف بزنی.» بهرام آه بلندی کشید و درحالی با گل‌های فرش بازی می‌کرد ادامه داد: «امیدوارم منو درک کنی... حرف‌هایی که قراره بشنوی شاید اصلا انتظارشو نداشته باشی، اما به منم حق بده... چهار ساله که با خودم کلنجار می‌رم، همش می‌گم امروز درست می‌شه، فردا خوب می‌شه، اما نمی‌شه...» شیوا که از شدت نگرانی رنگ صورتش به سرخی می‌زد، پرسید: «چی نمی‌شه!؟» بهرام نگاهش را به دورتر انداخت و گفت: «حقیقت اینه که من اصلا قصد ازدواج نداشتم... دلم نمی‌خواست خودم رو پابند یک زندگی مشترک کنم و مسئولیت بپذیرم... دوست داشتم همیشه تنها باشم و مجرد... همش تقصیر پدر و مادرم بود که می‌گفتن؛ بعد از یه مدتی یاد می‌گیری که مرد یه خونه باشی... بعد به زن و بچه‌ات علاقه‌مند می‌شی اما... حالا می‌بینم که نمی‌شه و تنها چیزی که روز به روز بیشتر از قبل می‌شه، عذاب و ناراحتیه... دیگر تحمل این همه عذاب رو هم ندارم... من برای یه زندگی مشترک ساخته نشدم، پس نباید تو رو هم تا آخر عمر پابند خودم کنم... خواستم... خواستم بگم... از همه جدا بشم... می‌دونم که قانون حضانت نازی رو به تو می‌ده حرفی نیست، همه حق و حقوقت رو هم می‌دم... فقط دلم می‌خواد ماهی یه بار نازی رو ببینم.»

در مدت دو ماه، آنها به طور رسمی از هم جدا شدند و حضانت نازی نیز به شیوا سپرده و قرار شد تا ماهی یک بار نازی را ببیند.

شیوا به خانه پدر و مادرش رفت و طبقه بالا را برای زندگی جدیدش آماده کرد، او که قبل از ازدواج در آموزشگاه زبان تدریس می‌کرد، کار قبلی‌اش را شروع کرد تا هم سرگرم شود و هم اینکه زیاد مزاحم خانواده‌اش نشود، نازی هم ماهی یک بار کنار پدرش بود.

روزها می‌گذشت و نازی تازه از مرز دو سالگی گذشته بود، یک روز مثل همیشه همراه پدرش بیرون رفت تا فردایش برگردد، اما برنگشت، نه او به خانه آمد و نه از بهرام خبری شد، هر چه با تلفن همراهش تماس می‌گرفتند خاموش بود، هیچ کدام از اقوام هم از آنها خبری نداشتند، تمام بیمارستان‌ها، پزشکی قانونی و هر جایی که به ذهنشان می‌رسید سر زدند اما انگار نه انگار که اصلا بهرام و نازی قبل از این بوده‌اند. شوهر خواهرهای شیوا به جاهایی که احتمال می‌رفت، رفتند و به همه جا سپردند، اما بی‌فایده بود.

با گذشت زمان نه تنها یاد آن کوچولوی زیبا را از بین نمی‌برد، بلکه هر روز بیشتر از گذشته جستجو می‌کردند، اما هر چه بیشتر می‌گشتند کمتر به نتیجه می‌رسیدند، سه سال دیگر هم گذشت، شیوا روز به روز رنجورتر و ضعیف‌تر می‌شد، در این مدت شیلا، خواهر کوچک شیوا برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا در استرالیا بورسیه گرفت و به آنجا رفت. شیلا دو سال با شیوا تفاوت سنی داشت و خیلی خوب با او ارتباط برقرار می‌کرد، با رفتن شیلا حالا تنها پناه گریه‌های شیوا، مادرش بود، او که همه جوانی‌اش را به پای بزرگ کردن دخترهایش ریخته بود، طاقت دیدن ناراحتی شیوا را نداشت، مدتی طول کشید تا او را متقاعد کنند تا نزد روانشناس برود و با کمک علم مشاوره بتواند کمی خودش را تسکین دهد، جلسات مشاوره حدود یک ماه طول کشید. خوشبختانه نتیجه، خوب بود و صحبت‌های روانشناس توانسته بود دوباره شیوا را به زندگی امیدوار کند، کارهایش نظم پیدا کرده بود به خودش می‌رسید با مادر و پدرش به مسافرت می‌رفت و گاهی نگاهش به نگاه بچه‌های کوچکی که همراه پدر و مادرش بودند گره می‌خورد و به یاد نازی خودش می‌افتاد، فکر می‌کرد اگر حالا او کنارش بود همسن بعضی از این بچه‌ها بود.

غروب یک روز، زهرا به همراه مادرش به خانه شیوا آمد، بعد از صحبت‌های معمول همیشگی و اخبار روزمره، برخلاف انتظار، زهرا موضوع ازدواج شیوا را مطرح کرد، گفت که پسردایی‌اش که پزشک سرشناسی است و دو سال پیش همسرش را در یک تصادف رانندگی از دست داده و حالا با دو فرزند چهار و شش ساله‌اش به تنهایی زندگی می‌کند، می‌خواهد با زن خانه‌دار ازدواج کند و گفت که او و مادرش شیوا را معرفی کرده‌اند، مادر شیوا از این پیشنهاد خوشحال شد چرا که او هم معتقد بود، زندگی جاری است و این حق اوست که از زیبایی‌های آن لذت ببرد، اما شیوا با ناراحتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. زهرا که همیشه روی خواسته و هدفش پابرجا بود به راحتی دست بر نمی‌داشت چندین بار حرفش را تکرار کرد و چندین جلسه با شیوا صحبت کرد تا به سختی توانست او را راضی کند و دلش را به دست آورد. شیوا با آن دکتر ازدواج کرد، ابتدا با دیدن پسر و دختر دکتر غصه‌دار می‌شد اما به تدریج با توکل به خدا توانست به خوبی با آنها رابطه برقرار کند ولی باز هم از صمیم قلبش امیدوار بود دوباره دخترش را ببیند و او را در آغوش بگیرد و همچنان منتظر خبری از دخترش بود. دکتر با تمام وجود به شیوا عشق می‌ورزید و به او احترام می‌گذاشت و همیشه با کلمات محبت‌آمیز شیوا را خطاب قرار می‌داد، رفتار او با بهرام اصلا قابل مقایسه نبود، مثل اینکه خدا می‌خواست با این تقدیر به شیوا نشان دهد که او را دوست دارد. بچه‌ها هم به شیوا و مهربانی‌هایش علاقه‌مند بودند و او را مادر خطاب می‌کردند.یک روز ظهر که شیوا به همراه بچه‌ها ناهار می‌خورد، زنگ تلفن به صدا در آمد، با عجله خودش را به گوشی رساند، مادرش بود در صدایش شادی موج می‌زد از شیوا خواست که سریع خودش را به منزل آنها برساند، شیوا نمی‌دانست موضوع چیست که مادر او را فراخوانده است، اما وقتی بچه‌ها غذایشان را خوردند، سریع آماده شدند و منزل پدر رفتند.پدر و مادر هر دو منتظر آمدن آنها بودند مادر با خوشحالی شیوا را در آغوش گرفت، شیوا پرسید: مادر چیزی شده!؟ مادر گفت: «ان‌شاءا... خیره مادر... نیم ساعت دیگه شیلا از استرالیا زنگ می‌زنه...» شیوا با تعجب پرسید: «شیلا!؟... خب خبری داره.» مادر برای شیوا تعریف کرد که صبح زود شیلا تماس گرفته و گفته در برنامه‌ای که از رادیوی آنجا پخش می‌شده و مسابقه‌ای مربوط به بچه‌ها بوده، دختربچه‌ای به نام «نازی...» خودش را معرفی کرده و گفته که اصالتش ایرانی است و اینجا با پدرش زندگی می‌کند. شیوا متعجب و با دهانی باز به مادر نگاه می‌کرد، تمام بدنش سست و بی‌حال شد، بی‌اختیار روی زمین نشست، مادر به طرفش آمد و ادامه داد: «دختر گلم همه اینا حدس و گمانه، شاید فقط یه تشابه اسمی باشد، باید مطمئن بشیم.» شیوا گفت: «بهرام همیشه از مهاجرت متنفر بود، اون همیشه می‌گفت: هیچ جایی کشور خود آدم نمی‌شه... پس چطور...؟» همان زمان لیست‌های پرواز را دیده بودیم، اما نام او نبود، یعنی به شکل قاچاقی از کشور خارج شدند.

مادر گفت: «از این آدمیزاد هیچی بعید نیست مادر...» همین موقع زنگ تلفن به صدا درآمد، شیوا گوشی را برداشت و گفت که نتیجه را فردا اعلام خواهد کرد.هفت سال ازگم شدن نازی می‌گذشت و شیوا سخت‌ترین لحظه‌هارا پشت سر گذاشته بود، اگر می توانست دخترش را ببیند به آرزویش می رسید.»

روزی که شیلا وعده کرده بود به سختی گذشت، سرانجام تماس گرفت و گفت پدر نازی... همان بهرام... همسر سابق شیوا است، بنابراین مقدمات سفر شیوا به استرالیا فراهم شد دکتر که شادی همسرش شیوا را شادی خانه و خانواده‌اش می‌دانست در تمام مراحل کمکش کرد. شیوا فرزندان دکتر را به مادرش سپرد و روانه شد.در طول راه فقط به نازی فکر می‌کرد آخرین عکسی که از نازی داشت عکس تولد دو سالگی‌اش بود و حالا او برای خودش دختر 9 ساله‌ای بود که قطعا حسابی تغییر کرده بود، وقتی به فرودگاه رسید، شیلا به همراه یکی از دوستانش منتظر بودند، شیلا تحمل نداشت و همان موقع به پلیس بین‌الملل رفتند، یک ساعت بعد نازی به همراه بهرام به آنجا آمدند، برای یک لحظه شیوا از حال رفت، موهای بهرام جوگندمی شده بود و نازی دختری زیبایی بود که با دیدن مادرش فقط اشک می‌ریخت، بهرام به او گفته بود که مادرش مرده و او تا به حال به همین گمان زندگی می‌کرد و حالا که مادرش را در مقابل خودش می‌دید، پدرش را مقصر و گناهکار می‌دانست، بهرام که بسیار شکسته‌تر از چند سال پیش به نظر می‌رسید، وقتی به شیوا نزدیک شد، خواست دهان باز کند و حرف بزند، اما شیوا در حالی که غضبناک به صورتش خیره شده بود، گفت: «الهی که خدا جوابتو بده... چطور دلت اومد با من و بچه کوچولوی من این کار روبکنی!؟... بهرام روی صندلی نشست و آرام گفت: «خدا... می‌دونه چی کار کند... فکر کنم می‌دونم چرا این طور شده!!» شیوا که نازی را روی سینه‌اش می‌فشرد، دستش را به شیلا خاله‌اش سپرد و با نگرانی به طرف بهرام آمد:

- «چی شده!؟... برای نازی مشکلی پیش اومده» بهرام که آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت گفت: «اون شب که نازی رو بردم، چون از قبل همه کارا رو کرده بودم... آماده سفر شدیم... وقتی از همه جدا شدیم، دلم به شدت برای نازی تنگ می‌شد، چون می‌دونستم به هیچ قیمتی حاضر نمی‌شی اونو به من بسپری بنابراین با هزار زحمت و به صورت قاچاقی اومدم اینجا... اما...» شیوا کلامش را برید و گفت: «اما چی!؟»

فقط یک سال بدون ناراحتی گذشت، چون پول بیشتری داشتم و اجازه نمی‌دادم به نازی بد بگذره... اما کم‌کم احساس درد شدیدی در معده‌ام کردم... با انجام آزمایشات زیاد مشخص شد، دچار سرطان شدم، نمی‌دونستم چه کار کنم، چند بار عمل کردم و حالا هم اگر زنده هستم به خاطر داروهایی است که می‌خورم، یا شاید که خدا می‌خواسته بیشتر در مقابلت خجالت‌زده بشم، دلم می‌خواست خیالم از بابت نازی راحت بشه بعد برم، راست می‌گن، «دنیا دار مکافاته...!» می‌دونم که منو نمی‌بخشی. حق داری، اما مواظب نازی باش.»پس از چند روز شیوا به همراه شیلا و بهرام کارهای مربوط به بازگشت نازی را انجام دادند، بهرام هم که هر روز حالش بدتر می‌شد، به هلند نزد پدر و مادرش رفت.

حالا شش سال از آن جریان می‌گذرد و نازی به همراه نورا و نیمای دوست‌داشتنی در خانه شیوا و دکتر زندگی می‌کند و رابطه خوبی با هم دارند. هر چند بهرام در حق نازی و شیوا ظلم زیادی کرده بود، اما تا دو سال پیش که بهرام زنده بود، نازی چند بار به همراه شیوا به دیدن پدرش رفت، او فکر می‌کرد هر چه بوده آن هفت سال به تنهایی او را بزرگ کرده بود و سختی‌هایی را متحمل شده بود.

منبع: http://www.ksabz.net

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد